تهران| روایت مادر شهیدان عابدی از عطر چفیه حرم امام رضا(ع) تا اذن شهادت+فیلم
عطر چفیه حرم امام رضا(ع) اذن مادر بر شهادت میشود تا قدیر نیامده قربانعلی را بدرقه راه شهادت کند.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از بهارستان، چادر به سر داشت و نشسته بر روی تخت نماز میخواند دیگر نمیتوانست راه برود تا نمازش تمام میشود با دختر و نوهاش خوش و بشی میکنیم، نوهاش عکس قربان و قدیر را که بر روی دیوار است نشانمان میدهد که قربان شهید شده و قدیر مفقودالاثر است؛ نمازش تمام میشود برای احوالپرسی پیش قدم میشویم که با آن لهجه زیبای آذری که نوهاش برایمان ترجمه میکند میخندد و میگوید: "نمیتوانم فارسی صحبت کنم".
شنیده بودیم در جوانی برای خودش شیرزنی بوده اما گمان میکردیم حال که پیر و فرتوت شده آرام شده باشد اما نه همچنان پرجذبه است و مهربان. همچنان لبخند بر لب دارد و دلنشین، خاطرهها از قربان و قدیرش دارد. نخستین بار نیست که جلو دوربین قرار میگیرد و از فرزندان شهیدش میگوید، نوهاش روسریش را مرتب میکند و اصرار دارد که عینک بزند، میگوید مادربزرگم با عینک خیلی خوشتیپتر میشود.
قدیر را هدیه به امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) کردم
خودش شروع میکند؛ دلش پیش قدیر است اما میگوید هدیهاش کردم به امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل(ع) که دستانش را در کربلا بریدند اما پشت برادرش را خالی نکرد. خودم گفتم این راه، راه امام حسین(ع) است خودم بار قدیر را بستم و بدرقهاش کردم.
تازه 17 سالش شده بود و هم دوره شهید چمران بود، 2 سالی بود که به جبهه میرفت و میآمد، آخرین بار 10 روزی بود به جبهه رفته بود که از تلویزیون اعلام کردند تعدادی از پاسداران شهید شدهاند، آنجا بود که به دلم افتاد قدیرم شهید شده که فردا خبر آوردند قدیر به شهادت رسیده است. منتظرش بودم، یک روز، دو روز، یک هفته، یک سال. با پدرش به جبهه رفتیم ما را بردند در سنگرهای دشمن و صحنههای ناراحتکنندهای دیدیم همانطور که گریه میکردم خوشحال هم بودم که فرزندم را برای دفاع از ناموس فرستادم.
هنوز که هنوز است دوستانش که به دیدنم میآیند از قدیر برایم میگویند که قدیر یک رزمنده بود و شبها که همسنگرهایش خواب بودند میرفت و از سنگر عراقیها غنیمت جنگی میآورد و صبح که دوستانش بیدار میشدند با حالت خنده میگفت شماها خواب بودید من رفتم مهمّات آوردم.
قدیر هنوز نیامده است منتظرش هستم اینجای حرف که میرسد مکث میکند و اشک میریزد و میگوید آدم هدیهای که میدهد را پس نمیگیرد، خدا رو شکر که حجتم به سلامت از جبهه برگشت هر چند عمر او هم زیاد به دنیا نبود و در یک سانحه رانندگی فوت میکند.
صبرم را مدیون عطر چفیه حرم امام رضا(ع) میدانم
قدیر رفت و قربان دیگر تاب ماندن در خانه را نداشت 26 ساله و متأهل بود اما اینکه میدید برادر کوچکش رفته و شهید شده طاقت نیاورد و قسمم داد که او را نیز به امام حسین(ع) ببخشم و بدرقهاش کنم و با روی خوش بدرقهاش کردم.
به پابوس امام رضا(ع) رفته بود و نذر کرده بود که من آرام شوم و رضایت دهم که به جبهه برود. از حرم امام رضا(ع) برایم چفیه آورده بود و به من گفت این چفیه به تو صبر میدهد، متوجه منظورش نشدم تا اینکه بعد از شهادتش فهمیدیم از امام رضا(ع) برایم صبر خواسته بود. یک سال از رفتنش نگذشته بود که خبر آوردند شهید شده و بعد از 8 سال هم پیکر شهیدش را آوردند.
شهادت برای قدیر و قربانعلی تکلیف بود
بچههای ما انقلابی بودند و امام خمینی(ره) را خیلی دوست داشتند، شب و روز در خیابان با بچههای انقلابی بودند و وقتی هم که جنگ شد گفتند امام برایمان تکلیف کرده که به جبهه برویم.
یک بار قبل از انقلاب مأموران شهربانی به خانه ما هجوم آوردند که قربانعلی را سوار خودرو جیب کنند و با خود ببرند من جلوی جیب آنها ایستادم و گفتم نمیگذارم پسرم را ببرید، یکی از مأموران با قنداق اسلحه مرا پرت کرد که قربانعلی آمد و گفت: "مادرجان بزار منو ببرن". ما از خانوادهای مذهبی و انقلابی بودیم و اهالی محل همه ما را میشناختند وقتی قربان را بردند مردم طاقت نیاوردند و همراه با آنها به پاسگاه رفتیم و آن قدر داد و بیداد و تهدید کردند که قربانعلی را همان شب آزاد کردند.
قربانعلی مرد بااخلاق و متدینی بود وقتی هم که انقلاب شد مردم محل جمع شدند و از قربانعلی خواستند که عضو شورای محل شود اینجای صبحت که میشود خندهاش میگیرد و میگوید یک بار به قربانعلی گفتم که "حالا که شورا شدی به من یک پتو بده"، قربانعلی گفت: "مادر هیچی نگو روی زمین خشک بشین ولی از من پتو نخواه".
قربانعلی مأمور توزیع سهمیه نفت هم بود و با وجودی که خودش بچه کوچک داشت بیشتر مواقع سهمیه نفت خود را به دیگران میبخشید و در خانه خود آتش روشن میکرد.
هر چند آذری نمیفهمیدیم و نوهاش همه را برایمان ترجمه میکرد اما آنقدر شیرین حرف میزد که اصلاً متوجه گذر زمان نشدیم که دو ساعت است نشستهایم و همچنان دوست داریم برایمان حرف بزند، دعا میکنیم که حداقل برای یک بار دیگر قدیرش را ببیند، بیاختیار اشک از چشمانش جاری میشود به احترامش بلند میشویم که با خودش تنها باشد اما با خودم فکر میکنم درست است که امروز 40 سال پیش نیست، امروز حزب بعث نیست امروز انقلاب ما نوپا نیست که جوانان شیفته انقلاب و امامشان با کوچک و بزرگ کردن سن شناسنامهایشان، با جعل امضای والدینشان بخواهند خود را به خط مقدم برسانند، اما شرایط همان است که 40 سال پیش بوده، 40 سال است که کینه دشمنان دامن انقلاب و نظاممان را نشانه گرفته و جنگ اقتصادی و فرهنگی جای جنگ تن به تن در پشت سنگرها را گرفته، امروز هم جنگ تا پشت در خانه آمده است اما باز هم خوشا به حال مادران ایران زمین که قدیر و قربانهای خود را فدای این انقلاب میکنند.
انتهای پیام/ح