کنگره ۵۴۰۰ شهید کردستان|دلنوشتهها و درددلهای تکاندهنده یک فرزند شهید از غم و احساس نبود پدر و مادر
«سیده فاطمه حسینی» یک فرزند شهید کردستانی نحوه شهادت و درددلهای تکاندهندهای از غم و احساس نبود پدر و مادر خود را بیان کرد.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از سنندج ، نویسنده برای نوشتن هر متنی احتیاج به تحقیق و استفاده از قدرت تخیل و ذهن دارد، اما برای نوشتن متنی از دیار پاکدلانی همچو "شهیده خدیجه شاهمحمدی" کافی است قبلاً موضوعش را درک کند، آنوقت است که چشمانش سرچشمه اشک میشود و قلمش ناخودآگاه میچرخد و بهیادماندنیترین کلمات را بر روی صفحه میآورد.
گرچه به سخن آوردنها و به صفحه کشانیها یک درصد از توصیف هم نمیشود برای آنهمه جانفشانیهای بانو خدیجه، فرشته پاک و زمینی کردستان زاده روستای «هیراوه» از توابع شهرستان تکاب در استان آذربایجان غربی که در سال 1310 زمینی شدنش را جاری ساخت و زمین را سرشار از عطر آسمانی کرد.
فرشتهی بیبال زمینی، بانوی خوشنام خدیجه شاهمحمدی، شیر زنی کردستانی است که بی هیچ هراسی پا بهپای برادران انقلابی در عرصههای حفاظت همراه با همسرش «سید محمد حسینی» سعادت شهادت شدن را یافتند و هردوی آنان هدف در دست به دنبال خدا به بهشت رسیدند.
درد و دلهای «سیده فاطمه حسینی» دختر شهیده خدیجه شاهمحمدی:
روزگاری بیمادری و بیپدری، روز روشن را برایم سیاه نشان داد؛ من سیده فاطمه حسینی فرزند شهید این انقلاب هستم.
من دختری بیمهر از دیار محروم شدگان از عشق پدر و مادر هستم.
برای من روز پدر و روز مادر روز حسرت است و بس...
برای من خانه پدری وجود ندارد که شبهای عید به عشق پدر و مادرم بر آن پا بنمایم.
روز شهادت پدر و مادرم آسمان نیز با بارش تند خود عزادار شد.
روز شهادت پدر و مادرم روز حسرت آخرین دیدار ما شش فرزند یتیم بود و بس...
ما معنای محبت را نمیدانیم، ما طعم گرمی آغوش مادر را به یاد نداریم، ما از دستان نوازشگر پدرانه محروم بودیم.
آری؛ ما مهمانخانه غم بودیم.
بیشتر بخوانید
پدرم همیشه من را رئیس صدا میزد و عاقبت رئیس واقعی شدم.
اما بابای خوبم من ریاست تو را میخواهم، من بی تو هیچم.
آن روزها سکوت همیشه در خانه ما حاکم بود و تنها صدای شکستن سکوت، صدای گریه ناله بود و بس...
خواهرم طلیعه ازدواجکرده بود و بعد از وی من فرزند دوم خانواده بودم، درحالیکه فقط 10 سال سن داشتم مسئولیت مادرانه و پدرانهای را برای نگهداری چهار برادر کوچکتر از خودم به دوش میکشیدم، نوزادی شیرخوار که دیگر هیچوقت طعم شیر مادر را نچشید.
دلم میخواست با تمام وجود دلداریشان بدهم اما بیپدری و بیمادری هیچ توجیهی نداشت و هیچ سدی برای منع اشکهایشان نداشتم.
خانه یتیمانه ما پنج فرزند شهید روزهای تلخی داشت، روزهای ما روز دلتنگی بود و بیخوابی، روزهای بیسرپرستی بود و بیمهری، شبهایمان شبهای ترس بود و بیمادری، شبهای تاریکی بود و بیپدری.
گذشتهام توصیف لازم ندارد، فقط کاش همه بودند و میدیدند، کاش بدانید که یک روز خوش از زندگی به یاد ندارم، کاش بدانید که من 10 ساله شبی تا صبح چطور به نالههای چهار برادر کوچکم که به آبلهمرغان مبتلا شده بودند گوش میدادم و چارهای نیز برای درمان نداشتم. چه حسی بود من از دنیا فقط پدر و مادرم را میخواهم، من آرزوی برگشتن بهروزهای مادر و پدر را دارم.
پدرم انگار شهید شدنش به دلش الهام شده بود که من را همیشه رئیس میخواند و جایگزین خود میدانست.
در خانهمان اشک غم به پا بود، در شبهای گرسنگی سفرهی ما دریغ از تکهای نان خشک.
روز شهادتشان را خیلی خوب به خاطر میآورم.
دهم تیرماه سال 61 بود آن روز همهچیز خوب بود یادش به خیر فامیلهای مادرم میهمانمان بودند. همسایهمان مریض داشتند و برای پیش دکتر بردنش از پدر و مادرم کمک خواستند. قرار بود از درمانگاه ماشین بفرستند، پدر و مادرم آماده شدند و به حیاط رفتند که ناگهان افراد ضدانقلاب وارد شدند و به طرفشان نارنجک پرتاب کردند. ما سالم ماندیم ولی متأسفانه پدر و مادرم و میهمانهایمان آمنه شاهمحمدی آسمانی شدند.
از آن روز بهجای ما طفلان معصوم خاک آغوششان گرفت، از آن روز خاک سرد مزار شهدای سقز خانه آنان شد، گرچه یقین فقط جسمشان در خاک است و روحشان از بهشتیان است.
منبع: دبیرخانه ستادکنگره 5400 شهید استان کردستان
انتهای پیام/ن