نامه بحثبرانگیز محمدرضا شفیعی کدکنی درباره احمد شاملو
شفیعی کدکنی در نامهای راجع به شعر شاملو مینویسد: در یک کلام «عطا»ی او همین هوای تازه و فضای فرنگی برای شعرِ فارسی است و «لقا»ی او هم سترون کردن یک نسل از راهِ حذفِ موسیقی از شعر و بدتر از آن «تَکالگویه» کردنِ فرهنگِ شعری جوانان.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، محمدرضا شفیعی کدکنی، استاد دانشگاه و پژوهشگر نامدار ادبیات فارسی، در کتاب «با چراغ و آینه» که با هدف در جستجوی ریشههای تحول شعر معاصر ایران نوشته و منتشر شده است، گاه مطالب و نقدهایی مطرح کرده که بحثبرانگیز بوده است. از جمله این نقدها، مطلبی است از او درباره شاملو که با عنوان «سفر از سنت به نوآوری» منتشر شده است.
احمد شاملو(الف. بامداد) از جمله شاعران معاصری است که هم مخالفان بسیار دارد و هم موافقان و طرفداران پر و پا قرص. شاملو که با «هوای تازه» پایهگذار شعر سپید شد، توانست فرمی نو از شعر پارسی ارائه دهد که بی قید از قافیه و عروض، بتواند حرف جدیدی برای گفتن داشته باشد. با وجود این، شفیعی کدکنی در این مقاله معتقد است که شهرت شاملو نه به خاطر شعر، که مرهون دیگر فعالیتهای او از جمله حضور مستمر 50- 60 ساله بامداد در روزنامههاست. مؤلف «با چراغ و آینه»، بامداد را یکی از نوادر قرن بیستم شعر ایران میداند؛ هم به هنر او اشاره میکند و هم از عیبهای شعری شاعر سخن میگوید و تلاش دارد تا جانب انصاف را نگاه دارد. شفیعی همچنین در ادامه به تأثیرپذیری شاملو از شعر شاعران فرنگی اشاره میکند و در بخش پایانی در ذیل نامهای که در اوت 1999 نوشته است، میگوید:
میخواهم بگویم شاملو، بهلحاظ دگرگون کردن و رتوریکِ شعرِ فارسی، به تقلید از ترجمه خامِ شعرِ فرنگی، کارِ عظیمی انجام داده است: اولاً جمالشناسیِ شعرِ امثالِ نادرپور و تولّلی را –که گنجایش آن در همان چند سال اول تمام شده بود- از صحنه بیرون راند، و این، کارِ کوچکی نبود. دیگر اینکه با ارائه نمونههای درخشانی از شعر یا تکههایی از شعرِ خود نگاهِ تازهای را واردِ شعرِ معاصر کرد. این فضا با امکانات نادرپور و تولّلی قابل ارائه نبود. ممکن است بگویی صبغه ایرانی را هم به کلّی از شعرِ فارسی گرفت و تا آنجا پیش رفت که شعرهای خودش با ترجمههایی که از شعر آراگون و الوار و لورکا کرده است تفاوت چندانی ندارد. قبول دارم؛ به همین دلیل هم در خارج از ایران شاملو یکصدم حُرمت و قبولِ فروغ و سپهری را ندارد. چون شعرِ آنها خیلی شبیه شعرِ فرنگی نیست، امّا شعرِ شاملو وقتی ترجمه میشود مثل این است که ترجمه یکی از شعرهای آراگون یا لورکا یا الوار را به زبانِ انگلیسی میخوانی، ممکن است در آن میان گاهی و چه بسیار کم از «عقیق و آینه» در نو کردنِ ماه هم صحبت شود که در فضای شعر فرنگی نیست، ولی رتوریک، رتوریکِ شعرِ فرنگی است. یعنی نوعِ درآمد و بیرونشد و ساختارهای جمله و نوع عطفها و نوع حذفها از درون رتوریک شعر فرنگی بیرون آمده است و بر همه اگر مخفی باشد بر تو مخفی نیست که در قرائت ترجمه یک شعر، آنچه کمندِ خواننده است یا «فکر» است(مثل افکار خیام) یا ایماژ است(مثل ایماژهای نظامی و منوچهری) یا رتوریک است(مثل رتوریک فردوسی، ناصرخسرو و سعدی). شاملو به لحاظ فکری چیزی که برای غربیان تازگی داشته باشد، حتی یک سطر هم ندارد. تکرار میکنم: حتی یک سطر. میمانَد ایماژ و رتوریک. این ایماژها هم غالباً در فرنگی مشابهاتِ خود را دارند و اگر هم نداشته باشند چندان نیستند که مثل شعر منوچهری و نظامی در یک قطعه پنجاه تا ایماژِ تازه عرضه شود. پس آنچه میماند رتوریکِ شاملو است که آن هم برای فرهنگی رتوریکی است دستمالی شده و مأنوس. باور کن که اگر کسی بتواند رتوریک شعر کلاسیک فارسی را عیناً به فرهنگی منتقل کند خواننده فرنگی اگر اهل فن باشد وصاحبِ خلاقیت، برایش بسیار جالب خواهد بود. مثلاً رتوریک سعدی یا رتوریکِ حافظ را، چون بلاغتی است، برای آنها بیسابقه. البته این کار بسیا دشوار است و مقدمات بسیاری را لازم دارد.
آنچه شاملو معناً به شعر فارسی داده است، گسترش بینهایتِ اندیشه اومانیستی است که از مشروطیت آغاز شده و در شعرِ او به اوج میرسد. هیچ کدام از شاگردان نیما و خود نیما تا این حدّ بر مبانیِ اومانیسم – تاسرحدِّ اصرار بر اِتهایسم- پافشاری نکردهاند. در کنارِ این مسئله گرفتن صبغه ایرانی و شرقی است از شعر فارسی که آن را تبدیل به یک نمونه کاملِ شعر فرنگی کرده است. این در زبان فارسی و در نظر ماها که هر لحظه «عقربِ زلف» ما را میگزد و آزرده از «تیرِ مژگان» و «کمانِ ابرو»ییم حسن است و در نظر خوانندگان خارجی و فرنگان، عیب.
از لحاظِ خودِ من که فارغ از تمام این «باید و نباید»ها هستم، چیزی که نقطه مرکزی شخصیت او را تشکیل میدهد رها کردن شعر فارسی است از قید هر نوع نظام موسیقاییِ قابلِ بررسی و شناختی. من خود در ستایش موسیقی شعر او چند صفحهای در موسیقیِ شعر نوشتهام و آن را ستودهام و شاملو آن را بسیار میپسندد امّا این موسیقی هرچه باشد غالباً امری است «احساسی» و قابلِ تبیین نیست و چون در همه موارد قابل تبیین علمی نیست همه نوع ادعا –نفیاً و اثباتاً- دربارهاش میتوان کرد در صورتی که در کارهای قدما یا نیما و اخوان و سپهری و فروغ بنیاد کار قابل نفی و اثبات است. موسیقی هرچه باشد یکی از شاخههای علم ریاضی است. در ریاضی نمیتوان مدّعی شد که این عدد هم زوج است و هم فرد، یا این عدد هم از پنج بیشتر است و هم از پنج کمتر. امّا در قلمروِ موسیقیِ شعر شاملو، عددی میتوان فرض کرد که در یک آن، هم زوج است و هم فرد، هم بزرگتر از پنج است هم کوچکتر از پنج؛ چیزی مناسبِ نقدهای ژورنالیستیِ روز بستگی دارد به قدرتِ انشاپردازی و خوشسخنیِ آن روزنامهچی و یا حرّافیِ بیسروتهِ امثالِ آقای...
در یک کلام «عطا»ی او همین هوای تازه و فضای فرنگی برای شعرِ فارسی است و «لقا»ی او هم سترون کردن یک نسل از راهِ حذفِ موسیقی از شعر و بدتر از آن «تَکالگویه» کردنِ فرهنگِ شعری جوانان. بدترین بدبختی برای هنرمند یک الگویه بودن است. حتی اگر آن الگو حافظ باشد یا شکسپیر. شاملو با مهارت و استعداد برجستهاش سلیقه شعریِ خود را به عنوان تنها سلیقه شعری قابلِ قبولِ عصر بر جوانان تحمیل کرد. در نتیجه چندین نسل شاعرِ یک الگویه پرورش یافت که تنها رتوریکِ آن رتوریکِ شاملو بود، در نظرش سعدی شاعر نبود، فردوسی شاعر نبود، بهار شاعر نبود و این نسل چندان مسحورِ این سیطره معنوی شاملو شدند که برای «ورِّ» بی «واو» و «ر» و «خشِ» بی «خا» و «شینِ» شعرِ شاملو حکمتها تفاسیری نوشتند که بر هیچیک از متونِ عرفانی دنیا نوشته نشده است و در میان آن حجمِ انبوهِ ستایشهای امثال آقای ... –که در عرصه شعر «هِر» را از «بِر» تشخیص نمیدهد- جوانان خیال کردند هرچه بر قلم شاملو میرود- در این هفتصد سالی که از مرگ خواجه حافظ میگذرد- شعری است که همتای آن نمیتوان یافت. حال آنکه شاملو از شعرای برجسته نسلِ خویش است و معدّلی دارد در حدودِ سپهری و اخوان و فروغ و اگر بعضی عواملِ دیگر را هم دخالت دهیم باید سایه و مشیری را هم بر این جمع بیفزاییم. بنابراین، او یکی از 7-8 شاعر متجددِ نیم قرن اخیر است و ما در این سده غولهای گردنفراتری از نوع شهریار و بهار و پروین و ایرج و نیما داشتهایم که هنوز هم بعد از نیم قرن که از مرگ عدهای از ایشان میگذرد در متن جامعه ادبیِ ما حضور و فرمانروایی دارند. معلوم نیست که داوریِ مردمِ پنجاه سال دیگر درباره شاملو چه باشد؟ آنچه مسلّم است این است که شاملو- بعد از 120 سالِ دیگر که در میان ما نباشد- شخصیتش از نوعِ فروغ و سپهری و اخوان- که پیوسته در حالِ گسترشاند- نخواهد بود، چون تمام آن «ضمایم» از میان میرود و تنها شعرِ او باقی میماند. شعرِ او بدون آن «ضمایم» معلوم نیست که چه سرنوشتی داشته باشد؟
شفیعی کدکنی در بخش دیگری از این نامه مینویسد: خواستم پست و بلندِ کارِ او را بیپرده با تو در میان بگذارم که به این جوانهایی که دور و برت میپلکند بفهمانی که تمام شهرت شاملو به خاطرِ شعرش نیست ولی تمام شهرت فروغ و اخوان و سپهری به خاطر هنر و شعرشان است. این نکته را گذشت زمان ثابت خواهد کرد.
شاملو هرچه هست، ضدِّ ابتذالترین شاعر عصرِ ماست. نیما، اخوان، فروغ، سپهری و ... همه مقداری شعرِ مبتذل، سطرهای مبتذل دارند. شاملو مثل خاقانی است، با ابتذال دشمن است. اگر از کتابِ آهنگهای فراموششده بگذریم، تقریباً شعر مبتذل در بساط او به دشواری میتوان یافت. ممکن است صِرفِ گریز از ابتذال هم هنر نباشد ولی مهم است که مردی، قریبِ نیم قرن و بیشتر، این همه شعر بگوید و حتی یک شعر مبتذل نداشته باشد.
شاملو زیرک و هوشیار است و میداند که اگر بخواهد مثل سایه غزل بگوید نمیتواند؛ اگر بخواهد مثل فروغ مثنوی بگوید نمیتواند؛ اگر بخواهد مثل اخوان قصیده بگوید نمیتواند؛ اصلاً فهمید که روی ریلهای عروض- چه عروضِ کلاسیک و چه عروضِ نیمایی- راحت نمیتواند راه برود. این بود که به نثر پناه بُرد. به همین دلیل در شعرهایی که در عروضِ آزاد سروده است سایه لحن و بیانِ نیما یوشیج آشکار است و زبان در آنها چندان در اختیارِ شاعر نیست. حتی در مشهورترین آن شعرها، وقتی دقت کنی، زبانش میلنگد:
ور مؤمنید و پاک و مقدس نماز را
از چاوشان نیامده بانگی
«چاوش» چه ربطی به نماز دارد؟ آن روانی و شادابیِ زبانِ فروغ یا آن فخامتِ اخوان را ندارد. روی همین ضعف بود که حسابش را از عروض جدا کرد و گفت: دیگی که برای ما نمیجوشد بگذار توش کلّه سگ بجوشد. اصلاً گورِ پدرِ عروض و وزن. این تصمیم او از یک جهت شجاعانه بود و سبب شد که نوعی از شعر به نام شعر منثور-دست کم در حدِّ بعضی شعرهای خوب خودش- در فارسی رواج پیدا کند ولی فرهنگِ شعریِ ایران را هم عملاً با مصاحبهها و حرفهایش یک الگویه و عقیم کرد. در تمام دنیا ثابت شده است که فرهنگِ یک الگویه مریض است و در آن خلّاقیّتهای بزرگ محال است روی دهد: عصرِ ژدانف در ورسیه. این است که اتباع شاملو مثل جوجههای ماشین جوجهکشی همهشان مثلِ هماند و یکسان حرف میزنند چون یک الگو بیشتر ندارند. ای کاش در کنارِ شاملو اقلاً به شاطر عباس صبوحی هم نظری میداشتند تا از این حالتِ یک الگویگی بیرون میآمدند. باور کن هیچ اغراق نمیکنم و در این نظر قاطعام که برای یک جوان 50% شاملو + 50% درصد شاطرعباس را الگو قراردادن بهتر است تا 100% شاملو را، حتی 100% حافظ را و 100% مولوی را و شکسپیر را. تمام بدبختی این نسل تباه شده یک الگویه بودن است و هیچ فرهنگِ یک الگویهای نمیتواند خلّاقیتِ عظیم داشته باشد.
انتهای پیام/