ناگفتههای عجیب کارگر نجات یافته حادثه اتوبان بابایی
در این مطلب ناگفته های کارگر نجات یافته حادثه اتوبان شهید بابایی از لحظه هولناک مرگ همکارانش را مشاهده می کنید.
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، هنوز هم شوکه است؛ مرتب به نقطهای خیره میشود و حتی توان صحبتکردن و توضیحدادن هم ندارد. با یادآوری آن صحنه وحشتناک زبانش میگیرد و حالت صورتش تغییر میکند.
مجیب تنها ٢ سال دارد. با یک تماس معجزهآسا توانست از مرگ وحشتناک زیر چرخهای پژو ٢ ٦ نجات پیدا کند. همسرش ناجی او شده بود. درست در ثانیههای آخر وقتی قرار بود خودروی مرگ او و دوستانش را هدف بگیرد، همسرش از افغانستان با او تماس گرفت و مجیب از جایش بلند شد. یک دقیقه با همسرش صحبت کرد.
وقتی سر برگرداند تا سر جایش در کنار دوستانش بنشیند، ناگهان خودرو را دید که با سرعت سرسام آوری به سمت آنها هجوم میآورد. مرگ را در چند قدمی خودش دید با این حال سعی کرد خودش را نجات دهد. خود را از بلندی کنار پارک به پایین پرت کرد. مجیب نجات یافت، اما تصاویر مرگ دردناک دوستان و همشهریانش در ذهنش برای همیشه ثبت شد. او در گفتوگویی با خبرنگار «شهروند» ماجرای آن صبح خونین را روایت کرد:
چند سال داری؟
٢ سال.
چند وقت است که به تهران آمدهای؟!
یک سال و نیم پیش بود که از افغانستان به تهران آمدم.
از همان وقتی که به تهران آمدی در شهرداری مشغول به کار شدی؟
بله؛ یکی از دوستان و همشهریانم در شهرداری منطقه کار میکرد. او مرا با این کار آشنا کرد و بعد هم مرا به شهرداری معرفی کرد.
شب حادثه از چه ساعتی کارتان در فضای سبز آغاز شد؟
ساعت ٦ بعدازظهر بود که با بچهها به پارک رفتیم؛ کار ما معمولا زمان مشخصی ندارد. بر اساس پر و خالیبودن مخازن آب برای آبیاری تعیین ساعت میشویم. آن شب هم به ما اعلام شد که باید سر کار برویم. هر هفت نفرمان به پارک رفتیم و کارمان را آغاز کردیم. حدودا ساعت ١٢ شب بود که کار تمام شد. سرویس ساعت ٧ صبح به دنبالمان میآمد. برای همین در فضای سبز همانجا استراحت کردیم و نزدیک آمدن سرویس به کنار اتوبان پشت گاردریل رفتیم.
لحظه تصادف کجا بودی که جان سالم به در بردی؟
من هم کنار دوستانم روی فضای سبز دراز کشیده بودم؛ اما درست چند ثانیه پیش از حادثه موبایلم زنگ خورد، همسرم بود. برای اینکه بتوانم با او صحبت کنم، از جایم بلند شدم و کمی آن طرفتر رفتم. مکالمهام با همسرم یک دقیقه بیشتر طول نکشید. وقتی قطع کردم و سرم را برگرداندم، ناگهان خودروی ٢ ٦ را دیدم که با سرعت زیادی به سمت ما آمد. چون سر پا بودم و کمی هم فاصله داشتم، بلافاصله خودم را از بلندی که ارتفاع آن دو متر بود، به پایین پرتاب کردم. نمیدانم چرا این کار را کردم. همه چیز ناخودآگاه رخ داد. فقط فریاد دوستانم را شنیدم. بعد از آن بیهوش شدم. وقتی در بیمارستان به هوش آمدم، بشدت شوکه بودم.
وقتی خودرو دوستانت را زیر گرفت، آن صحنه را دیدی؟
چند ثانیه دیدم که خودرو روی دوستانم آمد، خیلی وحشتناک بود و صدای فریادشان از ذهنم پاک نمیشود.
آن شب را با دوستانت چگونه گذرانده بودید؟
من و بچهها یک تیم بودیم. همیشه با هم کار میکردیم. هر جا میرفتیم کنار هم بودیم. یک جورایی فامیل دور هم محسوب میشدیم. آن شب هم زیاد کار کرده و خسته بودیم. بعد از کار با هم شوخی کردیم و بعد هم خوابیدیم. اتفاقا سبقتالله به تازگی عروسیاش بود. میگفت: باید هر چه زودتر وقتی پیدا کند و به افغانستان برود تا مراسم عروسیاش را برگزار کند. تازه ٦ ماه بود که نامزد کرده بود.
در میان دوستانت کسی هم بود که فرزند داشته باشد؟
بله؛ محمد ٢٥ سال داشت. او دو فرزند پسر دارد. بقیه یا مجرد بودند و یا تازه نامزد کرده بودند.
خودت چند وقت است که ازدواج کردی؟
٦ماه پیش ازدواج کردم.
از خال محمد که مجروح شده، خبر داری؟
بله؛ به ملاقاتش رفتم. او هم صحنه وحشتناک را دیده و اوضاعش از من بدتر بود. میگفت: چراغ خودروی ٢ ٦ را روی صورتش احساس کرده بود. میگفت: درست از کنار صورت و بدنم رد شده و روی دوستانمان رفته بود.
همیشه شبها سر کار میروید؟
نه؛ قبلا روزکار بودیم، ولی به خاطر گرمای هوا چند وقتی است که بعدازظهرها و شبها سر کار میرویم.
قصد داری همین جا بمانی و به کارت ادامه دهی؟
بله؛ درسته که حالم خوب نیست؛ فعلا به من استراحت دادهاند، اما نمیتوانم بیکار شوم. زن دارم و باید خرج خانوادهام در افغانستان را تأمین کنم. پدرم بیکار است. دو برادر و سه خواهر دارم که همگی از من کوچکترند باید هزینه زندگیشان را من بدهم. برای همین مجبورم کار کنم. ولی یاد دوستانم لحظهای مرا رها نمیکند. میدانم از این به بعد کار برایم خیلی سخت خواهد بود.
منبع: روزنامه شهروند
انتهای پیام/