روایت یک امنیتی که چهار سال با نام جعلی در زندانهای رژیم بعث زندگی کرد
محسن صالحیخواه نویسنده کتاب «جندی مکلف» از سختیها و مشکلات جمعآوری عکسها و منابع برای نگارش کتابش میگوید.
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، کتاب «جندی مکلّف» بخشی از خاطرات یک محافظ است که بیش از چهار سال با هویتی جعلی در اردوگاههای اسرا در خاک عراق زندگی کرده است.
سردار اصغری که سالها محافظت از شخصیتهای عالیرتبه نظام همچون مقام معظم رهبری در دوره ریاست جمهوری، مرحوم هاشمی رفسنجانی، ناطق نوری، محسن رضایی و دیگر مقامات را در کارنامه خود دارد در عملیات سیدالشهدا(ع) که با هدف آزادسازی منطقه فکه صورت گرفت به اسارت نیروهای بعث درآمد.
وی برای آنکه مانع از مشخص شدن هویتش در دوره اسارت در زندانهای رژیم استخبارات بعث شود نام خود را به عربی «جندی مکلّف» یعنی سرباز وظیفه تغییر داده بود.
با محسن صالحی نویسنده جوان این کتاب به گفتوگو نشستهایم که در ادامه مشروح آن را میخوانید:
*چطور این سوژه را انتخاب کردید؟
آشنایی ما از طریق برادرزادۀ حاج حسین اصغری بود که در دانشگاه سال 94 همکلاس بودیم. روزی با هم نشسته بودیم، گفت: "من عمویی دارم که خانواده فکر کرده بود ایشان شهید شده و برای او مراسم ختم گرفته بود ولی بعداً مشخص شد که اسیر بوده است". آن موقع فقط روزنامهنگاری میکردم و در پیشگفتار کتاب هم اشاره کردم که فقط کتابهای دفاع مقدس را میخواندم. به او گفتم: "با حاجی صحبت کن تا کاری دربارۀ او انجام دهیم و کتابی از خاطراتش چاپ کنیم"، اما حاج حسین قبول نکرد. گمان کنم تقریباً دو ماه دنبال حاج حسین دویدم. برادرش یعنی یعنی پدر دوستم رفت با او صحبت کرد. اگر دوست نداشتم انجام دهم میبریدم. قبل از اینکه کتاب حاج حسین را بنویسم، یک بار در حد ده ثانیه ایشان را شب احیا جلوی مسجد جامع ازگل دیده بودم چون سالهاست آنجا زندگی میکنند. این فرد میخواست همهچیز را با آشنایی کمی که از من داشت، تعریف کند، پس برای خودش حریمی داشت و حریمش هم نانوشته بود.
*منابع و اطلاعات را چگونه جمعآوری کردید؟
من برای این کتاب یک منبع بیشتر نداشتم و آن هم خود راوی بود و کسی دیگر با من صحبت نمیکرد. شاید بهخاطر عکسهای انتهای کتاب و بهخاطر اینکه حاجحسین اصغری محافظ آقای میرحسین موسوی و مرحوم آقای هاشمی رفسنجانی بوده با من صحبت نکردند. در صورتی که در ابتدا از بیمارستان العماره تا روزی که آزاد شدند، آنها را با هم میآوردند و در تهران از ایشان استقبال میکردند. من یک منبع پنجاهدرصدی نداشتم، کسی که صحبت نمیکند. ما در این قصه دو مسئله داشتیم: یکی حفاظت اطلاعات بود. حفاظت که شوخی ندارد، خط میکشد و میگوید "من صلاح نمیدانم."، کارش هم همین است و درست است. دومین مسئله خودِ حاج حسین است سی سال کار امنیتی کرده و برای صحبتکردن سخت لب باز میکند. بهخاطر اینکه تمام زندگیاش را با سیاسیون گذرانده، کارش حساس بوده و خیلی از بخشهای زندگیاش را نمیخواهد در دسترس عموم قرار دهد.
این کتاب را اول به «سورۀ مهر» دادم و به توافق نرسیدم. سوره دنبال کاری طولانی بود؛ چون آنها مشکلات نشر خصوصی را ندارند. دو ماه پیش چاپ اول این کتاب تمام شد. برای اینکه هزارودویست جلد دیگر از آن چاپ کنیم، دو ماه صبر کردیم که کاغذ پیدا شد. قیمت این کتاب بهخاطر گرانی کاغذ از 16 هزار و پانصد تومان، تبدیل شد به بیست و چهار هزار و پانصد تومان. با سورۀ مهر این مسئله را داشتیم، آنها لیست بلندبالایی برای من فرستادند که چهکار انجام دهم و طبق آن چند بار کار را بازنویسی کردم. در دفتر ادبیات مقاومت با کارشناسها صحبت کردم و گفتم: "چیزی که راوی میخواهد، این است که خیلی وارد یکسری از زوایای زندگی او نشویم؛ چون ایشان محافظ بوده و اصلاً یاد گرفته که حریم داشته باشد و از یکجایی جلوتر نرود".
بحث دیگر اینکه من نمیخواستم کتاب قطور شود. دقیقاً میتوانستم از تولد و فصل کودکیِ او شروع کنم. شاید ضعف کارم باشد؛ چون اولین کارم بود که انجام دادم، ولی دوست داشتم این کار مختصر و مفید باشد و این مسئله باعث شد که استقبال کنند. حتی به من گفتند: "نمیتوانی از عکسها کم کنی؟"، من هفت یا هشت بار متن را بازنویسی کردم و از نامههای دورۀ اسارت کم کردم. دربارۀ طول و تفصیل موردی بود که من با دوستان انتشارات سوره به توافق نرسیدم؛ درصورتی که دو بار چیزهایی را که گفته بودند، اعمال کردیم.
*قبلاً دربارۀ ادبیات اسرا و اردوگاه تحقیق کردید؟
وقتی مطلع شدم، بله. چون از قبل که نمیدانستم کجا اسیر بوده ولی وقتی که در روند کار پیش رفتیم، وبلاگی پیدا کردم که اسم صاحب آن آقای محمود مظفر است و در کتاب آوردم. آقای مظفر الآن معلم هستند، وبلاگ جامعی دربارۀ الرمادی نوشته است. ما نُه نفر را از این وبلاگ پیدا کردیم، ولی با ما صحبت نکردند که حق هم داشتند. شاید من هم اگر بودم حرفی نمیزدم از بس عکس در این کتاب وجود دارد. تازه ما عکس خویینیها و عکسهای ناطق را نداشتیم. تحقیقاتی که انجام دادم، خیلی کمک کرد. من سال 94 مصاحبه کردم، درحالیکه او بیستونه سال قبل اسیر شده و برایش سخت است که بخواهد جزئیات را یادآوری کند. من از همین تحقیقات اینترنتی، عکسهایی را پیدا کردم که شکل ساختمانهای این کمپ را نشان میداد و سعی میکردم توصیفهایی از راهپله و راهرو را با صحبتهای حاجی تکمیل کنم.
قبل از این کلاً با ادبیات اسارت آشنا بودم، چون خیلی دوست داشتم. اصلاً جزو اولین کتابهای دفاع مقدسی که خواندم «فرار از موصل» بود که سورۀ مهر چاپ میکرد. کتاب «زندان الرشید»، «جهنم تکریت» و... کتابهایی بود که خوانده بودم و فضای کلی اسارت را میشناختم. وقتی هم بحث الرمادی مطرح شد، روی این مورد خاص تحقیق کردم. چون درباره الرمادی خیلی کار کمی صورت گرفته است. در تمام سالهای اسارت راوی، تمام تلاش او این بوده که پایش به الرشید باز نشود.
*در جایی گفتید کتاب حاصل 12 ساعت مصاحبه است. در حین گفتگو جایی بود که شما جزئیات را بپرسید و ایشان یادشان نباشد؟
در بحث اسارت خیر. به یکی از کارگردانها گفته بودند که آقای اصغری آزاده بوده و او میرود پیش آقای ضرغامی. حاجحسین به آن بندهخدا میگوید: "آن چیزهایی را که من در اسارت دیدم، شما نمیتوانید نشان دهید. هیچوقت هم جایی تعریف نمیکنم". آن قصه را ما هم داشتیم. من شاید چهلوهشت ساعت گفتوگو کرده باشم، ولی دوازده ساعت فایل دارم، چون حاجآقا تعریف میکرد و برای اینکه من متوجه موضوعی بشوم، میرفت دربارۀ زندگی فلان شخصیت تعریف میکرد و من باید قطع میکردم. دربارۀ اسارت هم بحثهای زیادی وجود داشت. بعضی از مباحث را نمیشد خیلی ورود کرد؛ مثلاً دربارۀ هتک حرمتهایی که اتفاق میافتاد، چه از سوی عراقیها و چه از سوی برخی ایرانیها در اردوگاهها. اگر وارد یکسری جزئیات نشدم میخواستم اولاً طرف را اذیت نکنم چون ایشان یک اسیر معمولی نبود و نوع زندگی و کار و فضایی که در آن بود، تفاوت داشته و دارد، مثلاً خودش تعریف میکرد محافظها در کمین زندگی میکنند. آدمهای عجیب و غریبی نیستند اما فضای فکریشان فرق میکند. اوایل کار به من اعتماد نمیکرد. در سال 94 که فضای سردی هم بین ما حاکم بود، پرسیدند که چهکسی هستم و چرا میخواهم این کار را انجام دهم و در جلسۀ اول رسماً استنطاق شدم و گفتم: "من علاقهمند هستم و باید این نوشته شود"، ایشان گفتند که باید فکر کنند. جلسۀ اولمان گمان میکنم شهادت امام محمدباقر(ع) بود. حاجآقا مثلاً میگفتند: "از اینجا به بعد دیگر ورود نکن". میگفتم: "آقای فلانی..."، میگفتند: "خاموش کن تا برایت تعریف کنم". درواقع تدوین این کتاب خیلی مثل کتاب آزادههای دیگر نبود. اگر میبینید کتاب جمعوجور است به این دلیل بود که یکسری جاها دستم بسته بود. بالاخره گزیدهای از خاطرات پنج سال اسارت بوده است. این کتاب، چیزهایی است که میشد گفت و بخشهایی را واقعاً نمیشد بیان کرد. من به تجدید چاپ آن امیدوارم. کار خاصی نکردم، ولی سوژۀ خاصی بوده است.
*این کار اولتان بوده، بدون هیچ پیشینۀ تجربی. شده بود که کسی به شما کمک کند و مشورت بگیرید؟ حمایتی کنند، مثل حمایت معنوی؛ مثلاً آرشیوی در اختیارتان قرار دهند؟
برای فرم کار رفتم خدمت دو سه تا اهلفن؛ یکی آقای کریمپور بود چون نویسنده و مترجم بودند. از ایشان پرسیدم که چهکار کنم، وقتی تازه داشتم سال 94 مصاحبهها را میگرفتم، از جلسۀ اول و دوم شروع کردم به پیادهکردن. برای کسی که مصاحبه میکند، پیاده کردن خیلی سخت است و همه را خودم پیاده کردم و از ایشان پرسیدم که چهکار کنم، گفت: "بخوان و شروع کن به خواندن کتاب که دایرۀ واژگانت بیشتر شود تا خردهروایتها را بتوانی در بیاوری". او گفت: "دفاع مقدس بخوان، غیر دفاع مقدس هم بخوان که فقط در یک قالب نباشد که بتوانی کار بهتری انجام بدهی". بعد رفتم سراغ یکی از بچههای جنگ بهاسم حاجاحسان رجبی مستندساز که تقریباً پنج سال است با ایشان کار میکنم. گفتم: "شما که بچۀ جنگ بودید و در جنگ حضور داشتید، این را بخوانید". اینها در بحث فرم و محتوا کسانی بودند که اول سراغشان رفتم. بعد دغدغۀ زیادم پیداکردن عکسها بود. همۀ عکسها برای آلبوم حاجحسین اصغری است، اصلاً قابلیت جداشدن هم ندارد. یکی از عکسها پاره شد و یادم نیست از قبل پاره شده بود یا من پاره کردم! در یکی از عکسها که عکس استقبال است، رئیسجمهور ترکیه، میرحسین و حاج حسین کنار هم ایستادهاند. این یکی از بهترین عکسهای ما بود که صورت حاجحسین پاره شد. بقیه را مجبور شدم با گوشی عکس بگیرم و بعد کراپ کنم و ادیت کنند. یکی از چیزهایی که ما داشتیم، همین عکسها بود.
*اشکال تایپی هم زیاد داشت.
انشاءالله چاپهای بعدی را ویرایش مجدد میکنیم.
عکسها خیلی برایم مهم بود. با جامجم تماس گرفتم و با مدیرمسئولش صحبت کردم. ما را دستبهسر کرد. او استاد ما در دانشگاه بود؛ همان کسی که سرتیم آقای ضرغامی بوده و در جامجم هم بازدید دارد. حتی میدانستم چه عکسهایی میخواهم؛ مثلاً بازدید آقای ضرغامی از لوکیشن «زیرتیغ»، عکسهای «مختارنامه» و «در چشم باد». رفتم سراغ بچههای ایرنا و گفتم: "آرشیو قدیمی را اجازه بدهید بررسی کنم حتی هزینۀ معقولی هم داشته باشد، میپردازم". اگر اشتباه نکنم گفتند: "عکسی صدوپنجاههزار تومان".
برای بار سوم رفتم سراغ اطرافیان آقای هاشمی گفتم: "عکسهای قدیمی را میخواهم! کمکم کنید که این کار تکمیل شود". شخص جوانی بود که برای شاخۀ جوانان حزب کارگزاران کار میکرد. سال 95 بود، من هم تازه ازدواج کرده بودم و بیکار بودم، ایشان گفت: "این کتاب را ببر بهسمت تعریف از آقای هاشمی، ده میلیون تومان برایت پول میگیرم". این حرف او برایم سنگین بود و به من برخورد. پیش خودم گفتم: من آدم سیاسی نیستم و کار هم کار سیاسی نیست. اول هم نوشتم که نمیخواهم کار سیاسی انجام دهم. وقتی این بحث مطرح شد، دنبال آن نرفتم و آن تیرهایی که برای گرفتن عکسهای بیشتر شلیک کردیم، همه به سنگ خورد و برای همین هم عکسهایمان محدود شد. برای محتوا هم وبلاگ آقای محمودی مظفر خیلی یاریرسان بود.
*خود آقای اصغری تمایل داشتند بعد از گفتن خاطراتشان تا پیگیر بشوند که به جایی رسید و چاپ شد یا نه؟
بله. ولی بهگونهای نبود که ما معذب شویم و فکر کنیم که مسئلهای وجود دارد، مثلاً میپرسیدند "چهکار کردید؟"، و برایشان توضیح میدادم که مثلاً پیادهسازی کردم. روند تدوین کار با خود حاج آقا بیستوچهار ساعته در ارتباط بودم. پیادهسازی همان نسخه اولیه را پرینت گرفتم و برایشان بردم که متوجه شود من دارم انجام میدهم و فکر نکند کار روی زمین است. سه بار قبل از اینکه بدهم به سوره، آن را بازنویسی کردم، مثلاً حاجآقا دورش را دایره کشیده که "این قسمت را عوض کن، اسم عملیات این بوده، این کلمه بار منفی دارد و...". ایشان خیلی پیگیر بودند، فکر میکنم ضرغامی هم قبل از اینکه چاپ شود، یک بار خواند؛ چون آنموقع هنوز حاجی در دفتر آقای ضرغامی بود بعد از صداوسیما هم مدتی در دفتر آقای ضرغامی در پاستور بود و بعد بازنشسته شد. یک جمله از ایشان را خیلی دوست داشتم، در همان جلساتی که میرفتم پیش ایشان در پاستور، میگفت: "آقای صالحی، ساختمان بغلی را میبینی؟"، ساختمان دیواربهدیوار دفتر آقای ضرغامی مقر شهید مطهری بود. گفت: "آقای صالحی، سیوچند سال پیش من از همین جا شروع کردم؛ ساختمان مقر مطهری. الان هم بعد از سیوچند سال همینجا دارم تمام میکنم" و در کتاب هم گفت که "یک بار از پاستور شروع کردم، آزادم کردند دوباره آمدم پاستور". قصههایی داشتیم که میشد به آن پرداخت.
قطعاً تعریف کرده، ولی این را بگویم که تا حدودی جواب شما باشد. فردی بهشدت حزباللهی است. با اینکه محافظ چپیها بوده ولی بهشدت حزباللهی است تا دوران اسارت را که میدانید، بعد هم میشود محافظ آقا. من کارم را با اصلاحاتیها شروع کردم، خبرنگار بینالملل ایلنا بودم که آنها عشق آقای هاشمی بودند و هستند و من خیلی راحت میتوانستم این کار را با چپیها انجام دهم و کتاب برجسته شود. نه بهعنوان کتاب ادبیات دفاع مقدس که یک بچهحزباللهی کار کرده، بلکه بهعنوان کتاب خاطرات محافظ فلان شخصیتها. الآن اگر بخواهم به این کتاب بپردازم، مطمئناً به خیلی از زوایای دیگر میپردازم.
*برای چاپ کتاب خیلی اذیت شدید چون کار اولتان بود؟
بله. این کار اسفند سال 96 تمام شد. حدود چهار ماه وقفه افتاد بهخاطر اینکه من ترم آخر درسم بود، شدیداً دنبال این بودم که بتوانم معرفی به استاد بگیرم، معرفی به استاد به من نمیدادند، اسفند 96 مستقیم زنگ زدم سورۀ مهر در مورد این قصه گفتم و گفتند که "باید با حوزه تماس بگیری". من تماس گرفتم و دربارۀ قصه گفتم. گفتند: "فایل را برای ما ایمیل کنید."، گذشت و بهمن کار تمام شد و شب عید به من گفتند: "کار این ایرادها را دارد" که یکسری از آنها هم بهحق بود؛ گفتم: "نمیخواهم کتاب طولانی شود". گفتند: "نه. یکسری از بخشها باید بیشتر پرداخته شود". گفتم: "نه. هم من و هم راوی خاطرات، این شکلی میپسندیم". دوباره برایشان فرستادم و دو ماه طول کشید و تابستان گفتند که نه. بعد پاییز رفتم سراغ نشر شهید کاظمی، محسن حججی تازه شهید شده بود، با آقای خلیلی تماس گرفتم. گمان کنم متوجه نشد که من چه گفتم. گفتند: "سرم شلوغ است و درگیر کارهای دیگر هستیم". بعد با محمد حقی کتابستان تماس گرفتم و دربارۀ سوژه گفتم. گفت: "برای ما بفرست". بعد گفتند: "بعد از اربعین در جلسه مطرح میشود" و آنموقع هم، زمان اعزام من برای سربازی بود که دو هفته قبل از اینکه بروم سربازی، رفتم قم و گفتند: "میخواهیم و با هم قرارداد بستیم"؛ ولی چاپ آن تا اردیبهشت 97 طول کشید و نمایشگاه که دایر شد، تعدادی که در نمایشگاه آورده بودند، همان روزهای اول تمام شد، یعنی مردم دوست داشتند؛ با اینکه تبلیغات زیادی نداشتم.
از کارهای بعدیتان هم برایمان بگویید.
یک کار درباره شهدای ناجاست که کار خیلی بکری است با نشر خصوصی داریم کار میکنیم و از دوستان مؤسسه شهدای ناجا کمک میگیریم. باید همان اندازه که به شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم میپردازیم، به بچههای نیروی انتظامی و مجموعۀ رزمندگانی که برای امنیت کشور همینجا میجنگند و شهید میشوند، بها دهیم.
چه شد که این کار را خواستید انجام دهید؟
عزیزان نشر «زاد اندیشه» کتاب «جُندی مُکَلَّف» را دیده بودند، بنده را دعوت به کار کردند. نتیجه همکاری اولمان شد کتاب «مهران میخندد» که زندگی و خاطرات شهید مهران اقرع است، همسنوسال خودم بود و در کادر مرزبانی خدمت میکرد. او از شهدای هفدهم فروردین 94 بود که بعد از عید نوروز، در مرز نگور به کمین تروریستهای جیشالعدل خوردند و سوختند و تابوتهای آنها معمولی بود، ولی کفنهایشان کوچک بود؛ چون جنازههای آنها سوخته بود. این کار تمام شده و کاری است که خودم خیلی دوستش دارم. یک بار مشهد رفتم و از پدر و مادرش مصاحبه گرفتم و یک بار هم برای کتاب «مهران میخندد» به سیستانوبلوچستان رفتم و منتظر چاپ آن هستیم. یک کتاب هم «یک کاسه آش» است که راجع به سربازی است. دربارۀ دورۀ آموزشی خدمت سربازی است که طنز است و هر بخشی که دارد، طراحی هم کنارش گذاشتند و تصویرسازی دارد. الآن این دو کتاب برای چاپ آماده شده است. کار دیگری هم در دست اقدام است.
* شنیدیم درباره داعش هم قصد نگارش کتاب دارید؟
یک دوجلدی داعش دارم کار میکنم که تدوین آن با من است، مصاحبهها انجام شده، ترجمه شده، دربارۀ مبارزه با تروریسم است، اما نشر عمومی است. با احسان رجبی داریم کار میکنیم. جمعبندیها و تدوین کار با من است. قسمت عراقش، یعنی جلد اول تمام شده و قسمت سوریۀ آن در حال اجراست. یک کار دیگر هم دارم انجام میدهم بهاسم «کمین» که برای سربازهای نیروی انتظامی است که آنها اجر جدایی دارند. آنها شهید خدمت هستند. در کمین گلوله خوردند و شهید شدند. یکی در چالدران، و یکی هم در سیستان شهید شده است. کنار اینها همچنان روزنامهنگاری هم میکنم.
خاطرات عراق دارد تمام میشود، ولی نمیدانم چاپ کنم یا نه. سفر عراق من سفری ناکام بود. من رفتم عراق بهخاطر حواسپرتی بچههای امور خارجه، نتوانستم از آن سفر خروجی بگیرم. برای کار خبر رفته بودم تا مصاحبه بگیرم.
*چطور؟
قرار این بود که سال 94 هواپیما در نجف بنشیند، از نجف بیایم کربلا و زیارت کنم و از آنجا بروم بغداد و با بچههای حشدالشعبی دست بدهیم و چند جای دیگر برویم، ولی حواسپرتی دوستان در امور خارجه باعث شد سفارتمان در عراق مرا تأیید نکردند. قصه اینطور بود وزارت امور خارجه برای من که ارتباطی نداشتم و چون خبرنگار رسانۀ اصلاحطلب بودم، به من پا ندادند. در سفارت معاون سفیر و مسئول کارهای مطبوعاتی، هوای مرا داشتند. سفیر که اصلاً ما را آدم حساب نکرد و با من مصاحبه نکرد. گفت: "باید وقت بگیرید".
من فقط سیصد دلار پول داشتم و ناهماهنگیها، داشت آن سفر را از بین میبرد. در این سفر دو نفر به من کمک کردند که بتوانم آنجا کار کنم و من به حاشیۀ امنیتی بغداد رفتم. روز قبلش پانصد نفر داعشی آمده بودند در یک مدرسۀ متروکه جلسه گذاشته بودند و رفته بودند و فردای آن روز محلیها خبر داده بودند. فردا هم قرار بود برویم سامرا. فکر میکنم جزیرۀ سامرا تازه آزاد شده بود. من رفتم سر قرار گفتند که "راه ناامن گزارش شده، ما شما را بخواهیم ببریم، برای شما خطر دارد".
انتهای پیام/*