روایت عینی؛ امروز در "پلدختر" چه خبر است؟ + فیلم

در پلدختر هنگامه‌ای برپاست؛ جدا از مشکلات، شور وصف‌ناپذیر انبوه مردم و گروههای جهادی، در یاری به هموطنانشان، چشم را خیره می‌کند. روایت خبرنگار اقتصادی تسنیم را از این شرایط ببینید.

خبرگزاری تسنیم؛ گروه اقتصادی؛ کارگروه بررسیهای ویژه

دو سه روز پیشتر، یکی از دبیران خبرگزاری، توئیت زده بود که «می‌خواهد اتوبوسی از کانال "بسیج رسانه" مهیا کند تا بچه‌هایی که از کاروان کمک به پلدختر و معمولان جا مانده‌اند، خودشان را برسانند.» و داشت استمزاج میکرد که کسی با او همراه خواهد شد یا خیر. از اعماق قلبم دوست داشتم به او جواب مثبت بدهم؛ کمی "سبک سنگین" کردم، نمی‌شد؛ همزمانی عیالواری و کار و پابندی به دنیا از یک طرف، و فشار مضاعف درس در مقطع ارشد، آن هم برای من که درس را جدی دنبال می‌کنم، فشار زیادی می‌آورد؛ اگر می‌رفتم از هر دو به‌شدت باز می‌ماندم و طوری می‌شد که جبرانش بسیار سخت بود؛ بنابراین از کنارش گذشتم و به یک «لایک» اکتفا کردم؛ اما دلم جا ماند. همان روز حاج قاسم هم پیام داد که مشتاقان دفاع از حرم به یاری سیل‌زده‌ها بشتابند؛ باز دلم غنج رفت، ولی چه توانستم بکنم؟ نمی‌شد.

صبح سه‌شنبه 20 فروردین تا 10 صبح سر کلاس بودم؛ اقتصاد کلان پیشرفته؛ و بعد هم رفتم سراغ کار و مشغولیتهای دیگر. 20 و 21 فروردین سالگرد شهادت سه فرد شاخص انقلاب اسلامی است: سید مرتضی آوینی، صیاد شیرازی و یک اسطوره‌ی بی‌بدیل، اما مهجور و غریب: محمدباقر صدر؛ نابغه‌ای که امت اسلام مانند او کمتر خواهد دید؛ او مرجع تقلیدی بود که در موضوع «معماری ساختاری و نهادسازی در اقتصاد اسلامی» ورود کرد و به اذعان همه تقریباً می‌شود گفت چیزی باقی نگذاشت که دیگران ورود کنند؛ با این حال محمدباقر صدر بسیار مظلوم و مهجور است؛ وی شهیدی است که تحت شکنجه‌ی سخت بعثیها جان سپرد و مخفیانه به خاک سپرده شد؛ خانواده‌ی او پس از سالها، به‌واسطه‌ی گورکنی که او را دفن کرده بود به جسد دسترسی یافتند و از ترس رژیم صدام سه نوبت بازتدفینش کردند. به‌واسطه‌ی رشته تحصیلی و کارم – اقتصاد – دل سپرده نبوغ این یگانه‌ی دوران هستم؛ می‌خواستم امسال در سالروز شهادتش، سنگ تمام بگذارم؛ سه‌شنبه بنا بود به این بگذرد، اما شرایط طور دیگری رقم خورد.

ظهر سه‌شنبه به «توئیت دبیر سیاسی» و «دعوت حاج قاسم» یک مورد دیگر هم اضافه شد؛ برادر خانمم هم با جمعی از بچه‌های بسیج محل راهی لرستان شده بودند؛‌ در هم شدم اما چه می‌شد کرد؟ این «دنیای لعنتی» اینطوری است، که هرچه بیشتر برایش بدوی، بیشتر غرقت می‌کند. به احدی در این زمینه چیزی نگفتم، و فقط به بخت بد، و به پایی که دنیا سنگینش کرده، لعنت می‌فرستادم؛ اعصابم خرد شده بود.

عصر باز برای تدوین یک مقاله، به کتابخانه‌ی دانشگاه رفتم؛ نه در محل کار و نه در منزل، آرامشی که بتوان بصورت جدی مطالعه کرد وجود ندارد؛ محل کار که 40 فقره «ان‌قلت» دارد، و منزل هم که می‌روم، بچه‌ها – دو پسر خردسالم - از سر و کولم بالا می‌روند. ساعت حدود 18 بود که دیدم از خبرگزاری روی همراهم تماس گرفته‌اند؛ دبیر اقتصادی‌مان بود؛ گفت: «فلانی، بچه‌ها را داریم می‌فرستیم پلدختر؛ به نظرمان رسید شما هم بروی». مسئولان ما باز از این تصمیمهای «دقیقه نودی» گرفته بودند؛ اما خب، «دقیقه نودی» یا هر چه بود، مرا از خوشحالی به طاق چسباند. به‌خاطر درس،‌ کمی مِن‌مِن کردم، اما تردید جایز نبود؛ قرار را برای چهارشنبه ساعت 8 صبح نهایی کردم. مجبور بودم پیش از سفر مقاله را تمام کنم و یکی دو کار خرده ریز دیگر هم داشتم؛ حاصل اینکه سه‌شنبه شب، تا ساعت 22 دانشگاه بودم و نیمه شب بود که رسیدم منزل.

تا اینجا را داشته باشید؛ با این قید که من الآن به لطف خدا پلدختر هستم؛ اینجا هنگامه‌ای برپاست؛ صدای ماشین سنگین قطع نمی‌شود؛ در همین چند ساعت اول صحنه‌هایی دیدم که عجیب است - چیزی شبیه آنچه آوینی در «روایت فتح» منعکس می‌کرد؛ اینجا نیستید که ببینید مردم ایران باز «فتحی دوباره» کرده‌اند. الآن که دارم این مطلب را می‌نویسم، «سه هزار نیروی بیل به دست» در این شهر کوچک مشغولند؛ برآورد اولیه‌ام این است که خانه‌های آسیب‌دیده، چیزی حدود 6 هزار منزل است. بنابراین آنچه بیش از هر چیز چشم را خیره می‌کند انبوه مردم و نیروهای جهادی است که به یاری هموطنانشان شتافته‌اند.

برای انعکاس شرایط این شهر بحران‌زده، و تهیه‌ی خبر، قالبهای مختلفی را می‌شد برگزید؛ از خبرهای پوششی و گزارشهای «وی گفت، وی افزود»ی تا عکس و فیلم و مطالب فاخر. من برای روایت «فتح دیگرباره»ی مردم ایران، اینطور انتخاب کرده‌ام که طی یک سلسله گزارش روایی – با الصاق عکس و فیلم کوتاه - شرایط را برایتان تصویر کنم.

 

 

 

بخش بعدی، گزارش «راه‌نگار» سفر به پلدختر است؛ سفری پرماجرا، که به‌جای 8 ساعت، 13.5 ساعت طول کشید.

انتهای پیام/