نقاشی هایی که تابستانِ شهر تهران را به زمستان آورد
این روزها مردی از تبار تابستان حاصل هنر ۶۰ سالهاش را در کولهباری به زمستان آورده است.
باشگاه خبرنگاران پویا
در مسیر بازگشت از موزه مرکزی شهدا، بعدازظهر داغ تابستانی و یک پیادهروی عرقریز. خیابان ایرانشهر به سوی شمال خنک، برای دیداری از خانه هنرمندان. این روزها گالریهایش میزبان چند نمایشگاه تجسمی است: «از قلب اروپا» تا «بادامهای تلخ». حال آنچه نظرم را جلب میکند نمایشگاهی است که نامش نشان از هنرمندی پیشکسوت دارد: «نمایشگاه نقاشی 60 سال با استاد محمد ناصریپور».
بیمقدمه راهی گالری زمستان میشوم. استاد ناصریپور در میانه گالری ایستاده، گرم سخن با جوانی ناآشنا برایم. از گشایش نمایشگاه استاد دو روز گذشته است و انتظار دیدارش در میانه آثارش نمیداشتم. گفتم: «آمدم تا آثارتان را ببینم و فکر نمیکردم اینجا باشید.» نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: «منتظر معاون هنری وزارت ارشاد هستم. قرار است به بازدید نمایشگاهم بیاید.»
یک به یک آثار را از نگاه میگذرانیم. با حوصله برایم توضیح میدهد:
«... گالری زمستان کارهای طراحیِ معماری مرا در خود جای داده که اغلب مربوط به دوره دانشجویی است. این اثر را 50 سال قبل کشیدم. اولین کاری است که در دانشگاه به ما سپردند و من از آن نمره 18 گرفتم ...»
از علاقهاش به معماری گذشته ایران میگوید و حساسیتی که روی این آثار ملی دارد. تخت جمشید را از عظیمترین پروژههای معماری دنیا در مقطع خودش میداند و از اینکه چنین شاهکارِ معماری با امکانات محدود آن روزگار اجرا شده اظهار حیرت میکند؛ از اینکه آن زمان طرحهایی را با دست اجرا میکردند که امروز لیزر هم نمیتواند. هر دو به تصویری از تخت جمشید خیره میشویم.
حالا طرح پروژهای بزرگ را تماشا میکنیم: «مرکز سلامتی-تفریحی دارآباد». 25 سال پیش طرحش را ارائه کرد؛ اما هیچگاه اجرایی نمیشود. مرکزی که قرار بود هم بخش سلامتی داشته باشد و هم هتل و مراکز تفریحی. یک شهربازی که قرار بر آن بود چیزی به مانند دیزنیلند باشد.
گرم صحبت بودیم که امیر سقراطی کیوریتور (نمایشگاهگردان) نمایشگاه از راه میرسد. بعد از خوشوبشی کوتاه از رسیدنِ معاون هنری تا 15 دقیقه بعد خبر میدهد. ناصریپور به کیوریتورش ابراز محبت میکند و لب به تمجیدش میگشاید: «... کیوریتور خوب در ایران خیلی کم است و شانس یار من بود که آقای سقراطی با من همراه شد.» سقراطی هم رسم ادب به جا میآورد و تواضع میورزد: «... اختیار دارید استاد! اینها حاصل 60 سال زحمت و خلاقیت شماست.»
حالا به سراغ طرحی میرویم که به نظرم بیشتر از همه آثار در گالری زمستان جلب توجه میکند. طرحی انتزاعی و خیالی از یک بنبست در شهرک غرب تهران به سفارش یک دفتر فروش معماری آن هم در روزهایی که قرار بود شهرک غرب همانند پولیسهای مغرب زمین ساخته شود. فارغ از غرب بودنش، گویی برای همین نامش را اینچنین نهادهاند. دیدن این تصویر آدم را یاد فیلمهای غربی قدیمی میاندازد و هر جوان بلندپروازی را غرق در رویا میکند. خانوادههای مرفه در محلهای ویلایی با معماریهای مختلف. فضای سبز و درختان بلند با تمِ تابستان شاد شهرک و زنان و مردانی که کنار خیابان قدم میزنند. بیامو 2002 با آن بدنه کوچکش در خیابان. انگار ناصری پور با این تصویر تابستانِ شهرک غرب را به «زمستان» آورده است.
نقشی از میدان پیکادلی لندن را به من نشان میدهد که در قاب چوبی جا خوش کرده است: «... سعی کردم به هر جای دنیا که رفتم تصویری از آن را بکشم. در فرانسه و آمریکا زندگی کردهام؛ اما تمام اروپا را از شمال تا جنوبش دیدهام. البته به دنبال آثار هنری نه برای خوشگذرانی...»
به تماشای عکسهایی از دو ماکت میایستیم: یکی مقبره عطار است و دیگری مقبره حافظ. این یکی نیشابور و آن یکی شیراز، دو قطب ادب فارسی. ماکتها را آنقدر با دقت و جزئیات آفریده است که وقتی تصویرش را میبینی انگار با خود مقبره روبهرویی. با همان کاشیکاریها و اشعار و برجستگیها؛ اما ای کاش ماکتها هم آنجا بودند تا نیشابور و شیراز را هم در زمستان میدیدیم.
و حالا یک کار متفاوت از آثار زمستانیِ ناصریپور: عکسهایی از قلمدانی متعلق به دوران صفویه با قدمتی حدود 400 سال که گذر زمان فرسودهاش کرده بود و یک سال زمان برد تا دست مرمتگرِ استاد دوباره برقِ «نویی» به آن بخشید. نوازندگانش تار و دف میزدند و جوانانش گرمِ معاشقه در بوستانی سبز و خرم.
از زمستان که خارج میشویم روی دیوار راهرو مدارکش را نشانم میدهد: از تصدیق ششم ابتدایی تا مدرک کلاسهای American Society و تقدیرنامههای نقاشی و حتی کارت پایان خدمت. مدارکی که اغلب نشان شیر و خورشید دارند و گواه بر سالهای دور.
و حال عکسهایی که از دیدار رجال سیاسی و شخصیتها از آثارش به یادگار دارد: از لاریجانی و حبیبی و میرسلیم تا فرشچیان و کاتوزیان و بزرگ علوی. دیدار با فرانسیس ریچارد، از بزرگترین هنرشناسان ایران. دستخطی که دکتر نصر برایش بر کارتی نگاشته بود و در میانه این عکسها نقشی از چهره خودش را میبینم که تماماً با نقطه کار شده است. آن هم در روزگاری که دقیقاً به همین سن و سال و چهره بود. انگار این نقاشی نشان از گذر عمرش در این رویدادها دارد و روزگار جوانی که وقف هنر شد.
و عکسهایی از سالهای بسیار دور بر دیوار مشکی انتهای راهروی خانه هنرمندان. عکسهایی از کودکی و جوانی به همراه خانواده و شخصیتها. عکسها را که میبیند خاطراتش تازه میشود. کودکستان و دبستان و مسابقات نقاشی و جوایزی که از دست دکتر مجتهدی و مهران، وزیر فرهنگ آن روزگار گرفته است. دکتر مقدم که در دانشگاه به خاطر کسب مقام اول در مسابقات فوتبال به او جایزه میدهد و بالاخره عکسی با پدر و مادر و مادربزرگش. عکسهای سیاه و سفید و موی و سبیل سفید چه تقابل زیبایی ایجاد کردهاند. انگار این دیوار هم سیاه است تا میزبان ضیافتِ سیاه و سفیدها باشد.
حالا به گالری ممیز میرویم جایی که یادآور نام استاد مرتضی ممیز است پدر گرافیک معاصر ایران.
آنجا نقاشی آبرنگی چشمنوازی میکند که نقطهپردازی شده است، یعنی رنگها نقطهنقطه کنار هم قرار گرفتهاند و به گفته استاد ناصریپور کار مفصلی است و وقتگیر.
در ویترینی که میانه راهروی خانه هنرمندان قرار دارد یک اسکناس قدیمیِ تاشده در قابی چوبی میبینم. داستان اسکناس را که از استاد میپرسم تازه میفهمم اسکناس نیست بلکه عکسِ نقاشیای است که حدود 60 سال پیش از روی یک اسکناس 100 ریالی با قلم هاشور کشیده آن هم زمانی که به قول خودش اصلاً نقاشی بلد نبوده است. اصلِ این نقاشی را به دخترش اهدا کرده است.
در ویترین دیگری دو پرتره از خود و همسرش قرار گرفته است. میگوید: «... تصویر همسرم را با کمترین خط کشیدم. خانمم به من میگوید که با همین کارها مرا گول زدی ...» هر دو میخندیم. از کیفیت بالا و ظرافت هنری در آفرینش پرتره همسرش میگوید. به قطع یقین آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند؛ پس این مرد خودش هم از تبار تابستان است.
به سالنِ دیگر گالری ممیز میرویم. از نقاشیِ مقبره فردوسی میگوید که مجسمهاش را در حالی به تصویر کشیده که به مقبره خود نگاه میکند؛ اما در واقع مجسمه به این شکل نیست. آسمان را آبی نمیکشد تا معماری بهتر رخ بنمایاند. اگر آسمان آبی و آفتابی بود یا حتی ابری و بارانی مخاطب غرق در صحنه آسمان میشد و دیگر کسی به عمارت توجه نمیکرد.
صحبتهایمان تمام میشود؛ اما احساس میکنم هنوز یک دنیا حرف برای گفتن دارد. با مرد تابستانی خداحافظی میکنم. معاون هنری هنوز نرسیده است. از خانه هنرمندان که خارج میشوم دیگر گرمای هوا اذیتم نمیکند. انگار هنوز هوای «زمستان» در تنم مانده است.
*مهدی خانی اوشانی
انتهای پیام/