اطلاعات یک سرباز بعثی که موجب تسهیل در روند عملیات آزادسازی خرمشهر شد/ نیروهای بعثی از روی ترس و اجبار می‌جنگیدند

«...مادرم به شهید بقایی گفت که اگر پسرم در اینجا شهید شد هیچ مسئله ای برایم نیست؛ نمی خواستم به دست بعثی ها کشته شود.»

به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا, متولد سال 1336 است در نجف اشرف و ساکن آن شهر مقدس؛ می‌گوید که او را ابوشیماء صدا کنیم چرا که به‌‌گفته او اگر هویت اصلی‌اش فاش شود, ممکن است مشکلاتی برای او و خانواده‌اش به‌وجود بیاید, به همین خاطر هم تمایلی به انتشار تصاویرش ندارد. فارسی را خیلی راحت صحبت می‌کند, حتی اصطلاحات فارسی را هم خوب بلد است, وقتی به واسطه یکی از رزمندگان ایرانی لشکر بدر با او آشنا شدیم, او برای دیدن خانواده‌اش مدتی به تهران آمده بود. میزبان او در خبرگزاری شدیم تا پای خاطراتی که بیش از 30 سال است درون سینه‌اش حبس شده بنشینیم. او تنها نمونه‌ای از هزاران رزمنده لشکر بدر عراق بود که در مقابل ارتش بعث صدام ایستاد و مبارزه کرد, ارتشی که اکنون هیچ اثری از او وجود ندارد. بخش اول مصاحبه با ابوشیماء را اینجا بخوانید و اما اکنون بخش پایانی این گفت‌و‌گو در ادامه می‌آید:

* اوایل اردیبهشت و قبل از آغاز عملیات بیت المقدس بود؟

بله اینگونه بود. آنها داد و فریاد زدند و احترام و تقدیر کردند. من را به سنگری بردند و به من کمپوت و آب دادند. نیرویی در آنجا بود و گفت که «چه اطلاعاتی داری که می‌خواهی به ما بدهی؟» گفتم «با کسی صحبت نمی کنم من فقط با قرارگاه کربلا برای عملیات فتح المبین صحبت می‌کنم.» من را نگاه کرد و گفت باشه و با فرماندهی زنگ زد و بعد ده دقیقه یک موتور دم سنگر آمد و گفتند بفرما سوار شو! تقریبا 8 کیلومتر رفتیم تا به جاده شوش-فکه رسیدیم.

وقتی عکس امام خمینی(ره) را دیدم با سرعت آمدم عکس را بوسیدم و گریه کردم

تا به جاده شوش رسیدیم، به سمت راست عراق رفتیم. تقریبا یک کیلومتر آمدیم و وارد منطقه شدیم و دیدم که شخصی منتظر ما است. خوش آمد گویی کرد و خیلی به من احترام گذاشت. بعدا فهمیدم که ایشان فرمانده تیپ علی بن ابی طالب بود و سید حسن درویشی نام داشت.وارد سنگر شدم و دیدم عکس امام(ره) روبه روی من است. با سرعت آمدم روبه روی عکس و ایشان را بوسیدم و گریه کردم. من را نشاندند. ساعت تقریبا یک ربع به هشت بود.بعد وارد سنگر فرماندهی شدیم و سپس سه، چهار نفر وارد شدند و من بلند شدم و احترام گذاشتم. یک نفر هم مترجم بود که اسم او جبار بود. چند ماشین آمدند و با ورود ماشین ها چند نفر وارد سنگر شدند تا زمانی که سنگر پر شد.

وقتی فرماندهان ایرانی را دیدم با خودم گفتم اینها سربازان گمنام امام زمان(عج) هستند

* فرماندهان وارد سنگر می‌شدند؟

کل فرماندهانی که برای عملیات فتح المبین بودند می آمدند, ولی آن زمان من نمی‌دانستم آنها چه کسانی بودند. به من گفتند بفرما صحبت کن. گفتم نمی کنم! گفت چرا؟ مگر نخواستید به ایران بیایید و اینها را به ما بگویی؟ گفتم فقط با فرماندهان حرف می زنم. جبار حرف من را به آنها گفت و آنها خندیدند.سپس گفتم درجه ندارند اینها؟ درجه هایشان کجاست؟ دو نفر سرهنگ برای لشگر 77 بودند و آنجا نشسته بودند.

بعد آقا مجید بقایی که خدا ایشان را رحمت کند آمد جلو و گفت «در اسلام درجه است؟» با خودم گفتم اینها سربازان گمنام امام زمان هستند. اینها نورهای امام زمان(عج) هستند.ایشان بعدا گفتند در جلوی شما مجید بقایی فرمانده قرارگاه کربلا قرار گرفته است, ایشان حسن باقری است. مسئول قرارگاه کربلا، ایشان حسن درویشی است و ایشان علی فضلی فرمانده تیپ المهدی و آقای صفاری فرمانده تیپ امام سجاد(ع) هستند.

سپس اقا مجید جلو آمدند و یک نقشه ای برای من آوردند و به من گفت بفرما صحبت کن. گفتم دو مورد می خواهم با شما صحبت کنم و برای شما بگویم ایشان فرمودند بفرما «گفتم شما چرا در عملیات فتح المبین تا فکه و العماره ادامه ندادید؟»

ایشان خندید و گفتند که «عملیات اصلی ما تا سایت بود, در این منطقه و تا اینجا که عراقی ها رساندیم تقریبا 50 کیلومتر است.خدا برکت دهد و دیدیم که ارتش عراق همه فراری هستند و شکست خورده اند و ما هم ادامه دادیم و پشت سر آنها آمدیم. این مسائل تدارکات می خواهد و مهمات و نیرو می خواهد.»گفت دومی چیست؟ گفتم شما عملیات دارید؟ گفت کجا؟ نقشه را آورد و انگشت خود را روی شهر خرمشهر زدم. گفت در اینجا عملیات دارید و آقای حسن باقری جا خورد و گفتند نه نداریم. گفتم نه عملیات دارید.

* این اطلاعات را ارتش عراق چگونه به دست می آورد؟

کل مردم می دانستند.با چشم خود می دیدم که نیروها می‌گفتند به محمره داریم می رویم و ایران می خواهد محمره را بگیرد.

* تاریخ دقیق را می‌دانستند یا فقط می دانستند که می خواهد چنین عملیاتی انجام شود؟

نه فقط می دانستند که قرار است انجام شود, تاریخ دقیق را نمی دانستند.گفتنم «به عملیات جنوب بیایید.» اگر آماده هستید, من آماده هستم و می‌برمتان پشت عراقی ها که همه را شناسایی کنید. ایشان گفتند من؟ در این لحظه گفتم شما نه، یکی از این افراد کوچکتر که درجه پایین تری دارد. همه خندیدند. دیدم اینها شک کردند که من آمدم اینجا عملیات بیت المقدس را بهم بزنم, این را بعدا به من گفتند.

* به شما مشکوک شدند؟

بله 100 درصد به من مشکوک شدند. وقتی در این حالت خیلی نگران بودند, گفتم که مادرم ایرانی است, خواهرانم اینجا هستند و مادرم از قوم شما است. خواهرهایم و خاله ام، دایی های من، برادرهایم در ایران هستند. بعد آدرسی را از جیبم خارج کردم و گفتم این آدرس است، سوال کردند این آدرس از کجاست. گفتم «این آدرس را از پسر خالم گرفتم.دو روز پیش من پهلوی ایشان بودم، وقتی که استخبارات عراق آنها را دستگیر کرد که به زندان ببرد، این آدرس را در آنجا از پسر خاله‌ام گرفتم. از پسرخاله‌ام سوال کردم این آدرس را از چه کسی آوردی گفت 40 سال پیش یک فرد سعودی که دوست بابایم بوده ایشان را در قم دیده است. در صحن حضرت معصومه گفت به عراق می روی؟ گفت بله به عراق می روم. بعدا گفت به کربلا می روی؟ چون پسر خاله من در کربلا بودند و خواهرم در آنجا زندگی می کردند. گفت اگر عراق رفتی این آدرس را به پسرم بده.»

مجید اینجا خیلی زود جا افتاد و خیلی خوشحال شد ولی تا اینجا هنوز شک داشتند. گفتند «چه شده بود که عراق دیشب این همه توپ خانه زد و منطقه را آتش جهنم کرد؟ همه ما 100 درصد در تا صبح آماده باش کامل بودیم.» من خندیدم و گفتم «به خاطر این چراغ قوه بوده!» گفت «چه می‌گویی؟» گفتم «در این یک ماه بین شما و عراق زد و خوردی بود؟» گفتند نه. گفتم «چرا فقط دیشب شد؟ به خاطر این بود که برای آمدن به سمت شما و پیدا کردن مسیر از چراغ قوه استفاده کردم و آنها وقتی فهمیدند منطقه را جهنم کردند.»

گفتند «عجب اتفاقی رخ داده!» گفتم «من با معجزه اینجا در کنار شما نشسته ام. این مسئله ای آسان نبود.» بعد گفتم «بلند شوید. اول کاری که می‌کنیم کمین روز را می بینیم.» دیگر تقریبا ساعت هشت و نیم- نه بود آمدیم اینجا و یک دوربین بزرگ را برای شناسایی آوردند. کمین روز و دیده بان روز را به آنها نشان دادم. از آنجا شروع کردم گرا دادن تا به کمین رسیدیم. نگاه کردیم دیدیم سرباز عراقی یک خورده سر خود را بیرون آورده گفتم آقا مجید بیا نگاه کن.

اولین بار نماز جماعت در جبهه خواندم، چون این اقدام در ارتش صدام ممنوع بود

*حدودا فاصله چه مقدار بود؟

تقریبا بین 12 تا 13 کیلومتر بود. مشاهدات را در کاغذ نوشتند و همراه خود آوردند. سپس گفتند که به شوش دانیال و مقر سپاه برویم. وقتی آمدیم شوش، اذان مغرب شده بود در آنجا اولین بار نماز جماعت خواندم، چون در عراق اجازه چنین کاری را نمی‌دادند. اخبار گوش کردیم و خیلی از مسائل برای من جدید بود.مجید بقایی به من گفت که آماده شو مادرت فردا می خواهد بیاید.

*چند وقت می شد که آنها را ندیده بودید؟

دوسال بود که آنها را ندیده بودم.

مادرم به شهید بقایی گفت که اگر پسرم در اینجا شهید شد هیچ  مسئله ای برای نیست؛ نمی خواستم به دست بعثی ها کشته شود

*اوایل جنگ آنها را دیده بودید؟

نه قبل جنگ یعنی تقریبا ابتدای شهریور 1358 رفته بودند. صبح آماده شدم و دیدم که یک ماشین پیکان سفید آمد و خانمی پیاده شد,  من او را  نشناختم ولی خانم دومی را دیدم که مادر من است. بعد از دو سال خیلی لحظه سختی بود. من را دید و شروع کرد به فریاد زدن،  پسر عزیزم و همش اینها را می گفت و من را بغل کرد.

 مجید بقایی در جلو ایستاده بود و گفت «مادر این پسر شما است؟» گفت «آره این پسر من است. من باور نمی‌کردم که این پسر من است فکر می کردم بچه دختر من است.» ایشان گفت «رسیدند الحمدالله در اینجا مقداری با ایشان کار داریم و مسائلی است که بعدا می آید» مادرم گفت که « اگر در اینجا شهید شد هیچ مورد و مسئله ای برای نیست. از ته دلم خوشحال هستم. نمی خواستم به دست بعثی ها کشته شود.»

خوشحال شدم که بسیجی شدم

در اینجا ماندم و تا عصر که به شوش دانیال آمدیم و همه مناطق را نشان دادم و دیدند. تمام اثرات عملیات فتح المبین را در خود مناطق شوش دانیال دیدیم. دو مرتبه برگشتم و رفتم و یک نامه ای را هم از طرف پسر خاله من آورده بودند, من جواب آن نامه را دادم و خودشان برگشتند و رفتند و ما هم برگشتیم. استحمام کردم و لباس های نو دادند و لباس های بعثی را انداختم و لباس های بسیجی پوشیدم و خوشحال شدم که الحمدالله بسیجی شدم.

روز بعدی برای شناسایی آماده شدیم. با موتور با آقای پور مهدی و حمزه و رضا پالاش آمدیم. سه یا چهار موتور بود که چند موتور مسئولیت حفاظت از ما را عهده داشتند.تا دیده‌بانی و کمین روز آمدیم, کم‌کم پیاده شدیم و موتورها را در کمین گذاشتیم و کم‌کم پیاده راه افتادیم و هر سه قدم با پا را یک متر حساب کردیم. تا نزدیک کمین شب با دیده بان دوربین شب نگاه کردیم  تا کمین را دیدیم. این بار هلالی زدیم و با 200 متر فاصله ایستادیم.آنجا گفتم فرماندهی این است و فرمانده گردان و فرمانده تیپ در اینجا هستند و تمام مناطق دیگر را اطلاعات دادم و شناسایی شدند. همه مناطق را شناسایی کردیم و تقریبا ساعت یک بود که برگشتیم و دوباره تا کوه های تینه آمدیم.

روز بعدی 5 شنبه بود که عملیات آغاز شد. در جلو عملیات شروع شد و ما هم به شوش آمدیم. در پادگان آنجا دعای کمیل برقرار بود و گفتند عملیات آغاز شده و شما دعا کنید. عملیات با رمز امیرالمومنین آغاز شده بود. صبح شد و به منطقه آمدیم. در آنجا دو مرتبه در همان سنگر و در همان قرارگاه خودمان بودم. انتظار می کشیدم که بعدا چه اتفاقاتی رخ می دهد. دنبال رادیو بودم و عملیات را گوش می دادم. روز بعدی گفتند اینجا یک عملیاتی انجام دهیم و این تپه را باید بگیریم. دیدم که توپ خانه ها می زدند ولی من از این منطقه و از بالا هیچ اطلاعاتی ندارم. روز بعدی دوربینی آوردم و نگاه می کردم. یک فرد عراقی بود که نام او شجاع بود و هم با او صحبت می کردم.

* با بی سیم با او صحبت می کردید؟

نه ایستاده بود و با دوربین نگاه می کرد به کنار او آمدم و گفتم به او من عرب هستم و تازه آمدم.

*او قبل از شما پناهنده شده بودند؟

بله قبل من او آمده بود. روز دوم که دوازدهم اردیبشهت بود به منطقه رفتیم که بسیار شلوغ بود و زد و خورد زیادی بود. ما هم به تیپ المهدی آمدیم و با علی فضلی فرمانده تیپ صحبت کرده و به او اطلاع دادیم که طرح جدیدی در حال آماده کردن داریم و برای ادامه طرح شناسایی هایی انجام دادیم.

روز پانزدهم و شب شانزدهم، حسن درویشی گفت که امشب عملیات است. گفتم چه می گویید؟  گفتند والله امشب عملیات است. من را آورد در منطقه سایت، در این محوطه همه بودند. شاید ده ها هزار همه نیرو حضور داشتند گفتنم اینها چیست؟ گفت امشب حمله داریم. همه بسیجی و آماده و پرچم های یا حسین و یا زهرا(ع) در دستان آنها بود.من باور نمی کردم. گفتم روی همان طرح حمله می کنید؟ گفت بله روی همان طرح قرار است و روی همان نقشه ای که تو آوردی حمله می کنیم. گفت خدا خیرت دهد.

ماجرای فرماندهی بر گروهان تانک‌

*می‌خواستند تپه 182 را بگیرند؟

نه در یازده و دوازدهم دو روز حمله کرده بودند. یازدهم و دوازدهم ایران حمله کرده بود. بعدا عراق ضد حمله زد و پس گرفت. این حرف در کتاب هیئت معارف جنگ شهید صیاد شیرازی آمده است که دوبار ایران با لشگر 77 ، تیپ المهدی و لشکر علی بن علی طالب و امام سجاد حمله کرد ولی موفق نشد. تا سه روز بعد که شب شانزدهم اردیبهشت بود.نیروها سوار کامیون ها شدند. تقریبا 100 کامیون پر از بسیجی بودند. گفتم در اینجا بایستید. ماشین ها را متوقف کردند و پیاده شدند و نماز مغرب و عشا را خواندند تا اینجا باز بود ولی از اینجا به بعد کمین با دوربین همه منطقه را شناسایی می کرد و می‌دید.

نقشه ای که خود ابوشیماء طراحی کرده بود

همه کامیون‌ها در دید راس بودند. گفتم بگذارید کمی مغرب شود تا دید کمتر شود. گفت خوب حرفی زدی. تا این کمین آمدیم تا همین جایی که من آمده بودم. مغرب شده بود و همه پیاده شدند و نماز خواندند و دو مرتبه سوارشان کردیم و تا جایی که من آمده بودم حرکت کردیم.از آنجا به بعد با ماشین های وانت راه افتادیم. گفتم که این ماشین های بزرگ صدای مشخصی دارند و ارتش عراق متوجه می شود، باید با ماشین های کوچک برویم. گفت حرف خوبی است. خیلی ماشین وانت آوردند و بچه ها را نقل و انتقال کردند و تا ده رفتیم.

در آن لحظه آقای حسن گفت «می خواهم امشب فرمانده گروه نه عدد تانک باشید.» گفتم «فلانی الان جای شوخی نیست. عملیات در حال شروع شدن است. در این لحظه به من می گویی که باید فرمانده تانک شوید. گروه نه عددی تانک من نه زبان می دانم، چگونه با نیروها صحبت کنم؟» گفت «فرمانده و مسئول آن اهواز رفته است اسم او عبدالملکی بود اگر برگشت گفتند تا دوازده بر می گردد اگر برنگشت به عهده ی خود تو است و به نام خود تو ثبت شده است.»

*چه تانک هایی داشتند؟

5 عدد تانک غنیمتی برای عراقی بود. مدل تی 55 ، و چهار چفتین برای ارتش بود. گفتم من ماشین می خواهم. گفت برای چه ماشین می خواهید. گفتم اگر مهماتم تمام شد چطور ماشین را باید نقل مهمات کنم و برای خودمان بیاورم.گفت دیدی گفتم تو زرنگ هستی و باید فرمانده شوی. از تدارکات هشت ماشین تحویل گرفتم. در آن لحظه خودم را می نیشکون می گرفتم که ببینم در خواب هستم یا بیدار هستم چگونه شده است و چه اتفاقی رخ داده. من یک سرباز عراقی معمولی بیام اینجا فرمانده تانک بشوم آن هم در ارتش ایران مگر می شود. یعنی باور نمی کردم.در آنجا بچه ها را جمع کردم و گفتم "سریع بیایید مهمات را در ماشین بگذارید و آماده شوید". با بسیجیان و سپاهی ها صحبت کردم و دیدم روحیه خیلی بالایی دارند.

نیروهای بعثی از ترس و اجبار و ناچاری می جنگیدند

*این روحیه را در نیروهای عراقی دیده بودید ؟

نه.این روحیه با این جنگیدن و با این شرایط وجود نداشت.آنها از ترس و از روی اجبار و ناچاری می جنگیدند. بعدا آمدم و با ارتشی ها صحبت کردم و گفتم الان مسئول شما هستم و مسئول شماآقای ملکی نیست و به اهواز رفته و آقای حسن درویشی الان من را مسئول کردند. گفتم اگر شما من را قبول کنید.گفتند ما در خدمت شما هستیم. نقشه را در آوردم و گفتم به امید خدا از اینجا بسیجی ها حمله کنند و شروع کنند ما تانکها را روشن می کنیم و به جلو می رویم و تقریبا عقبه دشمن را با تانک می زنیم و توپ خانه هم به ما کمک می کند.

کمی انتظار کشیدم و با حسن درویش تماس می گرفتم و او  گفت که بچه ها به سمت ده حرکت کردند. ساعت حدود  دوازده بود  که آقای عبدالملکی از راه رسید. جریان را برایش گفتم و گفتم که "شما باید روی این مسئله عمل کنید و این نقشه و این طرح است فقط بسیجی ها حمله کردند شما تانک ها را روشن کنید در این منطقه حرکت کنید شش الی هفت کیلومتر به جلو بروید و گلوله خود را پرتاب کنید روی توپ خانه عراق! این صحبتهای حسن درویشی بود که من به شما منتقل کردم." گفت دست شما درد نکند.

ساعت دو الی دو بیست دقیقه بود که آقای پور مهدی آهسته گفت «من آماده حمله هستم.» نمی توانست داد بزند و با صدای بسیار آرام می‌گفت، چون به ارتش عراق خیلی نزدیک شده بود. من هم پیام او را به مجید بقایی دادم و گفتم ما آماده ایم. ساعت دو و نیم یا دو بیست دقیقه بود که آقای بقائی رمز را اعلاام کردند.

«بسم الله الرحمن الرحیم، بسم الله قاصم الجبّارین، یا علی مدد، یا علی مدد،» من اینجا جا خوردم. حسن درویشی به من گفت طوری شده؟ گفتم «حسن آقا این چه رمزی یود که اعلام شد؟» گفت چرا؟ با گریه می گفتم « وقتی من اینجا گیر افتادم و به سمت ایران فرار کردم گفتم یا علی مدد، این به این موضوع چه ربطی دارد. دوم چرا من نگفتم یازهرا (س) و چرا نگفتم یاحسین(ع) چرا نگفتم یا مهدی(عج)، چرا نگفتم یاعلی بن ابی طالب(ع)، من گفتم یا علی مدد، این رمز را ایشان هم گفتند. آقا مجید هم همین رمز مرا گفتند؟»این یک مساله خیلی مهمی برای من بود. مسائل غیبی بود نمی دانم حالا هر چه می خواهید فکر کنید. برای من یک مساله خیلی مهمی بود.

پس از شروع عملیات, بیرون آمدم دیدم منطقه آتش جهنم شده و از دو سمت آتش بود. مجید بقایی هم در قرارگاه کربلا نزد اداره عملیات خرمشهر بود. چون قرارگاه های فجر و قدس و نصر و فتح، در منطقه چنانه بود.تقریبا 200 کیلومتر فاصله بین فکه و بین خرمشهر تا دویست و خورده ای کیلومتر فاصله بود. هم زمان آنجا هم شانزدهم شروع کردند. دیگر عملیات دوم آغاز شد. بعدا در اینجا کتاب عملیات بیت المقدس هیئت معارف شهید صیاد شیرازی می گوید که عملیات شانزدهم در روز هفتم عملیات بود.

*این تجدید نظر بر مبنای اطلاعات شما بود؟

احسنت. محسن رضایی و صیاد شیرازی این طرح را داده بودند که تپه 182 بگیرند و فریب بدهند.

*ولی شما گفتید از پایین اینها را قیچی کنید؟

وقتی من پناهنده شدم من از عقبه ی دشمن شانزده کیلومتر از خط جلو از عقبه دشمن را قیچی کردیم. این موضوع در کتاب عملیات بیت المقدس که توسط مرکز معارف جنگ شهید صیاد شیرازی به چاپ  رسیده ، اشاره شده است.

*طرح شما بود که این قیچی انجام شود؟

 بله طرح من بود.در کتاب عملیات بیت المقدس می گوید «ساعت دو ده دقیقه بامداد در منطقه تپه شهید قندی(یعنی از بالا) به موضع دشمن حمله کردند. در این عملیات که با رمز یاعلی بن ابی طالب آغاز شد علاوه بر یگان های ادغام شده لشگر 77 سپاه با نام فجر یک و دو (از بالا) یعنی ماموریت آنها از بالا بود. (تپه شهید قندی تقریبا)»

*یعنی از دو سمت حمله کردند؟

 از پایین چپ و راست و از بالا که از سه جانب می شود. یگانهای ادغام لشگر77 و سپاه با نام فجر یک و دو خوانده می شد و تیپ 17 پیاده قم به نام فجر 5 و تیپ 33 المهدی با نام فجر6 بود و هماهنگی لازم نیز بین یگان های سپاه پاسداران و لشگر 77 برابر طرح عملیات نیروهای فجر یک و دو از سمت شرق به غرب به مواضع دشمن حمله کردند. به این ترتیب مواضع دشمن متجاوز از دو سمت مورد حمله قرار می گرفت. فجر های 5 و 6 با الحاق به روی جاده شهید قندی و محاصره نیروهای دشمن را کامل و آنها را منهدم و منطقه شهید قندی را پاک سازی کرد.این به چه معنا است و چرا قبلا حمله نکردند که این عملیات را انجام دهند. قبلا حمله کردند و همش شهید قندی را گرفتند و دوباره پس دادند.

*به خاطر این بود که اطلاعاتی از آن سوی جبهه وجود نداشت!

بله اطلاعات نداشتند. پشت شهید قندی تقریبا 10 کیلومتر بود و جلوی آن تقریبا 6 کیلومتر بود. چون ما حساب کردیم از آن منطقه آخرین باربا هم الحاق شدیم. آن نقطه از اینجا تا بالا 16 کیلومتر به عمق دشمن به طور کامل نیروهای عراقی را قیچی کردیم.در این کتاب می‌گوید: «قبل از ساعت 4 ، در ساعت دو بیست دقیقه که من در خاطرات خود گفتم، در فجر 5، بیست دقیقه بعد در فجر6 و در ساعت سه بامداد فجر 1 و با دشمن درگیر شدند و قبل ساعت 4 بامداد اولین خاک ریزهای دشمن را فجر 1 بود را به تصرف خود در آوردند. این از بالا بود.

در ساعت 7 صبح فجر های 5 و 6 روی جاده آسفالته فکه _ شهید قندی با یکدیگر الحاق کردند و راه فرار دشمن بسته شد و متجاوز به محاصره کامل درآمد. در این عملیات که غافیل گرانه انجام شد نیرهای دشمن در منطقه شهید قندی منهدم و حدود 790 نفر از آنها به اسارت نیروهای ایرانی درآمدند. نیروهای فجر در ساعت 10 صبح هدف های خود را فتح کردند و به طور قطعی توانست هدف خود را نگه دارد.

این نقشه شماره 15 است که در آن یادداشت شده است. اینجا می گویدیک فروند اف 4 که در پشتیبانی این عملیات قرارگاه فجر عملیات کرد و در ساعت شش و نیم که من هم در اینجا در خاطرات خود گفتم. صبح زود در ساعت شش و خورده ای که یک فروند هواپیما سقوط کرد و خلبان آن هم شهید شد. شمار هواپیما سرنگون شده از آغاز عملیات بیت المقدس به 13 فروند رسید. اینجا می گوید قرارگاه کربلا با ملاحظه موفقیت قرارگاه فجر در تامین هدف های خود دستور داده که قرارگاه مذکور حداکثر تا ساعت دو بعد از ظهر روز هفده اردیبهشت ماه طرح عملیات خود را برای ادامه تک به سوی فکه تهیه نماید و بنابر دستور بعدی آن را اجرا کند. بنا بر تایید فرمانده ای مشترک قرارگاه کربلا، فرمانده ای نیروی زمینی و فرمانده سپاه این عملیات مرحله سوم عملیات بیت المقدس عنوان گردید.عنوان گردی که با توجه(این مسئله خیلی مهم است). به اینکه در طرح عملیات کربلا 3 طرح ریزی شده بود.تازگی داشت. این به چه معنا است.

*یعنی اطلاعات شما و این کاری که انجام دادید موجب رخ دادن مرحله سوم شد؟

من در اینجا که خاطراتم در آن است در تاریخ شانزده برج دو، صحبت کردم که در تاریخ یازدهم و دوازدهم، چون در منطقه هم بود و در شناسایی عملیات حضور داشتم, با آنها بودم. یک هفته قبل عملیات ها آمده بدم  وکل این مسیرها را می دانستم و در کل این مسائل و طراحی ها با آنها بودم.ما طراحی می کردیم از پشت جبهه 16 کیلومتر در عقبه دشمن و شناسایی ما از آنجا بود.

*عملیات کاملا با موفقیت انجام شد؟

بله عملیات کامل با موفقیت انجام شد. آن روز من در قرارگاه علی بن ابیطالب بودم که شهید مجید بقایی آمد و گفت که فلانی بیا، در ماشین او سوار شدم گفتم «آقا مجید ما در این عملیات چه تعداد شهید دادیم و من شرمنده هستم می ترسم شهید زیاد داده باشیم.» گفت «باور کن اندازه انگشتان دست تو ما شهید دادیم. این خودرو را ببین، به من نشان داد.» دیدم 4 الی 5 نفر شهید عالی مقام در این خودرو گذاشته بودند و مابقی کشته شده های عراقی بودند. ما در منطقه آمدیم و ماشین ها را گذاشتیم و من رفتم که بتوانم کمکی به آزادسازی خرمشهر کنم... .

-------------------------------
گفت‌و‌گو از علیرضا خوب بخت
-------------------------------

انتهای پیام/

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط