کنگره ۵۴۰۰ شهید کردستان|شهیدی که بههمراه فرزندش ناجوانمردانه توسط ضدانقلاب به شهادت رسیدند
گروه استانها ــ عمر دادگر یکی از شهیدان افتخارآفرین کردستان است که پس از ۲۸ سال مجاهدت در مقابله با دشمنان تیرماه سال ۸۶ مقابل درب منزل مورد هجوم ضدانقلاب قرار گرفت و بههمراه فرزندش به شهادت رسید.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از سنندج، رهبر معظم انقلاب، عنوان سرزمین مجاهدتهای خاموش و فداکاریهای بزرگ را برای استان کردستان بهکار بردند و این بهیقین ثابت میکند که چه ایثارگریهایی در این استان مرزی شده است تا این امنیت برقرار شود که مردم در سایه آن زندگی آرامی داشته باشند.
استان کردستان 5400 شهید بومی را تقدیم برقراری و تثبیت نظام اسلامی کرده است، شهدایی که برخی از آنان دشمن ضدانقلاب را بهستوه آورده بودند، شهدایی که نام آنها لرزه بر اندام گروهکهای ضدانقلاب و ایادی استکبار انداخته بود.
عمر دادگر یکی از شهیدان کامیارانی در استان کردستان است که پس از 28 سال مجاهدت در مقابله با ضدانقلاب و دفاع از خاک ایران اسلامی، شامگاه بیست و یکم تیرماه سال 1386 مقابل درب منزلش مورد هجوم ضدانقلاب قرار گرفت و همراه فرزندش احسن به شهادت رسید.
انس با قرآن در کودکی
در یکی از شبهای سال 1340 خورشیدی، در روستای «دیوزناو» از توابع شهرستان سروآباد، از هر سوی که به آسمان نگاه میکردی ستاره پُرنوری را میدیدی که انگار اولین شب حضورش در آسمان روستا بود.
این ستاره حامل مژدهای برای خانواده دادگر بود، مژدهای از جنس تولّد فرزندی صالح حقّطلب که وقتی صدای به دنیا آمدنش در گوش روستا پیچید، خدارحم دادگر، پدر خانواده دادگر، نماز خواند، سجده شکر بهجا آورد. خدارحم دادگر، چهارمین پسرش را که در آغوش گرفت، بانگ حقطلبی و صداقت در گوشش نواخت، او را عمر نام نهاد تا پرچمدار اسلام محمدی(ص) باشد.
عمر زندگی را در خانواده متدین، مذهبی و پایبند به احکام و شرع اسلام آغاز کرد. با لالاییهای مادری مهربان، سخاوتمند، دلسوز و همراه نوازشهای پدری نامدار و خیر و عاشق اسلام قد میکشید. روزبهروز صفات خداجویی، حقخواهی بیشتر در او تجلّی پیدا میکرد.
این فرزند صالح خانواده دادگر، از همان نوزادی گوشش با نوای خوش قرآن خواندن پدر و برادر بزرگش مأنوس شد. هرچه که بزرگتر میشود عشق به قرآن خواندن در او بیشتر اوج میگرفت تا اینکه از چهارسالگی با کمک برادر بزرگش که ماموستا بود، آشنایی با حروف و کلمات قرآنی را فراگرفت و آرامآرام قرآن خواندن را یاد گرفت و از همان زمان نیز نمازخواندن را آغاز کرد.
از تحصیل تا چوپانی
با ورود سپاه دانش به روستای دیوزناو، عمر پای در گلزار علم و دانش نهاد. وی از زیرکی، هوش و ذکاوت خاصی برخوردار بود، لذا با عشق و علاقه پای فراگیری دروس مینشست. او کنار تحصیل در مدرسه، آموزههای قرآنی و دینی را میان خانواده فرامیگرفت.
عمر توانست مدرک پنجم ابتدایی را با بهترین نمرات کسب کند. او معتقد بود قرآن نجاتدهنده بشریت است، برای درک تفسیر آن نباید از هیچ کوششی دریغ کرد، به همین خاطر تمام تلاشش را در فراگیری آن بهکار گرفت. با گرفتن مدرک پنجم ابتدایی، بهسوی درک و ترویج حقانیت قرآن، گامهای اساسی و مؤثری در روستاهای اطراف میان نوجوانان همسنوسال خود و افراد مسن برداشت و همیشه در این راه فعالیت میکرد.
عمر حال دیگر نوجوانی پُر از خلوص دینی و معارف قرآنی بود. شرایط اقتصادی حاکم بر منطقه و کمبود امکانات آموزشی، وی را از ادامه تحصیل بازداشت. او در این مقطع کنار پدرش به شغل دامپروری مشغول بود. عمر اعتقاد داشت چوپانی پیشینه بسیاری از پیامبران خدا بوده است، برای همین باعلاقه دوست داشت این پیشه را تجربه کند.
دستان سخاوتمند
با توجّه به وضعیت بسیار بد اقتصادی مردم منطقه در زمان رژیم ستمشاهی پهلوی، خانواده دادگر که از طریق گلهداری امرارمعاش میکردند یاریگر تمام خانوادههای بیبضاعت و فقیر روستای دیوزناو بودند؛ بهطوریکه هر شب در خانه آنها انگار مهمانی بهپا بود.
عمر که از همان کودکی از مادر، سخاوتمندی و از پدر، تقواپیشگی را فراگرفته بود، در دوران نوجوانیاش آنچنان در میان مردم منطقه محبوبیت پیداکرده بود که در میان همسنهای خودش به مرجعی برای مشورت در کارهایشان تبدیلشده بود. هرروز که میگذشت، او محبوبیتش بیشتر و حرفش چون سندی برای مردم بود و حرف، قول و عملش در میان مردم بیشتر اعتبار پیدا میکرد. همین امر موجب شد او درراه هدفش که از همان نوجوانی درراه مبارزه با ظلم و ستم به فقرا و مردم مظلوم منطقه تعریف کرده بود، محکمتر قدم بردارد.
بار مسئولیت
شهید دادگر در عنفوان نوجوانی بود که مرگ پدر بهشدت اندوهگینش کرد. بار مسئولیت او را چند برابر کرد. عشق به اسلام، پیروی از دستورات شرع مبین را از همان آغاز دوره نوجوانی سرلوحه زندگیاش قرارداد. همه او را به صداقت، حسن نیت، پاکی، بیآلایشی میشناختند.
شهرستان کامیاران از دورههای بسیار قدیم به دلیل وسعت زیاد زمینهای کشاورزی، دامداری پُررونق، خاننشین بود و حکومت فاسد پهلوی علناً از طریق همین خوانین به اداره این مناطق میپرداخت و دخالت در بیشتر امور را به دست آنان واگذار کرده بودند.
خوانین نیز بعد از خدا مالک جان، مال، ناموس و خلاصه همهچیز رعیت خود بودند و بیشتر آنان ظلم و ستم زیادی را بر رعیتهای خود روا میداشتند. آن چیزی که به نظر خیلی پُرواضح، معلوم، از لابهلای کتب و منابع شفاهی وجود دارد، این است که این نوع سیستم برخاسته از اراده مردمی نبوده و با مکر، حیله، زور آن را به مردم تحمیل میکردند.
این سیستم حکومتی هم درزمینهٔ انسانی و هم درزمینهٔ اقتصادی وابسته به مردم بود، در حالیکه بیشترین ظلم و ستم هم به همین مردمی میشد که تأمینکننده توان، نیروی انسانی و اقتصادی خوانین بودند.
«عمر دادگر» انسان آزاده و حقطلبی بود که با این عمل قبیح خانها سیستم حکومتی ظالم پهلوی شروع به مبارزه کرده بود. این دلاورمرد در میان دوستانش همچون خورشیدی روشن و فروزان، توجه تمام بزرگان روستا را به خود جلب کرده بود؛ بطوریکه در سن جوانی، برای حل اختلافات روستا، تمام مردم برای حرفش احترام قائل بودند. او را واسطه قرار میدادند و نظرات و داوریهای او را قبول داشتند. هرکسی که او را میدید، در همان برخورد اول شیفته رفتار معنوی، خلقوخوی نیکوی او میشد.
صفات نیکو و برجسته عمر که متعلق به اخلاق اسلامی بود، او را در سن 23 سالگی شاخص و سرآمد کرده بود. صداقت و اراده وی برای رسیدن به هدفش -که دیدن حکومتی اسلامی در ایران بود- فعالیتهای سیاسی و تبلیغاتی او روحیه ظلمستیزی عمر که او را در میان مردم محبوب کرده بود، خانواده او را بهشدت نگران کرده بود. آنها نگران بودند که مبادا از سوی بدخواهان -که از نفوذ او در میان مردم وحشت داشتند- آسیب ببیند. عمر در این مقطع مجموعهای از خصلتهای انسانی را در وجود خودش جمع کرده بود.
ازدواج و فصل دیگری از زندگی شهید
عمر دادگر دیگر به سنی رسیده بود که باید به فکر تشکیل خانواده میافتاد. از طرفی دغدغه پیوستن به سازمان پیشمرگان مسلمان کُرد را داشت. از طرفی دیگر خانوادهاش اصرار به ازدواج او داشتند. با صلاحدید مادرش و علاقهای که خود نیز به یکی از دخترهای روستا داشت، ازدواج کرد.
شور رسیدن به مرادش هرروز در دلش شعلهورتر میشد، تا اینکه بعد از گذشته شش ماه از ازدواج و تشکیل خانواده، در یک روز سرد زمستانی که باران بهمانند سیل از آسمان فرومیبارید، به همراه همسرش مشغول درست کردن سقف گِلی خرابشده خانهشان بودند که براثر حادثهای که در این گیرودار اتّفاق افتاد، همسرش را از دست داد و دیار باقی را وداع گفت.
او که غم از دست دادن همسر موردعلاقهاش را داشت به بار میکشید، برای دیدار و به امید پیدا کردن کاری به شهر بوکان، نزد برادرش رفت. برادر او در آنجا در یک شرکت مشغول کارگری بود. برادرش وقتی حال پریشان و وضعیت روحی نامناسب او را دید، به همراه خانواده. برادرش برای زندگی به روستای پدری خود، یعنی دیوزناو برگشت. عمر بعد از چند ماه دوباره با دختری پاکدامن به نام «صفیه» -که اهل یکی از روستاهای اطراف دیوزناو به اسم دوریشان بود- ازدواج کرد.
همسر شهید دادگر: عمر بیشتر وقتش را در سپاه میگذراند
منزل ما در روستای جولانده قرار داشت. عمر در روستای دیوزناو زندگی میکرد. در سال 1357 به خواستگاریام آمد. به همراه مادر و برادر بزرگش آمده بود. از برخورد خوب او خیلی خوشم آمد، بسیار جوان محجوب و دینداری به نظر میرسید. پدرم اول مخالفت کرد؛ اما در نهایت با پادرمیانی برادرم موافقت خود را اعلام داشت و مقدمات ازدواج ما فراهم شد.
در آن سالها زندگیها بسیار ساده و بیآلایش شروع میشد. امّا عمر سادهتر زندگیهای معمولی مردم زندگی را شروع کرد. کلّاً خرید ما شد یک دست لباس و دعوتی ما هم تنها تعداد کمی از خویشاوندان نزدیک بودند.
بعد از عروسی مدتی را در منزل پدری ایشان همراه مادر و یکی از برادرانش زندگی کردیم. عمر برای تأمین مخارج زندگی در کارخانه بافندگی در تهران کار میکرد.
مدت زیادی از زندگیمان نگذشته بود. عمر از تهران برگشت. گفت: تردد برای من مشکل است و بهتره برویم تهران زندگی کنیم؛ اما ماموستا برادر بزرگش که در پاوه زندگی میکرد، اجازه نداد به تهران برویم، به همین خاطر به شهر پاوه رفتیم و در شهر پاوه زندگی جدیدی را شروع کردیم.
در پاوه مدتی را در منزل برادرش بودیم. بعد از آن خودمان خانهای اجاره کرده و زندگی مستقلی را آغاز کردیم، زندگی جدید ما مصادف بود با حضور گروهکهای ضدانقلاب در منطقه، اولین فرزند ما در پاوه به دنیا آمد. هنوز دو ماهش نشده بود که از پاوه به کامیاران نقلمکان کردیم.
قرار شد هر دو باهم خانهای بخرند، اما عمر قبول نکرد. تنهایی در کامیاران منزل کوچکی خریدیم. زندگی در کامیاران فصل جدیدی را برای ما رقم زد. عمر در کامیاران بیشتر وقتش را در سپاه میگذراند و کمتر خانه میآمد.
رقیه دادگر: پدرم احسن را نیز با خود برد
آن روز مهمان داشتیم، داییام به همراه خانوادهاش به خانهمان آمده بودند. غروب پدرم خیلی اصرار کرد که داخل حیاط شام بخوریم، برعکس ما اصرار کردیم که برویم داخل منزل شام بخوریم که پدرم قبول نکرد، او علاقه زیادی به طبیعت داشت و هر وقت منزل بود، دوست داشت داخل حیاط بنشیند.
احسن رفته بود بیرون و هنوز برنگشته بود، او یک روز در میان میرفت باشگاه، آن روز پنجشنبه بود و شیفت باشگاهش تعطیل بود. احسن هم برگشت منزل. معمولاً در چنین مواقعی میرفت پشت کامپیوتر و کارهای درسی و یا شخصیاش را انجام میداد، امّا آن روز من و دخترداییام و یکی از خواهرانم با کامپیوتر کار میکردیم، احسن رفت حیاط.
مادرم و سمیه -خواهر بزرگم- داخل آشپزخانه مشغول تهیه شام بودند. ناگهان صدای غیرطبیعی به گوش رسید. چندصدا پشت سر هم من را وادار کرد که بروم آشپزخانه، دیدم مادرم داشت غذا میکشید. صدا را شنیده بود، گفت: یا رسولالله(ص).
اولین چیزی که به گوش من رسید این بود که فکر کردم لاستیکهای ماشین ترکیده است. رفتم جلوپنجره، نگاه کردم دیدم پدرم جلوی درافتاده، سریع خودم را به او رساندم. مادرم هم بلافاصله آمد تا صحنه را دید بیهوش روی زمین افتاد. بهصورت پدرم دست کشیدم. احسن هم داخل کوچک افتاده بود. فکر میکردم او سالم است.
به پدرم گفت: پدر جان تو رو خدا بلند شو...
دست کشیدم بهصورت و محاسنش صحنه بسیار دردناکی بود. او را به بیمارستان رساندند. از خدا میخواستم که خدایا پدرم را از ما نگیر، به ما خبر دادند که پدرمان شهید شده است. فکر میکردیم که احسن زنده است که خبر دادند پدر او را هم با خود برده، پدرم برای احسن آرزوهای زیادی داشت، میگفت دوست دارم احسن درس بخواند و دانشگاه برود؛ اما خداوند متعال این فرصت را از هردوی آنان گرفت.
عمر دادگر پس از 28 سال تلاش و مجاهدت، شامگاه 21 تیرماه سال 86 در مقابل درب منزلش مورد هجوم ناجوانمردانه ایادی استکبار قرار گرفت و همراه فرزندش احسن، به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
منبع: دبیرخانه ستاد کنگره 5400 شهید استان کردستان
انتهای پیام/ش