روایت سردار فرجیان زاده از ۸ سال اسارت در زندانهای عراق؛ ماجرای کوچه وحشت بعثیها برای اسرا+عکسوفیلم
سردار سعید فرجیان زاده آزاده دوران دفاع مقدس میگوید:بعثیها برای ایجاد اختلاف بین ما گفتند که «باید بسیجیها و ارتشی ها از هم جدا شوند». چون همه ما رزمنده اسلام و ید واحده بودیم، با پیشنهاد آنها مخالفت کرده و دست به اعتصاب زدیم... .
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا, سال 61 در عملیات شناسایی به همراه 2 نفر از همرزمانش در کمین رژیم بعث عراق در محور قصر شیرین- خسروی اسیر می شود و تا سال 69 در زندان موصل در بند دژخیمان بعثی میماند. سرانجام یکسال پس از پذیرش قطعنامه 598 از جانب ایران, در سیام مرداد سال 69 به همراه دیگر اسرا به میهن اسلامی باز میگردد. سردار سعید فرجیان زاده از آزادگان دوران دفاع مقدس است که خاطرات زیادی از دوران اسارت در زندانهای عراق دارد, همین موضوع ما را برآن داشت تا به مناسبت 26 مرداد ماه سالروز بازگشت آزادگان به میهن, با وی به گفتوگو بنشینیم و شنونده خاطرات ناب دوران اسارتش شویم. در ادامه بخش اول این گفتوگو را میخوانید:
ویدئوی گفتوگوی تسنیم با سردار فرجیان زاده
* ابتدا خود را معرفی کنید و از فعالیتهایتان در زمان قبل و بعد از پیروزی انقلاب و اتفاقی که منجر به اسارتتان شد، بفرمایید!
به نام خدا. با سلام و عرض ادب خدمت تمامی آزادگان ایران اسلامی و با درود به ارواح تابناک شهدای آزاده.سعید فرجیان زاده هستم متولد 1337 در شهر همدان. در سال 56 در رشته مهندسی متالوژی در دانشگاه علم و صنعت قبول شدم. قبولی من در دانشگاه همزمان با ایام پیروزی انقلاب بود و ما هم در همین راستا درفعالیت های انقلابی و تظاهراتها به ویژه تظاهرات دانشگاه شرکت میکردیم. بعد از پیروزی انقلاب در تابستان 58 وارد جهاد سازندگی همدان شدم و کارم را در جهاد سازندگی شروع کردم.
پس از مدتی عضو شورای مرکزی جهاد سازندگی همدان شده و در این مسیر به فعالیتهای فرهنگی و عمرانی مشغول شدم و در مناطق محروم تدریس داشتم. با پایان تابستان58 درسم را در همان رشته ادامه دادم که پس از مدت کوتاهی، موضوع انقلاب فرهنگی مطرح شد و دانشگاهها تعطیل شد. با تعطیلی دانشگاه، مجدداً وارد جهاد شدم و به فعالیتهای جهادی ادامه دادم تا اینکه جنگ شروع شد.
همان روز که وارد سپاه شدم یک ژ3 به من دادند و گفتند "برو جلو درب و نگهبانی بده!"
اولین روزی که ارتش بعث عراق حمله سراسری را شروع کرد، جهاد را ترک کردم و وارد سپاه شدم. از همان روز که وارد سپاه شدم یک ژ3 به من دادند و گفتند "برو جلو درب و نگهبانی بده!" بدین ترتیب با نگهبانی در سپاه همدان فعالیت خود را آغاز کردم. پس از مدتی مسئول پذیرش سپاه همدان، سپس قائم مقام شهید شهبازی و پس از آن مسئول سپاه همدان شدم. در سی ام مهرماه سال 61 بود که در یک برنامه سرکشی در محورهای عملیاتی که رزمندگان همدانی در محور قصرشیرین مستقر بودند همراه با 3 نفر از برادران در کمین بعثیهاقرار گرفتیم و پس از 48 ساعت به اسارت آنها درآمدیم.
* از 48 ساعتی که منجر به اسارتتان شد، بفرمایید!
ما به همراه 3 نفر از رزمندگان، برای شناسایی منطقهای در محور قصرشیرین رفتیم و در حین انجام ماموریت شناسایی کمین خوردیم و متوجه شدیم بعثیها در فاصله کوتاهی از ما هستند، آنها قصد داشتند ما را اسیر کنند. تنها راهی که در این زمان داشتیم فرار بود. بعد از نشستن، بعثیها که متوجه حضور ما شدند به سمت ما آمدند و تنها راهی که در این زمان داشتیم، فرار بود. همگی در منطقه پراکنده شدیم.فرار ما با تیراندازی بعثیها همراه بود. حُسنی که آن منطقه داشت، وجود ناهمواریها و تپه ماهورهای فراوان بود و این موضوع به ما اجازه مخفی شدن و عدم اصابت تیرهای شلیک شده از سوی بعثیها را میداد. بعثیها علاوه بر تیراندازی، منورهای زیادی را در منطقه میزدند.
این ماجرا چندین ساعت ادامه داشت، تا اینکه احساس کردم بعثیها بسیار به من نزدیک هستند. من فوراً پشت تپهای پنهان شدم، سریعا آرم سپاه را از سینهام برداشتم و مدارک همراهم را در زیر خاک دفن کردم و احساس کردم که بعثیها در حال آمدن به سمت من هستند اما با خواست خدا آن شب این اتفاق نیفتاد.
همراه من بیسیمی بود. با آن با مرکز ارتباط گرفتم و ماجرا را شرح دادم. آنها گفتند که "نیاز به کمک هست؟" من گفتم "نیازی به کمک نیست چون مسیر و موقعیت کنونیام دقیقا مشخص نیست!". به هر حال صبح روز بعد در پی راهی بودم تا به سمت خط خودی بروم اما مسیری را که طی میکردم در حوزه استقراری نیروهای عراقی بود و نتوانستم خط خودی را پیدا کنم. من جهت اصلی مسیر را میدانستم اما در محدوده بعثیها بودم, آنقدر به آنها نزدیک بودم که آتش و دود سیگار آنها را مشاهده میکردم و نمیتوانستم اقدامی کنم.
این ماجرا تا صبح روز بعد طول کشید. صبح همان روز، پس از خواندن نماز صبح، خودم را در بوتهای به حالت سجده پنهان کردم و تا شب در همان حالت ماندم. بعثیها از همین مسیر عبور میکردند. من صدای پا و صحبتهایشان را میشنیدم ولی به گونه ای پنهان شده بودم که من را نمیدیدند. شب همان روز چندین مسیر پیشبینی شده را رصد کردم که یک مسیر، مسیر رودخانهای بود که از مرز خسروی به سمت قصرشیرین میرفت. من با تلاش زیاد خودم را به این رودخانه رساندم. در این مدت آب و غذایی هم همراهم نبود و لحظات به سختی برایم میگذشت.
خودم را به رودخانه رساندم. وقتی که رسیدم، خیلی خوشحال شدم و به خودم گفتم "صبح به سنگرهای خودی میرسم" اما صدای پای من در آن رودخانه خشک، باعث واق واق کردن سگهای نگهبان عراقی شد که در داخل رودخانه بسته شده بودند. با این اقدام سگها، بعثیها بلافاصله به سمت من آمدند اما من سریعاً خودم را در حاشیه رودخانه پنهان کردم. مجدداً که خواستم حرکت کنم، سگها شروع به واق واق کردن، کردند و دوباره بعثیها آمدند اما نتواستند من را ببینند.
در استخبارات خانقین با کابل به جانم افتادند
من گفتم که اگر این کار را ادامه بدهم قطعاً متوجه حضور من خواهند شد و لذا از این اقدام منصرف شدم. نماز مغرب و عشایم را خواندم و تصمیم گرفتم خودم را به جاده خسروی به قصرشیرین برسانم. تلاشم برای پیدا کردن این جاده تا صبح روز بعدش ادامه داشت، اما نتیجهای نگرفتم. تصمیم گرفتم خودم را پنهان کنم.تا همین موقع با مرکز ارتباط بیسیمی داشتم اما آنها کاری از دستشان برنمیآمد. قبل از طلوع آفتاب سنگی را پیدا کردم که دارای شیاری بود و میشد یک انسان در آن پنهان شود. خودم را در شیار سنگ پنهان کردم.
نیم ساعتی از روشن شدن هوا گذشته بود که یک ماشین عراقی در کنار همان سنگ ایستاد. من بیحرکت در جای خودم بودم که احساس کردم فردی متوجه حضور من شده و به سمت من میآید. آن فرد بالای سرم آمد ولی من بیحرکت بودم. افسر عراقی با دیدن من تا چند لحظه نمیتوانست تصمیمی بگیرد، چون گمان میکرد من مُردهام و متعجب از این بود که چگونه اینجا آمدهام؟ این اتفاق چند دقیقه ادامه داشت تا اینکه افسر عراقی به خودش جرات داد و پای من را کشید و من مجبور به عکسالعمل شدم. او مرا از جایم بلند کرد و بلافاصله شروع به سیلی زدن به صورتم و فحش دادن کرد.
نکته جالب این اتفاق این بود که او خیلی انسان تنبلی بود چون بیسیم من را از دستم نگرفت و اقدام خاصی در خلع تجهیزاتم نکرد، من هم از فرصت استفاده کردم و سریال فرکانس بی سیم را عوض کردم. لحظاتی بعد من را داخل ماشین کردند و به سمت پاسگاه خانقین بردند. بعثیها در پاسگاه خانقین شروع به شکنجه و بازجویی از من کردند. پس از چند ساعت که نتوانستند اطلاعاتی از من بدست بیاورند، به استخبارات خانقین منتقلم کردند و در یک اتاقی کوچکی با کابل به جانم افتادند. من به آنها گفتم که "من یک بسیجی هستم، تحصیلاتم زیر دیپلم است و راه را گم کردهام" اما آنها بدون وقفه من را میزدند.
* مواجهه شما با بعثیها چگونه بود؟
با توجه به اینکه 48 ساعت بود که نه آب و غذایی خورده بودم، توان بدنی بالایی نداشتم و نمیتوانستم اقدام خاصی بکنم. در استخبارات خانقین جوری من را با کابل زدند که بازوها و تمام بدنم کبود شده بود، بعد هم من را به اتاقی بردند تا شوک الکتریکی به من وصل کنند. یکی از سیمهای شوک الکتریکی را به انگشتم و سیم دیگر را به لاله گوشم وصل کردند و جریان برق را وارد بدنم کردند. وقتی این جریان وارد بدنم شد، حس کردم کل سلولهای بدنم از دارد از هم جدا میشود. آن دقایق لحظات خیلی سختی بود.
این اقدام آنها آنقدر ادامه داشت که منجر به بیهوشیام شد. در همان حالت بیهوشی من را به همان اتاق اول بردند. پس از ساعتی که به هوش آمدم، احساس کردم همان دو رزمنده ای که باهم در منطقه به کمین خورده ایم از پشت پنجره اتاق عبور کردند. به سختی خودم را به درب اتاق رساندم و به سرباز گفتم که "نیاز به استفاده از سرویس بهداشتی دارم".
بعد از آنکه از اتاق بیرون آمدم، آه و ناله سر دادم تا آن دو نفر متوجه حضورم شوند و در بازجوییها حرفهای متناقضی نزنیم. اما دربازجوییها بعثیها متوجه شدند که حرفهای ما متناقض است. پس از این ماجرا به گونهای با ما برخورد کردند که گمان کردیم که حتماً ما را اعدام میکنند.
ما را به بدترین شکل پشت وانت انداختند و به استخبارات بغداد منتقل کردند. از آن جایی که دشمنان ما احمق هستند، برگههای بازجویی را فراموش کرده بودند همراه خودشان بیاورند و پس از انتقال به بغداد، بازجوییها از اول شروع شد. این بار ما با تسلط و هماهنگی بازجویی میشدیم به گونهای که هیچ اطلاعات خاصی از ما دستگیرشان نشد. بازجوییهای ما تا ساعت 3 نیمه شب ادامه داشت و نتوانستند اطلاعات خاصی از ما بگیرند. مجبور شدند ما را به زندان وزارت دفاع عراق منتقل کنند که همه عراقی بودند. ما 3 نفر 10 روز در آنجا بودیم و پس از آن به زندان موصل منتقل شدیم.
* از بازجوییهایی که شما را میکردند، بگویید؟
در بازجوییها یک ایرانی عضو سازمان منافقین بود که با بعثیها همکاری میکرد و مترجم اسرا بود. او به من میگفت "اطلاعاتی که داری را در اختیار اینها قرار بده! اگر قرار ندهی اینها تو را میکشند!" من میگفتم "من اطلاع خاصی ندارم" و روی حرفم اصرار کردم. آنها گمان میکردند که من بیسیمچی حرفهای هستم و وارد مناطق عراق شده و اطلاعات را مخابره میکنم.
* آن زمانی که شما اسیر شدید، هنوز به آن معنا اردوگاه هایی که سالهای پایانی جنگ وجود داشت، نبود؟
بله.بعثیها نیروهایی که به عنوان گشت شناسایی به صورت متفرقه اسیر میکردند را حتماً در استخبارات بازجویی سخت و سنگینی میکردند اما اغلب نیروهایی که در محورهای عملیاتی اسیر میشدند، به علت کمبود جا در استخبارات نمیآوردند و به زندانهای الرمادی، موصل، عنبر و تکریت منتقل میکردند. بعثیها پادگان های خود را به محل نگهداری اسرا تبدیل کرده بودند و بعدها آنها را گسترش دادند.
ماجرای ایجاد کوچه وحشت بعثیها برای اسرا
* بعد از آن ده روز چه اتفاقی افتاد؟
بعد از ده روز ما 3 نفر را از زندان بیرون آوردند. در ابتدا فکر کردیم که میخواهند ما را اعدام کنند اما ما را به زندان موصل منتقل کردند. زندان موصل 4 اردوگاه داشت که اسرا را در آن نگهداری میکردند که بیشترین اسیر در آن زندان بود. هر یک از این اردوگاهها نیز از 700 تا 2100 نفر گنجایش داشت که این تعداد تا 3000 نفر هم می رسید.قبل از ورودمان به زندان موصل، اسرای عملیات رمضان وارد زندان موصل شده بودند و ما به این اسرا ملحق شدیم.
* وقتی وارد زندان موصل شدید، مجدداً تحت بازجویی و شکنجه قرار گرفتید؟
خیر.ما که وارد اردوگاهها میشدیم بازجویی های تخصصی از ما نمی شد اما بعثیها درجابجایی اسرا از زندانها، در بدو ورود اسرا، برای ایجاد وحشت یک کوچه درست میکردند و اسرا شدیداً با کابل و میله آهنی و چوبهای مخصوصی کتک می زدند که در این حین بسیاری از اسرا استخوانهای بدنشان میشکست. در یکی از این انتقالها من شاهد بودم که یکی از همرزمانمان بر اثر اصابت کابل به چشمش، موجب تخلیه شدن چشم و نابینا شدنش شد.
* رژیم بعث حساسیت خاصی بر روی پاسداران و روحانیون داشت، از این حساسیت بفرمایید!
وقتی پاسداران و روحانیون اسیر می شدند، راهی جز اینکه خود را بسیجی معرفی کنند، نداشتند. در روزهای اول جنگ، وقتی بعثیها متوجه میشدند که اسیری پاسدار یا روحانی است به عنوان "حرس خمینی" او را اعدام میکردند. یکی از همبند های ما در روزهای اول جنگ خودش از نزدیک دیده بود که بعثیها متوجه شده بودند یکی از رزمنده ها پاسدار است همانجا و در برابر چشم دیگران با گلوله به مغزش شلیک کردند و او را به شهادت رساندند.
در جبهه و خط مقدم هم اگر متوجه میشدند رزمندهای پاسدار یا روحانی است بلافاصله شهیدش میکردند اما پس از گذشت چندین سال دیگر آنها را شهید نمیکردند بلکه به اردوگاه ویژهای منتقل میکردند و آنها را به بدترین شکل شکنجه میکردند.
قطره ای از دریای مصیبت حضرت زینب(س) را احساس کردیم
* وضعیت زندان موصل چگونه بود؟
پس از انتقال، ما وارد اردوگاه موصل 2 شدیم. مدتی نگذشته بود که بعثیها برای ایجاد اختلاف بین ما گفتند که "باید بسیجی ها و ارتشی ها از هم جدا شوند". چون همه ما رزمنده اسلام و ید واحده همپای هم در جبهه بوده و اسیر شده بودیم، با پیشنهاد آنها مخالفت کردیم. بعثیها برای اینکه نظرشان را بر ما تحمیل کنند، به ما خیلی فشار آوردند اما ما برای اینکه بعثی ها را از تصمیمشان منصرف کنیم، همگی دست به اعتصاب غذا زدیم و غذا تحویل نگرفتیم. این اعتصاب 7 روز طول کشید. پس از گذشت 4 روز بعثیها نه تها غذا ندادند، بلکه آب را نیز قطع کردند.
از روز چهارم که آب را قطع کردند، آبی برای تطهیر و وضو نداشتیم، فقط اندک آبی را برای آشامیدن ذخیره کرده بودیم. من در یکی از بندها که 130 اسیر داشت، مسئول توزیع آب بودم و به علت نبود آب با قاشق به اسرا یک قاشق صبح، یک قاشق ظهر و یک قاشق شب آب میدادم و با این روش توانستیم 3 روز اعتصاب را ادامه بدهیم.
در نهایت که دیدیم بعثیها تغییری در وضعیت ایجاد نکردند، درب بندها را شکستیم و همه 1200 نفر به محوطه باز زندان آمدیم. چند روز قبل در اردوگاه بارندگی شده بود و در باغچه های اطراف حیاط آب جمع شده و کرم گذاشته بود اما تشنگی اسرا به حدی بود که به سمت آن چالههای رفتند و شروع به خوردن آب کردند. همچنین برگ درختها و سبزی های غیر مصرفی باغچهها را خوردند تا توانستند کمی جان بگیرند.
در این مدت بعثی ها ما را رصد میکردند اما اقدامی نمیکردند. نماینده ای را از طرف خودمان مشخص کردیم تا با بعثیها صحبت کند و به آنها بگوید که "شما و ما مسلمان هستیم و اسرا در همه کشورها یک قوانینی دارند و به عنوان یک مسلمان باید با ما رفتار کنید" اما آنها به نماینده ما توجهی نکردند و شب خودمان امنیت زندان را تأمین کردیم.
فردای آن روز پس از اقامه نماز جماعت ظهر و عصر در محوطه باز زندان، به ناگاه درب اصلی زندان باز شد و یک ژنرال ارتش عراق که مسئول اسرای ایرانی بود همراه با 15 نفر به سمت ما آمدند و مقابل ما ایستادند. به ما گفتند که "شما خلاف مقررات ما عمل کردید و نباید دست به اعتصاب غذا میزدید". بعد از دقایقی ژنرال عراقی چوبی که در زیر بغلش بود را تکان داد و حدود 500 نفر سرباز بعثی همراه با کابل، میله آهنی و چوب های آماده شده به ما حمله کردند و شروع به زدن ما کردند.
آنها به قصد کشت ما را میزدند که در آن حادثه 2 نفر شهید و 500 نفر هم مجروح شدند. آن روز یک حادثه تلخی برای ما رقم خورد که ما را به یاد مصائب حضرت زینب(س) در عصر روز عاشورا انداخت و ما یک قطره ای از آن دریای مصیبت را احساس کردیم.
ادامه دارد ...
------------------------------
گفتوگو: علیرضا خوب بخت
------------------------------
انتهای پیام/