خاطرات عضو جدا شده گروهک پ.ک.ک-۲|ورود به گورستان شورشیها
یکی از روستاییان میگفت: «قندیل در واقع گورستان شورشهاست. چون هیچ شورش و حزبی در این مکان نتوانسته به خواستههایش برسد و نهایتاً نابودشده است.»
به گزارش گروه بینالملل خبرگزاری تسنیم، در قسمت اول سعید مرادی عضو جداشده از پ.ک.ک توضیح میدهد که چگونه با سرپل گروهک در یکی از شهرهای ایران آشنا میشود و چگونه تحت تأثیر حرفهای سرپل قانع میشود که به گروه بپیوندد. حرکت سعید از یکی از شهرهای مرزی ایران تا نزدیکی مقر گروه در کردستان عراق دیگر بخش ماجرا بود و اکنون سعید به اولین مقر گروهک در نزدیکی مرز ایران وارد شده است.
***
هنوز چند صد متری مانده بود که برسم، یکی از محل بلندی که گویا مکان نگهبانان بود، فریاد زد:«های تو کی هستی؟» با شنیدن صدای نگهبان ایستادم و گفتم من از ایران آمدهام که عضو شوم. نگهبان با بیسیم به مقامات بالا خبر داد و خود نیز به سوی من آمد. همینطوری که داشت بهطرف من میآمد گفت: «بیا پایین»
برای اولین بار بود که یک جوانی را در چنین لباس و یونیفرمی میدیدم. برای من خیلی هیجانانگیز بود. جوانی تقریباً هم سن و سال خودم، با یکدست لباس کردی، کلاشنیکف، خشاب، نارنجک و کفشهای زردرنگی که انگار مخصوص کوه و اعضای گروه ساختهشدهاند.
پسر جوان پس از سلام و احوالپرسی چند سؤال اولیه پرسید، اینکه اهل کجایی؟ برای چه آمدهای؟ و ... و بعد هم گفت: «دنبال من بیا»؛ همینطور که داشتیم از کنار رودخانه بهطرف پایین و مقر فرمانده اصلی میرفتیم، پسر جوان مدام حرف میزد... .
وقتی به مقر رسیدیم، مرد میانسالی با موهای کمپشت و نیمه سفید، با من دست داد و احوالپرسی کرد و به داخل کلبه دعوت کرد. پس از سؤالهای اولیه گفت: «گویا خیلی خستهای، یک چای برای این مهمانمان بیاورید که میخواهند استراحت کنند.»
پس از یکی دو دقیقه چای آمد. آن هم در یک لیوان دستهدار بزرگ. لیوان بزرگ را که جلوی من گذاشتند، همینطور بیحرکت و ساکت منتظر رسیدن قند بودم، دیدم خبری نیست و فرمانده هم همینطوری چای را بالا رفت و نوشید.
آقای فرمانده «هَوال چکدار» گفت: «چیه منتظر قندی؟» هنوز جواب نداده بودم کمی خندید و گفت: «نه بابا اینجا خبری از قند و این چیزها نیست، بچهها داخل لیوان شکر ریختند و هم زدند، شیرینه بخور.»
آن شب را همانجا به صبح رساندم. از فرط خستگی نتوانستم بنشینم و با آنها گفتوگو کنم. پسر جوانی که یکچشمش باندپیچهشده بود راهنماییام کرد. پرسیدم چشمت چه شده؟ با تبسم و صدای آرامی جواب داد: «ترکش نارنجک»، خیلی کوتاه و صریح جمله را بیان کرد و رفت.
صبح بعد از صرف صبحانه ساده پنیر و چای شیرین، از مسئول آنجا که مردی سوریهای بود و با عصا لنگانلنگان راه میرفت، پرسیدم کی به قندیل میروم؟ آخر شنیده بودم که مقرّ اصلی و مکان دورههای آموزشی در درهها و ارتفاعات کوهستان قندیل است.
جواب داد: «عجله نکن چند نفر دیگر هم هستند وقتی اینجا رسیدند، باهم راهی قندیل میشوید. اخلاق و رفتارش خیلی برایم عجیب بود. هرکسی سرش در کار خودش بود و مثل قافله مورچهها مدام اینطرف و آن طرف میرفتند. ظرف چند دقیقه با چند زبان و لهجه با یکدیگر حرف میزدند. ترکی، عربی، کرمانجی و سورانی.»انگار آنجا کلکسیون زبانهای خاورمیانه بود. تنوع جالبی داشتند.
انسانهایی با شکل و شمایل متفاوت، گفتار و مملکت متفاوت، فرهنگهای گوناگون و متمایز و ... . 3 روز آنجا بودم. کارم تنها خوردن، خوابیدن، گفتوگو و بحث، خواندن و شبها هم نشستن پای ماهواره و گوش دادن به اخبار و بعضاً فیلم و سریال بود. اعضای این گروه با زبانی صحبت میکنند که تقریباً مخلوطی از چند زبان و گویش محلی است.
اصل این گروه از ترکیه بوده و کردهای آنجا آن را تأسیس کردهاند و اکثریت هم با آنهاست، تأثیر زبان ترکی در سطحی باورنکردنی در زندگی روزمرهشان به چشم میخورد. ترکیهایها اکثراً باهم ترکی صحبت میکردند و اگر هم زحمت کُردی صحبت کردن را که همان کرمانجی بود به خود میدادند؛ آنقدر کلمات ترکی در آن وجود داشت که نمیشد بهسادگی فهمید. حتی آن دسته از اعضای ایرانی که در مناطق آذربایجان غربی با آذریها همسایه بودهاند و بهخوبی آذری را بلد بودند؛ در فهمیدن جملات آنها دچار زحمت و سردرگمی میشدند.
منطقهای که این گروه در آنجا مستقر بود، از لحاظ جغرافیایی متعلق به عراق و البته نزدیک به مرز ایران بود. اکثر افرادی که آنجا بودند؛ به نوعی زخمی و برخی هم ناقصالعضو بودند. در حقیقت مکانی که من برای سه روز در آنجا اقامت داشتم، محلی امن برای استراحت صدمهدیدهها و آنانی بود که پس از عمل در بیمارستانهای تهران و ارومیه به کوه برگردانده شده بودند تا بار دیگر به مکان اصلی خود بازگردند.
روزی که قرار بود با چند تن دیگر برای گذراندن دورههای آموزشی به قندیل اعزام شویم، یکدست لباس کردی (البته با دوخت متفاوت) به من دادند و گفتند: «باید لباسهای خودت را همینجا بگذاری و از این پس از این لباسها بپوشی.» این همان یونیفورم مخصوص گروه بود. دارای رنگهای متنوعی از جمله گاباردینی، زاگرسی و ... .
این اسامی از مکان تولید پارچه و یا منطقهای که بیشتر از این پارچه استفاده میکنند ایجاد شده و یا به خاطر رنگ خاصی بود که این نوع پارچهها از مناطق ذکرشده داشت. مثلاً لباس زاگرسی دارای رنگی زرد متمایل به نارنجی است و متناسب با پوشش گیاهی آن منطقه است. لذا آن دسته از اعضا که در مناطق مستقرند؛ از این نوع لباسها میپوشند.
لباسهایی که برای من آوردند کهنه بود، اما از شلوارهای تنگ خودم خیلی بهتر به نظر میرسید چراکه در این مناطق نمیتوان با لباسهای تنگ در میان کوه و کمر رفتوآمد کرد. یک قطعه چندمتری پارچه توری هم دادند و گفتند این را دور کمرت ببند. هرچند تا آن زمان از این نوع لباسها نپوشیدم، اما به تن پیرمردهای منطقه دیده بودم... .
چند دقیقهای پیاده راه رفتیم که به جاده خاکی از نوع نظامی رسیدیم. آنجا یک خودروی لندکروز منتظرمان بود که یک بخش از مسیر را با خودرو طی کنیم.
کوهستان قندیل گورستان شورشهاست
نزدیک عصر بود، به یکی از روستاهای خوش آبوهوای دامنههای قندیل رسیدیم. در طی مسیر از چند نقطه ایست و بازرسی پیشمرگهای حزب دمکرات کردستان عراق و اتحادیه میهنی عبور کردیم. از صحبتهای راننده با پیشمرگها و شخص دیگری که در صندلی جلوی اتومبیل نشسته بود، معلوم شد چشم دیدن همدیگر را ندارند، اما هر بار راننده به آنها یک برگه را نشان میداد و پیشمرگ هم از پنجره راننده داخل ماشین را نگاه و با سر اشاره میکرد که بروید.
این خودرو در حقیقت برای اعضای مریض و زخمی بود که آنها را به مراکز درمانی در شهرهای کوچک و بزرگ کردستان عراق برسانند. لذا قراردادی هم که با این دو حزب داشتند؛ به این منظور بود. در واقع چندساعتی که ما در ماشین بودیم، نقش زخمی و مریض را بازی میکردیم.
نزدیک عصر بود که به یک روستای خوش آبوهوای دامنههای قندیل رسیدیم. گروه آنجا مقرّ داشتند. چنددقیقهای هم آنجا استراحت و یک چای آلبالویی بدون قند نوش جان کردیم.
از روستای «مارَدُ» هم نزدیک به نیم ساعت پیادهروی کردیم تا به یک درهی وی (V) شکل رسیدیم که تنها میشد قسمتی از آسمان را مشاهده کرد. دو طرف دره را کوههای دیوار مانند و بلند محاصره کرده بودند. آب رود هم تماماً آب چشمهها و برفهای ذوبشده کوهستانهای مرتفعتر بود. اسم این دره را بنام یکی از فرماندهان گروه که نامش هارون و در جنگ با ارتش ترکیه کشتهشده بود؛ گذاشته بودند.
از داخل درّه تنها یکراه وجود داشت، که خیلی سخت و صعبالعبور به نظر میرسید و در واقع راه افراد روستایی بود که از این طریق به کوهستانهای مرتفع شمالی برای چراندن دامهایشان در ماههای گرم سال سفر میکردند. اعضای گروه بعد از آتشبس سال 1999 و عقبنشینی به شمال عراق، در این منطقه مستقر شده و خانههایشان را در دوطرف رود و در مکانهای خیلی سخت و ناهموار بناکرده بودند.
پس از پیمودن بیش از نیم ساعت به گروهی از بچهها که کنار جریان رودخانه ساکن بودند رسیدیم و اُتراق کردیم. آقای اسکورت که از ابتدای سفر با ما بود؛ با سبیلهای کشیده و مشکیاش گفت: «شما امشب اینجا هستید تا فردا به مکان آموزش فرستاده شوید.»
در این هنگام یکی از بچهها کتری را برداشت از آب رودخانه پُر کرد و روی آتش گذاشت! من همروی یکتخته سنگ کنار آب نشسته بودم و به صدای آب گوش میدادم و با خود فکر میکردم اگر این مکان برای عموم آزاد میبود، چه جای باصفا و مرکز گردشگری نابی میشد، اما کوههای قندیل نزدیک به 7 دهه مأمن شورشها و احزاب کُردی بودهاند.
یکی از روستاییان میگفت: «قندیل در واقع گورستان شورشهاست. چون هیچ شورش و حزبی در این مکان نتوانسته به خواستههایش برسد و نهایتاً نابودشده است.»
هوا رو به تاریکی میگرایید و همزمان با آن، صدای روشن شدن موتور برقها سکوت همگون با طنین صدای آب را در هم شکست و لامپها روشن شدند. اعضای گروه برای ایجاد روشنایی در مکانهای خود و تماشای تلویزیون، از مولدهای برق استفاده میکردند. بعد از شام و تماشای تلویزیون خوابیدیم.
صبح فردا پس از صرف صبحانه تکراری، من را نزد معاون فرمانده آن منطقه بردند. اولین بار بود در طول عمرم اسم «یاهوز» را میشنیدم. یاهوز تقریباً 40-45 ساله، عینکی، اهل ترکیه و از تیپهای قدیم لنینیستی بود. چون معمولاً مارکسیست لنینیستهای قدیم، از طریق خط ریش و سبیلهایشان شناسایی میشدند. یاهوز هم تقریباً همچنین تیپ و قیافهای داشت.
چند سؤال در مورد مشخصات شخصیام پرسید و در تکه کاغذی نوشت. به یکی از گریلاها داد و همراه او به لجستیک رفتیم. آنجا یک مقدار شال توری و یک جفت کفش دادند. از درهی تنگ و صعبالعبوری از کنار آب برخلاف جریان راه میرفتیم.
واقعاً مناظر بینظیری بودند. پهنای دره نزدیک به 10-12 متر و در برخی محلها خیلی کمتر از اینها بود. از دو طرف آن دیوارهای سنگی و سطح صاف آنها، گویی به آسمان میخندیدند. رفتیم و رفتیم تا پس از گذشت حدود نیم ساعت، در یکی از گلوگاههای دره به گروهی از گریلاها رسیدیم که مشغول حمام کردن و لباس شستن بودند.
گریلایی که همراهم آمده بود گفت: «شما عضو این گروه هستی، هرکجا بروند، شما هم با آنها خواهی رفت، باشه؟» من هم باحالتی متعجب از همهچیز، با تکان دادن سر، رضایت خودم را نشان دادم.
چند تن از بچهها آمدند و با هم سلام و احوالپرسی کردیم. دعوتم کردند رفتیم و روی یکتخته سنگ بزرگ کنار رودخانه که خیلی سرد هم بود، نشستیم. اطرافمان تماماً پوشیده از تختهسنگهای دیوار مانند که از میانشان آسمان آبی را خودنمایی میکرد وجود داشت. طرف راست کنار رودخانه، آتش برپا بود و یک قوطی حلب بزرگ همروی آتش! کنار حلب هم یک کتری سیاه گذاشته بودند و اینطرفتر چند لیوان شیشهای دستهدار هم با مقداری شکر در کیسه نایلونی و یک قاشق هم در آن بود.
واقعاً خشکم زده بود. کنار آب یک لیوان دیگر هم وجود داشت که پودر رختشویی و صابون بود. قبل از آنکه سؤالی بپرسم در یکلحظه کلیه اینها را با خود سبک و سنگین کردم. با خودم حرف میزدم: پسر اینجا دیگر خبری از قوریهای چینی و سفید، کتریهای استیل و سماور و ... نیست. از طرفی تحمل این همه بی امکاناتی برایم سخت بود و از سوی دیگر انگار این همان مکانی بود که آرزویش را داشتم؛ کوههای سر به فلک کشیده، آب پاک رودخانه و هوای بی گرد طبیعت. واقعاً تعریف نشدنی بود.
میان این جاذبههای طبیعت و نبود امکانات مانده بودم و داشتم با خودم میاندیشیدم که تحمل اینهمه سختی ارزش لذت بردن از این طبیعت را دارد؟ در این لحظه بود که یکی از بچهها پرسید رفیق میدانی این قوطی حلب روی آتش برای چیست؟ یکلحظه یادم آمد که این حلبها را جای دیگر هم دیدهام! کجا؟ اره یادم آمد، در فیلمهای تکاوری. با تبسم بیصدایی و با لحنی بسیار آشنا گفتم: خب معلومه یا برای پختن غذاست یا آب گرم برای شستن لباسها، مگر غیر از این است؟
با تعجب به همدیگر نگاه کردند و یکی دیگر از آنها پرسید: «شما از کادرهای قدیمی هستید؟» یک لحظه مکث کردم و گفتم: چرا؟ گفت: «آخر همهچیز انگار برای شما عادی و آشناست، از جنگ با ارتش ترکیه برگشتهای؟» نتوانستم خودم را کنترل کنم با یک خنده بلند گفتم نه بابا چند روزی است که از خانه خودمان آمدهام، مگر قیافه من به این کارها میآید؟ نگاهم کنید چقدر بچه مامانی و ناز بزرگشدهام. اینها را همه با لحنی شوخی و خنده میگفتم. ولی واقعاً برخی از آنها باورشان شده بود که من از کادرهای قدیمی هستم و از جنگ با ارتش ترکیه برگشتهام.
جایی را که گروه برای حمام کردن؛ هر دو هفته یکبار به آنجا میآمدند؛ انتخاب کرده بودند در واقع بهترین مکان درّه بود! چراکه جاهای دیگر در روز تنها چند دقیقه نور خورشید را لمس میکردند، ولی آن محل که آنها انتخاب کرده بودند روزانه یک ساعت تا یک ساعت و نیم، نور آفتاب میتابید. من هم مثل دیگر بچهها لباسهایم را شستم.
نزدیک عصر بود که آقایی با لحن نظامی و صدای بلند گفت: «زود باشید آماده شوید میخواهیم راه بیفتیم.» لباسهای من هنوز خشک نشده بودند، نیمهخشک و خیس پوشیدم و وارد صف شدیم و در یک صف منظم و مرتب به راه افتادیم. تقریباً یکساعتی پیاده از راههای صعبالعبور و سربالایی رفتیم و عاقبت به مکانی رسیدیم که گویی پایان راه بود. دیوارهای نیمهکاره، چند سایبان از شاخ و برگ درختان و آنطرفتر یک چشمه و چند سطل برای حمل آب و ... .
این مکان و این امکانات برایم خیلی غریب و ناآشنا بود. به آنجا که رسیدیم همان آقایی که کنار رودخانه بچهها را بهصف کرد، رو به من کرد و گفت: «رفیق شما هم بیا اینجا کمی باهم گپ بزنیم.»
گویا این گپ و گفتوگوها که بیشتر شکل بازجویی داشت، تمامی نداشت. همان نزدیکیها روی یک پتو که زیرش را بهتازگی کنده و هموار کرده بودند؛ نشستیم. فرمانده دوباره با صدای بلند به یکی از بچهها گفت: «دفتر من در آن مانگا است برو آن را بردار و بیاور.»
با خودم گفتم: مانگا؟ (مانگا در زبان کردی لهجه سورانی به معنی ماده گاو است.) مانگا کجا بوده؟ من واقعاً به دنبال مادهگاو میگشتم. خیلی عجیب بود آخر دفتر و مادهگاو چه ربطی به همدیگر دارند؟ در این حال یکی دیگر از بچهها گفت: «در آن مانگا نیست، اینجا در مانگای ما بود.» وقتی حرف میزد با دستش هم اشاره میکرد، تازه متوجه شدم منظورش از مانگا، اتاقهای نظامی ساختهشده است... .
ادامه دارد ...
انتهای پیام/