روایتی از رویارویی نیروی دریایی ایران با آمریکاییها در جنگ تحمیلی
واقعاً هم در دریای عمان حضور داشتند؛ هر روز میدیدمشان. صدای داد و فریاد کاپیتان کشتی آمریکایی را همچنان میشنیدم که برای ما خط و نشان میکشید.
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، انتشارات سوره مهر خاطرات جمعی از فرماندهان نیروی دریایی راهبردی ارتش در دوران دفاع مقدس را در قالب یک مجموعه با عنوان «قصههای دریا» منتشر کرد. این مجموعه جزو اولین کارهای منسجمی است که به روایت خاطرات فرماندهان نیروی دریایی طی جنگ تحمیلی میپردازد. این مجموعه با زبان ساده برای گروه سنی نوجوان نوشته شده است.
«من یک کلاه سبزم!» خاطرات امیر دریادار دوم تکاور محمدحسین محیطی نوشته فاطمه بهبودی، «یک شهر، یک خانه» خاطرات دریادار دوم داریوش ضرغامی نوشته مریم حضرتی، «کلاه یادگاری» خاطرات عیسی حسینی بای نوشته رضا کاظمی، «سی کشتی، یک فرمانده!» خاطرات ناخدا یکم فرید آگهدل نوشته لیلا نظری گیلانده، «سبلان زنده است» خاطرات امیردریادار عبدالله معنوی رودسری نوشته رضا قلیزاده علیار، «درست یک پا روی زمین» خاطرات ناخدا یکم سلیمان محبوبی نوشته محمداسماعیل حاجی علیان، «خواهرم جوشن» روایتی از خاطرات دریاداردوم بازنشسته علیاکبر اخگر نوشته مهدی زارع، «تکاوران خرمشهر» خاطرات ناخدا هوشنگ صمدی نوشته سید قاسم یاحسینی، «بویههای روشن» خاطرات ناوسروان سیداحمد شمسزاده علوی نوشته حسن احمدی، «باد سرخ» خاطرات امیر دریادار ناصر سرنوشت نوشته هادی حکیمیان، «اقیانوسها چرخ میزنند» خاطرات ناخدا مهدی ارتیانی نوشته پری آخته عناوین این مجموعه را تشکیل میدهد.
در بخشهایی از «سبلان زنده است» میخوانیم: معمولاً اولین گلوله اخطار را میزنند جلوی سینه کشتی، میخورد توی آب. اگر توجه نکند، دومی را میزنند به خود کشتی. اولین گلوله که شلیک شد، رفت خورد به جلوی سینه کشتی آمریکایی. آب فواره زد بالا. این صحنه را هم آنها دیدند، هم ما. آمریکاییها اصلاً فکر نمیکردند موشک بزنیم. کشتی درجا ایستاد و موتورش را هم خاموش کردند. کشتی بزرگ بود؛ داد و فریاد کاپیتان کشتی را توی بیسیم شنیدم: «همین الان هواپیما و زیردریاییهامون رو خبر میکنم و ...»
واقعاً هم در دریای عمان حضور داشتند؛ هر روز میدیدمشان. صدای داد و فریاد کاپیتان کشتی آمریکایی را همچنان میشنیدم که برای ما خط و نشان میکشید. اما انگار نمیشنیدم. به فریبرز فاضل گفتم: «برید بازرسی کنید».
تیم تکاوران ناوشکن سبلان آماده شدند؛ بچههای زبر و زرنگی که برای اینجور مواقع آموزشهای سختی دیده بودند. همهشان رفتند و میدانستم از عهده کارشان برمیآیند. قایق کوچک بادی را- که حدود 10 نفر گنجایش داشت- انداختیم توی آب و فاضل و تکاوران یکییکی از پله رفتند پایین و سوار قایق شدند. موقع خداحافظی به فاضل گفتم: «بیخبرم نذار». ...
قایق بادی که تکاوران سوارش بودند، رفته رفته از ما دور میشد و به کشتی امریکایی نزدیک. وقتی به کشتی رسیدند، از پله رفتند بالا. گوش به زنگ بودم. دقایقی بعد صدای فاضل را توی بیسیم شنیدم: «کاپیتان، من از پل فرماندهی کشتی با شما حرف میزنم».
گفتم: «بگو فریبرز، میشنوم».
گفت: «تیم بازرسی کارش رو شروع کرده، اما این پدرسوخته، کاپیتان کشتی، دو متر قدشه و درست بالای سرم وایستاده و مشتش رو میکوبه کف دستش و میگه الان میگم ناوهامون بیان و پدرتون رو دربیارن. من نمیذارم شما سالم برگردید!» فریبرز قد کوتاهی داشت، اما جوان تر و فرزی بود و خودش هم مسلح. اگر کاپیتان آمریکایی زیاد روی اعصابش راه میرفت، اسلحه را میکشید و کاپیتان را میکشت؛ آن وقت خر بیاور و باقالی بار کن. گفتم: «خودت رو کنترل کن. مزخرفات این بابا رو هم گوش نده». گفت: «آخه تو که اینجا نیستی، کاپیتان! هرچی از دهنش درمیآد، به ما میگه».
در حال گفتوگو با فریبرز، بر روی صفحه مدار ناو متوجه هواپیمای 330 خودمان در آسمان خلیج فارس شدم. گشت میزد. با خودم گفتم: «بهتر از این نمیشد». بیسیم زدم به پایگاه دریایی بندر عباس. گفتم: «به 330 بگید بیاد دور و بر ما یه گشتی بزنه. انگار اینجا خبرهایی هست. میخوام طرف حسابمون رو بشناسیم».
به خلبان هواپیما اعلام میکنند. او هم وظیفه داشت در خلیج فارس گشت بزند، اما مردانگی میکند و میآید طرف ما. درست روی سر ما و در ارتفاع بالایی پرواز میکرد. فاضل دوباره پشت گوشی بیسیم صدایم زد:«کاپیتان، این چه میگه!»
پرسیدم: «دیگه چی شده فریبرز؟»
گفت: هواپیما رو میبینی؟»
گفتم: «آره چطور مگه؟»
گفت: «میگه این 330 مال ماست. نقطمهمون رو دیده، اومده کمک. کار شما دیگه تمومه»...
مجموعه «قصههای دریا» به همت حوزه هنری کودک و نوجوان تولید و توسط سوره مهر منتشر شده است.
انتهای پیام/