روایت رحلت مادر شهید حادثه تروریستی خاش ۵ شب بعد از آسمانی شدن فرزندش


روایت آسمانی‌شدن مادر«شهید بروجی» پس از شهادت فرزندش حکایتی متفاوت از دلدادگی مادر و فرزند است.

به گزارش خبرگزاری تسنیم از بروجرد، مادر دوری فرزند را تاب نیاورد. نفسش بعد شهادت او گرفت و رفت. مادر پنج فرزند داشت، اما وابستگی‌اش به عبدالرضا چیز دیگری بود. هیچ‌کس نمی‌داند چه‌چیزی او را این‌گونه دلبسته‌ی فرزند کوچک خانه کرده‌بود؟ پیکر شهید«عبدالرضا  بروجی» یک‌شنبه 28بهمن در بروجرد تشییع شده‌بود. مادر یک‌روز پس از آن در شب وفات حضرت ام‌البنین(س) فاصله‌ها را تاب نیاورد. بیقراری‌اش به وصال فرزند در آسمان رسید.

مجنون فرزند

صدای قرآن می‌آید. چشم‌های فاطمه بی‌امان ریختن است. دست می‌برد جلوی انبوهِ اندوه را بگیرد:«من با برادر شهیدم پنج سال اختلاف سن داشتم. پدرم که رفت، عبدالرضا جای خالی او را پر کرد. پسر کوچک خانه بود، اما تکیه‌گاه من. سرباز بود و مسئولیت خانه روی دوشش. با هزار چشم مراقب مادر بود که چیزی قلب او را نلرزاند. علاقه‌شان به هم حکایت مجنون است. عبدالرضا چند بار مادرم را به سفرهای زیارتی کربلا و مشهد برده‌بود.

آخرین قرعه‌ی سفر زیارتی‌شان به نام قم و ایام فاطمیه افتاد. مادر همیشه او را زیرلب و پرسوز و گداز به‌دست امن می‌سپرد، چیزی شبیه ذکر و دعا. یک بار کنجکاوی‌ام سرریز شد. پرسیده‌بودم چه می‌گویی مادر؟ لبخند زد، از آن لبخندهای فراموش‌نشدنی.

گفته‌بود دعا می‌کنم برای شما و برای عاقبت‌بخیریتان. مادر چهار پسر دیگر هم داشت، اما طاقت دوری عبدالرضا را هیچ‌وقت نداشت. هروقت او نبود، در جای خالی‌اش صلوات و دعاها سبز می‌شد.»

قربان‌صدقه‌ی مادر

فاطمه تن‌بسته به قبای سیاه. چشم‌ها آمیخته به رنج مصیبت است. شکننده از جای خالی برادر و مادر. هنوز برای یک‌دم هم نتوانسته‌بود چشم‌روی‌چشم بگذارد از داغ برادر. مادر هم رفت. حالا این داغ دوبرابر شده‌است:«مادر بیماری قند و مشکلات ریوی داشت، اما باوجود آن همیشه چراغ خانه روشن بود از شادی‌آفرینی‌های او. برای نوه‌ها شعر می‌گفت و قصه. بیماری مادر باعث شده‌بود تا عبدالرضا وقت بیش‌تری را برای دیدن و احوال‌پرسی از مادر بگذارد.

به بهانه‌های مختلف او را به مطب می‌برد. نگران سلامتی‌اش. هروقت می‌آمد به خانه، زندگی‌اش را به‌پای مادر می‌ریخت. خدمت به او را تکلیف الهی دانسته‌بود. ما ساکن اصفهان هستیم. بیش‌تر اوقات را با خانواده برادر شهیدم می‌گذراندیم. هر روز باید صدای مادر را می‌شنیدم تا آرام شوم. حتی گاهی اوقات تماس‌های ما به پنج تماس در روز می‌رسید. صدای مادر پر از امید بود.

دوری را با صدای او و عبدالرضا طاقت می‌آوردم. در سال‌های اخیر مادر به‌جز دیابت به تنگی نفس هم دچار شده‌بود. البته درد پا و زانو هم داشت. دو پرستار در صبح و عصر مراقب او بودند. عبدالرضا همیشه می‌گفت آن‌چه مادرم را رنج می‌دهد بیماری نیست، درد تنهایی‌ست. تنگی نفس مادر این اواخر تشدید شده‌بود. با کمک برادرها یک دستگاه اکسیژن برای بی‌نفسی‌هایش خریده‌بودیم.»

بی‌تاب دوری                  

فاطمه مثل پرنده‌ای از بالای بام بال می‌گیرد. فرود می‌آید با خاطرات برادر. دست‌ چپ را زیر چادر پنهان کرده. قاب عکس برادر خاطره‌ها را از چشم‌های او پراند. نم از چشم و صورت پاک می‌کند:«روزی که برادرم شهید شد، تقریباً یک‌ربع قبلش تلفنی با هم صحبت کرده‌بودیم. عبدالرضا گفته‌بود مأموریتمان تمام شده و درحال بازگشتیم. خوشحال شدم. خواسته‌بودم موقع بازگشت به اصفهان و خانه‌ام بیاید. ساعت‌ها گذشت. خبری از او نشد. انتظار پشت انتظار به او نرسید. نگران شدم. زنگ زدم به مادر. صدای آرام او دلگرمی آورد. بعد وقتی خبر شهادت عبدالرضا را به ما دادند در کمال ناباوری مادر را دیدم که مثل همیشه آرام است.

مدام زیر لب چیزی می‌گفت. او برایش لالایی می‌خواند با داغ چشم و قامت خمیده. بیماری‌اش با دوری ابدی از عبدالرضا تشدید شد. بعد از مراسم خاکسپاری او را در بیمارستان بستری کردیم. به‌خاطر برگزاری مراسم سپاه برای شهدا حادثه خاش قرار شده‌بود همراه خانواده برادرم تهران برویم. پیش از رفتن رفتم بیمارستان، بالای سر مادر. خداحافظی که کردم انگار قلبم ریخت. مادر گفته‌بود بدون عبدالرضا تاب نمی‌آورم. همین‌طور هم شد مادر تاب نیاورد.»

سال نو بدون مادر و برادر

پاسدار ستوان یکم«عبدالرضا بروجی» 24بهمن‌ماه در منطقه خاش زاهدان با تعدادی دیگر از نیروهای سپاه طی حمله انتحاری تروریستی شهید شد. خبر آن قدر سنگین بود که شیارهای عمیق پیشانی شود روی صورت مادر. فاطمه آن روز دست سفت می‌کند در دست او. ستون مادر بر زمین می‌شود.

حالا دست فاطمه در دست مادر نیست. نگاه می‌گیرد از قاب برادر:«در مسیر تهران بودیم که تلفن برادرم غلام‌رضا زنگ خورد. صورتش با صدای آن‌سوی خط سفید شد. یخ زد. میخکوب شد. قلبم گواهی داد برای مادرم اتفاقی افتاده. برگشتیم از راه نیمه‌تمام. به خانه رسیدیم با داغ‌های کمرشکسته. مادر همان لبخند همیشگی‌اش را روی صورت داشت. در آغوش او رها شدم. تنش هنوز گرما داشت. گرمای مادرانه‌اش تن یخم را آب کرد. در شب رحلت حضرت ام‌البنین(س) نفس‌هایش از دوری عبدالرضا بالا نیامد. در بیمارستان برای همیشه چشم‌هایش را بست. به برادر شهیدم پیوست.»

خورشید اولین روز اسفند برآمده از بام و بر جای خالی یک مادر و یک فرزند. مادر و برادر که نیست، چشم‌های سرد خانه‌ی«بروجی» از سال نو تحویل نمی‌شود.

انتهای پیام/ن