"انقلاب اسلامی و اسلامی سازی علوم انسانی-۲"| شجاعی: ما نیازمند کشف منطق خاص تمدن اسلامی هستیم/ بوذری نژاد: عامل اخذ علوم انسانی غربی توسط مسلمین، حس حقارت بود
تفاسیر مختلفی از نسبت شناسی مسلمین با علوم انسانی مدرن ارائه شده است، این تفاسیر پس از انقلاب اسلامی به دلایل مختلف اهمیت و تنوع بیشتری پیدا کرده است تا حدی که ساختارها و کنشهای اجتماعی ارتباط تنگاتنگی با این نسبت پیدا کرده است.
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، تاریخ مواجهه سنت و فرهنگ اسلامی-ایرانی با جهان و فرهنگ مغرب زمین را به جنگهای ایران و روس ارجاع میدهند. مواجههای که موجب خودآگاهی ایرانیان برای بررسی علل ضعفشان در برابر تمدن مقابل شد. روند مواجهه با تمدن غربی تا حدی شدت یافت که علاوه بر اخذ بسیاری از مظاهر آن، شروع به دریافت علوم مختلف غربی از جمله علوم انسانی کردیم. نحوه دریافت علوم انسانی مدرن و برقراری نسبت درست میان آن علوم با سنت و فرهنگ اسلامی-ایرانیِ خویش، یکی از مباحث جدی بوده است که تا کنون محل ابهامات مختلفی قرار دارد. با روی کارآمدن گفتمان انقلاب اسلامی که طالب طرحی نوین برای انسان موردنظر فرهنگِ خویش است، درخواست تأمل جدی درباره نسبت سنت و فرهنگ اسلامی-ایرانی با علوم انسانی مدرن که به نوعی ناظر جهان و مناسبات انسان مدرن است مطرح شده است. برای بررسی این نسبت و آنچه تاکنون بر سر وضع اسلامی سازی علوم انسانی گذشت، سلسله جلساتی را میان اساتید و کارشناسان این حیطه برگزار میکنیم که اولین جلسه آن با حضور دکتر یحیی بوذری نژاد(عضو هیئت علمی دانشگاه تهران)، دکتر مالک شجاعی جشوقانی(عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی)و حامد زارع(مدیر مسئول نشریه سیاست نامه) برگزار شد.
*آیا اساسا ما با تحقق علوم انسانی در جامعه خودمان مواجه بودهایم که تبعا بخواهیم از بومی سازی و اسلامی سازی آن سخن بگوییم؟ به بیانی دیگر، امکان اسلامی سازی علوم انسانی که مسبوق به تحقق علوم انسانی است آیا این تحقق در ایران رخ داده است؟
*زارع: پرسش مناسبی را مطرح کردید. برای پاسخ به پرسش شما باید 4سطح علوم انسانی را از هم تفکیک کنم: سطح اول، معطوف به چیستی علوم انسانی است ؛ باید توجه داشت علوم انسانی مجموعه باورها، ایدهها و نظام دانایی هست که در آن، بشر و مناسبتهایش در کانون است. این علوم انسانی با حکمت عملی متفاوت است زیرا حکمت عملی به ما میگفت که نسبت و کارکرد فرد در مدینه چه هست اما علوم انسانی امر جدیدی است که ناظر به مناسبتها، نهادها و منطق عالم جدید است که بشر را در کانون مطالعه خود قرار داده لذا از این جهت علوم انسانی با متافیزیک و مابعدالبیعه نیز تفاوت دارد.
*منظورتان از متافیزیک معنای عام و مطلق آن است؟
*زارع: بله، متافیزیک به معنای الهیات(theology) و حتی تامل صرفا عقلانی بشر درباره امور، با علوم انسانی متفاوت است. سطح دوم، ناظر به خاستگاه علوم انسانی است که از تصور جدید درباره عالم و آدم در عصر روشنگری آغاز میشود.
لذا علت موجبه تکوین علوم انسانی، قرار گرفتن انسان به عنوان سوژه و ابژه به صورت توأمان است و علت مبقیّه آن هم، تاسیس علم الاجتماع و رویکردهای اثبات گرایانه است. سطح سوم، درباره کارکرد علوم انسانی بحث میکند؛ در این سطح علوم انسانی تا قرن 19 کارکرد پوزیتیویستی داشت و این علوم را بسان علوم طبیعی تبیین میکرد، سپس مارکسیسم مطرح شد که نگاه انتقادی را بواسطه الهیات رهایی بخشِ مدنظرش دنبال کرد.
حامد زارع(مدیر مسئول نشریه سیاست نامه)
پس از جنگ جهانی دوم نیز یک فضای کثرت گرایانه با محوریت اندیشه راست مطرح شد که چارچوب حداقلی و کم مدعایی را برای علوم انسانی فراهم کرده تا این علوم بتوانند امور را بررسی کنند اما سطح چهارم و آخر مربوط به روش شناسی علوم انسانی است؛ همان طور که میدانید رویکردهای مختلفی همچون تحلیل گفتمان، انتقادی، تفهمی و... در این سطح مطرح هستند. ما به دلیل اقتضائات و امکانهایی که در اختیار داریم، در 3سطح پیشین تا اطلاع ثانوی نمیتوانیم مجتهد باشیم بلکه ناچاریم آنچه را که هست پذیرفته و نقل کنیم.
بزرگترین کار پژوهشی درباب سنت
به نظر میرسد تنها جایی که میتوانیم واقعا به صورت مجتهدانه در علوم انسانی عمل کنیم ساحت روش شناسی است. برای این مدعا نمونههایی نیز مطرح است مثل کتاب ابن خلدون و علوم اجتماعی که به اعتقاد بنده بزرگترین کار پژوهشی درباب سنت محسوب میشود. در این اثر آقای جواد طباطبایی حرف دیگران را تکرار نکرده بلکه میگوید:«ابن خلدون به این دلیل مهم است که شکست خورده و نتوانسته موسس باشد» و مجتهدانه روش دیرین شناسی فوکو را که او(فوکو) برای پیدایش امکانهای علوم انسانی در تاریخ غرب مطرح کرده بود وارونه ساخته و از آن برای جستجوی گسستها و امتناعها استفاده میکند.
اما درخصوص برخی از نکاتی که توسط دوستان مطرح شد باید بگویم که اولا، اگر ما بخواهیم درمورد 100سال اخیر تحقیق کنیم تقریبا هیچ چیزی نداریم یعنی اگر بخواهید درباره فارابی و بوعلی پژوهش کنید متون تقریبا مناسبی وجود دارد اما اگر بخواهید درباره کسروی یا حَکمی زاده یا سنگلجی تحقیق کنید هیچ چیزی ندارید، گویی تاریخ 100سال اخیر تاریخ فراموشی است.
ثانیا، به نظر من برای فهم نحوه تکوین علم مدرن در جهان تاملات آقای رضا منصوری بسیار راهگشاست و جوهره کلام ایشان این است که ما اساسا فاصله بسیاری با منطق علم نوین داریم و به این منطق دست نیافتیم بکله تنها چیزی که داریم صرفا توسعه دانشگاهی است.
ثالثا، پاسخ اجمالی و جدلی به این مسئله که گفته شد چرا باید با استفاده از بیرون و مواد تفکر مدرن، تاریخ خودمان را بفهمیم این است که پس با چه چیزی تاریخ و سنت خودمان را میتوانیم بفهمیم؟
*ناظر به مطلب آخرتان، آقای شجاعی پاسخ میدهد که باید در ضمن فرآیند و به صورت تدریجی به این صیرورت برسیم و از قبل چیزی نداریم.
*زارع: اصل شروع این فرآیند و صیرورت بر اساس چه مبنایی است؟ در این زمینه بنده همان نکته آقای جواد طباطبایی را تکرار میکنم که:« به نظر می رسد سنت ما مکتوم و خاموش شده و توان ایجاد سوال را ندارد و باید آن را به مدد ابزارهای مدرن، به محک تجربیات دیگری گذاشت تا زاینده تجدد شود.» درست شبیه کاری که کانت و هگل با سنت مسیحی انجام دادند.
حس حقارت از جمله دلایل اقتباس علوم انسانی توسط مسلمین
*بوذری نژاد: در استمرار نکاتی که در ابتدا عرض کردم، به نظر میرسد یکی از دلایلی که مسلمانان علوم انسانی جدید را اقتباس کردند حس حقارتی بود که بخاطر شکست نظامی از غربیها برایشان پیش آمد. ما در جهان اسلام با دولتی همچون عثمانی مواجه بودیم که قدمتی 700ساله داشت، شمال آفریقا و غرب جهان اسلام و شرق اروپا در دستانش بود و به حدی خود را نیرومند میدانستند که اروپاییان را در سطح شهروند درجه دوم جامعه خود به حساب میآورد و حتی حاضر به مبادله تجاری با آنها نبود. شکست با چنین عقبه تاریخی موجب یأس، نوعی سرخوردگی و پدید آمدن حس حقارت میشود.
به تبع این حس حقارت، عدهای از مسلمانان و ایرانیها برای کسب دانش جدید به غرب سفر کردند و اولین مواجههشان با علوم جدید بواسطه آشنایی با علوم طبیعی بود. باید به این نکته توجه کرد که مسئله اسلامی سازی علوم انسانی و رابطه علوم جدید با دین صرفا خاص کشور ما نیست بلکه در دوره کنونی یکی از مسائل جدی جهان اسلام نیز هست. در همین راستا تلاشهایی در مواجهه با علوم جدید در 200سال گذشته صورت گرفته است که نمیتوان همگی را در ضمن یک شکل و صورت واحد خلاصه کرد.
یکی از جریاناتی که در مواجهه با جهان جدید پدید آمد جریان روشنفکری دینی بود که مدعی سازگاری نص(کتاب تشریع ) با عقل(کتاب تکوین ) بود اما چون علم جدید غربی به علوم طبیعی تحویل میشد، دنیای جدید مورد نظر غرب، عالم محسوس بود و انسان مورد نظرش هم، حیوان ابزارساز بود، این جریان به دنبال یافتن گفتمانی بود که بواسطهاش هر آنچه علم میگفت را اخذ کرده و با ملاک آن، قرآن را تاویل کند و یا قرآن را با دستاوردهای دانش بشری جدید توضیح داده و تبیین کند که این جریانات ادوار مختلفی را طی کردهاند و در عصر اخیر در قالب تجاربی نظیر کارهای مرحوم شریعتی و بازرگان در ایران و طنطاوی و... در مصر ظاهر شد.
یحیی بوذری نژاد(عضو هیئت علمی دانشگاه تهران)
در امتداد این نوع مواجهه که در دوره متاخر شدت بیشتری پیدا کرد، کسانی صرفا به علوم جدید توجه کرده و در مقام اخذ آنها بودند که میتوان این گروه را با نسل معتزله گذشته مقایسه کرد و به 4-5دوره همچون علوم طبیعی، علوم اجتماعیِ دورکیم، مارکس، هرمنوتیک گادامر و... تقسیم میشوند.
اما کسانی که صرفا قائل به نقل و نص بودند، علم جدید را دفع کردند و چون تفکر عقلی در میانشان خالی بود انتهای کارشان در مواجهه با جهان جدید به خشونت کشیده شد.
از سوی دیگر شبیه همان رویکرد تفصیلی که در قرون اولیه اسلامی مطرح بود(شبیه فارابی و ابن سینا)، در دوره کنونی با گروهی مواجه هستیم که نه مطلقا علوم جدید را میپذیرد و نه مطلقا نقلی است بلکه رویکردی اجتهادی نسبت به این دو دارد. تفاوت این گروههای مختلف در حوزه "روش" رقم می خورد به این معنا که گروهی اهل شهود هستند، گروه دیگر قائل به ظاهراند، دسته دیگر قائل به برهان هستند و...
از این جهت، به نظرم تجربهی مواجهه دوره کنونی شبیه تجربهای است که قدما در مواجهه با علوم بشری داشتند لذا از این جهت ما دستمان خالی نیست بلکه به قدر200سال، تمام جریانات مثل گرایشات معتزلی، اشعری، نقلی و... کتابهای مختلفی نوشتهاند و تجاربشان موجود است البته باید توجه کرد که در میان مواضع تمام این جریانها دعوا بر سر نوع علم دینی و تفسیر و رویکرد پرداخت نسبت به آن است.
در این میان، علامه طباطبایی به عنوان نمونهای برای مواجهه حکیمانه با جهان و علوم جدید بسیار مناسب است. ایشان با قرائتهایی که از اسلام، متاثر و براساس علوم جدید شکل گرفته مواجه می شود لذا به سمت نگارش آثاری همچون المیزان در پاسخ به این سنخ نگاهها میرود و جزء اولین افرادی است که شیوه حکمایی همچون فارابی را در مواجهه با علوم جدید پی میگیرد شبیه آنچه سید جمال اسدآبادی گفت که:«در مواجهه با دوره جدید باید شیوه حکما را پیش گرفت.» بر این اساس علامه طباطبایی وقتی آثار مارکس را خواند، نظریه اعتباریات را بر اساس مبانی خودش برای مواجهه با آن مطرح کرد.
تاریخ نشان داده است که معمولا در هر مواجهه فرهنگی، ابتدا دوره ای برای ترجمه، اخذ و شناخت، مناسب است و سپس نوبت نگاه انتقادی و کلان به مسئله آغاز میشود. به نظر من، از یکسو تجربههای پیشین ما(زمان قاجار و مشروطه تا قبل از انقلاب اسلامی) در مواجهه با علوم جدید صورت سیاسی، استعماری و... داشته است لذا به همین دلیل ورود این علوم جدید به ایران برخوردار از منطق شفاف و مبتنی بر شناخت دقیقی از موضع اصیل آنها نیز نبوده است بلکه مثلا یک فردی به غرب مسافرت میکرده، در آنجا شاگردی استادی را انجام میداده و آموزهها و نحله خاص آن استاد را وارد ایران میکرده است.
اما از سوی دیگر، در ایران به دلیل عقبه فکری و فلسفی که ما داریم، تاملات درباره سنت خودمان در مواجهه با جهان جدید بیشتر صورت گرفته است مثلا بحث فرد و جامعه که در تاریخ اسلامی اصلا مشاهده نمیشود در عصر کنونی مطرح شده است.
در این بین، ورود پست مدرنیته نیز برای برخی از جریاناتِ طرفدار علم دینی در ایران، بد نشد زیرا تا یک دورهای که پوزیتیویسم مطرح بود و صورت علمی(scientific) مدرنیته برجستگی داشت، صداهای مخالف بصورت جدی شنیده نمیشد اما رویکردهای پست مدرن این هیمنه پوزیتیویسم را به چالش کشیدند. در ایران معاصر در حوزه جریان علم دینی گروهی هستند که با کنار گذاشتن غرب و تبعا به چالش کشاندن و نقد کردن عقلانیت اسلامی به ورطهای شبیه اخباریگری گرفتار میشوند که میتوان نوعی نواخباریگری را به آنها اطلاق کرد.
معمولا سخن گفتن در هر جامعه دینی، صورت سیاسی دارد
اما در خصوص اینکه گفته شد، علوم انسانی اسلامی در جامعه ما صورت سیاسی و ایدئولوژیک پیدا کرده، بنده معتقدم که غالبا، در هر جامعه دینی اگر بخواهید سخن بگویید پیامد سیاسی خواهد داشت و این امری است اجتناب ناپذیر، برای نمونه مرحوم شریعتی که فردی با دغدغه نگاه مدرن از اسلام است و علوم جدید را خوانده ، وقتی حرف جدیدی میزند و از توحید معنای متفاوت دیگری ارائه میکند، سخنش به تدریج پیامدهای دیگری پیدا کرده و جریانات سیاسی و اجتماعی بواسطه آن شکل میگیرند.
به نظرم، هر کسی در این 200سال اخیر، با غرب مواجههای پیدا کرده است، نوع تفسیرش از غرب و از اسلام، لا جرم واجد پیامدهای سیاسی و اجتماعی بوده است و این را نمیتوان نادیده گرفت یا حذف کرد حتی اگر کسی بخواهد بواسطه تفسیر گادامر روش جدیدی برای تفسیر اسلام ارائه کند نیز کارش پیامد سیاسی و اجتماعی دارد.
مناسبات دین و علوم انسانی به جای علم دینی
*به نظر شما کدام یک از تقریرهای موجود از اسلامی سازی علوم انسانی قابل تامل و جدیتر است؟
*شجاعی: پاسخ به این سوال نیازمند نوعی فراتحلیل از آثار و پژوهشهای این حوزه است و در میان دسته بندیهای صورت گرفته از این جریانها، برخی تا 18رویکرد هم در حوزه نظریات علم دینی طبقه بندی کردهاند، برخی دیگر 3رویکرد را طبقه بندی کردهاند و...، و هر کدام از این نظریات واجد ملاکهای مختلفی هستند مثلا یک رویکرد در ساحت فلسفی جدی است اما در ساحت دیسیپلین علمی تداوم پیدا نمیکند.
این دسته بندیهای صورت گرفته، بنابر نوع زاویه پرداخت به این موضوع، مختلف بوده است مثلا اثر آقای محمدتقی ایمان که روش شناسی اندیشمندان مسلمان درباب علوم انسانی است حتی فراتر از ایران، جهان اسلام را هم مورد بحث قرار داده است و یا کار آقای حسنی که درمورد سیاست پژوهشی علم دینی انجام گرفته و یا اثر آقای محمدتقی ابطحی درباره تحلیلی بر اندیشه های علم دینی در جهان اسلام. به نظرم برای نتیجه گیری درباره پرسش شما نیازمند پژوهشهایی از جنس آثار مذکور هستیم اما مِن جمله، به نظرم این تاریخ است که به ما نشان خواهد داد کدام یک از رویکردهای مذکور، ماندگار شده، ریشه دوانده و ناظر به طلب درونی و حقیقی فرهنگ ما خواهد بود.
اما بنده ترجیح میدهم به جای اینکه تمام تلاشهای صورت گرفته در جهان اسلام را ذیل پارادایم علم دینی قرار دهم، بیشتر از مفهوم مناسبات دین و علوم انسانی استفاده کنم زیرا اگر بحث علم دینی را طرح کنیم مجددا مباحثی نظیر امکان و امتناع و... مطرح میشود و به قول آقای زارع اگر به رزومه برخی از همین بزرگوارانی که بحث علم دینی را مطرح میکنند توجه کنیم متوجه میشویم که نه در دانشگاه و نه در حوزه به بنیادهای اصیل سنت علمی متصل نیستند، در طیف منتقدان علم دینی هم همین وضع هست.
بنده در جلسهای با یکی از همین بزرگواران گفت وگویی داشتم و به مطلبشان تعریضی کردم دال بر اینکه "شما که از دیلتای، هرمنوتیک و فلسفه علوم انسانی سخن میگویید به کدام اثر دیلتای ارجاع داده اید؟!"، حال آنکه این بزرگوار و امثال ایشان به دلیل همان رزومه ای که ذکر شد، از مناسبات، حیطه ها و اقتضائات علوم انسانی مدرن لزما آگاهی مستند و دقیقی ندارند لذا در پرداخت شان به موضوعات برای مثال نمی دانند که بسیاری از بزرگان علوم انسانی مدرن همچون دیلتای، افرادی عادی نیستند که بتوان به راحتی با آنها مواجهه کرد.
ویلهلم دیلتای(متفکر علوم انسانی مدرن)
اما ناظر به برخی مطالبی که دوستان گفتند، اولا درباره محور اولی که آقای زارع درباره ماهیت علوم انسانی مطرح کرد باید گفت وگوی جدی با رویکردهای مختلفی نظیر گادامریها، پوزیتیویستها، مکتب فرانکفورتیها، مکتب تفکیکیها و... صورت بگیرد. بنده قبول دارم که کوششهای آقای جواد طباطبایی پرسشها و مطالب جدی را مطرح کرده است اما فکر میکنم در آثار خود ایشان نیز علی رغم اینکه به شخصه بسیار از آنها بهره بردهام، به بحث چیستی علوم انسانی به نحوی که در غرب بوده یعنی سیر آغاز این علوم که با پوزیتیویسم رقم خورده سپس هرمنوتیک و در دوره بعد هم پارادایم انتقادی مطرح میشود، شکل نگرفته و ایشان به جای این بحث، به سراغ تاریخ تکوین علوم انسانی رفته است.
ثانیا، درباره اینکه آقای طباطبایی توانسته است ابن خلدون را برخلاف پارادایم اروپا محور خوانش کند، بنده معتقدم که ما چه بخواهیم یا نه، تا اطلاع ثانوی امور را در پارادایم اروپا محور خوانش می کنیم و مفری از این امر نیست زیرا این پارادایم دفعتا پدید نیامده بلکه قدمتش از زمان پیشا سقراطیان مطرح شده و تا دوره فعلی امتداد یافته است و مدعای خلاف این عادت برخورد کردنِ آقای طباطبایی، محل تامل است.
ثالثا، به نظرم حس حقارتی که آقای بوذری درباره مواجهه جهان اسلام با دنیای جدید اشاره کرد بسیار نکته مهمی است اما نکته این است که صورت problematic حس حقارتی که در جهان اسلام رخ داد در قالب پرسش از انحطاط مطرح شد درحالیکه پیشفرض این پرسش، اندیشه پیشرفت دوره روشنگری است لذا عواطف تمدنی و فرهنگی جهان اسلام در قالب حس حقارت نیز ذیل پارادایم اروپا محور فعال میشود. در این میان پرسش این خواهد بود که پس منطق تمدنی ما چیست؟ شیوه سخن گفتن مسلمانانه در باب انسان و طبیعت چیست؟
جواد طباطبایی(متفکر فلسفه و اندیشه سیاسی)
قرآن به عنوان متن محوری تمدن اسلامی است اما ظاهرا در کارنامه تاریخی مسلمانان و در عرصه معرفتی، آن طور که باید در متن نیست و شیوه بیان و روایت مبتنی بر آن فعال نشده است. متاسفانه ما در مواجهه با سنت تفسیری قرآن و... بیشتر، از خوانش متاثر ازعلوم یونانی و دیگر فرهنگها اثر پذیرفتهایم حال آنکه ما نیازمند کشف منطق متمایز و خاص تمدن اسلامی از افق اندیشه اسلامی هستیم که البته شاید بنده رگههایی از این مطلب را در مباحث شهید صدر(ره) میتوانم مشاهده کنم. با اینکه تربیت فکری بنده از شهید مطهری متاثر بوده اما باید بگویم که حتی ایشان نیز در تفسیر قرآنش منطق خاص تمدن اسلامی از افق اندیشه اسلامی را به ظهور نمیرساند در صورتیکه جریانهایی مثل مکتب تفکیک به نحو سلبی، با منطق قرآنی همگراتر هستند.
رابعا، نزدیکترین بحث در سنت ما به علوم انسانی، مبحث علوم عملی است. اینکه مدعی میشوند علوم انسانی، جدید است و از قرن 18 آغاز شده بیشتر ناظر به تکوین این علوم است وگرنه اصل این علوم قدمت بیشتری داشته و بنیادهایش در آثاری همچون اخلاق نیکوماخوسی و سیاست ارسطو و همچنین آثارافلاطون ریشه دارد که هم افق با سنت حکمی است. پس به نظرم کسانی که مراجعه صمیمانه و علمی به سنت حکمی خودمان دارند راه بیراههای نمیروند لذا بنده نمیتوانم لزوما با هر 4محوری که آقای زارع درباره علوم انسانی مطرح کردند همراه باشم.
شهید محمدباقر صدر( فقیه و متفکر مسلمان)
*زارع: نام شهید صدر(ره) برده شد و بنده کماکان معتقدم که فقط در سطح چهارم(روش شناسی علوم انسانی) هست که منطقة الفراغی برایمان فراهم است که در آن بتوانیم مجتهدانه با علوم انسانی رفتار کنیم. بنده علاقهمند هستم که ناظر به دو مبحثی که آقای شجاعی مطرح کردند، از جناب بوذری نژاد این سوال را بپرسم و از پاسخشان استفاده کنم که اولا، تا چه حدی میتوانیم بحث علم و دین را یک تمنای چند قرنه بدانیم؟ ثانیا، آیا حس حقارت همانطور که آقای شجاعی گفت ذیل پارادایم اروپا محور تفسیر و خوانش میشود؟
*بوذری نژاد: این نکته درستی است که مواجهه مسلمانان با غرب و آگاهی از عقب ماندگی نسبت به آنها باعث تامل در این حیطه میشود امثال اقبال لاهوری در این زمینه، روشهای پژوهش را به دو دوره روشهای پژوهش قبل از پیامبر اسلام(ص) و روشهای پژوهش پس از پیامبر اسلام(ص) تقسیم میکند و در نظر او، روشی که قرآن میگوید روش استقراء است که تبعا معتقد است که علم جدید استمرار روش استقرائی قرآن است. روشنفکران نیز معمولا قائل به این مدعا هستند.
معنای عقل در منطق دینی
درخصوص پرسش از چیستیِ عقل که یکی از مسائل مهم جهان اسلام است، توجه به مفهوم عقل در بافت جامعه و زمانه عرب اولیه، زمان حضور ائمه(ع) و همچنین قرائتی که حکما ارائه کردند شاید راهگشا باشد. اعراب در گذشته برای عقل تعبیری تحت عنوان عِقال(چیزی که شتر را با آن میبندند) به کار میبردند که به معنای حکمت نیز نزدیک است لذا از این جهت عقل به معنای علمی است که قطع و یقین آور است و برای فرهنگ ما واجد مدارج مختلفی اعم از عقل تجربی، شهودی، برهانی و.. است که تمام این سطوح نیز با همدیگر با رابطه دارند و در برخی حیطهها عقل، تجربه را نقد میکند و همچنین به ناتوانیش در فهم برخی امور اذعان کرده و به وحی(به معنای نقل) ارجاع میدهد. لذا آیات قرآن هم به عقل و هم به تجربه دلالت دارد و روایات معصومین نیز بدان ارجاع میدهند.
در نظر علمایی همچون علامه طباطبایی هم عقل، هر چیزی است که یقین آور باشد ولو این امر در میان قوم چینی باشد باید آن را یافت و درموردش تامل کرد لذا رویکرد علمای ما هیچگاه مبتنی بر حذف نبوده البته این بدان معنا نیست که هر چه را که علمای بزرگی همچون ابن سینا و فارابی گفتند دربست بپذیریم نه، بلکه ممکن است آها هم اشتباهاتی صورت داده باشند.
در راستای شأن عقل در میان شیعیان، هانری کربن در مباحثاتش با علامه طباطبایی پرسش خوبی مطرح میکند مبنی بر اینکه:«چرا هر جا شیعیان بوده و هستند، علوم عقلی و فلسفه هم حضور دارد؟» پاسخی که علامه به هانری کربن میدهد ذیل همان کتاب "علی و فلسفه الهی" ایشان مطرح شده است لذا از این جهت، روایات مختلف شیعه نیز دال بر ترویج عقلگرایی در میان آنهاست. عقل در نظر علمایی همچون علامه طباطبایی نیز، هر چیزی است که یقین آور باشد و حتی اگر این امر در میان قوم چینیِ غیر مسلمان باشد باید آن را یافت و درموردش تامل کرد لذا رویکرد علمای اصیل ما هیچگاه دائر مدار دفع نبوده است البته منظورم این نیست هر چه را که علمای بزرگی همچون فارابی و بوعلی گفتند دربست بپذیریم، نه، بلکه ممکن است آنها نیز اشتباهاتی صورت داده باشند.
حکما به این دلیل به تشیع اقبال پیدا کردند که تشویق و حمایت روایات از عقل و عقلانیت را مشاهده کردند نه همچون مدعای امثال عابد الجابری که معتقد هستند حکما سعی کردند فلسفه خودشان را در قالب تشیع رواج بدهند بلکه به عکس، این بیانات عمیق اهل بیت(ع) بود که حکما را به تشیع دعوت کرد. به لحاظ تاریخی هم هر جا که حکومت شیعیان مطرح بوده یا آنها غالب بودند، به انحاء گوناگون از علوم عقلی بهره برده شده است برای نمونه در قرون3-4هجری حکومت آل بویه در ایران، حمدانیها در شامات و فاطمیون در شمال آفریقا.
حکمای ایرانی فهم عمیقی از روایات داشتند
بنده قصد ندارم تعابیری نظیر اسلام ایرانی و اسلام حجاز را بکار ببرم اما وقتی شما با دقت به متون تاریخی و وقایع توجه میکنید این نکته مطرح است که در حجازی که تجربهاش، صورت قبیلگی و ظاهری دارد، فهمش از بیان نبی اسلام(ص) و ائمه، فهمی محسوس است حال آنکه فهم حکمای ایرانی از این روایات بسیار عمیقتر از گروه پیشین است برای مثال مواجهه یک فرد ظاهرگرا با زیارت جامعه کبیره به صورت سلبی است یعنی این دست انسانها توان فهم امثال زیارات جامعه را ندارند و تکفیر هم میکنند ولی مواجهه یک حکیم با همین زیارت بسیار عمیق و دقیق است.
یحیی بوذری نژاد(عضو هیئت علمی دانشگاه تهران)، مالک شجاعی(عضو هیئت پژوهشگاه علوم انسانی) و حامد زارع(مدیر مسئول نشریه سیاست نامه)
بر خلاف شیعیان، اولین کاری که جریانات دیگر هنگام به دست گرفتن قدرت در جهان اسلام انجام دادند، بیتوجهی و نادیده گرفتن علوم عقلی نظیر فلسفه و حتی ریاضیات است برای مثال غزالی در کتاب المنقذ من الضلال میگوید:«ریاضی چون یقین آور است و موجب قطع، لذا اگر طلبهای آن را بخواند و موجب افزایش اعتمادش به عقل و و فلاسفه گردد لذا باید این علم را هم کنار گذاشت.»
*شجاعی: با این روند حتی ریاضیات معیار یقین برای فرد شده و در مواجههاش با نص او را دچار مشکل میکند.
*بوذری نژاد: نوع برخورد حکمای ما با فلسفه یونان و مسائل مختلف توأم با توجه به عیار براهین و اختلافات رایج درباره صورت عقل در میان فرهنگهای گوناگون بود لذا امثال فارابی متوجه این نکته شدند که عقلانیت اسلامی با عقلانیت یونانی در بسیاری موارد متفاوت است یعنی به تعبیر سهروردی، عقل یونانی درب آسمان را میبندد اما در تلقی اسلامی عقل واجد مراتب است.
ملاک ارزیابی رویکردهای علوم انسانی اسلامی
درباره وجه و علت اهمیت علوم انسانی برای ما، که دوستان مطرح کردند، به نظرم به این دلیل است که اگر علوم انسانی را به معنای علوم ارادی در نظر بگیریم آنگاه علومی خواهند بود که کنشهای رفتاری، اجتماعی و سیاسی ما در جامعه را تنظیم میکنند لذا به همین دلیل است که این علوم در جامعه اهمیت داشته و اثرگذار هستند.
درباره پرسش شما، به نظر من ملاک مناسب برای ارزیابی رویکردهای علوم انسانی اسلامی، پیامدهای آن رویکرد است. شبیه کار وبر در کتاب اخلاق پروتستانی و روح سرمایهداری که پیامدهای تفکر پروتستانی را نشان میدهد لذا ما باید تجارب هر کدام از این رویکردها را در فرهنگ اسلامی بواسطه مطالعات تاریخی و استقرائی که انجام میدهیم بررسی کنیم.
درخصوص بحث انحطاط نیز نمیتوان گفت که دغدغه همه این جریانات ریشه در حس حقارت مسلمانان در مواجهه با مغرب زمین داشت بلکه برخی از این گروهها خواستند با روشها و درجات مختلفی از عقل پاسخهای افکار مقابل خودشان را بدهند مثلا علامه طباطبایی سعی کرد المیزان را در مواجههای که با تفسیر المنار داشت به رشته تحریر آورد و یا سعی کرد با مارکس باب گفت وگو را باز کند یعنی تلاش کرد در حد توان و امکاناتش مارکس را شناخته و نقد کند.
لذا من حیث المجموع به نظرم تا وقتیکه نتوانیم بصورت مجتهدانه با غرب مواجهه دقیقی پیدا کنیم و علومش را به خوبی بصورت مجتهدانه بفهمیم، نخواهیم توانست به سمت نوآوریهای جدی برای خودمان برویم. البته به نظرم در برخی از موارد ما به سمت این نوآوریها در حوزه علوم انسانی در عصر معاصر رفتیم ولی متاسفانه این روزها باب صحبت در میان جریانات مختلف در حوزه علم دینی بسته شده و افراد مدام با برچسب زنیهای گوناگون نظیر حکومتی بودن، ایدئولوژی زدگی و... مواجه میشوند.
*زارع: به دلیل نکاتی که درباره مرحوم شریعتی و همچنین رویکرد پیامدگرایی به مطالب مطرح شد، توجه به چند مسئله شایان ذکر است. یک ضرب المثل فرانسوی هست که میگوید:« دشمنت را خوب انتخاب کن چون در نهایت شبیه او خواهی شد». همه میدانیم که در دهه 50-60 دیدگاه باورمندان به بصیرت اسلامی در مقابل دیدگاه چپها نقطه مقابل هم بود که در حد تنشها و درگیریها پیش رفتند.
واقعیت این است که با وجود تمام اخلاصی که در شریعتی بود اما او با نوع اسلام شناسی که ارائه داد، اسلام را به مثابه رقیب مارکسیسم مطرح کرد نه به مثابه دشمن آن. پس تبعا به نوعی میخواست در مسابقه تجددستیزی و نفی پیامدهای توسعه از مارکسیسم جلو بزند. بعد از مرگ شریعتی، این وسوسه و دغدغه در شهید مطهری مطرح شد و آن را در کتاب اقتصادی که بعدا از بازار جمع شد میتوان مشاهده کرد، همچنین شهید بهشتی در دورههایی که داشت کتاب سرمایه (capital) مارکس را میخواند. همه اینها در حالی است که امام خمینی(ره) بر خلاف شریعتی، مطهری و بهشتی، دیدگاه چپ را وارد منظومه نظری و عملی خود نکرده بود و علی رغم اینکه نگاهی انقلابی داشت، اما همواره تمایز میان انقلاب اسلامی با انقلاب مارکسیستی را مطمح نظر داشت. اما در مجموع نمی توانیم این را نادیده بگیریم که از لحاظ پیامدگرایی، این آموزه تمنای تغییر در همه چیز و انقلابی بودن در همه جا، از جمله در علوم انسانی و تحویل انقلاب سیاسی به انقلاب فرهنگی، ملهم از آموزههای چپ گرایانه هم هست.
دیدگاه داوری اردکانی در اسلامی سازی علوم انسانی، معقولتر است
درخصوص پرسشتان، به نظرم دیدگاه آقای داوری به دلیل صداقت و تاملات جدی شان، معقولتر از رویکردهای دیگر است مخصوصا بخشی از بیان ایشان خطاب به کسانی که از امکان علوم انسانی دینی صحبت میکنند:«باید در بحث امکان، میان امکان خاص و امکان عام تفکیک قائل شد و تمنای علوم دینی یک امکان خاص است و برای یک امکان خاص نمیتوان برنامه و پروژه ریخت و ساختاری بدان تحمیل کرد» ما چون معمولا افعالی را ممکن میدانیم که محدود به ظرفیتها و داشتههایمان باشد و به دلیل وسع کنونی مان، نمیتوان توقع تحقق تحول جدی را داشت البته چه بسا در دورهها و اعصار دیگر، اتفاق متفاوتی رقم بخورد.
چه تفاوتی بین نگاه رهبری انقلاب و امام(ره) با شریعتی است؟
*بوذری نژاد: نه تنها رهبر معظم انقلاب، شهید مطهری و شهید بهشتی بلکه حتی برخی زمانی به امام(ره) هم این نسبت را میدادند که ایشان گرایشات عدالت طلبانه و سوسیالیستی دارند زیرا که مفاهیمی نظیر عدالت اجتماعی و امثال آن را مطرح میکردند اما تفاوت مهمی که هست در این نکته است که اگر این بزرگواران درمورد عدالت اجتماعی سخن میگویند با قرائت مرحوم شریعتی از عدالت اجتماعی متمایز است است زیرا انصافا تفسیر شریعتی رگههای جدی مارکسیستی دارد و متنش هم موجود است برای مثال شریعتی میگفت که امام علی(ع) فردی سوسیالیست است. درحالیکه برای مثال در همان زمان(زمان حیات شریعتی) رهبر معظم انقلاب در مسجد کرامت در طرح مباحث قرآنی شان علی رغم اینکه مفهوم "جامعه توحیدی، جامعهای بی طبقه" را که شریعتی هم استفاده کرده بود، به کار می بردند اما همان جا وجوه تمایز این مفهوم با تلقیهای مارکسیستی را بیان میکنند.
لذا باید به این نکته ظریف و مهم توجه کرد که روش بزرگانی مثل رهبر انقلاب، شهید مطهری و شهید بهشتی این بود که با توجه به جوّ غالب گفتمانی و مفهومیِ روز در جامعه، محتوای اسلامی را در نسبت با این ادبیات رایج در هر عصر، به کار میبردند یعنی برای نمونه شریعتی مبتنی بر تلقی جامعه بیطبقه مارکسیستی میگفت که نزاع تاریخ مبتنی بر فقر و غناست در حالیکه شهید مطهری میگفت که علی رغم وجود نزاع اجتماعی در قالب فقر و غنا، اما نزاع تاریخی محدود به این دو نیست بلکه وسیعتر از آنها در قالب حق و باطل مطرح است لذا نمیتوانیم مرحوم شریعتی را با این بزرگان یک کاسه کنیم.
انتهای پیام/