از ماجرای پیوستن به گردان جندالله تا شاگردی استاد امیرخانی در گفتوگو با یک جانباز خوشنویس
رضا اصغری، هنرمند و جانباز خوشنویس، از زندگی، عشق و حکایت دلبستگیاش به خطاطی و خوشنویسی میگوید؛ جایی که پس از معلولیت، خداوند ظرفیت بینظیری از انس با هنر زیبای خوشنویسی در وجودش قرار داده است.
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، همزمان با روز جهانی معلولین به سراغ رضا اصغری جانباز پرافتخار و معلول هنرمند رفتهایم. او که در رشته خوشنویسی فعالیت میکند، عضو فوق ممتاز انجمن خوشنویسان ایران است. اصغری متولد سال 1344، در محله جوادیه تهران است. وی در خانوادهای مذهبی و پرجمعیت به دنیا آمد و از همان سالهای کودکی، به واسطه پدرش که خطی خوش داشت، در جان او برافروخته شد. به دلیل شرایط مالی نامناسب خانوادهاش، نتوانست به کلاسهای آموزش خوشنویسی برود اما این موضوع، ذرهای از عشق و علاقهاش به خوشنویسی نکاست و او به شیوهای خودآموز، به تمرین و فراگیری خوشنویسی پرداخت. در سالهای آغازین انقلاب، به واسطه خوش خطیاش، دیوارهای شهر را با شعارنویسی علیه رژیم شاه آراسته کرد و با شروع جنگ تحمیلی، به صف رزمندگان نبرد حق علیه باطل پیوست. او پس از 1 ماه و 18 روز حضور در جبهههای نبرد، به مقام رفیع جانبازی نائل آمد. در تمام سالها، عشق و علاقه به خوشنویسی با جان او عجین بوده است. وی اکنون با آثار خوشنویسی خود در سومین دوره از نمایشگاه حلقه مهربانی حضور دارد.
گفتگوی خبرنگار فرهنگی تسنیم با این هنرمند جانباز و خوشنویس را در ادامه میخوانید:
*علاقه شما به خوشنویسی از کجا آغاز شد؟
علاقه من به خوشنویسی متأثر از مرحوم پدرم بود، ایشان خط بسیار خوشی داشت. نه به صورت کلاسیک بلکه به صورت ذاتی خوشخط بود. هرکس میخواست عریضه یا نامهای بنویسد پیش پدرم میآمد و ایشان با خط خوش آن نامه یا عریضه را مینوشتند. همیشه بساط قلم نی و مرکب در خانه ما به راه بود. پدرم صرفاً براساس ذوق و شوقی که داشت خطاطی میکرد یا با قلم سیاه چهره انسان را طراحی میکرد. من برای اولین بار در سن چهار، پنج سالگی با قلم نی و مرکب آشنا شدم. خاطرم هست پدرم قلمی را برداشتند و شروع به تراشیدن آن کردند. من ابتدا فکر کردم ایشان دارند برای من اسباببازی درست میکنند. آن زمان مثل حالا فروشگاههای اسباب بازی نبود که به سادگی بتوان برای بچهها اسباببازی خرید تا سرگرم شوند. از آنجا که پدرم نجار خوبی هم بود و گاهی با چوب برای من ماشین و اسباببازی درست میکرد، ابتدا فکر کردم ایشان دارند برای من نی یا فلوت درست میکنند. در ادامه دیدم ایشان با چاقو، قلم را تراشیدند و سپس آن را در شیشه جوهر پلیکان غلتاندند و بر روی کاغذ شروع به نوشتن کردند. من با اینکه آن زمان معنای کاری که پدرم درحال انجام آن بودند را نمیدانستم، اما احساس خوب و دلنشینی نسبت به کار ایشان و دوایر و خطوطی که بر روی کاغذ میکشیدند، پیدا کردم. میتوان گفت پایه و اساس علاقه من به خوشنویسی از اینجا شکل گرفت.
*از همین جا بود که خوشنویسی را آغاز کردید؟
نقطه عطف علاقه شدید من به خوشنویسی، از آنجا شروع شد که یک روز هنگامی که داشتم از مدرسه برمیگشتم، دیدم در جایی زبالههایی ریخته شده و در کنار زبالهها چند کاغذ تمرین خوشنویسی افتاده است: الف سه نقطه، ب پنج نقطه و... انگار گنجی را در این زبالهها پیدا کرده بودم. آستینهایم را بالا زدم، شلوارم را داخل جورابم گذاشتم و درون زبالهها رفتم. هرچه کاغذ بود جمع کردم، زیر بغلم گذاشتم و به خانه آوردم. از آنجا که آشغالهای دیگری هم به این کاغذها چسبیده بود، مادرم مرا دعوا کرد. به مادرم گفتم من این کاغذها را لازم دارم و میخواهم با آنها تمرین کنم. ایشان مرا به حیاط فرستاد. در حیاط زیر سایه درختی نشستم و با شور و شوق فراوان، شروع به نگاه کردن این کاغذها و تمرین از روی آنها کردم. این کار به قدری برایم جذاب بود که متوجه گذر زمان نشدم و یک لحظه به خودم آمدم و دیدم هوا تاریک شده است. این خاطره خیلی برای من جذاب بود. در آنجا متوجه شدم که خوشنویسی قواعدی دارد و به پدرم گفتم پدر جان خوشنویسی اینگونه است که کنار الف 3 نقطه میگذارند یا داخل ب 5 نقطه میگذارند و زاویه قلم و قلم گذاری دارای قواعدی است.
در سالهای انقلاب، خسارت های زیادی به در و دیوار وارد کردم
همزمان با شروع انقلاب، بازار شعارنویسی روی دیوارها بسیار گرم بود. من هم که به خوشنویسی علاقه بسیاری پیدا کرده بودم، شروع به شعارنویسی روی در و دیوار با شابلون و اسپریهای رنگ کردم و خسارتهای زیادی را به در و دیوار وارد کردم. در سال سوم راهنمایی در انجمن اسلامی مدرسه که به تازگی تشکیل شده بود، فعالیتهای خوشنویسیام را با ماژیک و مقوا ادامه دادم. یکی از کسانی من در آنجا با ایشان آشنا شدم، استاد شهبازی بود. ایشان اکنون از مدرسین ارجمند خوشنویسی ایران هستند. استاد شهبازی به سبک قدما مینوشتند. ایشان خط بسیار خوشی داشتند و آن زمان به کلاسهای استاد امیرخانی در انجمن خوشنویسان میرفتند. من نام استاد امیرخانی را اولین بار از ایشان شنیدم. نام استاد در ذهن من هک شد. تا اینکه سال 61 شد. جنگ شروع شده بود. از آنجاکه من سن و سال کمی داشتم و چهرهام کوچکتر از سنم نشان میداد، اجازه حضور در جبهه را به من نمیدادند.
*در آن زمان چند سال داشتید؟
17 سال داشتم.
*در ادامه چه اتفاقی افتاد؟
در همان سال، چند تن از دوستان نزدیک و صمیمیام در جبهه شهید شدند. پس از شهادت دوستانم، وجدانم قبول نمیکرد که دست روی دست بگذارم و هر روز در تشییع جنازه یکی از آنها شرکت کنم. تا اینکه سرانجام همراه با برادرم به جبهه رفتیم. در پادگان امام حسین تهران آموزش نظامی دیدیم و به کردستان اعزام شدیم. کردستان، زمستان سردی داشت و برای ما که لابه لای تپه ها در مقر گل تپه مستقر بودیم، شرایط بسیار سخت بود. یک شب ضدانقلاب قصد شبیخون و تصاحب مقر ما را داشتند. من طی درگیری با آنها، توانستم فراریشان دهم و یکی از آنها را به درک واصل کنم. پس از این اتفاق، یک روز فرمانده گردان جندالله که گردانی عملیاتی بود، برای ترمیم نیروهای گردان خود به مقرّ ما آمد. من آن روزها ازینکه به کردستان آمده بودم خیلی ناراحت بودم و مدام با خودم میگفتم کاش در جنوب که فضای جنگ داغتر است، حضور داشتم. فرمانده مقر ما، مرا به فرمانده گردان جندالله معرفی کرد. او ابتدا گفت این که بچه است و سن و سالی ندارد. فرمانده ما در پاسخ به او گفت: همین بچه اگر نبود چند شب پیش سرهای همه ما روی سینههایمان بود! او با تعجب گفت: پس آن رزمنده جسور این جوان بوده؟ رو سمت من کرد و گفت: پاشو وسایلت را جمع کن برویم. این را که گفت انگار دنیا را به من داده بودند.
*پس از پیوستن به گردان جندالله به درجه رفیع جانبازی نائل آمدید؟
پس از حضور در گردان جندالله، در یکی از عملیاتها قصد بازپسگیری یک روستا از دست ضد انقلاب را داشتیم. مسیر حرکت ما در اطراف روستا، مینگذاری شده بود. من همیشه عادت داشتم سر ستون حرکت کنم. تا اینکه در ساعت 2 بعدازظهر روز 18 فروردین سال 1362، در حالی که مشغول گشت زنی بودیم، ناگهان دنیا مقابل چشمانم تیره و تار شد و متوجه انفجار مین زیر پایم شدم. 18 ترکش به سر، صورت و بدنم برخورد کرد و پایم قطع شد. از آن تاریخ، به درجه رفیع جانبازی نائل شدم.
*پس از نائل آمدن به مقام رفیع جانبازی باز هم در جبهه حضور پیدا کردید؟
بله، برای من خیلی سخت بود در شرایطی که تنها 1 ماه و 18 روز از حضورم در جبهه میگذشت، پایم قطع شود و مجبور به بازگشت باشم. عشق شهادت و شوق پیوستن به دوستان شهیدم همراه با نفس گرم امام(ره) باعث شد من دوباره به کردستان بروم. در عملیات والفجر 8 حضور داشتم و دو بار موج انفجار مرا گرفت که گوشم به خاطر این انفجارها کمی سنگین شد. در عملیات کربلای 4 حضور داشتم و در عملیات کربلای 5، راننده آمبولانس بودم. موقعیتهای زیادی پیش آمد که ما به مقام رفیع شهادت برسیم اما انگار حکایت ما، حکایت بادمجان بم بود.
*اینکه شما به سعادت رفیع جانبازی نائل شدید، مایه رشک و افتخار همه ماست و جایگاه شما غبطه برانگیز است.پس از نائل شدن به مقام بلند جانبازی فعالیتهای هنری خود را چگونه دنبال کردید؟
به طور همزمان خوشنویسی و خطاطی را دنبال میکردم و از اساتید عزیزی چون مسعود شجاعی طباطبایی چیزهای زیادی آموختم. آنجا برای من مثل دانشگاهی بود که در آن به صورت عملی به خوشنویسی و نقاشی میپرداختم. در ادامه افتخار آشنایی با مرحوم استاد یوسف افشار که از شاگردان خوب و توانمند استاد امیرخانی بود و همچنین برادران ولیزاده که از کاتبان قرآن بودند را پیدا کردم که این آشناییها در مسیر هنری من تأثیر بسزایی داشت؛ مخصوصا آشنایی با استاد یوسف افشار که همزمان معلم اخلاق و خوشنویسی من بود. بعد از فوت ایشان، با استاد حسین غلامی کار کردم و اکنون افتخار شاگردی استاد محمد علی قربانی را دارم.
*سبک و سیاق فعالیت شما در رشته خوشنویسی چیست؟
خط اولم نستعلیق و خط دومم نسخ است اما بیشتر با نستعلیق مانوس هستم.
یکی از آثار خوشنویسی رضا اصغری
*به جز نمایشگاه "حلقه مهربانی" در نمایشگاههای دیگری هم حضور داشتهاید؟
بله. در نمایشگاه گروهی خوشنویسی جهان اسلام یکی از کارهای من به نمایش درآمد. همچنین در دومین دوره از نمایشگاه حلقه مهربانی نیز حضور داشتم. در سالهای اخیر نیز، غرفهای به نام هنرکده خط مشکین را به مدت 4 سال در کانون پرورش فکری کودک و نوجوانان، اداره میکردم و در آنجا به آموزش و تعلیم هنرجویان مشغول بودم.
*گویا شما جز خوشنویسی در هنرهای دیگر هم دستی بر آتش دارید؟
بله در زمینه شعر و موسیقی هم فعالیتهایی انجام میدهم که همه اینها از عنایات خداوند است.گاه غزل،گاه رباعی و گاهی اشعار طنز میسرایم. در موسیقی هم گاهی برای دل خود، در خلوت سه تار مینوازم.
معلولیت رمز موفقیت من بود
*در این سالهای جانبازی، معلولیت برای شما محدودیتی به وجود نیاورده است؟
به هیچ وجه؛ اتفاقاً کاملا برعکس بوده است. انگار پس از معلولیت، خداوند ظرفیتها و استعدادهای بینظیری را در وجود من قرار داد که پیش از این، آنها را در خودم سراغ نداشتم. در این سالها با خوشنویسی و نقاشی مأنوس بودهام. احساس میکنم معلولیت باعث شد که من بیشتر به هنر بپردازم و به نوعی رمز موفقیت من بود. عدهای از معلولان فکر میکنند پس از معلولیت باید خانهنشین شوند اما من اکنون نزدیک به پنج سال است که مشغول کار بر روی یک زمین کشاورزی در روستای نیارک(از توابع طارم سفلی در استان قزوین) هستم و حدود 200 درخت به نام و نیت شهدا در آن کاشتهام. در آنجا مرغ و خروس پرورش میدهم و آجر به آجر خانهای که در آن ساکن هستم را با دستان خودم ساختهام. همواره سعی کردهام در زندگی یک ریال مدیون کسی نباشم و دستم به سمت هیچ کس جز خدا دراز نباشد.
* به عنوان حسن ختام این مصاحبه اگر برای کسانی که گاهی نسبت به سلامتی جسمی خود ناشکری میکنند و همچنین اقداماتی که باید مسئولین در قبال معلولین داشته باشند صحبتی دارید، بفرمایید.
از آنجا که این گفتگو در آستانه روز جهانی معلولین انجام شده، میخواهم به کسانی که از نعمت سلامتی کامل برخوردار هستند و مدام نسبت به اینکه در کشور کار و شغل نیست نق میزنند، بگویم که اتفاقا کار و شغل هست اگر اهل کار کردن باشیم و روحیه و فرهنگ پشت میزنشینی را کنار بگذاریم.
درد دلی هم با مسئولان دارم. همسر من فرهنگی است و 26 سال سابقه کار دارد. او معاون اجرایی مدرسه شهدای رامشه در منطقه 2 تهران است. یک روز در راه مدرسه، ماشینی از پشت به ایشان زد و مچ پای چپشان شدیداً آسیب دید. ما برای بازنشستگی پیش از موعد ایشان هرکاری کردیم، به هر دری که زدیم، نتیجه نگرفتیم. قانونی وجود دارد که به موجب آن همسر جانبازان بالای 50 درصد، میتوانند پنج سال زودتر از موعد بازنشست شوند(ماده 24 قانون جامع خدماترسانی به ایثارگران). کسی نیست که صدای ما را بشنود. با توجه به اینکه این قانون مصوب مجلس است، اما تاکنون هیچ اقدامی در این راستا انجام نشده است. به مجلس و دیوان عدالت هم مراجعه کردهایم. شرایط همسر من بسیار دشوار است و به سختی راه میرود. مدام پاهایش ورم میکند و قرص مُسکن میخورد. من هم به حضور او نیاز دارم. اما تاکنون اقدام مؤثری در راستای بازنشستگی ایشان صورت نگرفته است. یکی از دوستان به من توصیه کرد که برای رسیدن به تطمئن القلوب و آرامش به شهدا توسل پیدا کنم و من هم این توفیق را پیدا کردم.