دوم اردیبهشت عقد کردیم، هفتم عازم جبهه شد
قبل از رفتن غسل شهادت کرد. گفتم: «میگویی برمیگردم چرا غسل شهادت کردی؟» گفت: «ما باید آماده شهادت باشیم.» از همان در خانه هم خداحافظی کردم. موقع رفتن هر چند قدم که برمیداشت، برمیگشت و مرا نگاه میکرد.
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، خانواده شهید امیرحسین سلیمانیمقام پیش از آغاز جنگ تحمیلی در خرمشهر ساکن بودند و سپس به تهران آمدند. امیرحسین با آغاز غائله کردستان، برای مقابله با ضدانقلاب به این خطه اعزام شد. با آغاز جنگ به منطقه سرپل ذهاب رفت و مدتی در آنجا دیدبانی کرد. او که متولد سال 40 بود اواخر اسفند سال 60 ازدواج کرد و در اردیبهشت 61 در منطقه شلمچه به شهادت رسید. خانم زهره رشیدیان همسر شهید میگوید که زندگی مشترک کوتاهی با هم داشتیم و در همین مدت کوتاه هم او بیشتر در جبهه حضور داشت تا خانه. او میگوید هنگام اعزام آخر قول داده بود که 20 روز بعد برگردد و درست سر 20 روز پیکرش به خانه برگشت.
خانم رشیدیان از نحوه آشنایی و ازدواجتان بگویید.
من بعد از دیپلم یک دورهای به اصطلاح فیسبیلالله نهضت سوادآموزی میرفتم و در آنجا کار میکردم. دوستی در نهضت داشتم که آشنای مادر امیر بود. او به من گفت که شما را به این خانواده معرفی کردم و قرار است برای خواستگاری به خانهتان بیایند. در معرفی خانواده امیر هم گفت که آنها خودشان جنگزده هستند. پدر و مادرش در خرمشهر زندگی میکردند، اما در اصل خرمشهری نیستند. پسرشان هم پاسدار است. آشنایی ما اینطوری شروع شد. بعد از مدتی هم آنها به خواستگاری آمدند. جالب این بود پدرم که در مورد خواستگارهای قبلی سخت میگرفت، این بار چیزی نگفت. همه در برابر امیر سکوت کردیم. مقدمات عروسی خیلی زود انجام شد. آنها در بهمن ماه سال 60 به خواستگاری آمدند، اواخر اسفند ماه برای محرم شدن نزد امام جماعت مسجد موسیبنجعفر (ع) رفتیم تا صیغه محرمیت بخواند. همان شب هم امیر به جبهه رفت. قرار بود هفته بعد برگردد، اما حضورش در جبهه تا اواخر فروردین 61 طول کشید. مراسم عقد دائم ما دوم اردیبهشت برگزار شد و او هفتم اردیبهشت دوباره عازم جبهه شد. برای مراسم عقد و عروسی هم کمترین مهریه و کمترین خرید را داشتیم. حتی در دفترخانه امیر هنگام عقد گفت: نباید کشورمان دست بیگانه بیفتد. باید برای دفاع بروم.
شما مخالفتی نکردید؟
من گفتم مخالفتی ندارم، شما میتوانید بروید، اما باید برگردید تا زندگیمان را ادامه بدهیم. بار آخر یعنی همان 7 اردیبهشت که رفت همزمان با عملیات الی بیتالمقدس بود. گفت: «میروم و 20 روز بعد برمیگردم.» گریه کردم و گفتم: «میترسم.» همان زمان برادرم هم جبهه بود که امیر را میبیند و به او میگوید شما تازه ازدواج کردهاید، بهتر است برگردید. امیر گفت: «من بر اساس آنچه دین اسلام گفته که باید ازدواج کنم، ازدواج کردم. اما راه خودم را انتخاب کردهام.» برادرم گفت: «پس خواهرم چه میشود؟» امیر هم گفته بود: «او خدا را دارد و خداوند آنقدر به او صبر میدهد که همه چیز را تحمل خواهد کرد.»
هنگامی که جبهه بود ارتباط تلفنی نداشتید یا نامهای ارسال نکرد؟
فقط یک بار نامه فرستاد و از اینکه قرار بود اوایل فروردین ماه بیاید و نتوانست که مرخصی بگیرد عذرخواهی کرد. جویای حالم شده بود و سفارش کرده بود که پیش پدر و مادرش هم بروم. آن زمان وسایل ارتباطی که مثل حالا نبود، خیلی به سختی میشد ارتباط تلفنی داشت. ما که اصلاً نمیتوانستیم تلفن بزنیم. او هم باید به پشت جبهه میآمد تا بتواند تماس تلفنی بگیرد. معلوم هم نبود آن لحظه من خانه باشم یا نباشم. بعد هم در حد سلام و علیک و احوالپرسی خلاصه میشد. البته فقط یک بار تماس تلفنی داشتیم. در همین حدی که گفتم و سفارش به یکدیگر که مراقب باشید و من گریه میکردم که پس چرا نمیآیید. تازه در همان فرصت اندک هم صدا قطع و وصل میشد. به جای اوایل فروردین، 29 فروردین آمد که ما هم دوم اردیبهشت عقد کردیم.
مدت زمان زیادی نمیشد که با هم بودید. در همین مدت چقدر با اخلاق و عقاید ایشان آشنا شدید؟
خیلی خوشاخلاق و مهربان بود. اصلاً اهل تحجر و تعصبات بیجا نبود. خیلی شیکپوش و به اصطلاحتر و تمیز بود. همیشه میگفت: کی میشود راه کربلا را باز کنند تا مردم ایران بهویژه پدر و مادران شهدا و جانبازان و رزمندگان بتوانند برای زیارت بروند. در سخن گفتن خیلی آرامش داشت. یک مواقعی در فکر فرو میرفت. انگار که فقط جسمش روی زمین و روحش در جای دیگر بود. ما مدت خیلی کمی در کنار هم بودیم. این مدت کم هم مثل برق گذشت. اما خاطرات ماندگاری دارم. من خورشت کدو دوست نداشتم. یک بار ناهار منزل مادرش بودیم که همین خورشت را داشتند. گفتم: «من نمیتوانم غذا بخورم، چون آن را دوست ندارم.» به مادرش گفت: «دیگر این غذا را برای من هم درست نکن!» به من گفت: «قول میدهم دیگر کدو نخورم.» گفتم: «من آن را دوست ندارم، دلیل نمیشود که تو هم نخوری.» گفت: «زن و شوهر باید هوای هم را داشته باشند.» یا مثلاً من در سبزیها ترخون را خیلی دوست داشتم. یک بار دیدم یک دسته ترخون به خانه آورد. گفتم: «برای چی این همه گرفتی؟» گفت: «چون شما دوست دارید، گرفتم.» سن ما کم بود. من 17 سال داشتم و امیر 19 سال. در اوج هیجانات و احساسات بودیم. این خاطرهها در ذهن من ماندگار شده است. محبتهایش در ذهن من مانده است. وقتی یاد محبتهایش میافتم، بیشتر مرا در نبود او آزار میدهد.
امیر و برادرم قبل از عملیات یکدیگر را دیده بودند. به برادرم گفته بود: «مراقب خواهرت باش!» در آن عملیات برادرم مجروح میشود و او را برای درمان به بیمارستانی در تبریز میبرند و بعد از چند روز به خانه برمیگردد. انگار میدانست قرار است خبر شهادت امیر بیاید. برادرم که آمد گفت: «به منزل مادر-که در شهر دیگری زندگی میکردند- برو. پیش آنها باشید بهتر است.» من تعجب کردم که چرا چنین میگوید.
چطور از شهادت ایشان آگاه شدید؟
آن زمان اینطور بود که در بسیاری از موارد وقتی فرزند یک خانواده شهید میشد، مادری که فرزندش قبلاً شهید شده بود میرفت و به خانواده شهید خبر میداد. من در خانه پدر و مادر امیر بودم. یک روز دیدم خانمی به خانه ما آمد. او را نمیشناختم. گفتند مادر شهید پیچک است. تا مادر امیر او را دید انگار که الهام شده باشد پرسید: «شما از امیر خبر آوردهاید؟» یعنی بلافاصله فهمید که او حامل خبر شهادت پسرش است. وقتی من رفتم چای آوردم، شنیدم که میگفت: «من با این تازهعروس چه کنم؟» وقتی فهمیدم امیر شهید شده است دیگر نفهمیدم چی شد. از هوش رفتم. آن شب تا صبح با خودم میگفتم دروغ است و از پنجره حیاط خانه را نگاه میکردم. میدانستم که دارند سر کوچه حجله میزنند، اعلامیه میزنند، اما با خود میگفتم اینها دروغ است. اما یادم افتاد که امیر گفته بود سر 20 روز برمیگردم و الان دقیقاً 20 روز از رفتن او گذشته بود. وقتی پیکرش را آوردند اصلاً اجازه ندادند که پیکر را ببینم. پدر امیر میگفت که ترکش خمپاره به سر و بدنش اصابت کرده بود و سرش متلاشی شده بود و بدنش پر از ترکش بود. خیلی دوست داشتم پیکرش را ببینم، اما نگذاشتند و گفتند بگذار تصویر همان آخرین دیدار قبل از اعزام به جبهه در ذهنت بماند.
او قول داده بود که انگشتر هدیه ازدواج را از دستش خارج نکند، همانطور هم شد. پدر شهید گفت: هر کاری کردم نتوانستم انگشتر را که فیروزه و نقرهکاری شده بود از دستش خارج کنم. آن حلقه ازدواج با پیکرش به خاک سپرده شد.
همرزمان شهید چگونه او را برای شما توصیف کردند؟
همرزمان امیر تعریف میکردند که او اهل تظاهر نبود. همیشه وقتی میخواستند عکس یا فیلم بگیرند یا از صدا و سیما برای مصاحبه و فیلمبرداری میآمدند او دوری میکرد. چند وقت پیش آقای فرهانی از سپاه آمده بود. تعریف میکرد که امیر پیکر شهید غلامعلی پیچک را از ارتفاعات بازیدراز به پشت خط آورد. قدرت یادگیری امیر خیلی خوب بود. هرچیزی را سریع یاد میگرفت. در دورههای آموزشی بسیار فعال بود. خودش هم چند بار خاطراتش را برای من تعریف کرد. میگفت: یک بار در جریان درگیری با عناصر ضدانقلاب در کردستان خیلی شهید داده بودیم. خودش هم میان پیکر شهدا افتاده بود که یک نفر از ضدانقلابیون شروع به زدن تیر خلاص به پیکر شهدا کرد، اما نمیدانم چطور شد من زنده ماندم. چند روزی در بیمارستان بود و بعد از بهبودی دوباره در عملیات شرکت کرد. درمجموع خیلی در جبهه حضور داشت. همیشه این شعر را زمزمه میکرد که «این دل تنگم غصهها دارد، گوییا میل کربلا دارد» و من هم میگفتم نخوان که دلم میگیرد. زمانی که امیر جبهه بود، یک روز ما خانمهای نهضت سوادآموزی را به جمکران برده بودیم. هنگام برگشت به بهشت زهرا (س) هم رفتیم. هنگامی بود که شهدای مرحله اول عملیات بیتالمقدس را آورده بودند. وقتی به قطعه 28 شهدا رسیدیم در گوشهای نشستم. احساس کردم صدای امیر را میشنوم. گوشم را گرفتم و فریاد زدم امیر که الان جبهه است. چند روزی گذشت که پیکر امیر آمد و همان جایی به خاک سپرده شد که آن روز من نشسته بودم.
در چه عملیاتی حضور داشت؟
ایشان در عملیات فتحالمبین هم بود. در منطقه بستان، سوسنگرد و ارتفاعات بازیدراز حضور داشت. چند بار مجروح هم شد، اما هر بار پس از بهبودی دوباره عازم جبهه میشد. اصرار داشت که در عملیات آزادسازی خرمشهر حضور داشته باشد. با اینکه اصالتاً خرمشهری نبود، اما در آنجا زندگی کرده بود و علاقه زیادی به این شهر داشت. همراه شهید جهانآرا هم بود. میگفت: جهانآرا خیلی برای خرمشهر زحمت کشید. او راه درست را به امثال امیر نشان داده بود. میگفت: شهید پیچک معلم من بود. پیکر این شهید در ارتفاعات بازیدراز جا مانده بود و نمیتوانستند آن را به پشت جبهه منتقل کنند. امیر گفت که با کمک یک بیسیمچی رفتم پیکرش را پایین آوردم. واقعاً سر نترسی داشت. با شهید محسن وزوایی دوست بود. زمان جنگ با این تیپ افراد همراه بود و در عملیاتها با هم بودند. زمانی که انقلاب شد نوجوان بود، اما با بزرگترها ارتباط برقرار میکرد. دوستان خوبی داشت.
وصیتنامه هم داشت؟
وصیتنامهای نداشت. خیلی دنبالش گشتم، اما چیزی پیدا نکردم. دفتر یادداشت داشت که در آن درباره عملیاتها چیزهایی نوشته بود. چون محرمانه بود به سپاه تحویل دادم.
آخرین دیدارتان چگونه گذشت؟
روزی که میخواست عازم جبهه شود من گریه میکردم. گفت: «میروم و 20 روز دیگر میآیم.» اصرار داشت که باید برود. میگفت: «باید بروم تا هم شهرمان را از دشمن متجاوز پس بگیریم و هم راه کربلا را باز کنیم.» قبل از رفتن غسل شهادت کرد. گفتم: «میگویی برمیگردم چرا غسل شهادت کردی؟» گفت: «ما باید آماده شهادت باشیم.» از همان در خانه هم خداحافظی کردم. موقع رفتن هر چند قدم که برمیداشت، برمیگشت و مرا نگاه میکرد. تا وسط کوچه رفتم. گفتم: «امیر قول دادی که برگردیها!» گفت: «قول میدم سر 20 روز برگردم.» دقیقاً سر 20 روز پیکرش آمد.
منبع: روزنامه جوان
انتهای پیام/