شهید ورزشکاری که ۳۵ سال بعد نامش روی سکوی قهرمانی آسیا شنیده شد
کار نیمهتمام محمدحسین در مسابقات آسیایی سال ۱۳۶۲ را ۳۵ سال بعد همتیمیاش در مسابقات آسیایی جاکارتا تمام کرد. «مرجان سلحشوری» وقتی مدال نقرهاش را تقدیم شهید «گیتی نما» میکرد، تصورش را هم نمیکرد با این کار چطور در دل مادر شهید جا باز میکند.
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، دل مادر دوباره جوان شده. انگار خون تازه در رگهایش جوشیدن گرفته. برگشته به 35 سال قبل؛ همان روزهایی که محمدحسین عزیزتر از جانش لباس تکواندو بر تن میکرد، از زیر قرآنی که مادر آماده کردهبود رد میشد و روی تاتامی رقبایش را یکبهیک از میدان به در میکرد. عکسهای محمدحسین با لباس تکواندو و احکام قهرمانیاش که بیش از سه دهه است روی دیوارهای خانه خودنمایی میکند، در تمام این سالها شعله غرور و افتخار را در دل مادر روشن نگه داشته و هر روز به همه یادآوری کرده پسر او نهفقط در میدان جهاد و دفاع از وطن بلکه در میدان ورزش هم قهرمانی پرآوازه بوده. حالا چند روزی است جوانی از 2 نسل بعدتر از پسر افتخارآفرین این خانه پیدا شده که دوباره دل مادر را هوایی کرده. مرجان سلحشوری، قهرمان 21 ساله اصفهانی، در رقابتهای پومسه تکواندو مسابقات آسیایی 2018 جاکارتا کار که نه، کارهایی کرد کارستان؛ نهفقط با کسب مدال نقره، اولین بانوی مدالآور ایرانی در این مسابقات لقب گرفت و با امتناع از دست دادن با رئیسجمهور اندونزی، پرچم عفاف و شرافت دختران ایرانی را بالا برد، بلکه با اهدای مدالش به شهید گیتی نما، شادی غیرقابل وصفی را مهمان دل مادر شهید کرد که جبران تمام بیمهریهای سالهای اخیر بود.
غافلگیرم کرد، هر لحظه دعایش میکنم
تا اسم مرجان را میشنود، گل از گلش میشکفد. انگار سالهاست این دختر قهرمان نادیده را میشناسد و با او انس دارد. میپرسم: «چطور خبردار شدید مرجان سلحشوری مدالش را تقدیم پسر شهید شما کرده؟» لبخند بر لب میگوید: «دخترم پیامی برایم فرستاد که عکس خانم سلحشوری و این خبر در آن بود. غافلگیر شدم. برایم غیرمنتظره بود که بعد از چند سال، کسی از پسرم یاد کرده. خیلی خوشحال شدم، بیاندازه...» نگاه حاجیه خانم «فاطمه بابالحوائجی»، مادر شهید محمدحسین گیتی نما که با عکس قهرمانی پسرش گره میخورد، چشمهایش برق میزند و ادامه میدهد: «این دختر عزیز که سالها بعد از دفاع مقدس به دنیا آمده، کاری کرد که حالا خیلیها اسم شهید گیتی نما را میدانند و نسبت به زندگی و سرنوشت او علاقهمند شدهاند، مخصوصاً نوجوانان و جوانانی که اصلاً از شهدا چیزی نمیدانند. من واقعاً از او ممنونم. خدا به او سلامتی بدهد. انشاالله خوشبخت باشد.» بغض بیهوا میدود میان کلمات مادر اما در همان حال میگوید: «باور کن مدام عکسش را در گوشی تلفن همراهم نگاه میکنم و هر بار هم اشک میریزم و هم دعایش میکنم.»
مرجان نمیآید؟
نگاه مادر مدام به در است. انگار چشمانتظار کسی است و میخواهد چیزی بگوید اما رودربایستی اجازه نمیدهد. عاقبت دلش را به دریا میزند و میگوید: «خانم سلحشوری نمیآید؟» وقتی میگویم: «پیگیری و تلاش کردیم که امروز با همراهی دختر قهرمانمان به دیدارتان بیاییم، اما او خارج از تهران بود...»، لبخند روی لب حاج خانم میخشکد. اما همین که اضافه میکنم: «البته مرجان خیلی مشتاق دیدارتان است و قرار است در اولین فرصت همراه مسئولان فدراسیون به دیدارتان بیاید.»، دوباره چشمهای مادر میخندد و میگوید: «کاش میشد شمارهاش را داشتهباشم و چند جمله با او صحبت و تشکر کنم. دوست دارم به او بگویم خیلی دوستش دارم؛ مثل دخترانم و حتی بیشتر.» بحث که به اینجا میرسد، «فروزان گیتی نما» خواهر شهید در تکمیل صحبتهای مادر میگوید: «خیلی دنبال شماره خانم سلحشوری گشتیم. دست آخر از آقای فتحی، مربی محمدحسین کمک گرفتیم. ایشان شماره فردی در فدراسیون را به ما داد و آنها هم گفتند با ما تماس میگیرند و برای دیدار خانم سلحشوری با خانواده ما، هماهنگ میکنند. اما بالاخره پسرم در اینستاگرام خانم سلحشوری را پیدا کرد. برایش پیام گذاشتم. خودم را معرفی کردم، تبریک گفتم و از کار زیبایش تشکر کردم. البته فکر میکنم این روزها به دلیل برنامههای فشرده و مشغلههای زیادش فرصت نکرده پیامهایش را ببیند و پاسخ دهد.» سئوالم را از نگاهم خوانده که لبخند بر لب ادامه میدهد: «خیلی برایمان جالب و ارزشمند است که بعد از 35 سال از شهادت برادرم، یک دختر ورزشکار نام او را اینطور زنده کرده و باعث شده جوانان این دوره به یاد شهدا بیفتند. از آن روز، دیگر مدام پیگیر اخبار خانم سلحشوری هستیم. در اینترنت درباره او و فعالیتها و موفقیتهایش جستوجو کرده و دورادور نسبت به او شناخت پیدا کردهایم. حسی در مادر و ما ایجاد شده که دلمان میخواهد این دختر عزیز را از نزدیک ببینیم و از کار ارزشمندش تقدیر کنیم.»
از موزاییکهای شکسته تا قهرمانی بیمدال!
«از خرید که برگشتم خانه، عموی بچهها گفت: بیا ببین محمدحسین چه کارهایی میکند! جلوتر که رفتم، دیدم تمام موزاییکهایی که گوشه حیاط گذاشتهبودیم، شکستهاست. ماجرا از این قرار بود که همه آنها را محمدحسین 12 ساله با ضربه دستش شکستهبود! تازه آن موقع بود که فهمیدیم او باشگاه میرود و تکواندوکار است. خیلی طول نکشید که خانهمان پر شد از مدالها و جامهای قهرمانیاش.» مادر برمیگردد به روزهای شیرین 2،3 دهه قبل و ادامه میدهد: «بعد از چند بار قهرمانی کشور در ردههای مختلف سنی، به تیم ملی هم دعوت شد. خوب یادم است محمدحسین و دوستانش در سال 1362 برای شرکت در مسابقات آسیایی چقدر سختی کشیدند؛ اول به سنگاپور و بعد به تایلند رفتند اما مسئولان مسابقات که با حکومت نوپای ایران که گرفتار جنگ هم شدهبود مشکل داشتند، اجازه ندادند آنها در مسابقات شرکت کنند و ناچار دست خالی برگشتند.»
هرچقدر عاشقم باشی، اندازه خدا دوستم نداری
«تک پسرم بود و تا دلت بخواهد، عزیز. جانم به جانش بستهبود اما همان پسر عزیزکرده وقتی صدای جنگ بلند شد، از من و همه دلبستگیهایش گذشت و رفت. میدانست طاقت ندارم جلوی توپ و تانک برود که به بهانه ورزش راهی منطقه جنوب شد. بعد از اینکه دیپلمش را گرفت، بهعنوان مربی تکواندو وارد سپاه شد. در حکم اعزامش هم قید میشد برای آموزش فنون رزمی به رزمندگان به جنوب اعزام میشود. این را میدانستم اما هر بار برای اعزامش بیقراری میکردم و نمیدانستم روزهای سختتری هم در راه است.» مادر سری به حسرت تکان میدهد و میگوید: «بهمن ماه سال 1362 برف سنگینی باریدهبود. مرحوم حاج آقا رفتهبود روی پشتبام تا برفها را بریزد. محمدحسین تا از راه رسید، با سرعت زیاد خودش را به پشتبام رساند که پارو را از دست پدرش بگیرد. چند دقیقه بعد رفتم از حیاط نگاهشان کنم که دیدم محمدحسین رفته روی خرپشته. از ترس قلبم داشت میایستاد. با اعتراض به پدرش گفتم: چرا پسرم را فرستادهای آن بالا؟ حاج آقا گفت: نگران شدی؟ خبر نداری که پسرت میخواهد برود جبهه... شوکه شدهبودم. باورم نمیشد. محمدحسین که پایین آمد، پرسیدم: جان امام (ره) میخواهی بروی جبهه؟ خیلی امام (ره) را دوست داشت. با دلخوری گفت: چرا جان امام (ره) را قسم میدهی؟ بله. میخواهم بروم جبهه. شروع کردم به گریه و شیون. ناراحت شد و گفت: آخر من چه گناهی کردهام که تک پسرم و شما اینقدر به من وابستهای؟ گفتم: تو دروغ میگویی که مرا دوست داری. بغلم کرد و گفت: مامان من واقعاً دوستت دارم. اما خدا را بیشتر دوست دارم. شما هم هرچقدر بگویی مرا دوست داری، اندازه خدا دوستم نداری.» حاج خانم نفسی تازه میکند و ادامه میدهد: «یک هفته با محمدحسین قهر کردم اما او کار خودش را کرد. ماجرا این بود که سپاه این بار حکم اعزام بهعنوان مربی را برایش صادر نکرده و اعلام کردهبود به او همینجا نیاز است اما محمدحسین زیر بار نرفتهبود و با مراجعه به پایگاه مقداد، بهعنوان رزمنده داوطلب برای اعزام ثبتنام کردهبود. روز اعزام وقتی از زیر قرآن ردش میکردم، گفتم: تو را به این قرآن قسم میدهم که نروی جلو. در جوابم گفت: من به خاطر همین قرآن است که دارم میروم...»
بازگشت قهرمان پس از 13 سال
«از وقتی محمدحسین رفت، بیتابیهای من هم شروع شد. کار به جایی رسید که پدرش مجبور شد راهی منطقه شود تا برش گرداند. نزدیک عید بود و به امید برگشتن محمدحسین شروع کردم به تمیز کردن اتاقش، اما حاج آقا با خبر شهادتش در عملیات خیبر برگشت. گرچه برای محمدحسین مراسم گرفتیم اما برنگشتن پیکرش و بعضی نقل قولها این امید را در دلمان ایجاد کرد که شاید اسیر باشد. عکسی که یک بار در پایگاه مقداد از یک اسیر ایرانی در عراق دیدیم و مطمئن شدیم خود محمدحسین است هم امیدوارمان کرد او یک روز برمیگردد.» مادر آهی میکشد و از دیگر امتحان بزرگ خانواده اینطور میگوید: «سال 1369 با شروع بازگشت اولین گروه از آزادگان، کوچه را چراغانی کردیم و حاج آقا هم به مرز خسروی رفت تا آنجا از محمدحسین استقبال کند. اما همه آزادگان آمدند و خبری از گمشده ما نشد. عاقبت 13 سال بعد از رفتنش، بقایای پیکرش در عملیات تفحص پیدا شد و چشمانتظاری ما هم به آخر رسید.»
به یاد پسرم، دعایم بدرقه راه ورزشکاران
«اوایل از طرف فدراسیون و هیئت تکواندو به دیدارمان میآمدند. هر وقت هم ورزشکاران قرار بود به مسابقات اعزام شوند، دعوتمان میکردند تا آنها را از زیر قرآن رد کنیم. اما امسال دعوتمان نکردند. ولی خواست خدا بود که خانم سلحشوری کاری کرد که خیلی ویژهتر از همیشه از ما و شهیدمان یاد شد.» دوباره لبخندی شیرین روی صورت مادر نقش میبندد: «تا مدتها بعد از شهادت محمدحسین نمیتوانستم مسابقات ورزشکاران را از تلویزیون تماشا کنم. اما بعدها گهگاه میدیدم و برای پیروزیشان دعا میکردم. حالا از این به بعد، ورزشکارانمان را مخصوص دعا میکنم. انشاالله خانم سلحشوری هم همیشه در میان آنها باشد و موفق شود.»
به نظرت برایش هدیه بخرم؟
یک ساعت و اندی گفتوگو با مادر و خواهران شهید گیتی نما پر است از ابراز علاقه و محبت و قدرشناسی نسبت به دختر جوانی که در آوردگاه آسیایی امسال، پرچمدار زندهکردن یاد شهدا بوده چرا که حرکت مبارکی که او پایهگذاری کرد، بعد از او توسط چند قهرمان دیگر کاروان ایران هم تکرار شد و یک بار دیگر نشان داد شهدا، قهرمانان فراموشنشدنی تمام مردم ایران در تمام عصرها و دورهها هستند. اما در پایان مصاحبه، مادر شهید باز هم غافلگیرم میکند وقتی که میپرسد: «به نظرت برایش هدیه بخرم؟» یاد خبری که در آغاز گفتوگو به او دادهام میافتم و با تردید سئوال میکنم: «برای چه کسی؟ برای خانم سلحشوری؟» با لبخند میگوید: «بله. هرچند هیچ هدیهای کار او را جبران نمیکند...!» حالا من ماندهام و حیرت از اینهمه تواضع و قدرشناسی مادری که برای امنیت و آسایش مرجانهای این سرزمین از عزیزترین داراییاش، از بیتکرارترین مدال زندگیاش، از تک پسر عزیزکردهاش گذشته، بیآنکه از کسی انتظار جبران داشتهباشد. اگر بپرسی، مادر فقط یک خواسته دارد: «با وجود تمام مشکلات و بیمهریها، هیچ وقت از جای خالی پسرم گلایه نکردهام چون او با خدا معامله کرد و هرکس با خدا معامله کند، بازنده نمیشود. اما از افرادی که با کوتاهیهایشان باعث رنج و مشکلات مردم شده و آنها را در فشار و سختی قرار دادهاند، گلایهمندم. از مسئولان انتظار دارم به خون شهدا احترام بگذارند و این هم فقط با خدمت به مردم و رفع مشکلاتشان امکانپذیر است.»
منبع:فارس
انتهای پیام/