خوزستان| روایت شیرزنان دزفولی از ۸ سال ایستادگی شورانگیز مردم
نام شهرستان دزفول که به میان میآید یاد شهیدان، دلاوران مردان بیادعا از خاطره میگذرد کوچههایی که به نامشان مزین کردند که همگان بدانند اینجا گذرگاه خون هزاران شهید است.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از دزفول، اسم شهرستان دزفول که به میان میآید یاد شهیدان، دلاوران مردان بیادعا از خاطره میگذرد، کوچههایی که به نامشان مزین کردند که همگان بدانند اینجا گذرگاه خون هزاران شهید است. اما من نه انقلاب را دیدهام و نه طعم تیر را چشیدهام ولی تاریخ و شناسنامه شهر مقاومت گویای خون و فداکاری مردان و زنان دزفول قهرمان است.
آن روی مقاومت دزفول
فروزان مخدوم مسئول دفتر بسیج جامعه زنان دزفول از نحوه ورود به عرصه پشتیبانی جنگ را این گونه روایت میکند که زنان به ویژه در محلهها گروههایی را تشکیل میدادند که نقش پشتیبانی جنگ و پخت نان، تهیه غذا و کنسرو کردن آن را بر عهده میگرفتند و لوازم مورد نیاز رزمندگان را فراهم میکردند. سن چندانی نداشتم، اوایل جنگ به همراه دیگر اعضای خانواده کار پشتیبانی را انجام میدادم.
وی میگوید؛ هنگامی که به همراه همکلاسیهایم به بسیج میرفتیم کمکهایی سادهای از قبیل قیچی کردن پیشانی بند و دوخت دکمههای لباس رزمندگان را انجام میدادیم. بعدها که سنم بزرگتر شد به همراه دیگر خواهران غیر از انجام اقداماتی همچون گازهای جهت استریل، بسته بندها تفکیک داروها، طبخ مربا، پخت نان، کلوچه، پاک کردن نخود و لوبیا و دوخت لباسها رزمندگان را انجام داده و در کنار این خدمات دورههای آموزشی در سال 59 برگزار شد که بعدها تمیز کردن اسلحه هم را انجام میدادیم، مادرم نیز به همراه تعداد زیادی از زنان برای شستن لباسها و ملحفه به بیمارستان کلانتری شهر اندیمشک میرفتند و این کار بر عهده میگرفتند.
مخدوم از فعالان ارسال کمکهای مردمی به جبهه بود و در این باره نیز میگوید؛ پسر همسایه ما آمد گفت اگر مقدور است کله قند بیاوریم خرد و بستهبندی کنید که ما هم بعد از تحویل آن ها را خُرد و بستهبندی میکردیم. از دیگر فعالیتهای فراگیری که زنان محله را دور هم جمع میکرد کامیون مملو از سبزی که درب خانه ما میایستاد بعد از آن که زنان کامیون سبزی را میدیدند همه برای کمک به خانه ما میآمدند.
وی میافزاید؛ خانهای که بسیار کوچک بود ولی هر زمان از این نوع فعالیتها انجام میشد همه اهل محل آنجا جمع میشدند. خانم شمس آبادی همسایهمان جهت تقسیم کار هر زمان که سبزی میآوردند خانهاش را در اختیار مردم میگذاشت. نصف سبزیها خانه ما و نصف دیگر را به خانه او میبرند و خواهران تا پاسی از شب کار پاک کردن سبزی را انجام میداند.
مسئول دفتر بسیج جامعه زنان دزفول با بیان اینکه فعالیتهای مختلفی انجام میشد بیان میکند؛ یک روز به ما گفتند توان پخت کلوچه را دارید؟ گفتیم بله. ما و همسایهمان تنور گازی داشتیم همزمان مشغول پخت میشدیم زمانی هم که زمستان میشد فرشهای ساختمان را جمع کرده و تنورها را به داخل میآوردیم. بعدها برای کمک به جبههها خانه شهید کیانی را در اختیارمان گذاشته بودند که به ستاد کلوچه پزی تبدیل شد. هر روز در این پخت و پزها، کوچک و بزرگ از صبح تا 8 شب سهیم بودند.
وی در ادامه رشادت خواهران دزفول را این گونه میگوید؛ هر چند نقش مردان در زمان هشت ساله دفاع مقدس قابل اِنکار نیست و در این رابطه سهم زیاد و موثری دارند و خون خود را فدای مملکت اسلامی کردند اما زنان و مادران نیز در این مورد اگر نقشی بیشتر از مردان نداشتهاند کمتر از آنها هم نبوده است.
مخدوم با شوق بسیار لب به سخن میگشاید و از زنانی میگوید که عاشقانه با جان و دل در طول هشت سال جنگ تحمیلی خدمت میکردند و میگوید؛ در ستاد کلوچه پزی مهد کودکی جهت مراقبت از فرزندگان رزمندگان با تعدادی بیش از 100 نفر آموزش و بازی بود. بعد از اتمام کلاس ها از ساعت 2 تا 8 شب همین مربیها با تمام خستگی به پخت کلوچه کمک میکردند.
وقتی از او میخواهم یکی از جالبترین خاطراتش را در پشتیبانی جنگ دزفول برایم تعریف کند میگوید: ما همیشه در منزل شهید کیانی مشغول پخت کلوچه برای رزمندگان بودیم «خاطرهای دارم که هنوز هم بعد از گذشت این همه سال با یادآوری آن خندهام میگیرد، یک روز که تعداد کمی از خواهران برای کمک آماده بودند من و دوستانم باید کار را به اتمام میرساندیم از فشار بیش از حدی که به خودمان آورده بودیم و شدت حرارت تنور بسیار خسته بودیم.
زمانی که خوابیدم با اینکه ساعت را برای 8 صبح تنطیم کرده بودیم خوابمان گرفته بود مسئول و جانشین بسیج خواهران هر روز سرکشی میکردند ساعت 8 زنگ درب را به صدا درآورده وقتی کسی درب را باز نمیکند با خود میگویند: خستهاند برویم ساعت 11 برگردیم زمانی که آمدند باز هم خبری از باز کردن درب نبود بسیار میترسند که چه اتفاقی افتاده نکند دچار گازگرفتگی شده اند یا غیره یکی از خواهران از خانه بغلی مدام صدا و سنگ به پنجره میزد.
وی ادامه میدهد؛ زمانی که به خود آمدم در کمال آرامش به او گفتم چه خبرت است صبح به این زودی سر و صدای میکنی؟ او هم گفت: هیچ فکر کردی ساعت چند است؟ ما از نگرانی مردیم و زنده شدیم. گمان کردهایم برای شما اتفاق ناگواری افتاده است. بعد که متوجه شدم که چه خبر و ساعت چند است هنگامی که رفتم درب ستاد را باز کنم یک کتک خوبی هم از جانشین بسیج خواهران بخاطر اینکه چرا آنقدر به خودتان فشار آوردهاید که حالتان اینگونه شود خوردم!
گوهرتازه عصار مادر شهید محمدرضا محبوبیفر از روزهای موشک باران دزفول این گونه نقل میکند و میگوید؛ 4 آبان 59 که موشک زد همه اعضای خانواده زیر آوار ماندیم. این خاطره تلخ گذشت تا در 19 آذر 60 رژیم بعث دوباره به دزفول حمله کرد. محمدرضا که برای تشییع شهدا رفته بود هنگام برگشت به خانه هواپیماهای عراقی که راکت میزند درست درب خانه خودمان، لحظه ورود به خانه شهید شد.
حضورش را احساس می کنیم
مادر شهید خاطرات تلخ آن روزهای را این گونه نقل میکند که محمدرضا در خواب بیداری همیشه در نظرم است. انگار نه انگار که شهید شده است من او را میبینم.
برادر شهید محمد علی میگوید؛ خواهرم الهام در گهواره گریه میکرد زمانی که مادر به من گفت که گهواره را تکان بدهم خدا را گواه میگیرم محمدرضا تبسمی که بر روی لبش نقش بسته بود کنار گهوار او را تکان داد، آرام شد. بعد از شهادت محمدرضا پدر دچار فراموشی شد هنگامی که به زیارت او میرفت کاملا بیماری او خوب میشد به گونهای که انگار فراموشی ندارد همه چیز را به یاد میآورد.
مادر شهید با آه افسوس از نبود پدر بر بالین فرزندش میگوید؛ هنگامی که محمدرضا شهید شد، پدرش به خاطر شدت جراحتی که بخاطر زیر آوار بود او را به بیمارستان بردند بخاطر وخامت جراحت در بیمارستان تهران بستری شد. شهید را خواب میبیند که به او میگوید: «پدر من شهید شدهام همه اقوام بودند تنها شما نبودید» بلند میشود میگوید باید مرا به دزفول ببرید محمدرضا فرزندم شهید شده است. بعد زیارت مزار شهید مجدد او را به تهران اعزام کردند.
بزرگ مرد کوچک
برادر شهید با بیان اینکه همیشه به حال او غبطه میخوردم که چه گوهر ارزشمندی را از دست دادم می افزاید؛ با اینکه 13 سال بیشتر نداشت ولی رشد اخلاق و تفکرش بیشتر از سناش بود. همیشه مرا به مسجد میبرد ولی هیچ گاه مادرم از این راز اطلاع نداشت که او مرا میبرد نه من محمد رضا را.
هنگامی که من و محمد رضا و دیگر برادرم جهت کمک به بنیاد برای ساخت و سازها میرفتیم یک روز که پدرم گفت مصالح را برای فردا صبح پای کار ببرید سه تا گاری پرازآجر بود، خراب ترین گاری با چرخ آهنی را به او دادیم ولی هیچ حرفی نزد.
انصاف 13 ساله
برادر شهید با غرور از بزرگ مردیش میگوید؛ برای خودش مردی شده بود و نه تنها نسبت به زندگی شخصی خودش بلکه نسبت به زندگی اطرافیانش هم احساس تکلیف میکرد. محمد رضا بسیار مسولیت پذیر بود. پدر به دلیل حجم بالای کار توان کار کردن دیگر براش مقدور نبود. محمدرضا که3ماه شاگرد مغازه تعمیرات دوچرخه بود درهمان مقطع سنی مغازه تعمیرات دوچرخه جهت کمک خرجی خانواده زد و به رسم اخلاق از استادکار خود اجازه گرفت.
مادر شهید در کلام آخر خود میگوید؛ دارایی که سرمایه حساب نمیشود اما سرمایه هر پدر و مادری اولاد خَلَف و صالح آن است. شیر پاک و نان حلال بسیار تاثیرگذار برای نسل صالح و انقلابی است.
به گزارش تسنیم؛ حال با این 2 روایت که نگاشته شد مسولیتپذیری مسولان مربوطه را نسبت به از خودگذشتی و بزرگی مردم شهرستان دزفول خودتان قضاوت کنید. آیا این حق شهرستان پایداری و مقاومت ایران است؟
گزارش از فاطمه دقاق نژاد
انتهای پیام/ح