«خاطرات سفیر»؛ تلخ و شیرین روزهای یک زن مسلمان در فرانسه
«خاطرات سفیر» که در سال گذشته منتشر شده و با استقبال خوبی از سوی مخاطبان همراه بود، قرار است در سال جدید با استفاده از تکنولوژی در قالبی نو عرضه شود.
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، «خاطرات سفیر» دربردارنده خاطرات دانشجوی مسلمانی است که در فرانسه با چالشهای مختلفی روبرو میشود که رعایت حجاب یکی از آنهاست. تصور ذهنی نادرست مردم فرانسه از اسلام و مسلمان و وجود صدها پرسش و باور در این زمینه، کار را برای او که رعایت ارزشهای دینی را بر هر چیز دیگری ترجیح میدهد، دشوار میکند. شادمهری در این اثر که حاصل یادداشتهای او در دوران دانشجوییاش در فرانسه است، تصویری کوتاه اما گیرا از فضای جامعه فرانسه و باورهای آنها در قبال مسلمانان نشان میدهد. راوی این کتاب، دختری است که در آرزوی تحصیل در یکی از دانشگاههای مهم فرانسه راهی این کشور میشود، اما صرفاً به دلیل رعایت حجاب و التزام به قوانین اسلام، دانشگاه از پذیرش او منصرف شده و او به اجبار در دانشگاه دیگری ادامه تحصیل میدهد. او که برای تحصیل به کشور دیگری سفر کرده بود، حالا در یک دوراهی قرار میگیرد.
شادمهری در دوران دانشجویی یادداشتهای کوتاهی را در وبلاگی به نام «سفیر» از تجربیاتش منتشر میکرد که بازخورد خوبی داشت. به گفته او گاه حتی در برخی از پستها، 500 کامنت از تشویق تا تحقیر نوشته و منتشر میشد. برداشتهای نادرست فرانسویها و حتی مسلمانان این کشور از ایران و اسلام انگیزه مطالعه و بحث در این زمینه را در شادمهری ایجاد کرد؛ چرا که او به این نتیجه رسیده بود که بیش از آنکه او را به عنوان یک دانشجو ببینند، به عنوان «ایران» میبینند که باید پاسخگو باشد. او حالا دیگر سفیر ایران شده بود. «از وقتی به خاطر دارم بحث کردهام! نه اینکه خودم بحث راه بیندازم؛ که اگر من هم نمیخواستم بروم طرف بحث، بحث میآمد طرف من! و اینچنین شد که نوعی زندگی مسالمتآمیز بین من و بحث کردن شکل گرفت و هنوز ادامه دارد. یاد گرفتهام و اعتقاد دارم «مذهب بدون موضع»، به غایت درست و مستقیم که برود، به ترکستان میرسد. نمیشود به مفاهیمی چون «حق» و «باطل» باور داشته باشی و به پیرامون خودت بیاعتنا بمانی. صدالبته آنچه از انواع مسلمانها دیدم نیز قلم در تأیید این جمله میزد.
پایم که رسید به فرانسه، با اولین رفتارها و سؤالهایی که دربارة حجابم میشد و بهخصوص دربارة وضعیت و شرایط ایران، متوجه شدم آنجا کسی من را نمیبیند. آن که آنها میدیدند و با او سر صحبت را باز میکردند یک مسلمان ایرانی بود؛ نه نیلوفر شادمهری. آنها چیز زیادی از ایران نمیدانستند. اگر بخواهم دقیقتر بگویم، شناختی که از ایران داشتند فاصلة زیادی حتی با واقعیت داشت؛ چه رسد به حقیقت.
و من شدم «ایران»! من باید پاسخگوی همة نقاط قوت و ضعف ایران میبودم. انگار من مسئول همة شرایط و وقایع بودم. چارهای نبود و البته از این ناچاری ناراضی هم نبودم. من ناخواسته واسطة انتقال بخشی از اطلاعات شده بودم و این فرصتی بود تا آنطور که باید و شاید وظیفهام را انجام دهم. تصمیم گرفته شده بود! من سفیر ایران بودم و حافظ منافع کشورم و مردمش...».
«خاطرات سفیر» از جمله کتابهای خواندنی است که در سال گذشته از سوی انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است. این اثر که قرار است جلد دوم آن نیز منتشر شود، تاکنون به چاپ چهاردهم رسیده و سوره مهر الکترونیک در نظر دارد تا این کتاب را در قالب تکنولوژی واقعیت افزوده در ایام برگزاری نمایشگاه کتاب تهران در سال جدید عرضه کند. در این قالب، کتاب به همراه محتوای ویدیویی عرضه میشود.
خواندن این اثر در ایام نوروز خالی از لطف نیست. کتاب شما را به فضای متفاوتی از خاطراتی که در سالهای گذشته منتشر شده است، میبرد. به تلاش یک دختر مسلمان شیعه برای ایجاد وحدت میان مذاهب اسلامی و معرفی اسلام ناب محمدی به غیر مسلمانان. «خاطرات سفیر» تنها گوشهای از غربت اسلام در کشورهای اروپایی را روایت میکند. رهبر معظم انقلاب در دیداری، مطالعه این اثر را به بانوان توصیه کردهاند. در بخشهایی از این اثر میخوانیم:
چند تا پذیرش داشتم از چند تا دانشگاه معتبر. مهمترینش انسم پاریس بود. انسمها اکل های ملی ممتاز مهندسیان که اعتبار خیلی بالایی دارن. دانشجوی خوب و توانمند میگیرن و به اندازة کافی هم امکانات در اختیارش قرار میدن.
هزار تا فکر و خیال میاومد توی سرم و میرفت و ذوقم رو ده برابر میکرد. خیلی خوشحال بودم که میتونم دانشجوی انسم باشم. چقدر خوبه این سیستم دانشگاهی که برای میزان علم دانشجو و توانمندیای علمیش اینقدر ارزش قائله. استادی که قرار بود استاد راهنمای تزم بشه یه نامه برام فرستاده بود که بیا همدیگه رو ببینیم. اون موقع ساکن شهر توغ بودم. با یه خانوادة فرانسوی زندگی میکردم؛ چیزی شبیه دخترخونده. رفتم یه بلیت رفتوبرگشت گرفتم برای دو روز بعد.
یه ساعتی بود که رسیده بودم پاریس. جلوی در انسم بودم؛ یه بنای خیلی قدیمی و زیبا و اصیل. رفتم تو. چند دقیقه بعد، با راهنمایی برگهای که توی بخش پذیرش و نگهبانی داده بودن دستم، رسیدم به دفتر استادی که مدیریت تز من رو قبول کرده بود؛ یه خانوم خیلیخیلی یخ و سرد. در زدم و خیلی مؤدب رفتم تو و با یه لبخند سلام کردم. به هر حال به اندازة کافی برای اینکه دانشجوی اون اکل بودم ذوق داشتم که قیافة سنگی استاد نتونه لبخندم رو بپرونه! استاد با یه نگاه مبهوت سر تا پام رو برانداز کرد و بعد از یه مکث کوتاه جواب سلامم رو داد. ازم خواست بشینم. شاید ده ثانیه به سکوت گذشت. منتظر بودم ازم سؤال کنه؛ اگرچه همهچیز رو میدونست که قبولم کرده بود. رزومه و سوابق تحصیلی من دستشون بود. من هم خیالم از همهچیز، بهخصوص توان علمی و سطح تحصیلیم توی دورههای قبل، راحت راحت بود. برای همین اتفاقاً من بیشتر مایل بودم که ازم سؤال کنه؛ از اینکه چه ایدههایی دارم، از اینکه چی توی سَرمه و چه جوری میخوام به نتیجه برسونمش ... جواب همهش رو آماده کرده بودم و داشتم فکر میکردم باید از کجا شروع کنم. خیلی خوشحال، منتظر شروع گفتوگو بودم که خانوم دکتر، در حالی که با دست به سر تا پای من و حجابم اشاره میکرد، گفت: «تو همینجوری میخوای بیای توی دانشگاه؟»
انتظار همهجور حرفی رو داشتم به جز همین یکی رو! اما ... خب، نیازی به از قبل فکر کردن نبود. جوابش خیلی واضح بود. گفتم: «البته!»
تلفن رو برداشت و زنگ زد به یه نفر دیگه که اون موقع نمیدونستم کیه. آقایی که قیافهش اصلاً شبیه فرانسویا نبود، اما ژست و اداهاش چرا، اومد توی اتاق. دستش رو آورد جلو که دست بده. دَستام رو روی هم گذاشتم و عذرخواهی کردم و توضیح دادم که من مسلمونم و نمیتونم با شما دست بدم. بعدها فهمیدم اون آقا، که معاون رئیس اون لابراتوار بود، خودش یه مسلمون مراکشیه؛ از اون افرادی که اصرار دارن از خود اروپاییا هم اروپاییتر رفتار کنن! آقاهه یه نگاهی کرد به خانوم استاد و با هم از اتاق رفتن بیرون؛ اما به مدت فقط چند ثانیه. آقاهه یهجوری بود. خدا رو شکر میکردم که اون استادم نیست.
استاد اومد تو. بدون اینکه بخواد چیزی دربارة من بدونه، گفت: «فکر نمیکنم بتونیم با هم کار کنیم؛ بهخصوص که تو هم میخوای اینجوری بیای دانشگاه ... غیر ممکنه ... اون هم توی انسم!» توی سرم، که تا چند دقیقه قبل پر از ولوله و هیاهوی حرفای جورواجور بود، یهو ساکت شد؛ اما صدای فریاد و اعتراض دلم رو میشنیدم.
بلند شدم. خیلی سخت بود؛ ولی دوباره بهش لبخند زدم. گفتم: «ترجیح میدم عقایدم رو حفظ کنم تا مدرک دکتری انسم رو داشته باشم.» گفت: «هر طور میخوای!»
توی قطار، موقع برگشتن به شهر خودم، به این فکر میکردم که میزان دانش و توانمندی علمیم چققققققققدر توی این کشور مهمه ... و خب البته اینکه موهام دیده بشه مهمتره! نمیدونم چرا بغض کرده بودم. به خودم گفتم: «چهته؟ اگه حرفی رو که زدی قبول نداشتی و همینجوری یه چیزی پروندی که بیخود کردی دروغ گفتی؛ اما اگه قبول داری، بیخود ناراحتی. تو بودی و استاد. اما خدا هم بود. انشاءالله که هر چی هست خیره.»
یه هفته بعد برای ثبتنام توی لابراتوار سهپهانای دانشگاه آنژه عازم شهر آنژه شدم.
انتهای پیام/