ثانیههای پرالتهاب در زندانهای آل سعود/ خاطرات این زن باورنکردنی است
این حوادث پرالتهاب و استرس خاطرات خورشاهی است که در کنار دیگر ویژگیها، مخاطب را با خود همراه میکند و سبب میشود تا او بیوقفه، سطر به سطر هر «راهی برای رفتن» را بخواند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، بعد از گذشت بیش از سه دهه از هشت سال دفاع مقدس، جنگ چهره دیگری در تألیفات و کتابهای مرتبط با آن به خود گرفته است؛ دیگر جنگ تنها در میانه میدان و از زبان سربازان روایت نمیشود؛ حالا چند سالی است که جنگ از زبان کسانی روایت میشود که غیر مستقیم با آن دست و پنجه نرم کرده و با اینکه در میانه آتش نبودهاند، با پوست و گوشت خود تمامی لحظات آن را درک کردهاند.
ادبیات دفاع مقدس در سالهای اخیر با در نظر گرفتن حوزههای نو و پرداختن به سوژههای جدید، توانسته فضای جدیدی را تجربه کرده و دریچههای نویی را به روی مشتاقان این حوزه ادبی بگشاید. کتاب «راهی برای رفتن» که به تازگی از سوی انتشارات سوره مهر روانه بازار کتاب شده، نمونهای از این دست از آثار است. این اثر روایتگر خاطرات بتول خورشاهی، از امدادگران حاضر در جبهههای هشت سال دفاع مقدس است که به قلم مریم عرفانیان نوشته شده است. کتاب از دوران کودکی راوی شروع میشود و در ادامه، مبارزات مردمی برای پیروزی انقلاب و بعد از آن، جنگ تحمیلی و ... از دیگر موضوعاتی است که در این کتاب به آن پرداخته شده است.
«راهی برای رفتن» همانند بسیاری دیگر از خاطرات زنان در سالهای گذشته، با توصیف و نثری روان، روایتگر زندگی یکی از زنان دهه 60 است که تمام زیباییهای زندگیشان، جامه عمل پوشاندن به آرمانهای انقلاب بود. چند نکته خاطرات خورشاهی را خواندنی میکند؛ گذشته از شخصیتپردازی، توصیف، نثری روان و داستانگونه و ... این حوادث تکرارنشدنی کتاب است که گاه مخاطب را با خود میکشاند. حوادثی که از جنگ شروع شده و تا موسم حج 66 ادامه مییابد. حوادثی که ذهن مخاطب را با خود همراه میکند و سبب میشود تا او بیوقفه، سطر به سطر هر «راهی برای رفتن» را بخواند.
راوی این کتاب، یکی از زنانی است که در حادثه برائت از مشرکین حج سال 66 به اسارت آل سعود درمیآید و حالا صدایش پس از گذشت 30 سال به گوش ما میرسد. کمتر کتابی در تمام این سالها به این موضوع پرداخته است. شرح زندانهای تاریک و تنگ آل سعود، شکنجههایی که بر سر زائران خانه خدا آمده و لحظات پرالتهاب یک زن زندانی، موضوعاتی است که کمتر کتابی در حوزه ادبیات مقاومت به آن پرداخته است. خاطراتی که در ادامه منتشر میشود، نمونهای از روایت خورشاهی است از این ثانیههای پرالتهاب و استرس:
... با اینکه غذای آنچنانی به ما نمیدادند، نیرویی در بدن داشتیم که گویی خدا در وجودمان قرار داده بود. انگار وقتی آدمی در مرحله ترس و اضطرار هست نیرو میگیرد. حتی کلمه آب دیگر برایمان معنی نداشت. تا کسی تقاضایی میکرد، با دست طردمان میکردند و میگفتند: «نجس... یهودی...» با پای برهنه ما را توی سالن راه میبردند و آن وقت برای تفریح به پاهایمان اشاره میکردند و میخندیدند و میگفتند: «نجس...»
ما جوانترها اجازه رفتوآمد نداشتیم. به پیرزنها میگفتند: «عجوزه» و آنها را اذیت نمیکردند. بالاخره پس از مدتی، چند نفر با حرفهای من موافقت کردند که نقشهای بریزیم و هر طور شده فرار کنیم. باید موقعیت را خوب میسنجیدیم و علت اصلی اسارت را میفهمیدیم تا میتوانستیم پانزده نفری فرار کنیم. اتاق ما به چند راهروی باریک راه داشت؛ مثل یک سالن تنگ و نیمهتاریک بود که به اتاقهای مختلفی منشعب میشد.
وقتی ما را یکییکی برای بازجویی همراه میبردند، درون اتاقها را میدیدیم. بازجوها همه مردهایی وحشی با چشمهایی گودافتاده و سیاهچهره بودند. وقت بازجویی، دفترهای بزرگی جلویمان میگذاشتند و اثر انگشت از ما میگرفتند و مدام میگفتند که باید به امام خمینی(ره) دشنام بگوییم؛ البته خود امام اعلام کرده بودند که آزاد هستیم در اسارت برای رهایی از شکنجه دشنام بگوییم. ولی من نمیخواستم این کار را انجام دهیم. بیشترین ضربههای جسمی و روحی که خوردم، بر اثر همین بازجوییها بود؛ چون حاضر نمیشدم به رهبرم دشنام بدهم. مثلاً وقتی آنها میگفتند: «بگو مرگ بر...»، من میگفتم: «مرگ» و دیگر ادامه نمیدادم. سرباز با باتوم میزد توی سرم و با لهجه عربیاش میگفت: «لا... لا»من ادامه میدادم: «مرگ بر اسرائیل...» بازجو دوباره به عربی میگفت: «لماذا؟ لماذا؟»با ایما و اشاره میگفتم: «مسجدالاقصی...» آنجا من خیلی در برابرشان مقاومت میکردم.
کمکم از آن پانزده نفری که تصمیم به فرار گرفته بودیم، اتاق به اتاق عدهای خودشان را کنار کشیدند؛ چون میترسیدند شرطهها متوجه نقشهمان بشوند و تیر خلاص بزنند. در انتهای سالن و با رسیدن به آخرین اتاق، عدهمان به دو نفر رسید.
گویی کسی در ذهنم مدام میگفت: «باید از اینجا بروی...» من آدمی نبودم که بمانم و آن طور فجیع از دنیا بروم. پیرزنها را رها کرده بودند؛ اما جوانترها را به طرزی فجیع شکنجه میدادند. گویی کسی درونم مدام نهیب میزد: «جای تو اینجا نیست... جای تو اینجا نیست...» بالاخره دو نفر برای فرار آمادگی پیدا کردیم؛ من و زهرا. اتفاقاً هر دو هم خواهر شهید بودیم. دوتایی دست بر گردن هم انداختیم و سوگند خوردیم که اگر کشته شدیم با هم کشته شویم، اگر هم فرار کردیم با هم فرار کنیم. هر بلایی سرمان آمد دوتایی با هم باشیم. یعنی اگر من را بردند بازجویی و خواستند بلایی سرم بیاورند، زهرا خودش را بیندازد جلوی من و اگر او را بردند بازجویی و خواستند بلایی سرش بیاورند، من خودم را بیندازم جلویش و سعی کنیم از هم دفاع کنیم. قرارمان این بود و بهراستی هم با یکدیگر همراه شدیم. عربها دائم ما را کشانکشان از این سالن به آن سالن میبردند. بعضی از اسرا میگفتند آنهایی که با اسرا ملایمتر رفتار میکنند مصری هستند. من، که کم و بیش معنای برخی کلمات عربی و انگلیسی را میفهمیدم، کنجکاوتر از بقیه بودم و میخواستم از همه چیز سر دربیاورم.
***
در یکی از بازجوییها، ما را در سالن باریکی کنار هم به ردیف نشاندند. پیرزنها جلوتر از ما نشسته بودند و من و زهرا آخر صف بودیم. از پیرزنها خواستم پایشان را دراز کنند؛ چون در این صورت سربازها کاری به آنها نداشتند و اگر جلوی در مینشستند، دعوایشان نمیکردند. ولی ما جوانها را آزار میدادند. یعنی باید ایستاده به دیوار تکیه میزدیم. دوباره به پیرزنها گفتم: «بگین پامون درد میکنه که به هوای پادرد شما ما خودمون رو جلوتر بکشونیم. شما راه رو باز کنین تا ما بریم جلو.» چهار پنج تا پیرزن به حرف ما گوش کردند و پایشان را دراز کردند و ما یکییکی خودمان را جلو کشاندیم. به پیرزنها میگفتیم: «شما جلوی در بشینین تا ما جلوی در نریم.» چون نشستن ما همانا و رفتن توی اتاق و شکنجه همان.
خودم را آرام کشاندم اول صف. سرم را کج کردم و از گوشة در آنچه را که نباید میدیدم دیدم. با خودم گفتم: «خدایا اینجا کجاست؟ چقدر وحشتناکه! سرنوشت ما هم همینه؟!...»
در برابرم اتاق بزرگی دیدم که وسط آن فرش قرمزی پهن کرده بودند. انواع و اقسام مشروب و خوراکی را وسط اتاق چیده و عربها سبیل در سبیل دور تا دور اتاق نشسته بودند! یک طرف اتاق موزاییک و خالی از فرش بود. شکنجهگرها روی موزاییک اسید ریخته بودند و زن جوانی را، در حالی که عربها به او حملهور شده بودند، نیمهعریان روی اسید خواباندند! چند نفر از عربها هم بالای سرش ایستاده و با باتوم شروع به کتک زدن او کردند. او هم داد و فریاد میزد و ذکر «یا زهرا(س)»، «یا محمد(ص)» و «یا خدا» میگفت.
با دیدن این صحنه قلبم تند تند شروع به تپیدن کرد و آه از نهادم بلند شد؛ با فریادی از اعماق وجود گفتم: «یا محمد(ص) معجزه...» فقط فریاد میزدم و تکرار میکردم: «یا محمد(ص)، یا امام زمان (عج) معجزه...» گویی زبانم به کلام دیگر بند آمده بود. بازجوها زنهای جوان را یکییکی میبردند توی اتاق و پیرزنها را راه نمیدادند. تا اینکه نوبت به زهرا، که قبل از من ایستاده بود، رسید.
انتهای پیام/