لرستان| "یارولی" روزگار را با چشمِ دل می‌گذراند؛ نقش دست‌های "لحاف‌دوز روشندل" بر صنایع کهن+فیلم


قدیمی‌ترین لحاف‌دوز شهرستان کوهدشت روشندل است، با حیران دست و صدا زندگی می‌کند و روزگار را با چشمِ دل می‌گذراند.

به گزارش خبرگزاری تسنیم از کوهدشت، در سال 52 جوان بوده و دستش بند به بساط زندگی. لحاف‌دوزی می‌کرد و با کوک‌هایی که بر تشک‌ها می‌زد، دستش به نانی می‌رسید. در همان سال ضربه‌ای به سرش فرو می‌رود. شدت ضربه او را دربه‌درِ مطب‌ها می‌کند.

درمان‌ها به نتیجه نمی‌رسد. رگ عصب چشم پاره شده و «محمد دارابی» که او را با نام «یارولی» می‌شناسند، نور چشم‌هایش می‌رود. «یارولی» خیره می‌شود به دست‌هایش در همان سال بخت‌برگشته‌ای که باقی عمرش را بدون رنگ کرد.

«محمد دارابی» حالا 77 سال سن دارد. زندگی‌اش به لحاف‌دوزی می‌گذرد و پنبه‌هایی که با رشته‌های آن ناکوک روزگار را چرخانده‌ با دست‌های پینه از چروک‌های کار: «از کودکی لحاف‌دوزی را یاد گرفته‌ام و شاگرد میرزا لحاف‌دوز که از خرم‌آباد آمده بود، بودم. یک چشمم در کودکی از دست رفت، تا سال 52 با یک چشم می‌دیدم. با همان یک چشم، چاه‌کنی، بنایی و خشت‌مالی می‌کردم. همان‌سال حادثه‌ای پیش آمد. بر اثر آن هر دو چشمم از دست رفت. در سال 42 که فوت‌وفن لحاف‌دوزی را یاد گرفته بودم، دکانی برپا کردم در خیابان رهبری. روزهایی که در کوهدشت بازار کار نبود، به روستاها می‌رفتم.»

زندگی با صدا

دکان «یارولی»، حالا 7 سال است که جابجا شده. با دست‌ها پنبه‌ها را نرم‌ونازک توی پارچه‌های رنگارنگ می‌ریزد. دور تا دور پارچه‌ها با سوزن دوخته می‌شود. نقش‌ونگارِ پارچه‌ها با کوک‌های چشم، گره‌های متصل روی تشک می‌شود.

در این سال‌ها پای هیچ مسئولی به دکان «یارولی» باز نشده. او تمام گوشه‌های دکان را می‌شناسد، چونان کف دست. دست بلند می‌کند تا کوک بزند بر تشک‌هایی که صاحب آن‌ها را با صدا می‌شناسد. صداها هر روز به او نزدیک و نزدیک‌تر شده‌است: «سال‌های کودکی‌ام به مکتب‌خانه آمولا سیدآوخَتی رفته بودم. آن سال‌ها در کوهدشت آب‌وبرق نبود. مردم آب را از چشمه‌هایی که داخل شهر بود، به خانه‌ها می‌بردند. بعدها که آب چشمه‌ها کم شد، دست مردم با چاه‌های عمیق به آب می‌رسید. در سال 42 آب لوله‌کشی به کوهدشت آمد. برق را هم در سال 39 مرحوم آقاحسین به شهر وصل کرد.

برق و نان که آمد، نانوایی‌ها در کوهدشت بساط گرفت با نام‌های شاطرعلی و آراسته. آراسته از خرم‌آباد آمده بود و دوباره برگشت زادگاهش. اولین پزشک هم ارسطو نام داشت. طبابت با او در کوهدشت رونق گرفت.»

زحمت دست‌ها

صداها که به «یارولی» نزدیک‌تر شد، پلک‌هایش تکان خوردند و باز شدند، رو به جهانی با آوا و دست. مشتری‌ها که به دکان می‌آیند، آن‌ها را با همان اولین صدا می‌شناسد، حتی اگر سال‌ها گذشته باشد. 

«یارولی» 9 فرزند دارد، عمر یکی از آن‌ها به‌دنیا بند نبوده. به خاطرش که می‌آید، اشک از سفیدی چشم‌هایش شُره می‌شود روی دست‌هایی که به‌رغم پیری ایستاده‌است: «در سال 52 ازدواج کردم و آن سال هنوز چشم‌هایم سو داشت. وقتی که نابینا شدم، هیچ تغییری در زندگی مشترک‌مان به‌وجود نیامد. همسرم پابه‌پای من با زندگی راه آمده و چشم‌های خانه شده‌ است. فرزندانم دانشگاه‌ رفته هستند و ورزشکار. آن‌ها را با همین دست‌ها بزرگ کرده‌ام. هر روز یکی از آن‌ها مرا به دکان می‌آورد و برمی‌گرداند. به دکان که می‌آیم، پیچ رادیو را باز می‌کنم. همدم من شده‌ است در این سال‌های بی‌چشم.»

دکان قدیمی‌ترین لحاف‌دوز کوهدشت دو قسمت است. در یک قسمت لحاف‌ها را می‌دوزد. در قسمت دیگر پنبه‌ها را رشته می‌کند. پنبه‌ها که رشته می‌شود، آن‌ها را تشک می‌کند با پارچه‌های رنگارنگ. «یارولی» با قلبش کار می‌کند: «درآمد ماهیانه‌ام به مشتری‌ها بستگی دارد. روی هم رفته، ماهی یک میلیون تومان درآمد دارم، گاهی هم درآمدم کمتر. در این سال‌ها دیگر از لحاف‌دوزی حمایت نمی‌شود. شغلی که ریشه در سال‌های دراز دارد، حیف است از بین برود.»

خاطرات سال‌های دور

اثری از خستگی روی صورتِ«یارولی» نیست. کلاهش را سفت پیچیده دور سرش. چین پیری چشم‌هایش را گود انداخته. خاطره روزهای نوجوانی را که به‌خاطر می‌آورد، می‌خندد، زیرلب و پنهانی: «در مکتب‌خانه 50 دانش‌آموز بودیم. 25 نفرمان به درس‌ومشق چسبیدند و 25 نفر دیگر روی آوردند به چوپانی. من جزو 25 نفری بودم که درس را ادامه دادم. حالا از بین همه آن‌ها نفس 3 نفرمان فرو می‌رود و می‌آید به دم‌های حیات. آن سال‌ها مسجد هم در سال 26 در کوهدشت ساخته شد. قدیمی‌ترین مسجد، مسجد جامع است که در آن‌جا مرحوم آقاعبدالحسین که از شیراز آمده بود، برایمان از اصول می‌گفت. مرحوم آیت‌الله مروجی هم جزو اولین امام‌جمعه‌های کوهدشت بود. در 4 سالگی که پدرم از دنیا رفت، آقامروجی مثل پدری دست می‌کشید به زندگی یتیم ما.»

دست‌های تماشایی

«یارولی» وقتی به آخرین تشک می‌رسد، دقت کوک‌ها را بالاتر می‌برد. نقش دست‌های او باید تماشایی باشد. کوک‌ها تمام شده، رنج دست‌های او میان تشک‌های دیگر به‌ردیفِ دیوار می‌‌شود.

صدای رادیو که مونس دکان است، خاموش شده. رد چشم‌هایش را آفتاب‌زده می‌تابد به چارسمت دکان و خورشیدی که در دوردست‌ها به نیمهٔ ‌آسمان رسیده‌است. در آهنی کوچک بسته می‌شود. «یارولی» ایستاده روبه‌روی خیابان. پشت به دکان و نگاهش رو به بی‌نهایتِ دست‌هایش، دست‌هایی که چونان لبانِ تشنه پوسته‌پوسته شده‌است به سال‌های مرارت.

گزارش از فاطمه نیازی

انتهای پیام/ ز