نصرالله مدقالچی: در کار دوبله اصولا با هیچ فردی تعارف ندارم + فیلم
همکارهای قدیمی من گفتند، آنچه آموختی را باید بیاموزی، یعنی جزو وظایف اخلاقی هر انسانی است که هر علمی و هر فنی را رو که آموخته به دیگران یاد بدهد اگر یاد ندهد او بازنده نیست.
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، چند روی است که از سالروز تولد نصرالله مدقالچی گذشته است و وارد 75 مین سال زندگیاش شده است. وی با صدایی خاص و ویژه معروف به صدای سیاه دوبله است. صدایی ممتاز، شنیدنی و انعطاف پذیر که بیش از نیم قرن همچنان در عرصه دوبله فعال است. با او به گفتگویی طولانی و مفصل نشستیم و مختصر و مفید درباره نیم قرن فعالیت او تا امروز پرسیدیم. (علاقهمندانی که فرصت فایل متنی را ندارند، میتوانند فایلهای ویدئویی را مرور کنند).
قسمت اول
قسمت دوم
*من به عنوان شعر دوست ترین دوبلور شما را شناختم. میخواهم از ابتدا با همین سبک خودتان را به مخاطبان این مصاحبه معرفی کنید.
«بسمالله الرحمن الرحیم»
آنان که ز پیش رفتهاند ای ساقی
در خاک غرور خفتهاند ای ساقی
رو باده خورو حقیقت از من بشنو
باد است هر آنچه گفتند ای ساقی
* در ابتدا درخواست میکنم از بیوگرافی خودتان را بفرمائید.
من زادهی آذربایجان شرقی هستم، در محله احراب به دنیا آمدم، در کوچه مدقالچیها. پدربزرگ من آن زمان رئیس شورای محله بود. مرد بسیار خوب و قابل احترامی برای مردم بود. از این رو این کوچه هنوز که هنوز است نام جد من روی آن است، روحش شاد. در ضمن من متولد 7/7/1323 هستم اما باز هم دیدهایم که تاریخ تولد من را اشتباه مینویسند.
* چرا این اشتباه اذیتتان میکند؟
من اگر ندانم، میتوانم بپرسم. من اسم نمیبرم، اما ابلهی که همکار ما هم هست، یک کتاب 2 زاری منتشر کرده، تاریخ تولد و اسم من را اشتباه نوشته، اسم شناسنامهای من نصرالله است و دوستان مرا ناصر صدا میکنند، الان هم به ناصر معروف هستم. تنها کسی که من را نصرالله صدا میکرد، مدیر مدرسهمان بود و لاغیر. پدر و مادرم هم ناصر صدایم میکردند.
*خب از دوران کودکی خودتان، از شهر تبریز بگویید؟
در دوران کودکی من، پدرم خودش قبل از ازدواج خانهای ساخته بود که نزدیک به خانه پدربزرگم بود. در کوچه مدقالچیها ابتدا خانه پدربزرگم بود، بعد خانه عموی پدرم، بعد خانه پدر پدرم میشد که فوت کرده بود ولی همسرش زنده بود. بغلدست خانههای سایر اقوام بودیم، تقریبا تو همچنین نیم دایرهای، تمام فامیل ما زندگی میکردند، به طوری که خانه پدربزرگ من هر 6 ماه نان میپختند برای تمام این خانوار. بغل خانه ما کارخانهی پدرم بود که پارچههای پردهای و مدقال و این چیزها میبافت، ما پیش خدمتی به نام «علی داداش» داشتیم که محرم اسرار خانواده بود، بسیار مرد پاک و زحمتکش. او دایه من و برادربزرگ خدابیامرزم بود. بعداز الظهرها میآمد، دست من را میگرفت و میبرد سر کوچه. آنجا یک چشمه بود و یک چنار بزرگ که الان نیست. ما را میبرد آنجا، خودش مینشست یک چوپوقی چاق میکرد، من و داداشم آنجا بازی میکردیم. مواظب ما بود تا توی چشمه نیفتیم.
نیم ساعتی بازی میکردیم، بعد ما را میآورد خانه تا موقعی که بزرگ شدیم. برادر بزرگم یک سال از من بزرگتر بود، او مدرسه میرفت، کلاس دوم بود و من کلاس اول. به دبستان بیهقی میرفتیم که الان نامش را تغییر دادهاند. من نمیدانم بیهقی (تاریخ بیهقی) چه اشکالی داشت که نام مدرسه را تغییر دادند.
پسر همین علی داداش به نام بهلان، به هوای جعفر پیشهوری تفنگ برداشته بود رو به پدر من. پدرم از این کار بسیار رنجیده بود و به خاطر علی داداش فقط اخراجش کرده بود. بعد دلسرد شد و کارخانه و خانه را ول کرد و کوچ کردیم به تهران. سال 1330، چون حین حادثه 1332 در دانشگاه، ما در تهران بودیم که هم زمان پدر بزرگ من فوت کرد. مزار پدر بزگ من زیر پای دانشجویانی است که در 1332 در دانشگاه تیر خوردند. ما آمدیم به تهران، در خیابان جمهوری، کنار ایران زمین که یک فروشگاه دوچرخه بود، یک کوچه بنبست که پدرم آنجا یک حیاط کوچک با 2 الی 3 اتاق خیلی محقر داشت.
*چرا پدرتان زندگی مرفه خود را رها کرد و از تبریز به تهران آمد
ببنید پدر من بزرگ خانواده بود. فرمانده پدر من بود. در بازار تبریز، 3 راه دودری را به عنوان حجره خریده بود، ببخشید که این مسئله را تعریف میکنم.
بنده از عمویم شنیدم که میگفت:" پدرت اگر در بازار میخواست به دستشویی برود ما میرفتیم برایش آفتابه پر میکردیم. یک مردسالاریه کامل و وقتی با این حادثه روبرو شد (البته این تصور من است) تا روزی که فوت کرد، به هیچ عنوان نه راجع به کارخانه و خانه صحبتی نکرد. خانه ما در آذربایجان الان جزو آثار باستانی است. حدود 4 سال پیش رفتیم از مالکش اجازه گرفتیم و بازدید کردیم. همان خانه به همان شکل، هیچ تغییری نکرده بود. من تازه فهمیدم، خانه جزء اولین خانههایی بود که در آذربایجان حمام داشت. به هر تقدیر او در بازار یک مغازه پارچه فروشی باز کرد و با عموی بزرگم که اسمش آقابزرگ بود مشغول کار شد. خانه عمویم درخونگاه بود و یک زیرزمین خیلی خوبی داشت، تابستانها خیلی خنک بود. همراه پدر که بازار میرفتیم، پنجشنبهها گاهی وقتها ظهر، به خانهی عمو میرفتیم و آنجا میخوابیدیم. زن عموی مهربانی داشتیم که الان هم زنده است، ولی عمویم متاسفانه 3 ماه بعد از پدرم فوت کردند.
*پدرتان در چه سالی فوت کرد؟
سال 1381، هیچ بیماری خاصی هم نداشت. در سن 90 سالگی فوت شد.
* کاملا با محیط خانوادگی شما آشنا شدم. حالا راجع به سینما و دوبله حرف بزنیم. ریشه این علاقه به سینما و دوبله باید جایی در خاطرات کودکی شما باشد.
در واقع زنده یاد دکتر محمد آصفی، مشوق من برای کارهای هنری بود. همه چیز از پایان کلاس ششم ابتدایی در دبستان ملی الفبا، در خیابان کارگر، روبروی ژاندارمری آغاز شد. ما در شش کلاس 100 شاگرد بودیم.
در پایان کلاس ششم جشن گرفتند و آقای آصفی دکلمهای نوشته بود و حدود 8 الی 9 روز طول کشید تا من آن را از حفظ کنم و هفتهای یک روز با من تمرین میکرد تا روز جشن. بعد من این دکلمه را اجرا کردم و خیلی مورد تشویق قرار گرفتم و مدیر مدرسه هم یک جعبه آبرنگ بهم هدیه داد. خانم معلم کلاس سوم و چهارمم بنام خانم احمدی یک دفتر یادگاری داد که هنوز آن را دارم و ابتدای دفتر برام یک یادگاری نوشت. در فرازی از آن نوشته بود که امیدوارم برای پرچم و وطنت ارزش قائل بشی و...، تاریخش خرداد 1335 است. از آن مدرسه که فارغالتحصیل شدم، در دبیرستان با همکلاسیهایم روزهای پنجشنبه تئاتر برگزار میکردیم. خودمان باید نمایش مینوشتیم، همه معلمها، حتی بابای مدرسه هم باید تو سالن مینشست. این قانون بود و ما اجرا میکردیم و مورد تشویق قرار میگرفتیم و بچهها لذت میبردند. اصولا مسائل اجتماعی را در مدرسه به ما یاد میدادند. هیچ وقتی من ندیدم در مدرسه کسی دعوا بکند، در جمع آن مدرسه تنها کسی که کشیده خورده، من بودم. علتش هم این بود که ما روز پنج شنبه تاج و شاهین مسابقه داشتند و ما چهار نفری از مدرسه فرار کردیم و رفتیم امجدیه.
* طرفدار کدام تیم بودین؟
شاهین.
*یعنی الان پرسپولیسی هستید؟
هر تیمی که خوب بازی کند من پشتیبانش خواهم بود. یکی از بچه محلههایمان بنام هرمز نازیآبادی عضو تیم شاهین بود. بازیکن بسیار خوبی بود. محراب شاهرخی رفیق عزیزمان روحش شاد. مدیر مدرسه را روز پنجشنبه در حال رفتن به امجدیه دیدیم. روز شنبه ما را به صف کرد و آمد اول از همه سراغ من. گفت:"پنجشنبه کجا بودی؟" گفتم که آقا مادرمان مریض بود و ... . مدیر گفت: درست فکر کن ببین کجا بودی؟ بعد رفت سراغ 3 نفر بعدی و برگشت طرف من، گفت که فکرهایت را کردی که روز پنجشنبه کجا بودی؟ گفتم:" آقا مادرمون مریض بود". تا گفتم مادرمان مریض بود، ناگهان زد تو صورت من. گفت: امجدیه یعنی مادرت مریض بود؟ میآمدید به من میگفتید، من از یکی از معلمها خواهش میکردم، با شما میآمد و با شما برمیگشت، به همین راحتی. من شرمسار، سرم را انداختم پایین، همان یک کشیدهای بود که در دوران ابتدایی خوردم، آن هم از کسی که واقعا من رادوست داشت مثل اولاد خودش.
* در حوزه دوبله شما معروفید به راستگو یی و روراست ترین آدم، آن کشیده تاثیر خودش را گذاشت؟
من اصولا در کارم با کسی تعارف ندارم. معتقدم که کار به کنار، رفاقت به کنار. من با همه رفیق هستم، با خیلیها نزدیکتر، ولی موقعی که دعوت به کار میشدم وظیفه خود میدانستم قبل از ساعت 9 در استودیو باشم، چون خودم کار میکردم متوقع بودم که دوستان نزدیکم رعایت بکنند و همیشه هم رعایت کردند.
من یک هنرجویی داشتم بنام آقای قدیری. با من رودربایستی داشت، رویش نمیشد. به من تلفن کرد که من یک سریال اینطوری گرفتم و احتیاج به کمک شما دارم، گفتم با کمال میل. خب هنرجوی من بوده، درسته به درد این کار نمیخورد ولی پسر خانوادهدار و با ادبی است. با تمام وجودم رفتم کمکش کردم، توی فیلمش حرف زدم. گفتم پول هم نمیخواهم. میگوید استاد شما پول نگیرید من دلم میشکند، درست است که اندازه پول، قدری نیست که من به شما بدهم. گفتم: عزیز من، من پول نمیخواهم. گفت: حالا شما شماره کارتتان را بدهید و یک پول ناقابلی واریز میکنم. در عوض دیروز یک فیلمی رفتم و دیدم، گفتم 2 میلیون میگیرم، حرف میزنم. قدیری جوان است، دارد کار میکند با چهار تا جوان دیگر. او احتیاج به پشتیبانی دارد، من باید به او نیرو برسانم. اون میخواهد فیلمش اکران شود و بفروشد، خیلی تفاوت دارد.
قسمت سوم
قسمت چهارم
*این صداقت و روراستی پس از اول کشیده ناظم شروع شد؟
بله، هیچ وقت فکر نمیکنم دروغ گفته باشم، مگر اینکه دروغ مصلحتی گفته باشم و به کسی ضرر نمیخورد.
در دوران جوانی با صادق هاتفی عزیز آشنا شدم. نمایشنامهای 2 نفره از دورنمات، 2 نفره کار کردیم در تالار دبیرستان آسمی. دبیرستان دخترانه باختر که برای آقای باختر بود. آن زمان ناحیه یک به من و صادق هاتفی خیلی خیلی اعتماد داشتند که اجازه میدادند به دبیرستان دخترانه برویم. بدون هیچ گونه اتفاقی، کوچکترین شکایتی از ما نبود.
نمایشی به سپیدیها و سیاهیها کار کردیم که آقای عدالت هاشمپور برادر خانم رفعت هاشمپور در آن بازی میکرد و آقای رضا بابک هم بود. اولین نمایشنامهای هم که بازی کردیم همان خلج بود.
*حضور در تئاتر تا کجا ادامه پیدا کرد؟
تا پایان دبیرستان ادامه داشت. من کلاس 11 بودم که رفتم بانک پیش داییام و گفتم امتحانات تمام شده، کاری برای من پیدا کنید. دایی مرا صدا کرد و حضور دوستش گفت: علیخان! این خواهرزاده من است و خیلی هم پسر خوبی است.کاری سراغ کردی بگو. او هم گفت چشم و آمد جلو و با من صحبت کرد و گفت: چه صدای خوبی داری، دوست داری بیایی دوبله؟ گفتم: بله. بیژن علیمحمدی پسر بزرگ آقای علی محمدی منش و بهروز علی محمدی هم پسر کوچکش که مدیر دوبلاژ هم هست و من هم آنها کار کردم خیلی هم پسر خوب و قابل احترامی است.
خلاصه به من یک آدرسی را دادند و گفتند که روز جمعه بیا به این آدرس، خیابان پدرثانی، استدیو عصرطلایی .ما هم پرسو جو کردیم، دیدیم این اتوبوسهای فعلی تا میدان فوضیه میرود.
خودم را رساندم استدیو عصر طلایی در خیابان پدرثانی. یک فیلم هندی کار میکردند، ما ایست خبردار ایستاده بودیم و بعدا به من گفت:" بابا جان! این فرد را میبینی که خم میشود، میگوید بله قربان، میتوانی بله قربان را بگویی. گفتم: بله قربان، میتوانم بگویم. خلاصه گوش کردم، فکر میکنم که آقای جواد بازیاران این نقش را میگفت و فرمان میداد. او هم میگفت اطاعت، ولی چه اطلاعتی! تمام بدنم خیس عرق بود، ولی به روی خودم نمیآوردم و بله قربان را گفتم. عصری، آقای علی محمدی گفت که باباجان کارمان تمام شده و میتوانی بروی.
آمدم بروم، بچهها گفتند تنها نرو. گفتم: چرا؟ گفتن سگهای اینجا حمله میکنند، ما دسته جمعی میرویم. ایستادم با بچهها آمدیم تا لب جاده، دوباره سوار اتوبوس شدم و به خانه آمدم. یک آدرس جدید به من داد و گفت: خیابان جاده قدیم، روبروی تخت جمشید، سر کوچه حمید محسنی استدیو تخت جمشید، گفت مثلا فلان روز اونجا کار میکنیم.
* دستمزدهم به شما دادند؟
نخیر، دستمزد نمیدانند، یک چیزی هم باید میدادی، از دستمزد خبری بود. 1345 در فیلم کلبه عمو تمب، آقای کسایی زنده یاد، چک به من داد، 200 تومن بانک صادرات. ببین چقدر ارزشمند بوده که چک داده، الان زیر 200 میلیون چک بدی طرف میگوید بردار باباجان! من تا سال 1342، تقریبا نزدیک به یک سال پولی نگرفتم یعنی پول نمیدادند، بعدش هم دستمزد شد 150 تومان.
*یعنی پول نمیگرفتید؟
اصلا نمیدادند، حقشان هم بود، میگفتند آمدی کار یاد بگیری.
*الان کسانی که یک ساله آمدند در حرفه دوبله ،طلبکارند.
والا میگویند یک 206 آلبالویی هم میخواهند.
*یکسال کارآموزی و بعد ؟
آقای علی محمدی تابستانها میرفت شمال، به من هم گفت باباجان من میروم شمال برای تعطیلات، ولی شما را میبرم به چند نفر از بزرگان این کار معرفی میکنم. من خیلی خوشحال شدم، من را برد پیش آقای کسمایی. به آقای کسمایی مشخصات مرا گفت. از آنجا من را برد پیش آقای زندی خدا بیامرز، مشخصات مرا گفت. از آنجا مرا برد اطلس فیلم پیش هوشنگ مرادی که من در آنجا با آقایان نصرتالله محتشم، آقای میرفضلی آشنا شدم. محتشم صاحب قدرت بود، روحشان شاد. اینها بنیانگذار کارهایی هستند که ما کردیم. اینها کار ما را پیریزی کردند، هم از نظر اخلاق، رفاقت، همهچی و... . بعد من رفتم پیش آقای مانی زنده یاد، مانی در ضمن یک نسبت دوری با ما داشت و خانه ما رفت و آمد میکرد به خاطر مادر بزرگ من . مانی سریالی دوبله میکرد بنام پلیس بینالمللی، که رول (نقش) اول آن را آقای منوچهر والیزاده عزیزم و آقای بهروز وثوقی میگفتند. مانی پرسید که چقدر درس خواندی، چیکار میکنی؟
گفتم سال آخر دبیرستانم، گفت تا دیپلمت رو نگیری نمیتوانی بیایی دوبله. درس واجب است، گفتم قول میدهم درسم را بخوانم. گفت پس بعدازظهرها بیا. من بعدازظهرها میرفتم پیش مانی، پیش آقای کسمایی هم رفتم جنگ دنیاهارو کار میکرد، پیش هوشنگ مرادی هم میرفتم اما بیشتر پیش مانی میماندم. وابستگی فامیلیای که داشتم باعث میشد که به خودم این اجازه رو بدم که بیشتر پیش مانی بروم.
*اولین نقش اولیهایی به صورت ثابت به جایش دوبله کردید، کدام هنرپیشه بود؟
در سریال خانواده دیویس بود که رول(نقش) اولش را من میگفتم، سریال گیدهوم، سریال پیتون پلیس. در سینما من جیم برایتون رو میگفتم، ادوار رابینسون رو میگفتم.
*نظرتان راجع به ایرج ناظریان چیست؟
آقای ناظریان گویندهی بسیار بسیار باقدرتی بود.
قسمت پنجم
* اختلاف سلیقه نداشتید؟ چون هر دو شمای بزرگوار گوینده نقش چارلز برانسون بودید.
ببینید من به این مسئله توجه نمیکردم، من به قضاوت مردم توجه میکردم. آقای ناظریان چارلز برانسون را درک نکرده بود که چه شخصیتی دارد. آنالیز کردنش خیلی مهم است. به چارلز برنسون اصلا نمیآید که راه برود و متلک بندازد. اصلا رولی بازی نکرده که بتواند متلک بگوید. ولی متاسفانه زنده یاد ایرج این کار را میکرد و این خوشایند مردم نبود، ولی وقتی من میگفتم، میگفت چقدر قدرت و متانت دارد.
* آن زمان (قبل از انقلاب) که به عنوان دوران خوب دوبله مطرح میشود بسیار زیادی از دوبلهها همینطوری مثل دوبلههای ایرج ناظری فقید دوبله میشد که به عنوان دوبلههای پس گردنی شناخته میشود. البته مرحوم دوستدار هم به همین سبک و سیاق جان وین را دوبله میکرد.
آقای دوستدار استثنا است، آقای دوستدار در دو تا رول استثنا هستند یکی جان وین و یکی باداسپنسره، رولهای دیگر هم گفته ولی هرگز متلک به جای دیالوگ نگفته.
دوبله مرحوم دوستدار با نقشهایی که این دو بازی میکردند، هماهنگ بود و آقای دوستدار بجا میگفت. یعنی شما فکر میکردی که هنرپیشه یک همچین چیزی را به انگلیسی میگوید و چون ما در فارسی مترادفش نداریم بازیگر انگلیسی حتما عبارت ترادف دوبلور را میگوید. ما لااله الا الله در انگلیسی نداریم ولی آقای دوستدار به جای برخی عبارات یا مکثهای جان وین، از لااله الا الله استفاده میکرد.
الان با افتخار از دوبلههای دهه 40 و 50 صحبت میکنند اما یکی از آفتهای بزرگ دوبله همین مدل پس گردنی بود که خود گوینده عباراتی که در فرهنگ گفتاری اصلی فیلم نبود اضافه میکرد، نمونهاش هم این است که بعد از آقای دوستدار همه دوست داشتن یک شخصیتی معروف را «پس گردنی» دوبله کنند. نمونهاش منوچهر اسماعیلی با پیتر فالک و بیکایمانوردی بود، چنگیز جلیلوند هم ناصر ملکمطیعی و پل نیومن را داشت.
مخاطبان عاشق چنین دوبلههایی بودند. مردم و مخاطبان فیلمفارسی از این متلکها خوششان میآمد. من خودمم خیلی گفتم، خیلی زیاد... ولی هیچ وقت چیزی نگفتم که به کسی بربخورد. مرتضی عقیلی را بنده هنرپیشه کردم، آقای مهرجو صدابردار پارس فیلم شاهد عینی است، آمد به من گفت که برنامه نوروزی است. ناصر ملکمطیعی بازی کرده بود با مرتضی عقیلی. مرتضی عقیلی در واقع یک جوجه جاهل پادو را بازی کرده بود، به اسم« آقامهدی وارد میشود».
به من گفت که فلانی، این آقایی که پیش من نشسته است مرتضی عقیلی است. یک نیم تنهی قهوهای رنگ هم تنش بود. آقای مهرجو به من گفت:" یک خورده روغنش را داغ کن که جلوی ناصر کم نیاره. من به شوخی بهش گفتم که پول گرفتی، گفت نه والا، تو که منو میشناسی، گفتم خوشی کردم. خلاصه بعضی جاها هم جلیلوند میگفت که نگو، مردم خوششون میآمد. اگر آقای جلیلوند میگفت یا آقای ناظریان یا آقای اسماعیلی پشت گردنی میگفت، این مسئله فیلم فارسی را به فروش بیشتر نزدیک میکرد.
* ولی فیلمهای خارجیها را خراب میکرد.
عرض کردم خدمتتون، فیلم خارجی جا نداشت جز فیلم وسترن یا فیلم کمدی. خدا آقای نوذری و آقای عباسی را رحمت کند، این افراد به شیرین دهان معروف هستند، در فیلمهای کمدی چیزهای با نمک میگفتند مثل دوبلههای جک لمون. خلاصه جا داشت ولی در فیلم خارجی جدی میتوانی متلک بگویی؟ شما در فیلم هفت دلاور متلک بگویی بعد که کات میکنه روی صورتش، صورتش هیچ لبخندی ندارد.
* توصیفی از دوبله دهه 40 و 50 بگویید.
دوره اوج شکوفایی و عاشقی گویندگان به دوبله بود.
*میخواهم راجع به اشخاص با هم صحبت کنیم، اولین نفر خانم ژاله کاظمی است.من میخواهم از ژاله کاظمی بیشتر بدانم. چون به نظر من ژاله کاظمی گوینده بسیار مهمی بود.
خانم ژاله کاظمی یک موجود استثنایی است. در دوبله معروف هست که همه میگفتند خانم ژاله. مثلا آقای لطیفپور میتوانست ایشان را صمیمانه صدا کند اما بقیه نه. آنقدر خانم کاظمی با شخصیت بود که اجازه نمیداد به او بگویید ژاله کاظمی. خیلی با شخصیت بودند، همانطور که خانم کسمایی بود، خانم هاشمپور ولی خانم تاجی احمدی. اینان زنان استثنایی دوبله هستند.
چند وقت پیش آناستازیا رو نگاه میکردم و بعد برگشتم به خانمم گفتم که اول خانم ژاله دیالوگها را گفته بعد بازیگر (اینگرید برگمن) بازی کرده، اصلا هزار بار ببینی خسته نمیشوی. چه کرده این خانم، ببینید از این طرف صحنه تا اون طرف صحنه برگمن سه الی چهار حالت مختلف دارد، حالتهایی دشواری که میلرزد، التماسی حرف میزندو... . یک دوبلهی عجیب و غریبی است، یا خانم رفعت هاشمپور، همه کارهایشان عالی بود.
خانم کاظمی خیلی زود رنج و حساس بود، خیلی تردید داشت. فرض بفرمایید وقتی که با تلویزیون حرفش شد، یعنی از ایرج سنجری پشتیبانی کرد، 3 تا فیلم شکسپیری دستش بود، دست کسی که واقعا شایستهی این کار بود، هم خودش انگلیسی میدانست، اگر هم نمیدانست همسر بسیار عالمی کنار خودش داشت که به ادبیات انگلیسی و فرانسه بیشتر از فارسی تسلط داشت. به من گفت من اینها را کار نمیکنم، اینها رو میبری و میدهی به آقای کدخدازاده، گفتم: چشم. گفت: میبری میدهی دست خودشها... . گفتم: چشم خانم. گفت: اگر دست خودش ندهی، نارفیقی. منم گفتم: چشم خانم، خیالتان راحت و بردم به کدخدازاده رساندم. به منشی آقای کدخدازاده گفتم: خانم ژاله کاظمی تکسها (متنها) رو پس فرستادند و به من گفتن بدهم دست آقای کدخدازاده، در را باز کردم رفتم داخل و دادم به ایشان، دیگه منتظر جواب منشی نشدم.
منم از آقای کدخدازاده دل خوشی ندارم و نخواهم داشت، برای اینکه این کاره نبود و با پارتیبازی ایشان را که از اعضای ارکستر رادیو بود دعوت کردند. قبل از این ایشان آمده بود دوبله امتحان داد، به او گفتند شما به درد این کار نمیخورید. وقتی مدیر واحد دوبلاژ شد از همان روز اول کمر به قتل دوبله بست.
مثلا بهرام زند زندهیاد، 5 قسمت سریال به نام محافظان دوبله میکرد. کار سختی بود. او تو باکس سینگ میزد، من هم این طرف سینک میزدم. من را صدا کرد و گفت: ناصر بیان یک رولی هست عجیب و غریب.گفت: ببین دهنش را چقدر باز میکند. گفتم این هنرپیشه تئاتر انگلیس است. گفت کارش خیلی سخت است و رول اول فیلم، تو زحمتش را میکشی. گفتم با کمال میل، خیالت راحت. چقدر سر فیلمها زحمت میکشید، که من بارها گفتم بهرام به دنبال یک واژه، اقیانوس بیکران واژهها را غواصی میکرد تا واژهی دلخواهش رو پیدا بکند، دیالوگ خوبی تنظیم کرده بود. این کار را دوبله کردیم، آقای ذاکری مدیر تولید شبکه 200 هزار تومن پاداش برای آقای زند، 150 هزار تومن پاداش برای من، 150 هزار تومان برای خانم مینو غزنوی مینویسد.
نامه میرود که کدخدازاده آن را امضا کند، آن را به قسمت مالی بفرستند، کدخدازاده میگوید که نباید به این بچه مطربها رو بدهیم. این مسئله را آقای ذاکری بعد از رفتن آقای کدخدازاده به من گفت که اگر قبلا گفته بود، میکوبیدمش به دیوار. اولا نه تنها به ما توهین کرده بود، بلکه به بزرگان موسیقی این سرزمین هم توهین کرده بود. جوابش جز یک کشیده و کوبیدن به دیوار نبود. بعدا که ذاکری این را به من گفت، گفتم من از تو هم دلخور هستم، باید همون موقع به ما میگفتی تا میدانستیم با او چه معاملهای بکنیم، ما که نمیدانستیم شما میخواهی تقاضا کنی به ما پاداش بدهند.
بعد آنشرلی رو من دوبله کردم، 26 تا شعر گفتم، برای هر شعری 10 هزار تومن تقاضا کردم، ایشون تلفن را برداشته بود با آقای کاویانی صحبت کرده بود که اینا شعر نیست مراست، آقای کاویانی گفته بود که ما به آقای مدقالچی سفارش دادیم. کار به جایی کشید که آقای علایی، مدیر گروه کودک گفته بود آنقدر جر و بحث نکنید، ما خودمان به آقای مدقالچی میپردازیم . کدخدازاده کمر دوبله را شکست. من شعر نگفته بودم که پول بگیرم، من تیتراژ ننوشتم که پول بگیرم، با عشق هزار ساعت روی 52 قسمت کار کردم.
یک شعر ترجمه هم از آقای الهی گرفتم، آقای دکتر خانلری ترجمه کرد، گذاشتم در دهان آنشرلی در جشن مدرسه دکلمه کرد. بابتش 800 هزار تومن در کل پول ندادند،اما من با عشق کار کردم، الان تقریبا همه مردم تیتراژ آنشرلی را در دستگاههای تلفنهای همراهشان دارند.
غم دل چه باز گویم که تو را حلال گیرد
کنم این حدیث کوته که غم دراز دارم
قسمت هفتم
*چالشهای ژاله کاظمی از زمان مدیریت کدخدازاده شروع تا استودیو قرن بیست و یکم ادامه پیدا کرد، همه تصور میکنند که ژاله کاظمی در استودیو قرن بیست و یکم کاری متفاوتتری ارائه میدهد، چه شد که از استودیو قرن بیست و یکم، یکدفعه قطع شد؟ و مرگ ناگهانی ایشان.
عرضم به حضورتان که بعضی از رفقا شیطنت میکردند سعی میکردند که پای خانم ژاله به آن استدیو باز نشود در صورتی که همین رفقا زوجی خوبی در گذشته با او بودند. در گذشته هم جرأت نمیکردند چنین کاری بکنند، ولی الان چون صاحبکار به اون شخص خیلی وابسته بود کورکورانه از او اطاعت میکرد. خانم ژاله کاظمی کمکم از کار احساس تنفر کرد. یعنی فکر میکنم که دیگه اون وابستگی را نداشت قید این کار رو زد و پناه برد به نقاشی، از مرگش هیچ کس باخبر نیست. ایشان یک آپارتمان داشت در میدان آرژانتین، آنرا فروخت. یک باغچه کوچک بود که آن را هم فروخت، وسایلش رو فروخت، ماشینش را فروخت، همه چیز رو فروخت و برای ابد گویا داشت خداحافظی میکرد. 12 فروردین ماه فوت کرد و گویا بیماری کبدی گرفته و یک دوست آمریکایی خیلی خوبی داشت که همیشه پیش او میرفت. ایشان خانم ژاله را رساند بیمارستان و چند روزی در بیمارستان بوده و بعد فوت میکندو آخرین خداحافظی را با ایران میکند، در صورتی که تمام روحش در اینجا بود.
هیچ وقت ندیدم ایشان کسی را تو خیابون بشناسه بگه خانم ژاله سلام عرض میکند، بخواهد با بیادبی جواب دهد، خیلی با مهربانی جواب میدادند، بسیار بسیار آرام نازنین و هیچ کس نمیداند چرا فوت شد جز او خانم آمریکایی.
* اون خانم آمریکایی چیزی راجع به اون روزهای آخر نگفت؟
نه، چیزی منتشر نشده. کسی هم پیگیری نکرده و حتما هم پسرش هم میداند که آمریکا هستند.
*در این سالها اخلاق دوبله عوض شد، یعنی چیزی به عنوان حمایت از هم صنفی در دوبله مخصوصا در دههی اخیر دیگر وجود ندارد، این مسئله با مرامنامه بنیانگذاران این حرفه مغایرت داره؟ همین مسئه باعث شده که دوبله در مسیر سرازیری قرار بگیرد.
خیلی مغایرت دارد، باید گفت که بیهیچ بمبی ویرانه شده، البته بمب نامحسوس باید گفت. همه فکر میکنند محقق هستند که بیایند به دوبله، همه فکر میکنند که در دوبله پول ریخته شده، همه فکر میکنند بعد از این که یک رول دادی به کسی اون تا خیابون راه که میره باید جلوش خم شوند و احترام بگذارند و... .
نه، اینجوری نیست اصلا اینجوری نیست، باید آنقدر کار بکنی، کار خوب بکنی که در دل مردم جا بگیری. در این 20 الی 30 سال چه ذاتی حکم فرما بود؟ ذاتی که زود بدوم برسم، یک ماشین پراید بگیرم و ... . 57 سال من کار کردم و هنوز هم اجارهنشینم و هیچ گلهای هم ندارم، اما جنسی که دوبله لازم داست و در ذاتش بود، پا به دوبله نگذاشت، چند نفر این ذات رو داشتند و دارند.
*از دوبلورهایی که پس از انقلاب پسندیده شدند، چند نفر را برگزیده میدانید؟
3 نفر، آقای باشکندی، آقای یاکیده، آقای افشین زنوری. شما فکر نکنید که آقای زندهدل پسربدی هستند، اتفاقا بسیار پسر خوبی هستند و یکی از کسانی است که مورد علاقه منهاند، ولی ترقی نکرده، من براش گویندگی کردم. یکبار که پیش من کارآموزی میکرد بهش گفتم که پله پله حرف میزنی، نفهمید من چی میگم، خیلی هم سعی کردم آن را ترک بکند، اما صدای خوبی داره و اخلاق و سواد خوب، ولی متأسفانه توقف، ولی افشین میره بالا، باشکندی میره بالا، علیرضا براش گویندگی کردم ، باور کنید لیسپینگ نوشته بود این جوان.
به او گفتم علی باعث افتخاری، گفتم درود بر تو، یک و اینور اونور نبود. یک کلمه را نشد من عوض بکنم. زحمت میکشد، معلوم است ترقی میکند.یاکیده هم همینطور، هر چند که یاکیده دوبله نمیآید ولی در بعضی فیلمها حرف میزند.
یاکیده 75 هزار تومان میگرفت آگهی میگفت. گفتم که کاووس قیمت را بکن 150 تومان، گفت آقا نمیدهند، به دیگری واگذار میکنند، گفتم: تو بگو. رفت و گرفت، چند ماه گذشت؛ گفتم بگو 250 تومان. گفت: آخه نمیدهند، گفتم تو بگو کاریت نباشد، ماشالا الان 2 میلیون میگیرد آگهی را میگوید. خب ترقی کرده، من دستشو نگرفتم ببرم بگویم به او 2 میلیون بدهید، مردم میخواهند، صاحب کالا هم میگوید آقای یاکیده بگوید، غیر از این است؟ هستند کسایی دیگر که میروند میگویند، ولی اندازه کاووس دستمزد را نمیگیرند، یک پنجمش رو میگیرند.
*پرستیژ دوبله را با همین قیمتشکنیها خراب کردند.
وحشناک خراب شده، حمل بر خودستایی نباشد، روز جمعه قرار بود بروم قسمت دوم دنیای غرب 10 تای دوم (فصل دوم)، یک جمله قسمت اول دارد، یک جمله در قسمت دوم دارد، کسی هم که مدیر دوبلاژ شد برای من خیلی عزیز است، با مرحوم پدرش رفیق بودم، خواهرزاده آقای مقامی، خانم حضرتی، دختر مهندس حضرتی که یکی از مردان نیک روزگار بود.
جلال، 2 تا شوهرخواهر داشت که یکی از یکی گلتر، باسواد و... هر جفتشون زود مردند.
برای فصل اول من گفتم که فلان قدر میگیرم، بعد تلفن کرد گفت هیچ مانعی ندارد. استودیو زرنگی میکند، با همه 2 تا قسمت سریال را یک فیلم حساب میکند،من اصلا همچنین حساب کتابی با کسی ندارم، خلاصه موقع پول دادن فهمیدیم که اینجوریه بهش گفتم من بخاطر تو میگذرم. دفعه دوم که تلفن کرد گفتم هر قسمتش میشود 400 هزار تومان. چند روز پیش زنگ زد گفت جمعه تشریف میآورید این 2 تا جمله رو بگویید، گفتم بله، با کمال میل، میگویند سرم را بشکن، نرخم را نشکن.
*و این سئوال علی رغم حضور چهرههای جدید در دوبله باز هم اصرار دارند بگویند که درهای دوبله بسته است.
همه محق شدند که وارد دوبله بشوند، اولا دوبله چه خبر است؟ باور کنید الان به من سرمایه بدهند، یک جای خوب بقالی باز میکنم، چرا نکنم؟ یک تومان را وقتی میفروشم 10 هزار تومن، بیمارم مگر از صبح بروم استودیو تا ساعت 8 شب ، 400 هزار تومان پول بگیرم. اگر سوپر مارکت داشتم صبح تا ظهر 2 برابر اون پولرا درمیآوردم، جنس هم روی دستم باقی ماند، زنگ میزنم به کارخانه که بیا بردار ببر کسی نمیخرد.
افرادی هم که آمدند بایستی که واجد شرایط باشند. من از روز اول گفتم که این آقای یاکیده و آقای باشکندی گوینده میشوند، در شبکهی چهار حدود 17،18 نفر را گرفته بودند برای کارآموزی، من هم با آنها کار میکردم.
در میان این صداها آقایی بود بنام نهانی. از خراسان میآمد، شب راه میافتاد ساعت 4 الی 5 صبح میرسید شبکه چهار. 2 یا 3 بار پلیس به او که داخل ماشین خوابیده بود، مشکوک میشود، پیادهاش میکنند. من با حراست صحبت کردم که شرایطش این طوری است، جوان علاقهمندی است و همه جوره هم مورد تایید است اجازه بدهید که وقتی میرسد در نمازخانه استراحت کند. لطف کردند و گفتن هیچ مانعی ندارد. میآمد درنمازخانه میخوابید. از پشت میز هم تکان نمیخورد، رول اول میگفت، من دیده بودم یواشکی سیگار میکشید. بهش گفتم که برو تو حیاط یک آب و هوایی بخور و بیا. گفت نه آقا دیگه الان نزدیک ناهار است، صدای خوبی دارد و رول بسیار قشنگی گفت. به آقای نقیئی گفتم ما به اینها امید بستیم، ما به اینا دل بستیم، چنین گویندگانی باید رول بگویند. آقای نقیای به من میگوید:" آقای مدقالچی من نمیتوانم بروم در هر استودیویی بایستم، بگویم به این آقا این رول بدهید، به آن آقا فلان رول را بدهید.
این شمایید که مدیر دوبلاژ هستید باید تعیین بکنید. خب حسادت اینجا رول اصلی را بازی میکند. من که حسادتی ندارم، برای اینکه میدانم من جایگاه خودم را آنقدر محکم کردم که سیل هم نمیتواند خرابش کند، شما هم باید این فکر را بکنید.
میتوانید از آقای دکتر آبتین ممدوح بپرسید، جوانی که صدای خوبی دارد. رول سخت بود، من یادداشت برمیداشتم که کجاها را خراب کرده چگونه باید بگوید، مینشستم بغل دستش، میگفتم فلان جا را اصلاح کن، دقت میکرد، میگفت و خوب هم گفت، پا به پای من رول میگفت، پس او باید پیشرفت کند.
همکارهای قدیمی من از قدیم گفتند، آنچه آموختی را باید بیاموزی، یعنی جزو وظایف اخلاقی هر انسانی است که هر علمی هر فنی را رو که آموخته به دیگران یاد بدهد اگر یاد ندهد او بازنده نیست اون یاد ندهنده بازنده است که کاری رو بلد بوده و یاد نداده شما فکر میکنید منم مُردم دوبله باید از بین برود؟
* شما تعصب فراوانی به دوبله دارید سایرین مثل شما اینگونه متعصب نیستند.
من در رشته خودم این وظیفه را دارم. من هم اعتراض میکنم چون فضای مجازی دنیا را خراب کرده، الان اگر میخواهی یک گوینده رو امتحان کنی بگو یک تیکه فیلم بگذارند با دستگاه قدیمی جای هیچ گونه تیکه کردن هم ندارد، 2 صفحه بنشیند بگوید. یک روز هم از صبح تا شب وقت دارد تمرین کند، اگر توانست بگوید؟!
بعضیها اینقدر بیادب هستند، قبل از اینکه مدیر دوبلاژ به صدابردار بگه که لطف بکن از سر این جمله بگیر، میگوید از همین بگیر، من اسم نمیبرم، وارد شدم دیدم یک نفر داره کلاکت من را نگاه میکند، تا روزی که مُرد به او کار ندادم. محمود قنبری رفیق خیلی خوب من و شماست، از اوبپرسید مدقالچی تا حالا کلاکت تو را نگاه کرده است.
* در این سالها تلویزیون خیلی در حق دوبله جفا کرد، من میخواهم خودتان این وضعیت را تحلیل کنید.
جفا بله، مثلا آقای میلانی آمد، به هر کسی که از راه رسید فیلم داد دوبله کند (به عنوان مدیر دوبلاژ)؛ خرابیها از زمان آقای میلانی باقی مانده و خرابیهایی از زمان آقای کدخدازاده. الان کسی که سرکار است و بخواهد آسیبها را ترمیم بکند با مشکل مواجه خواهد شد. من به این قضایا نزدیکم، میگوید راه پیشنهادی شما چیست؟ من چه بگویم، طرف 3 بار مردود شده، زنده یاد بهرام زند گفت که افتاده به من. زند گفته عزیز من این کار را نکن، باور کن اگر من میدانستم بارقه امیدی هست، تو با دیگری برای من فرق نمیکنی، من تو را در لیست قبولیها میگذاشتم. این آقا رفته در آبادان یک کسی را که من از خراسان جنوبی میشناختم و بسیار بسیار مرد خوبی است را واسطه کرده که به من زنگ زده و به من میگوید فردا میخواهد برود و برای بار چهارم امتحان بدهد. به او هم دروغ گفته بود، وقتی من بخاطر اون زنگ زدم واحد دوبلاژ، گفتند که او 3 بار امتحان داده، بار آخر این اتفاق افتاده چه اصراری است که میگویند درهای دوبله بسته است، نه عزیز من، این دوبله زوری نیست.
* یک مدت شمابا تلویزیون قهر بودید.
من از زمان میلانی به تلویزیون آمدم، همینطور الان هم نمیخواهم بگویم با آقای نقیئی نزدیکم. میبینم دوبلهها را چک میکنند، تلاش کرده به همت آقای مهندس شعبانپور تا امسال 50 درصد دستمزد گویندگان اضافه شده، حدود 14 الی 15 سال که دستمزد گویندگان در سازمان صدا و سیما اضافه نشده بود.
*حرف آخر؟
گفتا که میبوسم تو را گفتم تمنا میکند
گفتا اگر بیند کسی گفتم که حاشا میکنم
انتهای پیام/