ایرلاینهای ارزان اروپا همچون متروی تهران/اشتباهاتی گران در سفر به غربیترین سرزمینهای قاره سبز
هواپیمایی رایان فقط به شما صندلی میدهد و دیگر خبری از سرویسهای لوکس نیست. یک لیوان آب خواستم که خانم خدمتکار خیلی ریلکس فرمودند ندارند و اگر خواستم میتوانم بخرم. آن هم به نرخ ناکجاآباد. غذا و پذیرایی هم فروشی است، یاد متروی خودمان افتادم ...
به گزارش خبرنگار اجتماعی خبرگزاری تسنیم، دکتر محسن حاجی زین العابدینی - استادیار دانشکده علوم تربیتی و روانشناسی برای حضور در کنفرانس ایسکو (انجمن بین المللی سازماندهی دانش) سفری به شهر پورتو - دومین شهر بزرگ پرتغال داشته است و در این سفر از منظر یک دکتری علوم کتابداری و اطلاع رسانی به مطالب و رویدادهای جالبی پرداخته است که میتواند برای هر مسافری آموزنده باشد. همچنین در دو بخش اول و دوم سفر علمی این استاد ایرانی گزارشات پیش رو منتشر شده است.
شگفتیهای شهری افسونگر با زیباترین کتابخانه جهان/فسنجان خوردن یک استاد ایرانی در دیار خالق هریپاتر
تجربه سفر پرتغالی به سرزمین رقیب ایران در جامجهانی فوتبال؛ از بلیط 135هزار تومانی مترو تا دیدار با بزرگان نظریهپردازی جهان
... هر آمدنی را رفتنی است و از رفتن گریزی نیست. بالاخره روز موعود فرا میرسد. باید رفت و یک شهر را با همه لحظههای ویژه و خاطره انگیزش جا گذاشت. پنجشنبه 21 تیر 1397 (12 جولای 2018) و پنجمین روز سفر است و باید راهی سفری کوتاه و درون اروپایی شوم. پورتو در غربی ترین نقطه اروپا و در ساحل اقیانوس اطلس واقع است و با اینکه پرتغال و اسپانیا با هم همسایه هستند اما بارسلونا در شرق اسپانیا است و حالا باید از غربی ترین نقطه به شرق اسپانیا سفر کنم که نزدیک به دو ساعت پرواز است.
بلیط رایان ایر در موبایل است و بدون دغدغه فکر میکنم که چه راحت با اتوبوس و بعد مترو از میدان آلیادوس خودم را به فرودگاه پورتو خواهم رساند. قرار است ساعت 11.30 پرواز از پورتو به بارسلونا باشد و با خودم فکر میکنم خوب است ساعت 10.30 فرودگاه باشم که یک ساعت قبل از پرواز است و کافی هم هست. با احتساب زمان برای رسیدن به فرودگاه فکر میکنم که نیم ساعت هم زودتر بیرون بروم یعنی ساعت 9 که با خیال راحت آنجا برسم. غافل از اینکه که چه ماجراها انتظارم را میکشند.
وسایل را که قبلاً جمع کرده ام، بسته بندی و تکمیل میکنم که خوشبختانه از همان یک چمدان و یک کوله پشتی که لپ تاپ هم در آن است تجاوز نمیکند. آخرین عکسها را با اتاق و هتل میگیرم و میزنم بیرون و کلید را طبق آنچه مری روز اول گفته در سبدی در حال میگذارم و در را میبندم و خلاص. اما نخستین مشکل این است که آسانسور از دیروز خراب شده و حال با چمدان سه طبقه را پائین رفتن معضلی میشود که چاره ای نیست و با توجیه آخرین بار بودن، سختی اش قابل تحمل میشود.
از ایستگاه "سن ژوستا" سوار میشوم و در میدان "آلیادوس" هم مترو میگیرم و فکر میکنم که با خیال راحت مینشینم و قطار هم سر وقت به فرودگاه میرسم. اما کی فکرش را میکند که سهم فرودگاه بین المللی یک شهر مهم اروپایی از مترو، همان یک ایستگاه معمولی مثل همه ایستگاههای دیگر یک خط طولانی مترو باشد. فکر میکردم مثل ایران است که آخر خط فرودگاه خواهد بود و آنجا که برسیم همه ملت پیاده میشوند و من هم دنبال آنها میروم.
رعایت قانون مهم سه ساعت قبل از پروازهای بین المللی
سوار میشوم و جای نسبتا راحتی برای خودم و چمدان پیدا میکنم و تصمیم میگیرم از شهر و آخرین جرعههای بودن در آن لذت ببرم. دیروز دکتر منصوریان یک دکلمه با صدای خودش از شعر "چاوشی" استاد مهدی اخوان ثالث برایم فرستاده. شعری زیبا که مهمترین بخش آن میگوید "من اینجا بس دلم تنگ است.... به کجای این شب تیره بیاویزم.... ". آن را میشنوم و دوباره و سه باره و با شهر یکی میشوم. حس رفتن این شعر در دل و جانم رسوخ میکند. به نظرم میرسد مسیر طولانی و کمی غریبه شده. از خانمی که رو به رویم نشسته میپرسم این قطار کی به فرودگاه میرسد. با تعجب میگوید که این قطار فرودگاه نمیرود. اولش باور نمیکنم و نمیخواهم قبول کنم اشتباه شده. اما ظاهرا قضیه جدی است. در نخستین ایستگاه که کمی دور از شهر و حالت روستاگونه دارد پیاده میشوم و ملت میگویند که باید چند ایستگاه برگردم و آنجا یک قطار دیگر بگیرم به سمت فرودگاه. ساعت نزدیک ده است و قلبم دارد میایستد. ضمن اینکه تازه یادم میآید که این یک پرواز بین المللی و از کشوری به کشور دیگر خواهد بود و اگر با احتساب فرودگاه امام خمینی در نظر بگیریم باید حداقل سه ساعت قبل از پرواز آنجا برسم. با خودم حساب و کتاب میکنم و میبینم که هیچ رقمه با مترو نخواهم رسید.
تاکسی در اروپا یک وسیله لوکس و لاکچری
به فکر تاکسی میافتم و از مردم میپرسم که تاکسی میخواهم و انتظار دارم که کسی گوشی اش را در بیاورد و مثلا با "اوبر" یا "مای تاکسی" برایم تاکسی ارزان بگیرد. اما چنین چیزی نیست و استفاده از تاکسی به عنوان یک امر لوکس و لاکچری است که کسی چندان با آن دمخور نیست. چرا که تاکسی بسیار گران است و هم اینکه وسائل نقلیه عمومی مثل اتوبوس و مترو فراوان و سهل الوصول است و هم فرهنگ استفاده از خودرو شخصی و تاکسی چندان رایج نیست. به همین خاطر مردم فقط خیلی مبهم به میدانگاهی در آن شهر یا روستا که اسم و مشخصاتش هم یادم نیست اشاره میکنند که ممکن است آنجا تاکسی پیدا شود.
سراسیمه و نگران به پرس و جو میپردازم و سعی میکنم تاکسی پیدا کنم در حالی که چمدانم را هم دنبالم خرکش میکنم. بالاخره ایستگاه تاکسیها را پیدا میکنم. دو سه تاکسی که یکی بنز و دیگری تویوتا پریوس (مدل اروپایی که کمی چراغها و ساختارش با ایران فرق میکند) و دیگری مارکی است که نمیشناسم ایستاده اند. به یکی میگویم و میپرسم میرسیم یا خیر؟ توضیح میدهد که حدود ده دقیقه خواهد بود. در اینجا تاکسی خطی وجود ندارد و برای مسیرهای مشخص اتوبوس و مترو هست و اگر کسی غیر از اینها را بخواهد باید تاکسی دربست بگیرد. سیستمهای تاکسی نسبتا ارزان و مناسب هم هست که اسنپ و تپسی ما از روی آنها گرفته شده اند. Uber و My Taxi مهمترین آنها است. جالب اینکه وقتی در گوگل مپ جستجو میکنی علاوه بر اطلاعات دیگری مثل رانندگی، مترو، اتوبوس و پیاده، قیمت اوبر و مای تاکسی را هم میدهد.
مشکلات استفاده از تاکسی اینترنتی در اروپا / هزینه تاکسی به اندازه هزینه سفر استانی
"اوبر" را روی گوشی ام نصب کرده ام اما برای استفاده از آن دو امکان لازم است که هیچ کدام را ندارم. یعنی اینکه اول باید اینترنت داشته باشم و دوم اینکه امکان جواب دادن به تلفن را داشته باشم. به همین خاطر نمیشود به آنها فکر کرد. سوار تاکسی مردی جا افتاده و آرام و در عین حال تر و تمیز میشوم. میپرسم چقدر میشود و میگوید حدود ده یورو. چاره ای نیست و باید رفت. میپرسد دیرت شده و مثلا برای اینکه دندان گردی نکند میگویم نه ولی خب زودتر برسیم بهتر است. میبینم که دکمه تاکسی متر را میزند و کمی خیالم راحت میشود. اما رگ ایرانی ام نمیگذارد آرام باشم و فکر میکنم که اگر حالا برود چند دور قمری بزند تا مسیر را دورتر کند و احیاناً پول بیشتری بگیرد چه خاکی به سرم کنم؟ میپرسد کدام شرکت هواپیمایی پرواز دارم و وقتی میگویم رایان ایر می گوید که باید برویم ترمینال 2. خوشبختانه با 10.75 یورو کار تاکسی راه میافتد. تجربه ای جدید در تاکسی سواری اروپایی که قبلا خیلی از آن میترسیدم. هر چند این مبلغ به پول ما (یعنی حدود 103.000 تومان) هزینه ای گزاف برای تاکسی است اما اگر از آن کمک نمیگرفتم به پرواز نمیرسیدم و این یعنی به هم ریختن تمامی برنامهها.
تفاوت پرداخت پول بار پرواز در اروپا
خودم را می رسانم به کانتر رایان ایر و پرواز بارسلونا. خانم گیت میگوید که خیلی دیر است و گیت تقریبا بسته شده است. با این حال قبول میکند که کارم را انجام دهم. خوشبختانه از قبل هزینه حمل چمدان را پرداخت کرده ام. همانطور که گفتم اغلب پروازهای داخلی کشورها و درون اروپایی بار ندارند و حتما باید پول جداگانه برای بار بپردازید. این را قبول میکند اما مصیبت عظما چیز دیگری است.
فامیلی ما از قدیم یک حاجی اضافی ابتدایش داشته که همیشه مایه دردسر بوده است. یادم میآید نخستینبار در سال 1369 که قرار بود برای کنکور ثبت نام کنم به این مصیبت واقف شدم. دفترچه کنکور را گرفته بودم و با شور و شوق آمدم خانه و شروع کردم به تکمیل پیش نویس آن در همان دفترچه کاهی. مشخصاتم را تا جایی که عقلم میرسید تکمیل کردم. عصر که برادرم آمد فرمها را به او نشان دادم. اولین اشکالی که گرفت همین بود که فامیل ما "حاجی" زین العابدینی است و نه زین العابدینی خالی. البته در روستای ما خیلی از آدمها فامیل زین العابدینی خالی دارند و بعدا من اقدام کردم که این حاجی را بردارم که ماجرای مفصل و جالبی دارد و اینجا مجال پرداختن به آن نیست.
نیم میلیون تومان؛ هزینه جا افتادن یک کلمه فامیلی ایرانی
خلاصه اینکه از آن وقت کنکور من فهمیدم که یک تکه مزاحم در فامیلم هست که باید حواسم به آن باشد و تا قبل از آن چندان مسئله ای پیش نیامده بود که من کار رسمی بخواهم بکنم و این فامیل مسئله ساز باشد. بارها پیش آمده که این فامیل را ننوشته ام یا در جاهای مختلف ذکر نشده و مشکلاتی برایم پیش آورده. به ویژه در زمانی که رادیو میرفتم این مسئله همیشه یک موضوع بغرنج بود و با آفیش صدا و سیما باید دو سه بار چک میکردم. این بار هم این مشکل به سروقتم آمد اما با استرس و هزینه ای سنگین. خانم گیت گفت که فامیل شما در پاسپورت "حاجی زین العابدینی" است اما بلیط شما به اسم "زین العابدینی" رزرو شده. همین خودش شد آغاز ماجرایی که با آن وقت کم واقعا وحشتناک بود. با کسی تماس گرفت و گفت که باید اسم بلیط را عوض کنی و این خودش کلی هزینه دارد. چاره ای نبود و باید میپذیرفتم چون در غیر این حالت تمام برنامههایم به هم می ریخت. چیزهایی که گفت که در آن حال نفهمیدم که رقم 107 یورو درونش بود و از شنیدنش وحشت کردم. یک برگه داد که بروم پیش مدیریت و با چه حال نذاری دویدم پیش وی و خوشبختانه مثل ادارات ایران خیلی وقت گیر نبود، چون قبلا آن خانم هماهنگ کرده بود. مدیریت مبلغ 55 یورو (528.000 تومان) درخواست کرد که مجبور شدم از گوشه جگرم سوا کنم و بگذارم روی میز. بعد هم بدو بدو رفتم کانتر که چون این پرواز با پرواز مکزیک یکی بود کس دیگری در حال خدمت گرفتن بود. خانم کانتر تا مرا دید به آن آقا توضیح داد که کار من عجله است و پروازم در حال پریدن است و آن آقا هم با معذرت خواهی از من (چقدر شعور) رفت عقب ایستاد تا کار من انجام شد و چمدان را تحویل گرفتند و کارت پرواز دادند. دوان دوان رفتم گیت که میترسیدم آنجا هم مثل ایران بخواهند دوباره بازرسی کنند. اما خوشبختانه همان ورودی که بازرسی شده بود مشکل حل شده و سریع رفتم به سمت گیت و دیدم که ملت توی صف گیت ایستاده اند. کمی خیالم راحت شد و خودم را آدمی خسته و عرق کرده و گرمازده در بین این همه آدمهای رنگارنگ که بیشتر برای تفریحات تابستانی به بارسلونا میآمدند یافتم.
فامیلی تان در پروازهای خارجی عین به عین پاسپورت باشد
تجربه تلخ و سنگینی بود که یادم باشد فامیلی من یک فامیل کامل است که باید عین به عین پاسپورت و مدارک رسمی باشد و نباید در نوشتن آن در هیچ جا کوتاهی کنم که مصیبت گریبانگیرم نشود؛ دیگر اینکه قبل از هر پروازی حداقل یک ساعت وقت آزاد در نظر بگیرم برای حوادث غیرمترقبه ای مانند این.
جا به جایی صندلی پروازها حتی در ایرلاینهای اروپایی
همانطور که گفتم پرواز رایان ایر، پروازی نسبتان ارزان است که با به حداقل رسانیدن خدمات هزینهها را کاهش داده است. جالب بود که لباس رسمی کارکنان مرد و خدمه این شرکت شلوارک سرمه ای با آستین کوتاه بود (فکر کنید یونیفورم رسمی در ایران را با این لباس که کاملا مناسب خدمت طراحی شده است). شاید این لباس علاوه بر راحتی و سهولت کار کردن در هوای گرم تابستانی (البته این چند روز حداکثر دما 25 درجه بود) صرفه جویی در پارچه را هم داشته باشد که به نسبت یک شلوار کامل هزینه کمتری دارد. خود هواپیما کوچک و دو ردیف سه تایی داشت که من قبلا زمان رزرو بلیط، صندلی 26A یعنی کنار پنجره را انتخاب کرده بودم. جالب بود که اینجا دیگر دالان پروازی و اتوبوس برای رسیدن به هواپیما در کار نبود. ملت از در بیرون میرفتند و بعد از یک مسیر حدود 200 متری به هواپیما میرسیدند. در جلو و در عقب باز بود و یک سری از ملت هم از در عقب وارد میشدند که سریعتر جابجا شده و سرجایشان مینشستند. وقتی به صندلیم رسیدم دیدم که یک پسربچه کوچک روی صندلی 26A نشسته و کمربندش را هم بسته و یک خانم هم صندلی وسط نشسته است. کتاب و هدفن و پاوربانک و خودکار و کاغذم را از کوله برداشتم و آن را بالا گذاشتم و به خانم گفتم که جای من است. فرمودند که اگر میشود شما همین ردیف اول راهرو بنشینید چون این بچه دلش میخواهد که کنار پنجره باشد. چاره ای نبود و هر چند کلی برنامه برای فیلم و عکس و مستندات هم از پورتو و بارسلون داشتم اما نمیشد دل یک بچه را شکست.
وسایل و کتابم دستم است که مینشینم و میشنوم که کسی از صندلی بغلی با لهجه ای خاص و به فارسی میگوید: "برگَ اَضافی"؟! این عنوان کتاب منصور ضابطیان است که دستم است و قرار است بخوانم. بر میگردم و مردی را میبینم که در ردیف وسط صندلی های سه تایی کناری نشسته و دو پسربچه شبیه هم (بعدا میفهمم دوقلو هستند) که کلاههایی با لبه لگو به سر دارند، پرسشگر این سوال است. با لهجه میپرسد ایرانی هستید؟ میگویم بله و سر صحبت باز میشود. تاجیکی هستند که در ولایت بدخشان به دنیا آمده و رشد کرده اند و الان ساکن مسکو. خیلی هیجان انگیز است که در این گوشه دنیا و در این هواپیمای نه چندان لوکس و بعد از آن همه استرس و دوندگی پرواز، کسی به زبان فارسی و آن هم با لهجه شیرین تاجیکی شروع کند به فارسی حرف زدن و دقیقا و اتفاقی هم صندلی و هم ردیفی تو شده باشند. خانم بغل دستی ام گل نسا نام دارد که همسر وی است و آن بچه سه ساله هم امین پسر کوچکشان است. جلیل و جمیل اسم دو پسر دوقلوی دیگرشان است که امسال قرار است بروند مدرسه و بابایشان میگوید سوادشان صفیر است (یعنی مدرسه نرفته اند هنوز). اسم آقاهه خیلی جالب است: بازار. اول فکر میکنم میگوید بزرگ ولی بعد توضیح میدهد بازار=مارکت و خودش ادامه میدهد که شما چنین اسمی در ایران ندارید.
سرزمین مادری که دیگر بچههایشان فارسی نمیدانند
به او میگویم که همه دنیا الان چشمشان به مسکو است و از همه جا آمده اند آنجا برای جام جهانی و آن وقت شما در اینجا چه می کنید؟ فوتبال دوست ندارد و میگوید مهم نیست. آمده اند لیسبون و چند روزی آنجا بوده و حالا رهسپار بارسلونا بودند که ده روزی هم آنجا بمانند و برگردند مسکو. خیلی خارجی و لوکس و خواستنی. شنیدن این اسامی و دمی صحبت کردن در مورد زبان فارسی آن هم به زبان فارسی خیلی چسبید. میگفتند که در تاجیکستان هم دیگر زبان فارسی را بچهها نمیدانند و خود وی در بدخشان به روشی خاص خواندن و نوشتن فارسی آموخته اند.
پروازهای هوایی که برای آب هم باید پول بدهید
هواپیمایی رایان فقط به شما صندلی میدهد و دیگر خبری از سرویسهای لوکس و آن چنانی نیست. یک لیوان آب خواستم که خانم خدمتکار خیلی ریلکس فرمودند ندارند و اگر خواستم میتوانم بخرم. آن هم به نرخ ناکجاآباد. غذا و پذیرایی هم فروشی است و یک مجله مانند میدهند که قیمت و مشخصات همه غذاها و نوشیدنیها و البته سایر اقلام فروشی داخل هواپیما مثل لوازم آرایش، ادکلن، وسائل تزئیناتی و لوکس دیگر را در خودش دارد.
ایرلاینهای ارزان اروپایی همانند متروی تهران
جالب است که همین بروشور هم جایی برای نگهداری ندارد. یعنی اینکه صندلی هواپیما آن جیب کوچولوی پست صندلی را ندارد که بتوانید مثلا این بروشور یا کتاب یا حتی یک برگ کاغذ را درون آن بگذارید و باید وسائل را همینطور در دستتان نگه دارید. در ابتدای پرواز هم به روشی کاملا ابتدایی مقررات پرواز را توضیح دادند و کارت مخصوص پرواز که توضیحات در مورد جلیقه و خطر را دارد هم به پشتی صندلی جلو چسبانده بودند. بنابراین این وظیفه هم به راحتی و خیلی سردستی به انجام رسید. کمی که از پرواز گذشت، خدمه که خیلی هم تعداد آنها زیاد نبود، همان چرخ دستی پذیرایی را به راهرو آوردند و شروع کردند به تبلیغ و معرفی و فروش اقلام خوراکی. بعد از اتمام این کار دیدیم که شروع کردند به تبلیغ چیزهایی مثل دئودورانت و ... که از بلندگوی هواپیما پخش میشد و قیمت واقعی گفته میشد و میزان تخفیف ویژه این پرواز هم ذکر میشد. یاد متروی خودمان افتادم که فروشندهها داد میزنند همین را مثلا باید از مغازه دارهای چراغ برق به 15000 تومان بخری اما اینجا فقط 5000 تومان است. بعد هم خدمه یک پلاستیک دستشان گرفتند و شروع کردند به جمع کردند آشغالها. زمان نشستن آنقدر هواپیما بد نشست که دل و جگرمان آمد توی دهنمان. طوریکه وقتی شتاب اولیه بعد از نشستن تمام شد همه شروع کردند به کف زدنی ممتد و خوشحال از اینکه سالم نشسته بودیم.
ورودیه فرودگاهی از روی ساحل/شهری با تصویری کارت پستالی
فرودگاه بارسلونا در کنار دریا است و ورودیه آن از روی ساحل است. کشوری سرسبز با شیروانیهای قرمز در لابلای درختان فراوان و دریابی نیلگون مدیترانه که ساحلی با آفتاب گیرها و کافههای ساحلی زیبا دارد، خوش آمد گویی خیلی خوبی برای مسافران به شمار میآید. همه اینها نوید میدهد که این شهر شما را با جان و دل میپذیرد و آماده است تا لحظههای شاد و خاطره انگیز بودن در این شهر را برای همیشه با تصویری کارت پستالی از ورود و خروج شهر، برای همیشه در خاطرتان حک کند.
با بازار خان و خانواده یک عکس سلفی گرفتم که خوشحال شدند و آرزو کردیم که روزی همدیگر را در تهران ببینیم.
همراه اول همه جا حتی در غربی ترین نقطه قاره سبز
جالب است که به محض رسیدن به فرودگاه هر کشور، پیامک همراه اول به همراه قیمتها و توضیحات در مورد رومینگ میرسد که خوشحال کننده است کسی حواسش بهت باشد و آدم یادش میافتد که: "هیچکس تنها نیست، همراه اول!". این پیامک حاوی چنین اطلاعاتی برای بارسلونا بود:
"با سلام مشترک گرامی همراه اول ضمن آرزوی سفری خوش، تعرفه ریالی خدمات رومینگ در اپراتورVodafone کشور اسپانیا - دریافت مکالمه: 22500 - مکالمه داخلی : 22500 - مکالمه با ایران : 22500 - ارسال هر پیامک: 3000 - اینترنت(مگا بایت): 3000 - روشن کردن گوشی و دریافت پیامک رایگان است؛ همواره اول با رومینگ همراه اول".
در قسمت کنترل گذرنامه خوشبختانه مشکلی نبود و کارها به سرعت و سهولت انجام شد و من از کشور پرتغال وارد کشور اسپانیا شدم.
انتهای پیام/