خوزستان| شهیدی که زندگی مرفه خود را برای چشیدن طعم شیرین شهادت رها کرد
فرماندههای محمد همیشه به او میگفتند «شما تک فرزندهستی به جبهه نرو» ولی او میگفت «چه گناهی کردهام که من تک پسر هستم».
به گزارش خبرگزاری تسنیم ازدزفول، مادران ام وهب دزفولی، پرورندگان دلاورمردانی بودند که با اقتدا به اسوههای تاریخ مقتدرانی را تربیت کردند که دشمن هنوز که هنوز است انگشت بردهان و متعجب این همه شهامت و شجاعت دلیرمردان این سرزمین است. اما آنچنان زمانه تغییر کرده که گوئی شهیدان افسانهای بیش نبودهاند.
"شهید محمد مهتدی" شهیدی است که عزیز دردانه خانه حاج حسن است. شهیدی که در ناز و نعمت و در رفاه مالی بزرگ میشود و به امام خویش لبیک میگوید، عاشقانه به استقبال مرگ سرخ میرود. نوجوانی که جوانی خود را فدا کرد تا آیندگان برقرار و پایینده باشند.
هرچه بیشتر به سبک سیره شهدا مینگریم بیشتر افسوس میخوریم و جای خالیشان را با تمام وجودمان احساس میکنیم. بدین منظور افتخار مصاحبه با خانواده «شهید محمد مهتدی» نصیبمان شد که تقدیم حضورتان میشود.
شاید بتوان برای جوان و پیرهای مو سفید کرده جبهه دلیل آورد و رفتنشان را عقلانی دانست ولی برای نوجوانی که هنوز خدا او را مکلف به تکلیف نکرده چی میشود گفت که این گونه لبیک میگوید؟ در هیمن زمینه مادر شهید مهتدی(بطول ناجی) به خبرنگار تسنیم میگوید: یک پسر و چهار دختر ثمره ازدواجم است. پسرم بطور خاصی به ما احترام میگذاشت از همان بچگی تا وقتی که بزرگ شد به یاد ندارم خلاف حرف ما حرفی زده باشد. حتی روزی که تصمیم گرفت به جبهه برود آمد پیش من تا اجازه بگیرد که به او گفتم: «محمد تو بروی من تنها میشوم».
جبهه در کنار درس
مادر شهید مهتدی ادامه میدهد: او به من گفت که «شما خدا را درنظر بگیرید». از آنجا که میدانستم محمد کسی نیست که طاقت بیاورد و به جبهه نرود مخالفتی نکردم و او هم رفت. 15سال داشت که به جبهه رفت. دیپلماش را در جنگ گرفت. بسیار زرنگ بود. یک ماه در سال از جبهه میآمد پیش دوستانش میرفت تمام دروسش را ظرف همان یک ماه میخواند وامتحان میداد. تمام سالهای تحصیلیاش را این گونه گذراند. هم جبهه را میرفت و هم درسش را میخواند.
از مادر شهید مهتدی در مورد نوجوانی شهید میپرسیم لبخند میزند، میگوید: با اینکه محمد سن و سال زیادی نداشت و تک فرزند بود و در ناز نعمت زندگی میکرد ولی برای خودش مردی بود.
اینجا افسانه سروده نمیشود روایت یک دلدادگی تمام عیار است. تاریخ با نگاه به این همه از خودگذشتی احساس غرور میکند که چه انسانهایی بر روی این زمین زندگی کرده بودند. خواهرش شهید مهتدی، "اقدس خانم" نیز در باره برادرش میگوید: چشمان مادر مشکل داشتند. محمد برای پیگیری درمان چشمان مادر به شیراز رفت که یک چشم خودش را در اوج جوانیاش به مادر اهدا کند تا خیالش از درمان چشمان مادر راحت شود اما امکان پیوند نبود. همرزمش نقل میکرد: هنگامی که درمسیر رفتن به جبهه بودیم محمد مدام گریه میکرد از او میپرسیدم چرا ناراحتی؟ او میگوید: «ناراحتم که نتوانستم برای چشمان مادرم کاری کنم».
بهجت یکی دیگر از خواهران شهید مهتدی درباره بردارش توضیح میدهد: سن کمی داشت که به جبهه رفت شاید باور نکنید اما حیران و سرگردان بود روی زمین نمیتوانست یکجا باشد همیشه محمد میگفت «آرزو دارم به عنوان یک بسیجی شهید بشوم و نه یک سرباز». محمد دو سال دوران سربازی خود را در جبهه گذراند.
فقط او را داشتیم!
نوجوانی که بقول خواهرش باید در کوچه پس کوچههای محلشان به دنبال بازی باشد، ولی با شنیدن صدای جنگ به میدان عمل میرود آن هم عزیز دردانه و تک پسر خانواده، پسری که در ناز و نعمت و در رفاه مالی بوده است، خواهرش میگوید: رفتارش با خیلی از نوجوانهای هم سن سالش فرق داشت از سن و سال خود جلوتر بود. خاطرهای از او ندارم. چرا که اصلا پیش ما نبود مدام در جبهه و مشغول فعالیتهای انقلابی در بسیج بود. تنها خاطرهای که از او دارم این بود که او را داشتیم.
هربار که به جبهه میرفت خداحافظی نمیکرد. اما آخرین باری که خواست برود یک به یک درب خانههایمان آمد، خداحافظی کرد. به او گفتم «محمد خداحافظی نکن مثل همیشه برو برگرد». محمد سفارش پدر و مادر را زیاد کرد و رفت. حال همهی ما پروانهوار به دورشان میچرخیم ولی باز هم نمیتوانیم جای محمد را برایشان پرکنیم. محمد خاص بود.
محمد و محمدها هنوز طعم تکلیفشان را نچشیده بودند ولی به بهترین نحوه ممکن تکلیفشان را ادا کردند. بلوغی که به بلوغ خونین شهادت تبدیل شد. گویی که به تازگی شهید شده باشد، اقدس خواهر شهید که گوشهای از اتاق نشسته و بغضش به محض شنیدن این حرف که از نحوه خبر شهادت محمد برایمان بگویید؟ بغضش میترکد و با صدایی لرزان میگوید: محمد انقدر بین اقوام عزیز بود که هنوز که هنوز است همهی فامیل قاب عکس محمد را در خانهشان دارند.
وی میافزاید: سال67 نامهای برای ما آمد که خبر سلامتی محمد را نوشته بود. در شهر خبری پخش شد که قرار است بچهها را درب آستان سبزقبا بیاورند. ما هم با دلی شاد به استقبال رفتیم، ولی از محمد ما خبری نبود که نبود. نگران شدیم. هرکس از پدرسوال میکرد او میگفت: «محمد سالم است. خودش خبر سلامتیاش را داده است. محمدم برمیگردد».اما ماجرا به گونه دیگری رقم خورده است ما بیخبریم. همه خانواده اطلاع داشتند که محمد شهید شده است. اما ما از همه جا بیخبر همچنان منتظر آمدن محمد بودیم.
خواهر شهید مهتدی بیان میکند: بدلیل اینکه هنوز پیکرش را پیدا نکرده بودند قرار بر این شد به ما اطلاعی داده نشود تا پیکر او را پیدا کنند. قبل ظهر بود. چشمتان روز بد نبنید فکر نکنم در ایران کسی به این صورت خبر شهادت پسرش را متوجه شده باشد. هنگامی که عمویم خبر شهادت محمد را متوجه میشود به سمت خانه ما میآید. عمو مدام داد میزد و میگفت «محمد محمد شهید شد». ما اصلا انتظار چنین خبری را نداشتیم. حاج آقا گفت: «محمد سالم است. خودش نامه داده برمیگردد». بعد از مدتی کوتاه متوجه شدیم محمد در عملیات والفجر10 در جبهه حلبچه در ارتفاعات ریشن شهید شده است. بعد از این ماجرا در خانه ما غوغایی برپا شد.
هرجملهای که مادر و خواهران شهید برزبان میآورند، ادب و معرفت شهید محمد مهتدی را بیشتر نمایان میکند. دوست داشتیم منشا این اخلاق حسنه را بدانیم و بفهمیم چطور این جوان 15ساله به چنینن جایگاهی رسیده که خواهرش میگوید: برعکس الان که برخی از مسئولان از بیت المال سوء استفاده میکنند. زمانی که ماشین سپاه دست محمد بود هیچگاه استفاده شخصی نمیکرد. یکبار حاج آقا به محمد گفت که محمد بابا چند لیتر بنزین از ماشین سپاه به من بده، او گفت «آتشی در دست من بگذارید بعد به من بگید چند لیتر بنزین به شما بدهم، تا اینکار را برای شما انجام بدهم» و پدرم گفت که محمد بابا شوخی کردم. بابا از او درخواست کرد کارش را انجام بدهد. محمد به او گفت: اجازه بدهید ماشین سپاه را داخل بگذارم با ماشین خودمان تمامی کارهایتان را انجام میدهم ماشین بیت المال است نمی شود استفاده شخصی کرد.
خواهرش اقدس میگوید: هزارتومان در دفترچه حسابش بود محمد در وصیت نامهاش نوشته بود خمس این مقدار پول را در بیاورید و باقی پول را به نیازمندان بدهید.
مادر از دوری فرزندش سوی چشمهایش را از دست داده بود که دیدن این صحنه قلبمان را منقلبمان میکرد. مادر شهید در ادامه صبحتهای دخترش میگوید: هیچ وقت عادت نداشت کارهای خیری که میکند را برای کسی حتی من توضیح دهد. یک موتور گازی خریده بود زمانی که متوجه شد دوستش نیازمند موتور است. موتور را به او داد. حاجی به او گفت که خودت نیاز داشتی چرا موتورت را بخشیدی؟ گفت ماشین شما که هست؛ دوستم بیشتر از من نیازمند بود.
مادر شهید از آرزوی دامادی محمدش میگوید: میخواستیم برایش آستین بالا بزنیم ولی جبهه را به ازدواج ارجحیت داد و هر زمان که حرف دادمادیش را پیش میکشیدیم او می گفت «فعلا نه، جبهه مهم تراست» خدا را شاکرم خوبش را داد، خوبش را هم برد.
اقدس خواهرش بیش از همیشه جای خالی محمد را حس میکند و میگوید: بسیار مهربان بود بعد از شهادت او خیلی بیقرار و بیتاب بودم. خواب دیدم هئیتهای عزاداری در حال عبور هستند. با خودم گفتم اگرمحمد ماهم بود الان در بین هئیتها بود. یکدفعه از دور با نایلونی میوه به سمتم آمد گفت «این میوهها برای شما است». یک میوهای که شبیه شلیل بود خوردم. انقدر شهد شیرینیش در بزاق دهان مانده است که هنوز که هنوز است آن شیرینی را احساس میکنم. بعد از خوردن آن میوه آرامش خاصی به سراغم آمده است.
بهجت خواهر شهید نیز ادامه میدهد: محمد با شهید حسین انجیریزاده خیلی صمیمی بود. هنگامی که او شهید شد عکسش را بزرگ کرد به دیوار خانه چسباند. زمانی که محمد شهید شد قرار بود او را در قطعه سه تشییع کنند که با مخالفت ما در قطعه دو تشییع شد. هنگامی که مراسم تدفین محمد برگزار شد یک لحظه مات و مبهوت شدم که دست تقدیر همه چیز را تغییر داد است. درست در کنار رفیق شهیدش در تاریخ پنجم فروردین ماه سال 67 به خاک آرامید شد.
خواهرش اقدس در میان گفتوگوی ما از منش و بزرگی شهید سخن میگوید: پدرم کارمند بانک بود و از لحاط مادی کم کسری نداشتیم. ولی هیچگاه از این رفاه و آرامشی که داشت سوءاستفاده نمیکرد. اصلا تمایلی به تعلقات دنیوی نداشت. هر زمان که از جبهه میآمد انگار دنیا برای او کوچک و تنگ باشد آرام و قرار نداشت هیچ وقت موقعیت زندگی ما سب نشد تنزلی در اعتقادات محمد رخ دهد برعکس اتفاقا محمد با دوستانی که وضعیت مالی پایین تری داشتند، انس و رابطه داشت.
خانوادههای شهدا رها شدهاند
پدر شهید میگوید: فرماندههای محمد همیشه به او میگفتند: شما تک فرزندهستی به جبهه نرو، او میگفت «چه گناهی کردهام که من تک پسر هستم». خدا را گواه میگیرم محمدم پرواز کرده بود، زمینی نبود. بخاطر همین هیچگاه مانع رفتن او نمیشدم و نمیخواستم که او اذیت شود. سال 65 به مشهد مقدس رفته بودیم از هزینه شخصی خودش کفناش را خرید، به مادرش داد و به او گفت «نگهدارید تا به موقع از آن استفاده کنید».
حاج حسین از فرایض دینی دردانهاش میگوید: مقید نماز اول وقت بود. ماه مبارک رمضان برای نماز اول وقت به مسجد امام حسن عسکری(ع) میرفت بعد ساعت10شب به خانه میآمد و افطار میکرد.
حاج حسین در کلام آخر خود بیان میکند: نصحیت پدرانهای برای جوانان دارم، آنهایی که رفتند که رفتند آنهایی که ماندهاید رهرو راهشان باشید.
گفتو گو از فاطمه دقاق نژاد
انتهای پیام/ش