مروری بر آنچه در هفتم تیر رخ داد؛ بچهها بوی بهشت میآید
یکی از جملاتی که چندین نفر به عنوان آخرین جمله شهید بهشتی ذکر کردهاند، قریب به این مضمون است که شهید بهشتی پس از چند لحظه مکث میگوید: «بچهها بوی بهشت میآید، شما هم میفهمید بوی بهشت را؟!»
باشگاه خبرنگاران پویا:رضا اکبری آهنگر، پژوهشگر تاریخ انقلاب اسلامی، طی یادداشتی به واقعه هفتم تیر 1360 و شهادت شهید بهشتی و 72 تن از یارانش پرداخته است. این یادداشت پیشتر در ویژهنامه منافقین بدون سانسور؛ مجله رمز عبور منتشر شده که در آستانه سالروز این واقعه بازنشر میشود:
«این شرایط فعلی روشن است. من از ابتدا هم گفته بودم اینها (سازمان مجاهدین خلق) نهایت خط میٰرسند به همین جایی که الان رسیدند و حرکت بعدیشان فقط مسئله ترور خواهد بود. یعنی اینها شروع میکنند یکسری ترورهایی را در سطح نیروهای شاخص مملکتی انجام دادن و اینها عملاً الان به یک بنبستی رسیدهاند که هیچ راهی ندارند و هیچ کاری نمیتوانند بکنند؛ یا باید زمینههای فکریشان را بگذارند کنار و بیایند شروع کنند از این طرف عمل کردن که عملاً نمیتوانند این کار را بکنند، یا این که تا آخر خط به عنوان مبارزه مسلحانه بروند.»
این پیشبینی در خور تأمل توسط شخصیتی صورت گرفته است که در عین جوانی، مصداقی از بصیرت یک شیعهی واقعی را نمایان میساخت. شهید دکتر عبدالحمید دیالمه در آخرین سخنرانی خود در تاریخ 4/4/1360 در حالی که اینگونه پیشبینی میکند که تنها دو روز مانده به ترور آیتالله خامنهای و سه روز بعد از این سخنرانی نیز فاجعهی هفتم تیر به وقوع پیوسته و در آن تعداد زیادی از نیروهای شاخص مملکتی و از جمله خود دکتر دیالمه به شهادت میرسند.
برکناری بنیصدر از فرماندهی کل قوا و ریاست جمهوری، تابش نور امید و پیروزی در جنگ تحمیلی پس از برکناری وی و موفقیتهای خط امام در عرصه سیاسی کشور که ناشی از قاطعیت، صراحت و سازش ناپذیری مسئولین و شخصیتهای خط امامی بود، جبههی متحد ضد انقلاب را به بنبستی همه جانبه کشانده بود. اما رخنه و نفوذ منافقین در نهادها، احزاب و ارگانهای اسلامی و انقلابی در درازمدت و طی برنامهای حساب شده و از سویی کوتاهی در حفاظت از مسئولین و شخصیتهای نظام، فرصتی را برای منافقین پدید آورده بود تا با تأثیر تبلیغات سوء و سانسور فکری روی اعضا و هواداران گروهکهای خود، از آنان جهت ورود به فاز نظامی و آغاز حرکت مسلحانه استفاده کنند.
پس از رسمی شدن این تصمیم دیوانهوار منافقین در 30 خرداد 1360 و کشتار مردم بیگناه، حال نوبت به انتقامگیری از مسئولین رسیده بود که اولین اقدام در این راستا ترور ناموفق آیتالله خامنهای در تاریخ 6/4/60 بود. هر چند که این سازمان حاضر به قبول مسئولیت آن نشد، اما هدف اصلی ایجاد کودتایی به وسیلهی از میان برداشتن یک باره مسئولین نظام و به دست گرفتن قدرت بود و بهترین گزینه برای این اقدام ناجوانمردانه، دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی بود؛ چرا که در طول چند سال آغازین نظام جمهوری اسلامی، مهمترین محل تجمع و تصمیمگیری مدیران و مسئولین خط امامی شمرده میشد. لذا با نقشهای نه چندان پیچیده، امکان گرد هم آوردن تمامی عناصر انقلابی فراهم میآمد.
حتی دعوت از افرادی که عضو حزب نبوده و در جلسات آن شرکت نمیکردند، اما در خط امام بودند، چندان غیر عادی به نظر نمیرسید. چه رسد به حضور قویترین بازوی مدیریتی نظام که دبیر کل حزب جمهوری اسلامی نیز بود و مسلماً این شهید آیتالله دکتر بهشتی بود که پس از چند سال ایستادگی طاقتفرسا در برابر خط نفاق و جبههی لیبرالیسم در رأس لیست ترور قرار داشت.
البته پس از ترور شخصیتی که در طول این سالها در مورد ایشان به وقوع پیوسته بود. موفقیت این ترور شخصیت تا آنجا بود که حتی پس از عزل بنیصدر نیز هنوز غبار شایعه از اذهان شسته نشده بود و به عنوان مثال بخشی از سخنرانی آیتالله خامنهای در روز ترورشان به پاسخ به شایعات اختصاص یافت و از این رو بود که امام شهادت آیتالله بهشتی را در برابر مظلومیتش ناچیز دانست.
پسر شهید بهشتی حالات وی را در آخرین روزهای حیاتش اینگونه توضیف میکند:
«پدرم در روزهای واپسین زندگی زیر لب غزلی از حافظ را خیلی زمزمه میکرد که مطلع آن این است:
درد عشقی کشیدهام که مپرس
زهر هجری چشیدهام که مپرس
و بعد این بیت آخر را مدام تکرار میکرد:
همچون حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیدهام که مپرس»
آخرین وداع شهید بهشتی با خانوادهاش نیز شنیدنی است:
«صبح روز هفتم تیر ماه که پدرم میخواست به بیرون برود، من و خواهر کوچکم و مادر بیدار بودیم. ایشان برای اولین بار در آن روز قبا پوشید و لبادهای را که هر روز میپوشید بر تن نکرد که باعث تعجب ما شد. نکتهی عجیبتر این بود که بر خلاف روزهای دیگر که با ما خداحافظی نسبتاً گرمی میکرد، در آن روز که آخرین روز عمر و دیدار او بود، به گونهای خاص من و خواهر کوچکم و مادرم را در آغوش خود گرفت و فشرد که من از این نوع خداحافظی لرزشی در قلبم احساس کردم. بوی عطر یاس ایشان که همیشه میزد، مشام ما را معطر کرده بود. وقتی داشتند میرفتند با اشارهی چشم به مادرم گفتم چرا بابا امروز این گونه از منزل بیرون رفت؟»
یکی از اولین و آخرین ملاقاتهای شهید بهشتی در آن روز با حجتالاسلام و المسلمین سیدهادی خسروشاهی بود که به خاطر طرح مشکلاتی در مورد بودجه سفارت ایران در واتیکان، به تهران آمده بود. وی آخرین دیدارش با شهید بهشتی را این گونه توصیف میکند:
«میدانستم ایشان عادت ندارند بدون وقت قبلی با کسی ملاقات کنند. به مسئول دفترش گفتم به ایشان بگویید فلانی است و از واتیکان آمده، اگر میشود چند دقیقهای خدمتشان برسم. منشی داخل رفت و برگشت و گفت آقای بهشتی میگویند یک ربع به هشت وقت صبحانه خوردن من است، اگر ناراحت نمیشوند بیایند. خلاصه رفتم و دیدم نان و پنیر و چای میخورد! دلم خیلی سوخت که شنیده بودم عسل مصفا میخورد! و ...
گفت: میل داری؟ هر چند میدانم صبحانهی مخصوص میخورید. گفتم: خیر، نان و پنیر آن هم نان بیات نمیخورم! لبخند زد و گفت: غذای طلبگی است دیگر. دیدم یک ربع بیشتر وقت ندارم و باید سریع حرف بزنم. گفت: حضرتعالی اروپا بودید و میدانید با هزار تومان یک دعوتنامه هم نمیشود چاپ کرد. گفت: شوخی میکنی؟! این که زیر صفر است. گفتم: خب ما هم برای همین یخ زدهایم دیگر!
زنگ زد به مسئول مالی وزارت امور خارجه که بندهی خدا در ماجرای حزب جمهوری شهید نشد، ولی خیلی صدمه دید. نامش گمانم آقای حسین صادقی بود. درهر حال آقای بهشتی گفت که همین الان 60 هزار تومان میفرستید و بعد هم ماهانه 10 هزار تومان! با این دستور مرحوم آقای بهشتی کارمان راه افتاد... گفت: شب بیا حزب، آقای صادقی هم میآیند و مشکل بودجه را حل میکنیم. گفتم: آقا! تازه از راه رسیدهام و خستهام. از طرفی حوصله نشستن و انتظار کشیدن تا جلسهی حزب تمام شود، ندارم. یک وقت دیگر انشاءالله.»
آنها که نیامدند
سیدهادی خسروشاهی سپس میهمان منزل مرحوم سیدابوالفضل موسوی تبریزی شده و مانع از حضور وی در جلسه حزب میشود. جلسهای هفتگی که یکشنبه شبها پس از نماز مغرب و عشاء در دفتر مرکزی حزب جمهوری تشکیل میشود و در آن مسئولین مختلف مملکتی شرکت میکردند. قبل از نماز مغرب و عشاء نیز جلسهی شورای مرکزی حزب جمهوری بود که موضوع آن شب جلسهی شورا، بررسی صلاحیت میرحسین موسوی جهت تصدی پست وزارت امور خارجه بود چرا که اشخاصی از شورای مرکزی حزب همچون شهید دکتر سیدحسن آیت با این امر مخالف بودند.
علیرغم این که این جلسه از مهمترین و تاریخیترین جلسات شورای مرکزی بوده است، اما معالاسف اطلاعات اندکی از محتوای آن موجود است که در متن کتاب به آن پرداخته شده است. آقای هاشمی رفسنجانی در خاطرات خود دربارهی این جلسه مینویسد:
«بعدازظهر مطابق معمول در جلسهی شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی در همان دفتر مرکزی شرکت کردم و سادهلوحانه با همان شرایط حفاظتی گذشته؛ مهمترین بحث شورای مرکزی بعد از تحلیلی از مسائل جنگ، مسئله وزیر خارجه بود. پس از مدتها کارشکنی بنیصدر حالا که دیگر او خلع شده بود، آقای رجایی با موافقیت شورای ریاست جمهوری، آقای مهندس میرحسین موسویرا به عنوان وزیر خارجه به مجلس معرفی کرده بود و قرار بود مجلس نظر بدهد.
خوب یادم است که آن روز احساس جدیدی بر جلسه حاکم بود، به خاطر سوء قصد به جان یکی از مؤسسان و امیدهای حزب و هم به خاطر نجات معجزهآسایشان و نمیدانم جرا آن روز شهید مظلوممان در جلسه خیلی انس و محبت از وجودش و کلماتش و برخوردهایش تراوش میکرد. شاید الهام و شاید هم قصد دلداری دادن به دیگران. جواب این چرا باشد.»
اما دکتر جواد منصوری که در آن زمان فرماندهی کل سپاه را نیز بر عهده داشت، به بعد دیگری از این جلسه میپردازد:
«جلسهی شورای مرکزی حزب برقرار بود شهید آیت با صراحت از ملایمت شهید بهشتی نسبت به منافقین و بنیصدر انتقاد کرد. او ابداً اهل به تأخیر انداختن افشای اموری که آنها را به نفع کشور و اسلام نمیدید، نبود.»
به هر حال این جلسه به پایان رسید. آقای عسگراولادی نیز در مورد دقایق پایانی جلسهی شورای مرکزی میگوید:
«عصر همان روز حادثه چند ساعت قبل از شهادت شهید بهشتی جلسهی شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی برپا گردید. در پایان جلسه ضمن ارائهی خبر مربوط به وضعیت جسمی آیتالله خامنهای پیامی که حضرت امام خطاب به ایشان که در بیمارستان بستری بودند، قرائت گردید. در پایان جلسه شورای مرکزی وقتی چند نفری کنار شهید بهشتی نشسته بودیم، ایشان با اشاره به پیامی که حضرت امام به آیتالله خامنهای فرستاده بودند، گفتند:
خوشا به حال آقای خامنهای که ولی امر مسلمین چنین پیامی را برای ایشان فرستاده است و این پیام نه برای دنیای ایشان، بلکه برای آخرت او هم بسیار ارزشمند است و من آرزو دارم با چنین پیامی از ولیامر مسلمین از دنیا بروم. واقعاً ایشان با تمام وجود این مطالب را میگفتند. این امر نشان میداد نسبت به ولایت و تولی به ولایت فقیه چقدر توجه داشتند.»
با پایان یافتن این جلسه و نزدیک شدن به غروب آفتاب کمکم رفت و آمدها به حزب بیشتر میشد. افرادی که برای جلسه بعد از نماز دعوت شده بودند، میآمدند و برخی از افراد شورای مرکزی نیز حزب را ترک میکردند. از جمله این افراد آقای هاشمی رفسنجانی است که علت نماندنش در حزب را داشتن قرار ملاقات با پزشکان معالج آیتالله خامنهای در بیمارستان و همچنین قرار با مرحوم حاج احمد خمینی در منزل مطرح میکند.
همانگونه که ناطق نوری نیز در اوین با آیتالله محمدی گیلانی و شهید لاجوردی جلسه داشت. شهید آیت نیز به دکتر کاشانی میگوید:
« وقتی من از طبقهی دوم ساختمان حزب پس از پایان جلسه پائین آمدم بسیار خسته بودم، چون در طول روز هم برنامههای سنگینی داشتم، تمایل داشتم تا در جلسهی تالار اجتماعات حضور داشته باشم. اما دیدم که رانندهی من در کنار ماشین ایستاده و من هم چون خیلی خسته بودم، گفتم بروم.»
گویا مأموریت شهید آیت با آخرین نطقش که هفت روز بعد در مجلس و علیه میرحسین موسوی انجام میداد، به پایان میٰرسید تا اتمام حجتی باشد برای همه.
نماز آخر
با شنیدن صدای اذان صفوف نماز جماعت در حیاط حزب تشکیل شد. شخصیتهایی چون محمدصادق اسلامی و دکتر حسن عباسپور چه زیبا آخرین نماز حیاتشان را به جماعت و آن هم به امامت آیتالله دکتر بهشتی اقامه کردند. دست تقدیر بر آن بود تا این صحنهی تاریخی به واسطهی یک عکس برای همیشه در قاب خاطرهها نصب شود. رفت و آمدها همچنان ادامه داشت و باز هم این دست تقدیر بود که پای افراد را به هر طرف میکشانید.
دکتر منصوری از تقدیر خود این چنین میگوید: «بعد هم آمدیم در فضای باز نماز را به جماعت خواندیم. بعد از نماز قرار بود در سالن، جلسهای با حضور اعضای سه قوه تشکیل شود. فردای آن روز صبح زود مأموریت خارج از کشور داشتم. به همین دلیل تا دم سالن همراه شهید بهشتی رفتم و بعد هم خداحافظی کردم و به خانه برگشتم. به محض این که به منزل رسیدم، تلفن زنگ زد که ...»
دکتر قائمی نیز این گونه از عدم حضور خویش و دکتر زرگر در جلسه میگوید:
«شهید بهشتی نماز مغرب و عشاءرا خوانده بود و همه داشتند به سالن جلسه میرفتند... آن روزها مقام معظم رهبری در بیمارستان بودند. چشمم به دکتر زرگر افتاد، پرسیدم: شما چطور اطمینان کردید که منافقین دوباره برای ترور یاشان دست به کار نشوند؟ چه کاری واجبتر از رسیدگی به وضعیت جسمی آقای خامنهای؟ برو اینجا نمان.
دکتر زرگر با کمی اکراه و تردید از شرکت در جلسه منصرف شد و رفت. خودم وارد سالن جلسه شدم، ولی دیدم از شدت خستگی روی پا بند نیستم و به خانه برگشتم. هنوز نیم ساعت نگذشته بود که تلفن زنگ زد که ...».
خستگی، معادیخواه را هم از آمدن به جلسه منصرف میکند. عسگراولادی که روزه بود به پیشنهاد شهید درخشان جلسه را ترک میکند. محمد هاشمی نبوی و میرسلیم نیز هر یک به علتی از حزب بیرون رفتند. اما این کلاهی بود که تمام تلاش خود را میکرد تا افراد بیشتری را به سالن بکشاند. از قبل نیز با همه تماس گرفته بود و تأکید کرده بود که جلسهی امشب خیلی مهم است، حتماً تشریف بیاورید. وی حتی به بعضی گفته بود که اگر میهمان هم دارید، میتوانید با خود بیاورید.
دعوت کلاهی
حجتالاسلام دعاگو دعوتش توسط کلاهی را این طور تشریح میکند:
« پس از تمامی کلاهی با من، به خانهام تلفن کردم و به همسرم گفتم: امشب نمیتوانم به مجلس بروم، به خانه هم نمیآیم. در حزب جلسه مهمی برقرار میشود، میخواهم در آن شرکت کنم. بر خلاف عادت و روش همیشه، خانم من پشت تلفن شروع به بیتابی و دعوا کرد و گفت: این زندگی را رها میکنم و میروم. بچهها طاقتم را طاق کردهاند. از صبح ما را رها میکنی و میروی و نصف شب میآیی! این که نشد زندگی. بالاخره نسبت به زن و بچهات مسئولیت داری. همه زندگیات که انقلاب و نظام نیست، ما هم انسانیم، ما هم مسلمانیم. و پس از آن به گریه افتاد.
من وقتی ناراحتی ایشان را دیدم، گفتم: باشد من اصلاً در این جلسه شرکت نمیکنم. هر چه میخواهد بشود به خانه میآیم. پس از گذشتن گوشی تلفن، سوار اتومبیل پیکانم شدم و به سمت خانه حرکت کردم. در راه کلاهی مرا دید و پرسید: کجا میروی؟ گفتم: کار واجبی دارم، نمیتوانم در این جلسه شرکت کنم. کلاهی گفت که این جلسه خیلی مهم است. گفتم: هر چه قدر هم مهم باشد، مهمتر از زندگیام که نیست، زندگی من نزدیک است متلاشی شود.»
اسدالله بادامچیان نیز دربارهی تلاش کلاهی میگوید:
« در شب حادثه قرار بود در جلسهی سخنرانی حزب شرکت نمایم. در محوطهی حزب مشغول مذاکره بودم که در همین هنگام فردی به نام کلاهی که از مسئولین امنیتی حزب بود، در محوطهی حزب در حال راهنمایی افراد برای حضور در داخل جلسه بود. شب حادثه کلاهی بسیار فعال بود و سعی میکرد که افراد بیشتری به داخل سالن بروند. وی دو سه بار به من مراجعه کرد که چرا به داخل سالن نمیروید و همه منتظر هستند. من به علت کاری که داشتم و در اتاقم مشغول بودم، به سالن نرفتم. »
آقایان دکتر ولایتی، دکتر شیبانی، زوارهای، شمسایی و سید آقایی نیز در ساختمان سه طبقه کناری مشغول تدوین آئیننامه کنگره حزب بودند که قرار بود به زودی تشکیل شود. تصمیم داشتند با شروع جلسه حزب به آنها بپیوندند اما جلسهشان کمی طول کشید. شهید آیتالله قدوسی، آیتالله مهدوی کنی و مرحوم حجتالاسلام مروی نیز از افرادی هستند که قبل از رسیدنشان به حزب، انفجار رخ میدهد. البته در مورد آیتالله مهدوی کنی و سلامت ایشان، آیتالله امامی کاشانی خاطرهای نقل میکنند که ذکرش خالی از لطف نیست:
« مرحوم آقای محقق رفسنجانی از اساتید مدرسهی عالی شهید مطهری در ادبیات و اهل منبر هم بودند و روزهای آخر سال 1359 خوابی را برای اینجانب به طور مجمل نقل کردند به این عبارت: بچههای من خواب دیدهاند – ظاهراً منظور همسرشان بوده است – که شما و آقای دکتر بهشتی و آقای مهدوی کنی ترور خواهید شد (یا شهید خواهید شد) ولی اگر نماز امام زمان صلواتالله علیه را بخوانید، از این حادثه جلوگیری میکند.
گفتم: خواب چه بوده است؟ ایشان مایل نبودند نقل کنند. هفتهی بعد آمدند و گفتند: دوباره خواب دیدهاند... آیا شما به آقای دکتر بهشتی و آقای مهدوی گفتید و خود شما نماز را خواندهاید؟ به ایشان گفتم: خودم خواندم و به آقایان هم گفتم. در دفتر نشستند و گفتند: دوباره به آقایان تلفن کنید. من همان ساعت با آقای مهدوی صحبت کردم. ایشان گفتند: فلانی میدانی که من در این امور عوام هستم، از همان وقت که گفتی تا کنون دو بار خواندهام.
به آقای دکتر بهشتی تلفن زدم و گفتم: آقای محقق اینجا نشستهاند و تأکید میکنند که نماز را نخوانید. ایشان فرمودند: جناب آقای امامی ما از صبح که از خواب بیدار میشویم تا آخر شب که میخوابیم همه کارهایمان برای امام زمان (عج) است. به ایشان گفتم: درست است، وی این نماز نقش دیگری دارد. آقای بهشتی فرمودند: بسیار خب، متشکرم و خداحافظی کردند.»
نگهبانان پشتبام
با توجه به ورود منافقین به فاز مسلحانه و ترور آیتالله خامنهای در روز گذشته، لزوم مراعات مسائل امنیتی بیشتر احساس میشود. آن شب برای نخستین بار بر پشتبام حزب نگهبان گذاشته بودند. حتی شهید بهشتی که در نظم زبانزد بود به توصیه محافظان با نیم ساعت تأخیر در جلسه عصر حاضر شده بود. علی موسیرضا میگوید:
«حسن اجارهدار سردبیر مجلهی عروةالوثقی رفته بود روی یکی از خودروها و داشت از لابلای شاخهی درختان رشتههای چراغ را عبور میداد. به او گفتم حسن آقا ماشین خراب میشود. گفت: حاج آقا امشب خیلی حساس است. از این حرفها گذاشته است و افزود: باید مراقب بود. شهیدان محمد رواقی، جواد اسداللهزاده و مهدی امینزاده به اتفاق آقای هدایتزاده در حیاط حزب مشغول صحبت دربارهی ترور دیروز بودند.
در این هنگام کلاهی که در راهروی سالن ایستاده بود و به عنوان مسئول انتظامات و تشریفات، کارتهای ورودی را کنترل میکرد، با عجله فراوان آمد و از آنها خواست تا بدون تأخیر وارد سالن بشوند. او فرصت چندانی نداشت. وقتی از حضور شخصیتهای اصلی در سالن مطمئن شد، تصمیم گرفت پس از علامت دادن به بیرون حزب را ترک کند. چراغهای حیاط حزب یک بار خاموش و روشن میشود.»
علیرضا نادعلی که از اعضای حزب جمهوری اسلامی بود، آخرین لحظاتی که کلاهی دیده شده است را اینگونه توصیف میکند:
«کلاهی به بچهها میگوید که [برای پذیرایی جلسه] من میٰروم بستنی بخرم. یکی از بچهها خواست با او برود. گفت : نه، خودم میروم. خب معمولاً مواقعی که من بودم چند بار با شهید ترابی یا کلاهی خبیث یا بچههای دیگر میٰرفتیم و میخریدیم. همین آقای خلیلی مجلس، محمد آن شب مسئول شیفت نگهبانی دم در حزب بود. ایشان میگفت چند بار موتورش را خاموش کرد که ما توجهمان جلب شد. چون همیشه با یک بار موتورش روشن میشد و میرفت. چرا چندین بار هی روشن میشد، خاموش میکرد، فکر کنم هول شده بود. نمیتوانست درست شروع به حرکت کند. ترس و خوف شدیدی داشته، ولی خلاصه محل را قبل از انفجار ترک کرد.»
قرائت قرآن
جلسه با قرائت قرآن توسط شهید حجتالاسلام حسین سعادتی آغاز شده بود. سالنی که در آن حدود 10 ردیف دوازده تایی صندلی چیده شده بود. لحظه به لحظه پرتر میشد. شهیدان محمدعلی حیدری و آقا زمانی به اتفاق آقای نجفی قمشهای در ردیف اول نشسته بودند. چند صندلی این ردیف که اغلب جای مؤسسین حزب بود، خالی بود. آقای نجفی قمشهای نمیدانست که دقایقی بعد بدنش پذیرای حدود 40 ترکش ناخوانده میشود.
ردیف دوم را اشخاصی همچون ساداتیان، فیاضبخش، لواسانی، معیری، محمد منتظری، عبدالکریمی، هدایتزاده، قندی، عباسپور، و کلانتری تشکیل داده بودند. اصغرنیا که از بازماندگان این جلسه است، میگوید: « شهید محمد منتظری که همیشه آدم ژولیدهای بود، آن شب انگار که شب دامادیش باشد، سر و وضع مرتب و منظمی داشت.»
شرافت، شهسواری، صفاتی، محمدخان، باغانی، سرافراز و مسیح مهاجری در ردیف سوم نشسته بودند. صندلیهای چهارمین ردیف این سالن را نیز شخصیتهایی مثل حسینی نائینی، کیاوش، اصغرنیا، محمودی، پاکنژاد و برادرش و رواقی پر کرده بودند. شهید پاکنژاد قبل از شروع جلسه مشغول مطالعهی کتاب روانشناسی بود. تاجگردان و فردوسیپور در ردیف بعد و جلوی دیالمه بودند. شهید دیالمه آن شب کیفی از اسناد به همراه آورده بود تا دربارهی عدم صلاحیت میرحسین موسوی برای وزارت خارجه با شهید بهشتی صحبت کند.
شهید رحمان استکی که دبیر جلسه بود، موضوع جلسه را مطرح کرد: «تورم و راهکارهای کارشناسی مقابله با آن.» البته زمزمههایی شنیده میشد مبنی بر این که به دلیل اهمیت و نزدیک بودن انتخابات ریاست جمهوری، موضوع جلسه تغییر پیدا کند. آقای کاظمپور اردبیلی، به عنوان وزیر بازرگانی شروع به صحبت کرد. وی آن شب با معاونانش آمده بود که هفت نفر از آنها را از دست داد. آیتالله بهشتی هنوز به جلسه نیامده بود و بنا هم نداشت تا به طور کامل در جلسهی آن شب شرکت کند.
هفت روز قبل دکتر مصطفی چمران به شهادت رسیده بود و برنامه شهید بهشتی دیدار با خانوادهی شهید چمران بود. اما قبل از خروج از حزب تصمیم گرفته بود تا به جلسه سری بزند. با وارد شدن دبیر کل حزب جمهوری اسلامی، خیلیها متوجه شدند که امشب چهرهی او با شبهای دیگر فرق دارد. محمودی رو به اصغرنیا کرده و میگوید: « آقای بهشتی امشب نورانیت خاصی دارد، حتی نحوهی عمامه بستن آقای دکتر تغییر کرده و مانند حضرت امام عمامهاش را بسته است.»
به گفتهی مرحوم فردوسیپور حتی بعضی شوخی کرده و میگویند: « آقای بهشتی امشب خیلی زیبا و خوشگل شدی.» شهید بهشتی با خنده پاسخ میدهد: «چشم شما زیبا و نورانی میبیند، من همانبهشتی همیشه هستم.» با پایان یافتن سخنان کوتاه کاظمپور، شهید استکی به پیشنهاد برخی حضار و البته با نظر شهید بهشتی، عوض شدن موضوع جلسه را به رأی گذاشته و تصویب میشود.
سخنرانی کوتاه شهید بهشتی
همه تمایل داشتند تا شهید بهشتی، آغازگر این بحث باشد، هر چند کوتاه. شهید بهشتی به جایگاه میرود تا سخنرانی ناتمام خود را آغاز کند. آسیبهای لحظه انفجار و گذشت زمان باعث شده تا بازماندگان این فاجعه مطالب مختلفی از سخنان شهید بهشتی به یاد داشته باشند. اما ضرورت توجه جهت تکرار نشدن تجربهی تلخ بنیصدر و بررسی جوانب مختلف حضور روحانیت در عرصهی انتخابات از جمله مطالبی است که در خاطرات آنها مشترک به نظر میرسد.
همچنین شهید بهشتی عدم تمایل خودشان را به کاندیدا شدن مطرح میکنند تا به عنوان اصلیترین شخص مقابلهکننده با بنیصدر، تصویری از جنگ قدرت در اذهان عوام ترسیم نشود. هر کسی از آخرین جملهی ایشان چیزی به یاد دارد، اما یکی از جملاتی که چندین نفر به عنوان آخرین جملهی ایشان ذکر کردهاند، قریب به این مضمون است که شهید بهشتی پس از چند لحظه مکث میگوید: «بچهها بوی بهشت میآید، شما هم میفهمید بوی بهشت را؟!»
انفجار
در این لحظه بمبها منفجر شده و صدای مهیبی چون رعد و برق، به همراه نور زردی فضا را برای چند ثانیه در بر میگیرد و سپس تاریکی محض. صدای انفجار تا محلههای اطراف رفته بود و موج آن شیشه مغازهها و خانهها را فرو ریخته بود. سقفی قدیمی که با تیرآهن 24 روسی ساخته شده و چندین لایه قیرگونی برای آن قطری به اندازهی حدود یک متر ساخته بود به صورت یکپارچه بر سر حاضران فرود آمده بود. علیرضا نادعلی دربارهی قدرت این انفجار میگوید:
«شهید ترابی بر اثر این که پرت شده بود و سرش محکم به دیوار خورده بود، سرش شکافته شده بود. یا آقای مهدی فاضلی بود که درست مقابل در خروجی بود که انفجار رخ داده و او پرت میشود بیرون. که چون توی راهرو روبروی آن در، در اتاق دیگری بود که اتاق بخش دانشجویی حزب بود، او که پرت شد به دیوار انتهای آن اتاق خورده بود و افتاده بود. یعنی حدود شش متر اتاق، سه متر راهرو، دو متر هم این طرف، حدود 15 متر پرت شد و دو تا در را رد کرد، خورد به دیوار. ساعت سه و نیم، چهار صبح بود، دیدیم که صدای یک ناله از آن ته میآید. بعداً فهمیدم این بندهی خدا آنجا افتاده است.»
صندلیهای آهنی باعث شده بود تا برخی در زیر آوار زنده بمانند. پس از چند لحظه این صدای تلاوت قرآن و ذکر و سر دادن شعارهای مرگ بر آمریکا و مرگ بر منافق بود که از زیر آوار به گوش میرسید. تعدادی در همان لحظه اول به شهادت رسیده بودند. پیکر شهید استکی در روزهای بعد در حالی که با صندلی پرس شده بود و از آهن جدا نمیشد، پیدا شد. تیرآهنی به صورت مورب روی شهیدان قندی، عباسپور و کلانتری افتاده بود.
هدایتزاده که در زیر آوار به هوش آمده بود، میگوید:
« خاطرم آمد آقای دکتر قندی در کنار من نشسته بودند. ایشان را صدا زدم جواب نیامد. با خودم گفتم شاید صدای من را نمیشنود، بنابراین با دست پیکرشان را تکان دادم. اما باز ایشان جواب ندادند و احساس کردم شهید شدهاند. چشمانش باز بود. با همان حال، چشمان مهربان و صمیمی شهید قندی را بستم، خواستم به نشانهی تبرک صورت وی را ببوسم، اما نتوانستم. تلاش که کردم متوجه شدم یک تکه از آوار سقف و تیرآهن روی کمر من افتاده است و نمیتوانم تکان بخورم.»
همچنین دکتر مرتضی محمدخان این لحظات را از زیر آوار به یاد میآورد:
« مشغول خواندن قرآن بودم که دیدم وزن پشت من مقداری سبک شده است. شهید پاکنژاد نمایندهی مردم یزد در مجلس [که در ردیف عقب نشسته بود] میگفت بچهها از زیر آوار بوی بهشت میآید. وقتی نگاه کردم دیدم سر شهید سرافراز بود که بر اثر اصابت تیرآهن از پیکرش جدا شده است. هیاهوی افراد از بالای آوار به گوش میرسید.»
مردم و نیروهای امدادی
مردمی که قبل از نیروهای امدادی خودشان را به محل حادثه رسانده بودند، از روی بیتجربگی جهت فرو نشاندن گرد و غبار روی آوار آب میپاشیدند که این امر باعث گل شدن و در نهایت بسته شدن منافذ رسیدن اکسیژن به زیر آوار میشد. ایرج صفایی دزفولی که از دیگر جانبازان این فاجعه است، میگوید:
«شب فاجعه شهید ایرج شهسواری در سمت راست من نشسته بود. وقتی انفجار رخ داد او برای دقایقی زنده بود. به شدت پایش را تکان میداد، به طوری که درد شدیدی به مچ پای راست من وارد میشد. به او گفتم برادر پاهایت را تکان نده که موجب زخمی شدن پای من شده است و به شدت به درد بدنم افزوده میشود. بدون آن که جوابی بدهد بعد از مدتی پای او بی حرکت ماند. گویا وی در حال جان دادن بود که پایش به پای بنده برخورد میکرد و هنوز آثار جان دادن شهید شهسواری بر روی پای راست من باقی مانده است.»
وی در ادامه به توصیف حالت بدنش در زیر آوار پرداخته و میگوید: « بر اثر شدت انفجار مچاله شده بودم و شکم من به زانوهایم چسبیده بود .... صدای برخی عزیزان همچون شهید محمد منتظری را میشنیدم.»
تهلیلها و اذکار فضای معنوی خاصی را در زیر آوار پدید آورده بود. برخی نالهکنان درخواست کمک میکردند و برخی دیگر سراغ شهید بهشتی را میگرفتند. اما با گذشت زمان این صداها یکی پس از دیگری به خاموشی میگرایید. نیروهای مردمی که این صحنهی فاجعهآمیز را میدیدند، از هر طریق ممکن تلاش میکردند تا سقف را از روی عزیزانشان بردارند. برخی بیل و کلنگ آورده بودند و برخی دیگر با دستانی خونآلود مشغول کندن لایههای قیرگونی بودند تا شاید منفذی برای نجات پیدا شود و همهی اینها در حالی صورت میگرفت که بر اثر انفجار برقها قطع شده بود و نوری در کار نبود.
از سوی دیگر کمبود اکسیژن در زیر اوار نیز تنفس را لحظه به لحظه برای مجروحان حادثه سختتر میکرد. بعضی شهادتین میگفتند و بعضی دیگر به مجروح کناری وصیت میکردند، یکی از مهمترین خاطراتی که در این زمینه بیان شده است.
زیارت وارث زیر آوار
خاطرهای از سیدمحمد کیاوش نمایندهی وقت مردم اهواز در مجلس است که در مصاحبه با ویژهنامهی روزنامهی جمهوری اسلامی در تاریخ 3/4/61 بیان داشته است. وی میگوید:
« من احساس کردم که یک نفر دارد زیارت وارث میخواند. یکییکی خواند و من هم خواهی نخواهی هر چه او میگفت دنبال میکردم. بعد آیههای کوچک قرآن را خواند و در آخر هم شهادتین را به زبان آورد .... پرسیدم: تو کی هستی برادر؟ در جواب گفت که من حسینی هستم.... وقتی که زیارتنامه را ایشان تمام کردند، من احساس کردم که یک دفعه یک بوی بسیار خوشی پیچید.... خیلی تعجب کردم از این بوی خوش. در عین حال یک لذت زایدالوصفی آنجا مرا گرفته بود.
در همان حال که به فکر فرو رفته بودم که این بوی خوش که پیچیده از چیست، مدتی طول کشید، مثلاً حدود 5 ،6 دقیقه بعد این آقای حسینی برگشت از من سؤال عجیبی کرد. سؤال کرد که کیاوش (اسم من را هم برد) به ملاقات تو آمدند؟ این سؤال اول برای من خیلی مبهم بود.... مگر کسی باید به ملاقات من بیاید و بعد این چرا جمع میگوید؟ چرا تعداد را جمع میبندد؟ اما در آن واحد با تمام ابهامی که داشت بلافاصله ارتباط پیدا کرد با آن بوی خوشی که هنوز در مشامم بود. آن عطر دلبخشی که ساطع شده بود و اتفاقاً یادم آمد آن روایتی که داریم که هر کس شهید بیمرد، با ولایت علی (ع) بمیرد، در راه حق بمیرد، ائمهی معصومین به ملاقاتش می آیند.
بلافاصله این چند مسئله با هم یک ارتباطی پیدا کرد. در عین حال که خیلی خیلی از این مسئله غمگین بودم و در حقیقت ناله و زاری میکردم، به او جواب دادم که نه نیامدند. در عین حال این فکر هم به من کاملاً مشهود شد که آنجا که کسی راجع به ملاقاتهای من سؤال میکند، راجع به اشخاصی صحبت میکند که به ملاقات خود او رفتهاند... قاطعانه برگشت و گفت: کیاوش تو نجات پیدا میکنی.... و باز گفت وصیتنامه من در تاقچه اتاقی که مینشینم است، بگو بردارند.
باز هم مدتی گذشت و من تعجب کردم که چطور قاطعانه چنین حرفی میگوید. بعد از آن یک فریادی از طرف او احساس کردم، گویا یک چیز سنگینی به رویش افتاد که دیگر آخرین فریاد را کشید و به ملاقات خدا رفت که من دیگر از او صدایی نشنیدم. اما بعد از مدتی طرف راست من دیوار فرو ریخت. احساس کردم هوای تازهای از بیرون میآید. گویا حدود سه ساعت من در زیر آوار بودم.»
از چهارراه سرچشمه که مکان دفتر مرکزی حزب جمهوری بود، تا میدان بهارستان پر شده بود از آمبولانس و ماشینهای آتشنشانی. جرثقیلی را هم آورده بودند تا سقف را بلند کند و هر چه زودتر بتوانند مسئولین مملکتی را از زیر آوار نجات دهند. اما پس از آن که جرثقیل سقف را تا حدود یک متر بالا آورد، در نهایت تأسف به دلیل سنگینی وزن سقف، زنجیر جرثقیل پاره شد و سقف مجدداً روی آنها افتاد. بعید نیست که عدهای نیز در اثر همین حادثه به شهادت رسیده باشند. چارهای نبود جز آن که این سقف کذایی را با متهی برقی به چند تکه تقسیم کنند تا امکان برداشتن آنها میسر شود.
اما نکتهی دیگر آن بود که امدادگران ناگزیر باید نقاط سوراخ نمودن سقف را به طور حدسی انتخاب می کردند. چرا که نمیدانستند زیر مکان انتخاب شده فردی حضور دارد یا خیر؛ لذا ظواهر امر نشان میدهد که یکی از این متهها به پیشانی شهیدمحمد منتظری برخورد میکند. زیرا عکسی که از پیکر وی موجود است، نشان دهندهی ایجاد یک حفرهای روی سر اوست!در گواهی پزشکی قانونی که پس از معاینه بدن شهید منتظری صادر شده نیز آمده است :« علت مرگ آسیب مغزی و متلاشی شدن جمجمه و مغز و آسیب عمومی بدن.» و اگر این آسیب در اثر انفجار صورت گرفته بود، زنده بودن شهید منتظری در زیر آوار و سخن گفتن وی محال مینمود.
مشکل دیگری که سوراخ کردن سقف برای بعضی از مجروحین ایجاد کرده بود، پخش شدن گرد و خاک حاصل از کاهگل سقف بود که تنفس را مشکل میساخت. پس از تلاشهای فراوان مردم و نیروهای امداد، شهدا و مجروحین یکییکی از زیر آوار درآورده میشدند. افرادی که آن شب جهت کمکرسانی در محل حادثه حضور داشتند با صحنههایی مواجه شدند که هیچگاه از ذهنشان پاک نخواهد شد. وقتی خاکها را کنار زدند، دست بعضی از شهدا در دست هم بود. تعدادی کمی در نگاه اول قابل شناسایی بودند. محمد متولیان از اعضای حزب جمهوری اسلامی که آن شب مشغول امدادرسانی بود، میگوید:
« در قسمت جنوبی سالن به اتفاق چند نفر وقتی قسمتی از سقف را برداشتیم، مرحوم شهید اکبری را دیدم که سنگینی سقف روی سر ایشان باعث شده بود که روی صندلی خم شود و در همان حال منده و شهید شده بود.»
بهشتی کجاست؟
مجروحانی که از زیر آوار بیرون آورده میشدند، اول سراغ دکتر بهشتی را میگرفتند و یا جای او را نشان میدادند. برخی دیگر نیز از زنده بودن افراد دیگر در زیر آوار خبر میدادند. تا هر چه زودتر نجات پیدا کنند. اما متأسفانه در برخی موارد کمک رسانی دیگر خیلی دیر شده بود و در مواردی دیگر نیز تنها چند لحظه زودتر اقدام کردن میتوانست شخصیتهای گرانبهایی را برای این مرز و بوم حفظ کند. مرحوم فردوسیپور در این زمینه میگوید:
« یک مرتبه دیدم گوشهی یک آجری از داخل سقف بیرون آمد. من گوشهی آجر را گرفتم و کشیدم. پشت سر این آجر چند آجر دیگر افتاد و یک روزنهای باز شد. برادرهایی که بالای سقف یا پشت سقف بودند، این روزنه را دیدند و فوراُ آمدند راهی باز کردند. کسی که پهلوی من بود (آقای تاجگردان) ایشان را بیرون آوردند. من نفر دوم بودم و بعد از من آقای محمودی را بیرون آوردند. در همان حال من شنیدم که شهید دکتر دیالمه که پشت سر من به فاصلهی یک ردیف صندلی نشسته بود، فریاد میزد: کمک، کمک. آخرین جملهای که گفت این بود: کسی به داد ما نمیرسد.»
هادی غفاری آن شب حدود نیم ساعت بعد از حادثه در محل حاضر شده و اسناد و مدارک محرمانهای که در آنجا از شهدا و مجروحین به جای مانده بود، جمعآوری و محافظت مینمود. هر چند که سپاه و ارتش و شهربانی تمام تلاش خود را مینمودند، ولی از لحاظ امنیتی شرایطی بسیار نامناسب بر فضا حاکم بود، به طوری که بوی کودتا به مشام میرسید. همان شب یک ساعت بعد از انفجار دفتر حزب یک بمب در دفتر هواپیمایی سوئیس ایر در خیابان ویلا منفجر شده بود، اما کسی مجروح نشده بود. از شهادت یا سلامت حضار در جلسهی حزب نیز دائماً خبرهای ضد و نقیض میٰرسید، به خصوص در مورد دکتر بهشتی.
اولین لیست از نام شهدا که آمد، لیستی 14 نفره بود که نام کلاهی نیز در آن به چشم میخورد! اما هنوز کسی از دکتر بهشتی خبر موثقی نداشت. ناطق نوری از جمله افرادی بود که به سرعت خود را به محل فاجعه رسانده بود. او میدانست که در میان شخصیتهایی که آن شب در جلسه حضور داشتند، برادرش نیز بوده است. اما در خاطراتش به نکتهای اشاره میکند که در آن ایام بسیاری از خانوادههای شهدای آن حادثه چنین بودند؛ وی میگوید:
« شاید اولین جنازهای که در آمد جسد عباسآقا آخوندی بود. گفتند: ناطق نوری شهید شده. دیگر نمیدانستند ناطق نوری که شهید شده، کدام است. اخوی – احمد آقا – شوکه شده بود تا مرا دید بهت زده گفت: تو زندهای! گفتم: بله. بلافصله پرسید: عباس آقا کو؟ گفتم: این زیر! گفت: به همین راحتی؟ گفتم: برو بابا! مرحوم بهشتی این زیر است، حالا عباس هم هست.
همه گریه میکردند که بهشتی کجاست. بعضی گفتند: بهشتی را درآوردند و بردند بیمارستان. آقای سبحانینیا، نمایندهی نیشابور تا مرا دید گفت: آقای بهشتی سوخت. در همین لحظه حاجاصغر رخصفت و دوستانم آمدند و نگران بودند که نکند عملیات منافقین ادامه داشته باشد. آنها گفتند: بهترین جایی که میتوانند باز ضربه بزنند، همین جاست. گفتند: شما سریع بروید و اینجا نمانید. سوار ماشین شدم. رفتم منزل اخوی شهید عباسآقا، همسر ایشان وقتی مرا دید از ایشان سؤال نکرد با گریه سراغ شهید بهشتی را گرفت.»
جلسه هاشمی رفسنجانی و سیداحمد آقا
خبر انفجار وقتی به آقای هاشمی رفسنجانی میرسد که در منزلشان با مرحوم حاج احمد خمینی جلسه داشتند. تصمیم بر آن میشود تا احمدآقا زودتر به منزل بروند که امام در خانه تنها نباشند و بر کیفیت انتقال خبر به امام و تماس مردم با بیت و برخورد بیت کنترل داشته باشند. چرا که از مهمترین نگرانیها وضع قلب امام بود که در صورت وسعت و عمق فاجعه حداکثر ظرافت در کیفیت نقل خبر به محضر امام لازم بود.
گرچه بعدها یکبار دیگر معلوم شد که این ایمان و توکل امام بود که همواره بر سختیها و مصائب چیره میگشت و کشتی توفان زدهی انقلاب را هدایت میکرد. آقای هاشمی رفسنجانی در خاطراتش آن لحظات را اینچنین توصیف میکند:
« احمدآقا رفت و من کنار تلفن نشستم، همان دو سه تماس اول به کلی روحیهام را افسرده کرد و اهل خانه پی به اضطرابم بردند و دورم جمع شدند. معلوم شد انفجار در همان سالن جلسه بوده و آن هم در حالی که جلسه شکل گرفته و تقریباُ همه جمع شدهاند. روشناست که توقع نداشتم به آسانی افرادی را پیدا کنم که به طور طبیعی در آن جلسه نباشند و بتوانند طرف صحبتهای لازم آن لحظه با من باشند؛ هر کس را به خاطر میآوردم، میدیدم عضو جلسه است.
در شب حادثه از منزل با اینجا و آنجا تماس میگرفتم تا خبری بگیرم. یک لحظه گوشی تلفن را روی تلفن گذاشتم، ولی دستم را جدا نکرده بودم که به محض خطور یک آدم مناسب به ذهنم نمرهاش را بگیرم. تلفن زنگ زد و زنگ تلفن مثل حالت برق گرفتگی مرا لرزاند و نمیدانم چرا؟ صدایی آن طرف میآمد که خیلی برایم زیبا بود و لذتبخش و باور نکردنی که یک لحظه همه ی غصهها را از خاطرم برد؛ صدای دکتر باهنر بود. بم، گیرا، گرفته و مضطرف. باور نکردنی، چون ایشان را در آخرین لحظه در حزب دیده بودم و بنا داشت بماند و در جلسه شرکت کند.
گیرا مثل همیشه و لذتبخش برای این که سالم بودن ایشان میتوانست دلیل خوبی بر سالم بودن خیلیها از جمله آقای بهشتی باشد. گرفتگی و اضطراب هم که برای شما معلوم است، چرا، گرچه ماجرا تا آن لحظه به خوبی هنوز معلوم نبود، حتی ایشان هم هنوز نمیدانست که کار به کجا میکشد و کی میماند و کی نمیماند. میدانست عجله دارد بفهمم و ایشان هم مثل من خوشحال شد که من زندهام. مطمئن نبود که من در جلسه نبودهام. از دربان شنیده بود که من خارج شده آم و به امید این که همدردی و همدلی پیدا کند، تلفن مرا گرفته بود.
فوراً شروع کرد به گفتن و گفت: داشتم میرفتم داخل جلسه، بیرون سالن به درخشان (شهید) برخوردم. دو سه کلمه با هم حرف زدیم، دید خیلی خستهام – دکتر باهنر وقتی که خسته میشد قیافه و چشمانش خیلی روشن، خستگی را نشان میداد؛ معمولاً آن قدر کار میکرد که به این حال میافتاد – اصرار کرد که به جلسه نیا و برو استراحت کن. آمدم نزدیک در بزرگ، همان لحظه که میخواستم سوار ماشین شوم، انفجار رخ داد.
شعلهی آتش تا کنار در خروجی رسید و شیشههای ساختمان وسط شکست. دیوارهای سالن عقب رفت و سقف یکپارچه پایین آمد و تمام حضار را زیر گرفت. برق خاموش، صدای ضجه و استغاثه و ذکر و دعا از زیر آوار به گوش میٰرسید. با وسایل دستی ممکن نیست سقف را از روی عزیزانمان برداریم. آتش نشانی آمده و جرثقیل حاضر شد که سقف را یکپارچه بردارد. با سرعت دارند کار میکنند، از کنار ساختمان چند نفر را بیرون آوردهاند، زخمی، شهید، بیهوش و ....
انبوه جمعیت مانع حرکت ابزار است و نظم را بر هم میزند و کسی نمانده که بتواند کنترل و اداره کند. شهربانی، شهرداری، بهداری، حزبیها، مردم، هر یک به نحوی دست در کارند. در عین حال خطر ضد انقلاب هم وجود دارد و مردم نمیگذارند چهرههای سرشناس در محوطه بمانند. با زور و التماس آنها را از صحنه بیرون میبرند. تصمیم گرفته بودم به حزب بروم، ایشان به شدت منعم کرد و تلفنهای دیگر از جمله وزیر بهداری دکتر منافی و آقای بادامچیان وصل شد و همین مطالب را با کمی اختلاف گفتند و در خانه ماندم. مثل یک زندانی که دائم خبرهای بد میشنود.»
خبر شهادت
حدود ساعت 2 نیمه شب بود که خبر شهادت آیتالله دکتر بهشتی قطعی شد. اولین مسئولی که پیکر مطهرش را در بیمارستان دیده بود، شهید آیتالله قدوسی بود. سیدالشهدای انقلاب اسلامی یاران، دست و پایش قطع و قسمتهایی از بدنش متلاشی شده بود. فرزند شهید بهشتی دربارهی چگونگی اطلاع یافتنش از شهادت پدر در آن ساعات، اینگونه میگوید:
« تصمیم گرفتم به نخستوزیری تلفن کرده و با آقای رجایی صحبت کنم. تلفن که وصل شد صدای گرم و آشنای همیشگی ایشان را شنیدم که بغض گرفته، پاسخ میداد. گفتم من فلان کس هستم و از دفتر حزب تلفن میزنم. با وجود این که از چند دقیقه بعد از حادثه تا کنون اینجا هستم، خبر درستی ندارم. آیا شما خبری ندارید؟ چند لحظهای سکوت پاسخ من بود و بعد آقای رجایی در حالی که گوشی را به گونهای گرفته بودند که من صدای ایشان را بشنوم، از افراد حاضر در اتاق پرسیدند: محمدرضاست، میگوید خبری ندارید، به او چه بگویم؟
به ایشان گفتم: آقای رجایی من در مقابل حوادث فکر نمی کنم فرد خیلی ضعیفی باشم. اما اگر لازم است بگویید تا خانواه را آماده کنم. با صدایی که مالامال از اندوه فرو برده بود، پس از مکثی طولانی، ایشان گفت: بروید خانواده را آماده کنید. از دوستان حاضر در نخستوزیری بعداً شنیدم که ایشان به شدت از این تماس متأثر شدهاند. پیوند قلبی عمیقی که میان ایشان و مرحوم شهید بهشتی وجود داشت، ناشی از الهای آشنایی در کارهای مشترک و بر اساس ضابطههای ایمان و تقوا بود. از این جهت تأثر ایشان از شهادت مظلومانهی شهید بهشتی بسیار قوی بود.»
آوار برداری تقریباً در ساعت 3 نیمه شب به پایان رسیده بود و شهدا و مجروحین به بیمارستانهای اطراف انتقال یافته بودند. بیمارستانهای سینا، طرفه، فیروزگر، جرجانی، نجمیه، بازرگانان، شفایحیائیان، سوانح شمارهی 5 و امیر اعلم از جمله این بیمارستانها بودند. صف کشیدن مردم جلوی مراکز انتقال خون و برخی از این بیمارستانها حاکی از نیاز فوری به خون بود. مهم آن که عوامل دشمن در برخی از بیمارستانها نیز حضور داشتند و خطر، مجروحان حادثه و مسئولین ملاقات کننده با آنها را نیز تهدید میکرد. به عنوان نمونه علی موسیرضا که یکی از مجروحان این فاجعه است، در این زمینه میگوید:
« مرا به یکی از بیمارستانها منتقل کردند. متأسفانه در آن بیمارستان افرادی نفوذی در کسوت کادر پزشکی بیمارستان حضور داشتند که برخوردهای بسیار ناگواری با من نمودند. در آن حال احساس کردم در جایی که آمدهام خطرش از انفجار حزب و بروز صدمات دیگر بیشتر است! به عنوان مثال سرمی که به اینجانب وصل شده بود، موجب تورم و کبودی عضلهی دستم شد که وقتی به پرستار تذکر دادم با تمسخر و رفتاری مأیوس کننده با من برخورد کرد.
در این افکار و اندیشه بودم که دوستی از همفکران انقلابی به صورت اتفاقی مرا دید و گفت: کاری داری که انجام دهم؟ به او گفتم اگر میتوانی مرا از این بیمارستان منتقل نما و او پس از تلاش و مشاجرهی زیاد مرا به بیمارستان شهید مصطفی خمینی که آرامش و امنیتی در آن بود، منتقل کرد.»
مدیریت بحران
حضرت امام خمینی(ره) به عنوان رهبر انقلاب اسلامی باید هر چه زودتر از این فاجعه اطلاع پیدا میکردند. اما نحوهی اعلام خبر به ایشان از اهمیت خاصی برخوردار بود. لذا مرحوم حاج احمدآقا تصمیم میگیرند تا امام شب را استراحت نموده و صبح به ٰآرامی خبر را به ایشان منتقل نمایند. خانم زهرا مصطفوی (صبیهی حضرت امام) آن شب جماران را اینچنین توصیف میکنند:
« امام همیشه یک رادیو داشتند که اول صبح که بیدار میشدند آن رادیو را گوش میکردند. برادرم برای آن که امام یک مرتبه متوجه نشوند، میروند آرام رادیو را از اتاق ایشان برمیدارند. ایشان بیدار میشوند و میبینند رادیوشان نیست. چون باهوش بودند، متوجه میشوند که حتماً اتفاقی افتاده و میگویند: چه کسی آمده این رادیو را برده؟ به طور ملایم و آرام آرام به ایشان گفتند. البته واقعاً شهدا هم به تدریج از زیر آوار بیرون آورده شدند.
امام در حیاط قدم میزدند و با رفت و آمدها و به مرور هر بار نام چند نفر از شهدا را به ایشان میگفتند. ایشان از شدت ناراحتی فقط ساکت بودند و گوش میکردند تا این که آمدند و گفتند که ظاهراً آقای دکتر بهشتی، دیگر به اسم نفر دوم نرسید، من خودم آنجا بودم و دیدم که امام دستشان را بیاختیار بردند سمت کمرشان.»
مسئولان باقیمانده باید جهت مدیریت بحران به سرعت تشکیل جلسه داده و سپس با هدایتهای پیامبر گونهی امام از مشکلات عبور میکردند. لذا قبل از طلوع آفتاب روز هشتم تیر، جلسهای در نخستوزیری تشکیل شد که آقایان دکتر باهنر، رجایی، هاشمی رفسنجانی، مهدوی کنی، موسوی اردبیلی و بهزاد نبوی در آن شرکت داشتند. در این جلسه کیفیت اعلان فاجعه، پیامها و اقدامات فوری لازم مورد بحث و مشورت قرار گرفت و تصمیمهایی گرفته شد.
بنا شد دو روز تعطیلی و یک هفته عزای عمومی اعلام شود. البته مشروط به تصویب امام. چرا که شرایط بحرانی کشور پذیرش بیش از دو روز تعطیلی را نداشت. البته در طول جلسه دائماً اخبار مربوط به آمار شهدا و مجروحین بر تلخی این جلسه میافزود. رئیس دیوان عالی کشور و قوهی قضائیه، پنج وزیر و تعداد زیادی از معاونانشان و 27 نمایندهی مجلس جزو آمار شهدا بودند که تا آن زمان به بیش از 60 نفر میرسید.
خبر قطعی رفع خطر و بهبود نسبی آیتالله خامنهای در این جلسه اندکی آرامش بخش بود. اما همه میدانستند که خبر انفجار دیشب به هیچ عنوان نباید به وی برسد. نواری آوردند تا پیامهای رادیویی آقایان رجایی، هاشمی و موسوی اردبیلی را ضبط نمایند. آقای هاشمی رفسنجانی در خاطراتش هنگام توصیف این جلسه با توجه به افراد حاضر در آن، به نکتهی مهمی اشاره میکند:
« میدانیم که در همان تاریخ، آنها در نخستوزیری و بیت امام و دادستانی انقلاب و کاخ دادگستری و مجلس و خیلی جاهای دیگر عوامل نفوذی داشتند که بعدها بعضی جنایت کردند و بعضی قبل از جنایت فرار کردند و میدانیم که نیروهای آماده جنایت حتی با انتحار هم در اختیارشان بود و معلوم است که همه ما هم آن روزها درست حفاظت نمیشدیم و خودشان هم اعتراف کردهاند که استراتژی آنها از میدان در کردن افراد مؤثر و بسیج کنندهی نظام بوده است و میدانیم که قساوت و کینهی لازم را هم داشتند.
با توجه به نقاط فوقالذکر اگر برنامه و طرح روشن داشتند، میتوانستند با توالی جنایات، نگذارند کارها سامان بگیرد و مسئولان تعادلشان را حفظ کنند و بر کارها مسلط شوند. مگر نه این است که باقیماندهی نیروهای تصمیمگیرنده، همان روز در نخستوزیری اجتماع داشتند. بیخ گوش مسعود کشمیری جنایتکار که اگر آماده بود و برنامه داشتند، با انفجاری دیگر کار فاجعهی دفتر حزب را تکمیل میکردند و بدتر از آن در بیت امام و مجلس امکان جنایتشان وجود داشت، اگر نکردند، نه از آن جهت هست که نخواستند یا ملاحظه داشتند؛ بلکه مطمئناً برای این است که محاسبات و برنامهی درستی نداشتند.»
ساعت هشت صبح بود که رادیو خبر شهادت آیتالله دکتر بهشتی را اعلام کرده و پیامهای رادیویی ضبط شده را پخش نمود. مردم ایران آن روز صدای آرامبخش شهید رجایی را با این عبارات شنیدند:
« برادران و خواهران مسلمان انقلابی، برای شما خبر شهادت چند عضو کابینه را دارم. از کابینهی 36 میلیونی چند نفر شهید و مجروح شدند. چه خواهیم کرد؟ جواب این سؤال را شما و من، همه با هم، اعضای کابینهی 36 میلیونی، چنین میدهیم که ادامهی تلاش و پیگیری راه آنان. آری این کابینه در خدمت این انقلاب، از یاری خداوند متعال برخوردار است. بنابراین زنده بودن ما، شهادت ما، چرخ انقلاب را کند نخواهد کرد.»
در همان ساعت بود که آقایان دکتر باهنر، رجایی، هاشمی رفسنجانی، مهدوی کنی، موسوی اردبیلی و علیاکبر پرورش به ملاقات امام رفتند. علیاکبر پرورش با نقل خاطرهای از این جلسه، اشاره به روحیهی قوی امام دارد که نشأت گرفته از قدرت ایمان ایشان بود:
« وقتی خدمت امام رسیدیم، پس از تعارفات متعارف، مجلس چند دقیقهای در حالت سکوت گذشت. امام از این سکوت متوجه شده، داستانی را برای ما نقل فرمودند که در زمان قدیم در یک منطقهای بیماری وبا اتفاق افتاد که مردم گروه گروه میمردند. حتی مردم نمیرسیدند جنازهها را دفن کنند و جنازهها روی زمین مانده بود که منظرهی وحشتانگیزی داشت که اشخاص سالم نیز از دیدن آن منظره قهراً مریض میشدند.
عالم آن منطقه وقتی چنین دید، آمد دستور داد همه جمع شدند برای آنها سخنرانی کرد و گفت: مردم چیزی واقع نشده، این همان مرگی است که هر روز در دنیا هزارها واقع میشود و برای همه باید پیش آید، منتها در اینجا تقارب اجال شده، به جای این که یکی یکی بمیرند، یکجا میمیرند. که این که ترس و وحشت ندارد که شما دیگران را به وحشت میاندازید. چنان به مردم روحیه داد که مردم به طور کلی عوض شده و در اثر همان تقویت روحیه، بیماری هم کمتر و بر طرف شد.
اکنون آقایان هم باید از این حادثه زیاد نگران نباشند، بلکه به مردم روحیه بدهند. آقای موسوی اردبیلی را در جای آقای بهشتی منصوب کردم به کارشان برسند، قوهی قضائیه به کار خود ادامه دهد. آقای رفسنجانی هم که رئیس مجلس هستند، دستور بدهد مجلس کارش را ادامه دهد و همه .... باید بدون هیچ تعطیلی و اختلالی به کارشان ادامه دهند.
خلاصه ما که از جهت امام نگران بودیم، دیدیم امام آنچنان روحیهاش قوی است که با نقل این داستان روحیهی ما را هم تقویت کردند و ما را مطمئن و امیدوار فرمودند و روحیهی ما به طور کلی عوض شد و با قوت قلب، آن مجلس را ترک کرده، آمدیم کارها را رو به راه کردیم.»
جانشینها
با تعیین رئیس دیوان عالی کشور توسط امام، شورای عالی قضایی و شورای ریاست جمهوری تکمیل گردیدند. از سویی نیز امر کردند تا کابینه به سرعت ترمیم شود و انتخابات میان دورهای مجلس برای پر شدن جاهای خالی، هر چه زودتر انجام گیرد. آیتالله خامنهای و دکتر چمران نمایندگان امام در شورای عالی دفاع بودند که یکی، دو روز پیش ترور شده بود و دیگری هفتهی قبل در جبهه به شهادت رسیده بود؛ آن هم در شرایط وخیم جنگی. برای فعال شدن شورای عالی دفاع هم تصمیم گرفته شد تا سرهنگ نامجو به جای دکتر چمران قرار بگیرد. هر چند که او نیز دقیقاً سه ماه بعد به شهادت رسید.
بعدازظهر همان روز نیز باقیماندگان از شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی در مجلس تشکیل جلسه دادند و آیتالله دکتر باهنر را به عنوان دومین دبیر کل حزب جمهوری اسلامی انتخاب کردند. اما در نهایت تأسف شورای مرکزی نیز دقیقاً دو ماه بعد مجبور شد با شهادت دکتر باهنر سومین دبیر کل را انتخاب کند. روابط عمومی مجلس هم جلسهی سهشنبه مجس را به چهارشنبه انداخت و اعلام کرد که تمام مرخصیها لغو شده است و کسانی که ساعت 7 صبح چهارشنبه 10 تیر در مجلس حاضر نباشند، غیبت غیر موجه میخورند. همچنین اعلام شد که حضور منتخبین میان دورهای هم الزامی است.
چند وقت بود نمایندگان نهضت آزادی در جلسات شرکت نمیکردند و حالا با این اوضاع ممکن بود که مجلس از تعداد بیفتد و به نصاب قانونی تشکیل جلسات نرسد. با ترمیم مسئولیتها بخش مهمی از بحران به رهبری امام و تلاش مسئولین مدیریت شد. البته عشق مردم به امام و انقلاب و همراهی آنها در این میان نقش تعیین کنندهای داشت. هر چند که نفس این حادثه نیز تأثیر بسیار زیادی در اذهان گذشه بود و به خصوص تحولی در درون آنانی ایجاد کرده بود که تا دیروز تحت تأثیر شایعات قرار گرفته و علیه شهید بهشتی و حزب موضع میگرفتند.
اطراف پزشکی قانونی تا میدان سپه (حر) و از خیابان امیرکبیر تا میدان بهارستان، مملو از مردمی بود که ناباورانه رادیوهای ترانزیستوری خود را به گوش چسبانده و یا گروه گروه دور یک روزنامه صبح حلقه زده و مشغول شنیدن و یا خواندن خبر این فاجعهی دلخراش بودند. در ساعت 9:30 صبح گروهی از پاسداران انقلاب در حالی که مچ پای آیتالله بهشتی را روی دستهای خود بلند کرده بودند، خود را به موج جمعیت عزادار و گریان رساندند و غریو شیون دهها هزار نفر از حاضران در خیابانهای اطراف پزشکی قانوین با دیدن مچ پای این مرد بزرگ که در جریان حادثهی انفجار قطع شده بود، بلند شد.
همان روز یعنی در تاریخ 8/4/1360 اتفاق ناگوار دیگری افتاد که تحتالشعاع فاجعهی هفتم تیر قرار گرفت. شهید محمد کچویی که از مبارزین باسابقه و متعهد انقلاب بود و حال ریاست زندان اوین را بر عهده داشت، در حیات زندان توسط یکی از منافقین به شهادت رسید.
دو سخنرانی از امام خمینی
امام خمینی(ره) آن روز دو سخنرانی داشتند که اولین سخنرانی در جمع قضات دیوان عالی کشور، رؤسای شعب، مستشاران و دادیاران دادگستری بود. امام در بخشی از این سخنرانی فرمودند:
« ملت ما چون خواسته است مستقل باشد و خواسته است که آزاد باشد و خواسته است که دست جنایتکاران را از این کشور قطع کند، لابد در این پیامدها هم ایستادگی میکند. این جنایتکاران اشتباهشان این است که خیال میکنند ایران با این وضعی که از اول داشته تا حالا، در زمان انقلاب داشت، این مثل جاهای دیگری [است] که اگر چند تا بمب در چند جا منفجر کنند و چند نفر از عزیزانشان را از بین ببرند و به شهادت برسانند، ملت عقب مینشینند. در صورتی که اینها تجربه کردند از اول نهضت تا حالا، اشخاص سرشناس ما، دانشمندان ما، متفکران ما را ترور کردند و ملت به همان استقامتی که داشت بیشتر و مصممتر جلو رفت و از این به بعد هم همین طور است.
این طور نیست که اگر چند نفر را شهید کردند، دیگران کنار بنشینند. این سنتی بوده است که از صدر اسلام بوده است که در مقابل همهی ناامنیها و همهی ناراحتیها و همهی گرفتاریها، اولیای خدا ایستادند. شاید کسی مثل رسول خدا صلیالله علیه و آله و سلم رنج نبرد در تمام عمر.»
اما سخنرانی دوم امام که در جمع اقشار مختلف مردم و اعضای ستاد مرکزی جهادسازندگی صورت گرفت، سخنرانی تاریخی و مفصلی بود که از نکاتی حائز اهمیت برخوردار بود. امام در ابتدای این سخنرانی با لحنی غمآلود و حزین به مظلومیت شهید بهشتی اشاره نمودند که با گریهی حضار همراه بود:
« ایشان را من 20 سال بیشتر میشناختم. مراتب فضل ایشان و مراتب تفکر ایشان و مراتب تعهید ایشان بر من معلوم بود و آنچه که من راجع به ایشان متأثر هستم، شهادت ایشان در مقابل او ناچیز است و آن مظلومیت ایشان در کشور بود. مخالفین انقلاب، افرادی [را] که بیشتر متعهدتر، مؤثرتر در انقلاباند، آنها را بیشتر مورد هدف قرار دادهاند. ایشان مورد هدف اجانب و وابستگان به آنها در طول زندگی بود. تهمتها، تهمتهای ناگوار به ایشان میزدند!
از آقای بهشتی اینجا میخواستند موجود ستمکار دیکتاتوری معرفی کنند، در صورتی که من بیش از 20 سال ایشان را میشناختم و بر خلاف آنچه این بیانصافها در سرتاسر کشور تبلیغ کردند و مرگ بر بهشتی گفتند، من او را یک فرد متعهد، مجتهد، متدین، علاقهمند به ملت، علاقهمند به اسلام و به درد بخور برای جامعه خودمان میدانستم.»
در ادامهی این سخنرانی امام به تبیین دو خط جهاد و سازش به عنوان دو رشته همیشگی تاریخ پرداختند که مطالب مهم آن به دلیل مثالهایی که امام زدهاند و موضع تندی که نسبت به خط سازش گرفتند تا مدتها مورد بحث بود. در بخش دیگری از این سخنرانی روی سخنامام به سمت منافقین چرخید. آنجا که فرمودند:
« شما اشتباه دارید، احمقانه عمل میکنید، یک روز میگویید بحث آزاد، وقتی بحث آزاد پیش میآید، نمیآیید، فرار میکنید. بک روز میگوید که اجازه بدهید که ما بیاییم در رادیو و تلویزیون چه بکنیم، اجازه هم بهتان بدهند، نمیآیید. یک روز هم میگویید که ما برای خلق میخواهیم زحمت بکشیم، خرمنهای مردم را آتش میزنید برای خلق، کارخانهها را از بین میبرید برای خلق، این خلق را میریزید در خیابانها و سر میبرید برای خلق! خلقی که شما برای او این کار را میکنید، کیست؟
زندگی این مردم را شما میخواهید به هم بزنید، اگر بتوانید. آن خلیقی که برای او عمل میکنید، خب جز این جمعیت ایران است؟! شما این جمعیت ایران را در مقابلش ایستادید، شما دعوت میکنید در مقابل این جمعیت مردم بایستند. مردم مقابل خودشان بایستند؟ یا شما گنهکارها را دعوت میکنید و شما مفسدین را دعوت میکنید برای مقابله؟ وقتی مقابله نمیتوانند بکنند میروند کنار و هی بمب میگذارند کی جایی. این دلیل براین است که شما مرد جنگ نیستید و ادعا میکنید. مرد بحث آزاد نیستید و ادعایش را میکنید.
در کتاب خودتان از اسلام هیچ خبری نیست و همهی اصول اسلام را تأویل میکنید به همین دنیا! همه چیز را برمیگردانید و ادعاای اسلام میکنید! آن اسلامی که شما میگویید، چیست؟ مگر ملت ما از شماها دیگر میتوانند بازی بخورند؟ اینهایی که هم حبسی شما بودند، آنقدر جنایات از شما سراغ دارند که اگر یک وقت فرصت پیدا کنند و بیایند در رادیو و تلویزیون بگویند، میفهمید شما که اینها چه بودند و چه جانورهایی هستند و بودند.»
اما امام در پایان این سخنرانی تذکری به برخی از مسئولین میدهند که نشان از دقت امام در رعایت اخلاق اسلامی و عدم خروج از مسیر عدالت حتی در اوج خشم و ناراحتی دارد. ایشان میفرمایند:
« دادگاهها احکام را با دقت بررسی کنند و پروندهها را بررسی کنند و آنها را بر محکمهها بنشانند و از آنها استفسار کنند و با قاطعیت هر چه باید بکنند، عمل کنند. لکن این طور نباشد که حالا از باب این که یک دستهای از ما به وسیلهی همین گروهها از بین رفته، حالا ما در حبس با اشخاصی که محبوس هستند – خدای نخواسته – به خلاف موازین اسلام عمل کنیم و من میدانم نمیکنند.
گرچه آنهایی که باید به شما تهمت بزنند، تهمت را میزنند. آنها کارهای اینها که در خیابانها کردند مردم را آن طور، بیگناه را آن طور کشتند، آنها را توجیه میکنند و محکوم نمیکنند، لکن این مصیبتهایی که بر جامعهی ما وارد میشود هیچ ابداً تفاوتی برایشان نمیکند، اگر نگویم که آنها در خلوت میگویند، خوب شد که اینها را کشتند.»
پیام برای شهید محمد منتظری
اما قبل از هر سخنرانی و پیامی، امام در 8 تیر 1360 تلگرافی خطاب به آقای منتظری ارسال نموده و شهادت فرزندشان را به ایشان تبریک و تسلیت گفتند. این پیام نیز از جمله پیامهای مهم و تعیین کنندهی امام است که شاید اگر از ناحیهی ایشان صادر نمیشد، شهید محمد منتظری علیرغم همهی خدماتی که به نهضت امام خمینی نموده بود، بسیار مظلومتر از آن میبود که هست.
از دیگر آثار این پیام، اثبات غلط بودن برخی از مواضع و نسبتهایی بود که در برابر شهید منتظری گرفته میشد. حتی از جانب نزدیکترین اقوامش. امام در این پیام خطاب به آقای منتظری نوشتند:
« گرچه تمام شهیدان انقلاب و شهیدان عزیز و معظم یکشنبه شب از برادران ما و شما بودند و ملت قدرشناس برای آنان به سوگ نشستند و دشمنان اسلام در شهادت آنان شاد و اسلام عزیر سرافراز است؛ لکن از فرزند عزیز شما شناختی دارم که باید به شما با تربیت چنین فرزندی تبریک بگویم. او از وقتی که خود را شناخت و در جامعه وارد شد، ارزشهای اسلامی را نیز شناخت و با تعهد و انگیزه حساب شده وارد میدان مبارزه علیه ستمگران گردید.
او با دید وسیعی که داشت، سعی در گسترش مکتب و پرورش اشخاص فداکار مینمود. محمد شما و ما خود را وقف هدف و برای پیشبرد آن سر از پا نمیشناخت. شما فرزندی فداکار و متعهد و متفکر و هدفدار تسلیم جامعه کردید و تقدیم خداوند متعال. او فرزند اسلام و فرزند قرآن بود. او عمری در زجرها و شکنجهها و از آن بدتر، شکنجههای روحی از طرف بدخواهان به سر برد. او به جوار خداوند متعال شتافت و با دوستان و برادران خود راه حق را طی کرد. خدایش رحمت کند و با موالیانش محضور فرماید.»
شهید محمد منتظری از جمله افرادی بود که در شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی حضور داشت، اما به دلیل پیدایش اختلافاتی در زمان دولت موقت بین او و شهید بهشتی و همچنین انجام برخی اقدامات بدون هماهنگی با حزب همچون ماجرای سفر به لیبی، از جانب شورای مرکزی شدیداً مورد انتقاد قرار گرفت و دیگر در جلسات حزب شرکت ننمود.
اما پس از مدتی به اشتباهش در مورد شهید بهشتی پی برد و شهید بهشتی نیز با اخلاق اسلامیش نه تنها راه را برای بازگشت او نبست، بلکه با محبت تمام از او استقبال نمود. یکی از بهترین شواهد این امر مصاحبهای است که شهید منتظری با مجلهی عروةالوثقی نموده است. آنجا که در مورد شهید بهشتی میگوید:
« در مورد تعبیرهایی که کردهام و اهانتهایی که از طرف بنده به ایشان شده، به عنوان مثال من تعبیر کردهآم که ایشان در خط آمریکا هستند و امثال اینها و حالا به این نتیجه رسیدهام که اینها غلط است. در آن زمان تصور من این بود که در جریان دولت موقت، ایشان همگام با دولت موقت هستند، ولی بعد در عمل و با مسائلی که من به آنها رسیدم، کشف کردم که ایشان با دولت موقت همگام نبودهاند و با آنها اختلافاتی هم داشتهاند؛
ولی به دلیل شرایط انقلاب اینها در کنار هم قرار گرفته اند و البته من بیش از یک سال است که به این نظر رسیدهام و به هیچ وجه راضی نیستم که برخی افراد ضد انقلاب که هم با اسلام و هم با روحانیت و هم با امام مخالفند و نقشههای آمریکا را در کشور پیاده میکنند، تعابیر گذشته من را بگیرند و در جهت خط آمریکا از آن استفاده کنند. این یک حرکت مزورانه است.»
تشییع باشکوه
روز سهشنبه 9 تیر ماه 1360، مراسم تشییع پیکرهای پاک شهدای واقعه بمبگذاری دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی از مقابل مجلس شورای اسلامی آغاز شد. دیوارهای مجلس با پارچه سیاه پوشیده شده بود و مزدین به شعار و تصایرشهدا و حضرت امام خمینی بود. از نخستین ساعات بامداد، جمعیت عزادار در مقابل مجلس گرد آمده و این عمل غیر انسانی مزدوران آمریکایی را محکوم کردند. انبوده مردم به حدی بود که گذر به سوی مجلس امکان نداشت و تعدادی از وزراء و نمایندگان که میخواستند به مجلس بروند، موفق نشدند.
لحظاتی پس از ساعت 8 صبح، رئیس مجلس شورای اسلامی به یکی از بالکنهای ساختمان مجلس آمد و .... ضمن تسلیت این فاجعه به خانوادههای شهدا و عموم مردم عزادار، گوشهای از خصوصیات شهیدان از جمله شهید بهشتی را برشمرد. پس از اتمام سخنان، مراسم تشیع آغاز شد. دستهی موزیک که از قبل در جلوی مجلس قرار گرفته بود، شروع به نواختن مارش عزا کرد و جمعیت گریه کنان و بر سر زنان شروع به شعار دادن کردند و جمعیت داغدار همراه آمبولانسها رهسپار بهشت زهرا شدند.
مردم از ساعتها قبل در بهشت زهرا حضور پیدا کرده بودند و در سوگ عزیزان از دست رفته عزاداری میکردند. با ورود ماشینهای حامل پیکرهای شهیدان، غریو یا حسین، یا حسین بهشت زهرا را پوشاند. پیکرهای شهیدان را به غسالخانه بردند و در حالی که هر لحظه بر شدت شیون و زاری جمعیت افزوده میشد، مردم در دستههای مختلف به عزاداری و سینهزنی پرداخته و شعار میدادند « برای دفن شهدا، مهدی بیا، مهدی بیا.»
قبور شهدا در قطعهی 24 بهشت زهرا کنده شده بود که جایگاه شهید آیتالله بهشتی در وسط قرار داشت. پیکرها را در حالی که دهها تن زیر هر کدام لاالهالاالله گویان حرکت میکردند، به طرف قطعهی 24 آوردند. فشار جمعیت هر لحظه بیشتر میشد و مانند دریای خروشان به حرکت در آمده بود. همه میخواستند برای آخرین بار با یاران امام و امت دیدار کنند. ازدحام به حدی بود که خاکسپاری برخی از شهدا از جمله شهید بهشتی به روز بعد موکول شد.
البته در مورد محل دفن شهید بهشتی شهرهای قم و اصفهان هم پیشنهاد شده بود که بالاخره با مشورت و رضایت خانوادهی ایشان تصمیم گرفته شد تا در تهران به خاک سپرده شوند. برخی دیگر از شهدای این فاجعه به خصوص بعضی از نمایندگان مجلس جهت مراسم تدفین به حوزهی انتخابیهی خود منتقل شدند. منافقین که از این تشییع جنازهی باشکوه به خشم آمده بودند، به شیطنتهای خود ادامه میدادند تا آنجا که حتی در مراسم تشییع نیز چند نفر دستگیر شدند که یکی از آنها دختری بود که در کیفش چند تا نارنجک پیدا کرده بودند.
پیام امام
در همان روز یعنی در تاریخ 9/4/1360 به مناسبت این فاجعهی جانسوز، پیام مهمی از جانب امام خطاب به ملت ایران صادر شد که متن کامل آن بدین شرح است:
« بسم الله الرحمن الرحیم
انا لله و انا الیه راجعون
ملتی که برای اقامهی عدل اسلامی و اجرای احکام قرآن مجید و کوتاه کردن دست جنایتکاران ابرقدرت و زیستن با استقلال و آزادی قیام نموده است، خود را برای شهادت و شهید دادن آماده نموده است و به خود باکی راه نمیدهد که دست جنایت ابرقدرتها از آستین مشتی جنایتکار حرفهای بیرون آید و بهترین فرزندان راستین او را به شهادت رساند. مگر شهادت ارثی نیست که از موالیان ما که حیات را عقیده و جهاد میدانستند و در راه مکتب پر افتخار اسلام با خون خود و جوانان عزیز خود از آن پاسداری میکردند، به ملت شهیدپرور ما رسیده است؟
مگر عزت و شرف و ارزشهای انسانی، گوهرهای گرانبهایی نیستند که اسلاف صالح این مکتب، عمر خود و یاران خود را در راه حراست و نگهبانی از آن وقف نمودند؟ مگر ما پیروان پاکان سرباخته در راه هدف نیستیم که از شهادت عزیران خود به دل تردید راه دهیم؟ مگر دشمن قدرت آن را دارد که با جنایت خود مکارم و ارزشهای انسانی شهیدان عزیز ما را از آنان سلب کند؟ مگر دشمنهای فضیلت میتوانند جز این خرقه خاکی را از دوستان خدا و عاشقان حقیقت بگیرند؟
بگذار این ددمنشان که جز به «من» و «ما»های خود نمیاندیشند و یأکلون کما تأکل الانعام، عاشقان راه حق را از بند طبیعت رهانده و به فضای آزاد جوار معشوق برسانند. ننگتان باد ای تفالههای شیطان و عارتان باد این خود فروختگان به جنایتکاران بینالمللی که در سوراخها خزیده و در مقابل ملتی که در برابر ابرقدرتها برخاسته است، به خرابکاریهای جاهلانه پرداختهاید. عیب بزرگ شما و هوادارانتان آن است که نه از اسلام و قدرت معنوی آن و نه از ملت مسلمان و انگیزه فداکاری او اطلاعی دارید.
شما ملتی را که برای سقوط رژیم پلید پهلوی و رها شدن از اسارت شیطان بزرگ دهها جوان عزیز خود را فدا کرد و با شجاعت بیمانند ایستاد و خم به ابرو نیاورد، نشناختهاید. شما ملتی را که معلولانشان در تختهای بیمارستانها آرزوی شهادت میکنند و یاران را به شهادت دعوت میکنند، نشناختهاید. شما کوردلان با این که دیدهاید با شهادت رساندن شخصیتهای بزرگ، صفوف فداکاران در راه اسلام فشردهتر و عزم آنان مصممتر میشود، میخواهد با به شهادت رساندن عزیزان ما این ملت فداکار را از صحنه بیرون کنید.
شما تا توانستهاید به فرزندان اسلام چون شهید بهشتی و شهدای عزیز مجلس و کابیته با حربهی ناسزا و تهمتهای ناجوانمردانه حمله کردید که آنها را از ملت جدا کنید و اکنون که آن حربه از کار افتاد و کوس رسوایی همهتان بر سر بازارها زده شد، در سوراخها خزیده و دست به جنایاتی ابلهانه زدهاید که به خیال خام خود ملت شهیدپرور و فداکار را با این اعمال وحشیانه بترسانید و نمیدانید که در قاموس شهادت واژهی وحشت نیست.
اکنون اسلام به این شهیدان و شهیدپروری افتخار میکند و با سرافرازی همهی مردم را دعوت به پایداری مینماید و ما مصمم هستیم که روزی رخش ببینیم و این جان که از اوست تسلیم وی کنیم. ملت ایران در این فاجعهی بزرگ 72 تن بیگناه به عدد شهدای کربلا از دست داد. ملت ایران سرافراز است که مردانی را به جامعه تقدیم میکند که خود را وقف خدمت به اسلام و مسلمین کرده بودند و دشمنان خلق گروهی را شهید نمودند که برای مشورت در مصالح کشور گرد هم آمده بودند.
ملت عزیز! این کوردلان مدعی مجاهدت برای خلق، گروهی را از خلق گرفتند که از خدمتگزاران فعال و صدیق خلق بودند. گیرم که شما با شهید بهشتی که مظلوم زیست و مظلوم مُرد و خار در چشم دشمنان اسلام و خصوص شما بود، دشمنی سرسختانه داشتید؛ با بیش از 70 نفر بیگناه که بسیاریشان از بهترین خدمتگزاران خلق و مخالف سرسخت با دشمنان کشور و ملت بودند، چه دشمنی داشتید؟ جز آن که شما با اسم خلق از دشمنان خلق و راه صاف کنان چپاولگران شرق و غرب میباشید.
ما گرچه دوستان و عزیزان وفاداری را از دست دادیم که هر یک برای ملت ستمدیده استوانهی بسیار قوی و پشتوانهی ارزشمند بودند، ما گرچه برادران بسیار متعهدی را از دست دادیم که «اشداء علی الکفار رحماء بینهم» بودند و برای ملت مظلوم و نهادهای انقلابی سدی استوار و شجرهای ثمربخش به شمار میرفتند، لکن سیل خروشان خلق و امواج شکنندهی ملت با اتحاد و اتکال به خدای بزرگ هر کمبودی را جبران خواهد کرد.
ملت ایران با اعتماد به قدرت لایزال قادر متعال همچون دریایی مواج به پیش میرود و در مقابل ابرقدرتها و تفالههای آنان با صفی مرصوص ایستاده است و شما درماندگان عاجز را که در سوراخها خزیدهاید و نفسهای آخر را میکشید به جهنم میفرستد و خداوند بزرگ پشت و پناه این کشور و ملت است.
اینجانب بار دیگر این ضایعه عظیم را به حضور بقیةالله – ارواحنا له الفداء – و ملتهای مظلوم جهان و ملت رزمنده ایران تبریک و تسلیت عرض میکنم. من با بازماندگان شریف و عزیز این شهدا در غم و سوگ شریک و رحمت واسعهی خداوند رحمان را برای این مظلومان و صبر و شکیبایی را برای بازماندگان محترم آنان از درگاه خداوند متعال خواستارم. رحمت خدا و درود بیپایان ملت بر شهدای انقلاب از 15 خرداد 42 تا 7 تیر ماه 60 و سلام و تحیت بر مظلومان جهان و مظلومان ایران در طول تاریخ.»
روحالله الموسوی الخمینی
آیات عظام گلپایگانی و مرعشی نجفی (رحمةالله) نیز در پیامهای جداگانهای این اقدام جنایتکارانه را محکوم نموده و ضمن تسلیت به ملت ایران بر وحدت و ثبات در برابر دشمنان تأکید نمودند. مرحوم علامه طباطبایی (رضوانالله تعالی علیه) با شهادت شهید آیتالله دکتر بهشتی، یکی دیگر از قویترین شاگردان فلسفی خود را از دست میداد. از بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و به شهادت رسیدن شهیدان آیتالله مطهری و آیتالله دکتر مفتح این سومین شاگرد برجستهی علامه بود که شهادتش ایشان را متأثر میکرد. هر چند که علامه دو ماه بعد نیز شهادت دیگر شاگرد فلسفی خود، یعنی آیتالله دکتر باهنر را درک نمود.
محمدرضا بهشتی در این زمینه میگوید:
« پس از شهادت پدرم به دلیل علاقهی وافری که مرحوم علامه طباطبایی به ایشان داشتند، به اطرافیان ایشان سفارش شده بود که خبر شهادت پدرم را به ایشان اطلاع ندهند. در کمال تعجب پس از مدت کوتاهی مرحوم علامه به آنها گفته بودند که شما نمیخواهد چیزی را از من پنهان کنید، چون من آقای بهشتی را جلوی چشمانم میبینم که دارد اوج میگیرد.»
شورای موقت ریاست جمهوری، جامعهی روحانیت مبارز، جامعه ی مدرسین حوزهی عملیهی قم، حزب جمهوری اسلامی، ستاد مشترک ارتش و بسیاری دیگر از نهادها و ارگانها با صدور بیانیههای مختلفی، خود را در این مصیبت شریک دانستند. در بخشی از بیانیهی حزب جمهوری آمده بود:
«ما از مردم انقلابی ایران میخواهیم ضمن حضور در صحنهی عاشورایی کربلای ایران با حفظ آرامش گوش به رهنمودهای رهبر کبیر انقلاب امام امت داشتته و بدانند آمریکا نمیتواند با این تلاشهای مذبوحانه مهره های خود را بر این کشور حاکم کند، زیرا شما مردم انقلابی، دوستان و دشمنان خود و خدا را شناختهاید و در بستر این شناخت انقلابی با دشمنان خدا و خلق در جنگ سرنوشت مستضعفین شرکت فعالانه خود را اعلام نمودهاید.»
تغییر مسیر
شاید در بستر همین شناخت مردمی و روشن شدن حق و باطل بود که نمایندگان نهضت آزادی در مجلس دیگر شرایط را به نفع خود نمیدیدند و از خشم انقلابی ملت هراسیده، تصمیم گرفتند تا در جلسهی روز چهارشنبه مجلس شرکت نمایند. آقای هاشمی رفسنجانی در این زمینه مینویسد:
«مهندس [عزتالله] سحابی آمد و دربارهی تغییر موضع نهضت آزادی و از تمایل آقایان دکتر [یدالله] سحابی و مهندس [مهدی] بازرگانی به مجلس صحبت کرد. قرار شد امنیت و احترامشان را تأمین کنیم و آنها فردا به مجلس بیایند و قهر را بشکند.»
نهال کجی که توسط فرزندان معنوی مهندس بازرگان کاشته شده بود و در طول این مدت نیز با حمایتهای تلویحی و گاه علنی سران نهضت آزادی آبیاری شده بود، حال به ثمر نشسته بود و روز به روز بارورتر میشد و تناول از میوههای مسموم این درخت بود که برخی از جوانان این مرز و بوم را به اعمال جنونآمیز تروریستی کشانده بود.
چهارشنبه 10 تیر 1360 روز تشکیل اولین جلسهی علنی مجلس پس از فاجعه بود. با شهادت 27 نفر از نمایندگان مجلس و مجروح و بستری شدن 9 نفر از آنان، همه نگران به حد نصاب رسیدن مجلس بودند. البته وزارت کشور اعتبارنامهی 10 نفر از منتخبین میان دورهای را صادر کرد، چرا که یک روز قبل از انفجار اسامی انتخاب شدهها معلوم شده بود. اما با این حال برخی از مجروحین که توانایی داشتند با ویلچر و سرم و بدنهای باندپیچی شده به مجلس آمدند تا به دشمن ثابت نمایند که تا آخر ایستادهاند.
دکتر قائمی در این زمینه میگوید:
« من و دکتر ولایتی به سراغ مجروحین حادثه رفتیم و خدا میداند با چه رنج و مشقتی، بسیاری از آنها با وجود جراحتهای عمیق و تب و عفونت، خودشان را به مجلس رساندند. یکی از آنها تمام موهای سر و صورتش سوخته بود، طوری که ما او را نشناختیم و او ما را صدا زد. یکی دیگر سر تا پا در باند بود. در هر حال با همت مجروحان، مجلس از اکثریت نیفتاد. صدای الله اکبری که آن روز زیر طاق مجلی پیچید، در تمام تاریخ انقلاب بیسابقه است.»
البته جای خالی نمایندگان شهید که حال با عکس آنها و گل تزئین شده بود، فضای معنوی خاصی را بر جلسهی آن روز حاکم کرده بود. به طوری که با تلاوت قرآن بغض فرو خوردهی حضار شکست و صدای گریهی آنان بلند شد. دو تن از مجروحان حادثه داوطلبانه شرح ماوقع را تعریف کرده و با قرائت آیات قرآن، استقامت مردم و نمایندگانشان را به جهانیان اعلام نمودند. رئیس مجلس شورای اسلامی وقت در مورد این جلسهی تاریخی میگوید:
« بعضیها صدای زنگ اعلان رسمیت مجلس را اعلان شکست ضد انقلاب تعبیر کردند، چون هدف آنها از کار انداختن قوای سهگانه بود. تمام وقت پیش از دستور، صرف صحبتهایی شد که همگی دربارهی شهادت 72 نفر از بهترین همفکران و انقلابیون مسلمان در انفجار بمب در دفتر حزب جمهوری اسلامی بود. خیلی بجا و به موقع و مؤثر. بقیهی جلسه صرف مراسم تحلیف نمایندگان جدید و اصلاح لایحهی معاملات مسکن و ارجاع اصلاحیهی انتخابات به کمیسیون داخلی برای تصویب شد. روی هم رفته جلسهی بسیار مفید و سازندهای شد.»
هم زمان با جلسهی مجلس، خیل جمعیت جهت خاکسپاری شهید بهشتی و دیگر شهیدای باقی مانده در بهشت زهرای تهران جمع شده بودند. یکی از زیباترین شعارهایی که در آن روزها بر سر زبانها بود، این بود: « بهشتی، بهشتی، تو لایق بهشتی». جواد ملاحیدر دربارهی کفنی که آن روز بر پیکر مطهر شهید بهشتی پوشانده شده بود، میگوید:
« من از کربلا سه کفن متبرک شده به ضریح امام حسین (ع) خریدم و در آب فرات شستم و بعد به مکه و مدینه بردم و با آب زمزم هم تبرک کردم. یک روز که این مطلب را به شهید بهشتی گفتم، فرمود:یک عدد از این کفنها را به من بده. من همکه از این حرفشان متأثر شدم، عرض کردم: خد انشاءالله به شما عمر طولانی عنایت میفرماید. ولی در نهایت یکی از این کفنها نصیب ایشان شد و دو کفن دیگر هم نصیب شهید باهنر و شهید رجایی گردید.»
هر کس شهید شد...
حضرت امام که در آن ایام با رهنمودهای خود ماهرانه انقلاب را هدایت میکردند، در همان روز سخنرانی مفصلی در جمع روحانیون ایراد نموده و نکات مهمی را در مورد نقش روحانیت در جامعه و انتخابات آتی ریاست جمهوری گوشزد نمودند. ایشان در بخش دیگری از این سخنرانی با اشاره به مظلومیتهای شهید بهشتی، دربارهی ایشان فرمودند:
« شما ببینید چه ظلمی [بود] به یک همچو موجود فعالی که مثل یک ملت بود برای این ملت ما با چه حیلههایی این را میخواستند بیرون کنند. خب حالا رفته است کنار، ولی اینها بدانند که با رفتن این و آن و آن و آن، خیر، مسائلشان حل نمیشود. مردم بیشتر میفهمند که شما چه کاره بودید و میخواستید چه بکنید... و من اطمینان دارم که تا این ملت توجه به خدا دارد، هیچ قدرتی نمیتواند به این آسیب برساند.
افراد را ممکن است، خوب بکشند، یک روز هم مرا بکشند، اشکالی ندارد، اما ملت سر جای خودش هست. اینها اشتباه میکنند، یک اشتباه غلطی است که خیال میکنند که این را بکشند، چند نفر وکیل [را] بکشند. چند نفر وکیل را کشتند. امروز مجلس بوده، وکلای دیگر هم میآیند، جایش مینشینند. باز هم ملت ما قائم به شخص نیست؛ یعنی این یک قدرت الهی است که در این ملت پرتو افکنده که اشخاص مطرح نیستند. ملت الان همه با هم در صحنهاند و هر کس از آنها شهید بشود یک نفر دیگر به جای او نشانده میشود.»
به رغم آن که به دلیل عارضهی قلبی، اطباء حضرت امام خمینی (ره) را به استراحت دعوت نمودهاند، اما ایشان در آن روزها با سخنرانیهای متعدد و متوالی، هر روز را به موضوعی اختصاص داده و راهگشایی میکنند. محوریت این موضوعات فاجعهی هفتم تیر است. اما امام از طریق همین موضوع روز به روز مطالب مهمتری را در مورد زمینهها و عوامل وقوع این فاجعه و همچنین نتایج و آثار آن بیان مینمایند که تأثیر بسزایی در آگاهی مردم و قضاوت آیندگان دارد.
در تاریخ پنجشنبه 11/4/1360 امام پس از دو سخنرانی که در روز گذشتته انجام دادهاند، امروز در ملاقاتی که با خانوادههای شهدای هفتم تیر دارند، گویا تصمیم گرفتهاند تا پس از صبر و سکوتی طولانی و تذکراتی که در حدود یک ماه گذشته به سران نهضت آزادی دادهاند، این بار به گذشته باز گردند و از دست اعمال پیشین و حال آنان با مردم درد دل کنند. چرا که وقت آن فرا رسیده است تا آنان موضع خود را به صراحت در برابر منافقین روشن نمایند.
امام در بخشی از این سخنرانی به زمینههای این فاجعه پرداخته و حذف افراد متعهد را مقصد اصلی دشمنان اعلام میکنند:
« مسائل آمریکاست و اسلام، جریان، جریان آمریکایی در مقابل اسلام از همان اول، از همان وقتی که احساس این شد که شاه باید برود، از همان وقت بختیار میآید و بختیار از یک گروه ملیگرا. من باب احتیاط هم آنها میگویند که دیگر او از حزب ما و از جبهه نیست. این احتیاطی بود که کردند که اگر او کنار رفت، باز جبههای در کار باشد. از همان وقت که دیگر اساس سلطنت سست شد، این جریان در کار افتاد.
همان وقت که من در پاریس بودم این جریان شروع شد. همان وقت هم میخواستند که شاه را نگه دارند، به اسم این که او سلطنت کند نه حکومت. با این اسم میخواستند حفظش کنند و از همان وقت هم میخواستند که بختیار را بیاورند و با ما آشتی بدهند. ما کانه نزاعمان با بختیار بود از این جریان. از اول یک جریانی منسجم شده و برنامهریزی شد، کمکم خودشان را لو دادند و رسید به اینجا که من هر چه جدیت کردم که نرسد به اینجا، رسید.
نه از باب این که به اینها اعتمادی داشتم، از جهات دیگری که به خود آقایان گفتم. حالا رسیده جریان به اینجا که از حفظ شاه و بعدش بختیار و بعدش شورای سلطنتی و بعدش اصل جمهوری اسلامی که با آن مخالفت میشد و بعدش مجلس خبرگان و بعدش مجلس شورای اسلامی و بعدش دولت و بعدش قوه قضایی و امام جمعهی تهران مخالفتی داشتند.
چه مخالفتی؟ یک جریانی بود که باید افراد متعهد نباشد. اگر شد آنها را از صحنه بیرون کنند و منعزل کنند از مردم. بهتر .... این یک جریانی بود و هست که میخواهند این کشور را با آن جریان بکشند به طرف آمریکا، خب اگر به طرف آمریکا کشاندند، شوروی هم شریک است.»
ایشان در ادامه به صراحت از آنان با عنوان شیطان یاد کرده و در مورد مواضعشان پس از تسخیر لانهی جاسوسی میگویند:
«... این شیاطین به دست و پا افتادند. یکی گفت که اینها خط شیطان هستند و دنبال این کردند که ما الان اسیر آمریکا هستیم، نه این که نمیفهمیدند که نه، اسیر آمریکا نیستیم، میخواستند که ما را از استقلال بیرون بیاورند و به دامن آمریکا بیندازند و قضیهی گرفتن این محل جاسوسخانه ناگوار بود برای آنها. برای این که پروندههای اینها هم ظاهر میشد، پیدا میشد این پروندهها.»
نکتهی مهم آن است که این مطالب در زمانی مطرح میشود که سران نهضت آزادی به قهرشان با مجلس پایان داده و به ظاهر در صدد همکاری هستند. اما از آنجا که امام بر موقت بودن این همراهی واقف هستند، آنان را به توبهی واقعی دعوت میکنند و از آنها میخواهند که خودشان را اصلاح نموده و با صدور اعلامیهای عملاً حساب خودشان را از منافقین جدا نمایند:
« من حالا هم باز به این افرادی که خیلی منحرف نیستند، من به اینها باز نصیحت میکنم که شما بیایید و حسابتان را از این منافقین که قیام بر ضد اسلام کردند، جدا کنید نه این که بگویید خشونت شما نکنید. آن وقت به من هم بگویید که شما هم خشونت نکنید. این معنایش این است که ما و آنها مثل هم هستیم. آنهایی که [کتاب] «شناخت»شان را گمان ندارم این آقایان ندیده باشند، اینهایی که کتاب عقایدشان را منتشر کردهاند و این آقایان هم شاید و لابد دیدهاند آنها را، با ما که میدانند که ما لااقل مسلمان هستیم، مسلمان بدی هستیم، اینها حسابشان را جذا نمیکنند.
شما دیدید که آقای بنیصدر حسابش را جدا نکرده، خدا میداند که من مکرر به این گفتم که آقا! اینها تو را تباه میکنند. این گرگهایی که دور تو جمع شدهاند و به هیچ چیز عقیده ندارند تو را از بین میبرند. گوش نکرد، هی قسم خورد که اینها فداکار هستند.... حالا هم من به این آقایانی که اهل سدادند، اهل صلاحند، منتها اعوجاج فکری دارند، [میگویم که] آمریکا برای شما هیچ فایدهای ندارد. دیگر گذشت آن وقت، امروز آنی که برای شما، برای دینتان، برای دنیایتان فایده دارند این ملتاند. این ملت پابرهنه است. آن ملت سرمایهدار هم به درد شما نمیخوردند. آنها همه برای خودشان میکشند، شماها را میخواهند آلت دست قرار بدهند.
این منافقین هم به درد شما نخواهند خورد. هر روزی که این منافقین قدرت پیدا کنند سر شما را هم میبرند. برای این که شما لاالهالاالله میگویید. آنها با لاالهالاالله مخالفند. آنها توحید را توحید طبقاتی میگویند. آنها معاد را همین جا میدانند، همین دنیا. آنها غیر از این دنیا چیزی را قائل نیستند، اما شما قائلید. آن روزی که اینها پیروز بشوند – خدای نخواسته – شما فدای آنها خواهید شد و شما را پل قرار دادهاند برای پیروزی، وقتی که رفتند این پل را عقب خودشان خراب میکنند، آنها مزاحم نمیخواهند.
من باز هم عرض میکنم به آقایان که ماه مبارک رمضان است و درهای رحمت خدای تبارک و تعالی به روی همه گنهکاران باز است و شما تا دیر نشده است در این ماه رمضان خودتان را اصلاح کنید. ما همه باید خودمان را اصلاح کنیم. ما هیچ کداممان یک آدم حسابی نیستیم، پناه به خدا باید ببریم و خودمان را اصلاح کنیم و با این جریانی که خروشان و دریای مواج آدمهای متعهد است ما با آنها خودمان را در همان جریان بگذاریم.
جریان مخالف سیل، انسان را خرد میکند؛ جریان مخالف موجهای شکننده دریا، انسان را از بین میبرد. شما اسلام را کنار نگذاشتید، لکن آنهایی که به اسلام عقیده ندارند و اشخاصی هستند که قیام بر ضد اسلام کردند و لااقل در خیابانها ریختهاند و آدم کشتهاند و شما هم حکم شرعیاش را میدانید و شما هم میدانید که کسی که مسلحانه در خیابان بریزد و مردم را ارعاب کند، لازم نیست بکشد مردم را، ارعاب کند، اسلام تکلیفش را معین کرده است و شما هم مسئلهاش را میدانید.
شما همین یک مسئله را بگویید، یک اعلامیه بدهید. مسئله در کتاب خدا هست که این اشخاصی که مفسد هستند و ریختند توی خیابانها و مردم را میترسانند، بر حسب حکم خدا، حکمشان این است. شما این مسئلهی شرعی را بگویید و از گروه خودتان امضا کنید. خب، چرا اینقدر تعلل میکنید؟»
چندی بعد نهضت آزادی ارسال تلگرامی به محضر امام خمینی عالمان فاجعهی انفجار 7 تیر را شدیداً محکوم کرد. در این بیانیه آمده است: « تشنجات و تجاوزات خیابانی به ضرر جمهوری اسلامی و به نفع بیگانگان است. هر فرد یا گروهی که موجبات تشنج و تجاوز و ارعاب را فراهم آورد، آب به آسیاب دشمنان انقلاب اسلامی ایران ریخته است.»
البته وقایعی که در آینده رخ داد، نشان دهندهی آن بود که این گروه اندکی از مواضع غیر اصولی خود عقبنشینی ننمودند.
مجالس ترحیم
در آن ایام مجالس مختلفی به عنوان ختم برای شهدای این فاجعه برگزار میگردید. از جمله این مجالس، مراسمی بود که در همان روز پنجشنبه در منزل شهید بهشتی برگزار میگشت. اما مسئلهای که خانواده و نزدیکان ایشان را آزار میداد آن بود که آنان پس از تحمل این همه مظلومیت و مشقتی که در این سالها لمس کرده بودند، اکنون که حقانیت شهید مظلوم به اثبات رسیده بود، نیز نمیتوانستند حتی در مراسم ختم او اشک بریزند، چرا که برخی از عناصر ضد انقلاب و منافق با چهرههایی به ظاهر مذهبی در این مجالس شرکت مینمودند تا عکسالعمل آنان را مشاهده کنند.
خانوادهی شهید مظلوم نیز تکلیف را در آن میدیدند که ناراحتی خود را در برابر دشمنان پنهان نموده و پس از اتمام مراسم و در خلوت برای آن شهید مظلوم عزاداری کنند. همسر مکرمهی شهید بهشتی که در طول این سالها همواره یار و همراه آن شهید در همهی صحنهها بود، میگویند:
« قبل از شهادت آقای بهشتی، امام خوابی دیده و به ایشان هشدار داده بودند. نیمهی شعبان بود که میخواستیم برای دیدن مادر آقا به اصفهان برویم. آن روز او به دیدن حضرت امام رفت، موقعی که برگشت دیدم خیلی ناراحت است. علت را پرسیدم، گفت: امام گفتهاند به این سفر نرو و بیشتر مراقب خودت باش. هر چه پرسیدم خواب امام چه بوده، به من جواب نداد. تا روز ختم او که خانم امام به منزل ما آمدند و من دربارهی خواب امام سؤال کردم. ایشان گفتند: امام خواب دیده بودند که عبایشان سوخته است و به آقای بهشتی گفته بودند: شما عبای من هستید، مراقب خود باشید.»
انتهای پیام/