لحظههای پرتلاطم بازگشت به روایت همسران آزاده
بیش از ۴۳ هزار آزاده دفاع مقدس نشان از زخم عمیق اسارت بر پیکر خانوادههایی دارد که سالها انتظار، بلاتکلیفی و هجران عزیزشان سخت ترین روزهای زندگیشان را ساخته است.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، 26 مرداد ماه سال 69 بود که نخستین گروه از اسرای ایرانی به کشور باز گشتند. سالهاست که سالروز ورود آزادگان سرافراز به کشور یکی از مهمترین جشنهای به یادگار مانده از هشت سال دفاع مقدس است. اسرایی که با مقاومتشان در دوره اسارت در چنگال رژیم بعث جنگی به مراتب سخت تر از رزمندگان خط مقدم را تجربه کردند. بیش از 43 هزار آزاده دفاع مقدس نشان از زخم عمیق اسارت بر پیکر خانوادههایی دارد که سالها انتظار، بلاتکلیفی و هجران عزیزشان سخت ترین روزهای زندگیشان را ساخته است. در میان اعضای خانواده این آزادگان، شاید همسران روایت گر دردی عمیق تر از جای خالی مردانشان داشته باشند. بخصوص آنهایی که حتی از همسرشان نامهای هم دریافت نکردند و از سرنوشت شریک زندگیشان در زندانهای رژیم بعث بی اطلاع بودند. چند روایت کوتاه از همسر آزادگان سر افراز جنگ تحمیلی در ادامه میآید:
بین خنده و گریه گم شده بودم
آذردخت غرایاق زندی همسر آزاده جانباز سیدمحیالدین مطهری میگوید: «مرداد 1369 خبری در شهر پیچید. قرار بود اسرا مبادله شوند. با شنیدن این خبر تمام بدنم یخ کرد. نمیدانستم باید باور کنم یا نه. گاهی افکار منفی به سراغم میآمد که نکند محیالدین در این گروهها نباشد. یا اینکه جانباز شده باشد. پدر شوهرم توصیه به توکل کرد. یکی از اقوام خبر داد که هر شب رادیو اسامی اسرا رو اعلام میکند. گوش به رادیو سپردیم. چند شب گذشت، دیگر ناامید میشدم که شب پنجم اسم محیالدین را اعلام کرد. قطرههای اشک پشت پلکم جمع شد. میدانستم از پس هر دوره تلخی، دورهای شیرین در راه است؛ حالا بعد این همه فراق، زندگی رنگ و بوی جدیدی برایم میگرفت. آن لحظه به زمین افتادم و از شوق ضجه زدم.
قرار بود کاروان اسرا را از نوشهر به خانه بیاورند. جمعیت زیادی در حیاط موج میزد. خودم را داخل آشپزخانه سرگرم کرده بودم. دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت؛ فقط میخواستم فشار ثانیهها را کم کنم. یک دفعه از داخل کوچه داد زدند: «آمد...آمد!» نفهمیدم چه شد؛ پای برهنه و بدون کفش خودم را پرت کردم توی حیاط. من و پدر شوهرم جلوتر از همه رفتیم. احساس ترس داشتم. مدام آخرین دیدار در ذهنم مجسم میشد. بین خنده و گریه گم شده بودم. در میان جمعیت جایی را جدا کردند تا من و پدر شوهرم دیدار اول را با محیالدین داشته باشیم. ثانیهشماری میکردم. به ناگاه چهرهاش را دیدم که به سمتمان آمد. تا چشمدرچشم شدیم غم این همه سال توی دلم راه گم کرد. میخواستم به پایش بیفتم ولی دستم را گرفت. میخواستم ثابت کنم که چقدر وابستهاش بودم. بوسهای به دستانش زدم. اشک مجالی نمیداد که هر دو حرفی بزنیم. احساس یک خواب کوتاه و شیرین را داشتم. مدتها بود که حسرت تکرار دیدار آخر با من بود. حالا خدا با مهربانیش همه خوابها را تعبیر کرده بود. »
هشت سال زمان کمی برای دوری و تنهایی نبود
صدیقه خارا همسر آزاده مهرعلی دستجردی میگوید: «خبر اسارت علی را از رادیو شنیدیم؛ همینطور خبر آزادیش را. یک لحظه برگشتم به سالهای انتظار. روزهایی که دلم تنگ و چشمانم از دوری علی گریان بود. باورم نمیشد؛ یعنی دوره تنهایی و اندوه تمام شد؟! تنها سجده شکر میتوانست کمی از هیجان آن لحظهها کم کند. مادر شوهرم قلبش گرفته بود و نفسنفس میزد. پدر علی هم مدام تسبیح را دور دستش میچرخاند و میگفت: «الهی صد هزار مرتبه شکر.» همه رو باخبر کردیم. فردایش، جلوی در خانه، صفی از اقوام و دوستان بود که برای چراغانی و مهیاکردن بساط استقبال جمع شده بودند. خانه پر شده بود از شیرینی و گل. چون اطلاع دقیقی از لحظه ورود آزادهها به کشور نداشتیم، هر ثانیه منتظر خبری از هلالاحمر بودیم تا بگویند کی باید به استقبال برویم.
تنها چیزی که آن روز انتظارش را داشتم، خبر آمدن علی بود. اما انگار حکمت خدا به این بود که باز هم امتحانم کند. غرق شادی و آمادهکردن وسایل استقبال بودیم که داییام زنگ زد و گفت: «صدیقه جان! یک چیزی میگم ناراحت نشیها! همه آزادهها اومدن ولی خبری از علی نیست!» نمیخواستم تسلیم حرف دایی بشوم و قبول کنم که علی برنمیگردد. با بغض شکسته گفتم: «دایی با من شوخی نکن! علی برمیگرده من مطمئنم! به امید همچین روزی صبر کردم.» از شدت ناراحتی و فشار عصبی ضعف کردم. گوشی تلفن از دستم افتاد. همه چیز دور سرم میچرخید. پدر و مادرش توی سرشان میزدند. برادران علی هم به گریه افتادند. برای کسی باورپذیر نبود.
صدای تیکتیک ساعت هم برایم دلخراش بود. فردای آن روز، یکی از برادران علی پیشنهاد داد برویم دنبالش؛ شاید هلالاحمر و سپاه خبری داشته باشند. بعد از کلی پرسوجو معلوم شد علی را با یه گروه بردهاند قرنطینه. با این خبر همه یک نفس راحتی کشیدند. قرار شد آنها را حرم امام(ره) ببرند. برادرم ماشین داشت؛ سریع آمد سراغمان و تا جایی که ظرفیت داشت سوار شدیم و رفتیم سمت حرم. حالواحوال آن شب را نمیشود توصیف کرد. تکلیف خودم را نمیدانستم. یک لحظه میخندیدم؛ دقیقهای دیگه گریه میکردم. همه هیجان زده بودند. هشت سال زمان کمی برای دوری و تنهایی نبود!
جمعیت زیادی داخل حرم جمع بودند. همه اسرا یکشکل بودند؛ لاغر و سیاه. چشمم ناخواسته افتاد به یک جمع از آزادهها. علی رو دیدم و داد زدم: «حاجی! حاجی!» علی از بین جمعیت صدای منو شنید و دوید سمتم. وقتی نزدیک شد، دستش را گرفتم. علی حسابی قرمز و خجالتزده شده بود. گفت: «خانم نکن، زشته. آبروم را بردی جلوی دوستام.» ولی گوشم بدهکار نبود. میخواستم دستانش را بگیرم تا مرهم دل شکستهام باشد. پدرش هم آمد. هر کسی به شیوه خودش شادمانی میکرد ...»
بالاخره یوسف ما هم بازگشت
معصومه کریمی همسرآزاده سیدرحیم حسینی میگوید: «10 سال گذشت. جنگ تمام شد. اعلام شد اسرا آزاد میشوند. دل توی دلم نبود تا کی در باز شود و دوباره او را ببینم! همة خانواده و دوستان در انتظار سیدرحیم بودند. همه یا چشم به روزنامه داشتیم یا گوش به رادیو تا شاید خبری شود. آن اواخر اسارت دیگر خبری از نامه هم نبود. خیلی وقت بود که از او خبر چندانی نداشتم؛ آن وقتها هم فقط چند کلمه احوالپرسی بود و چیز زیادی نمیگفت. اما انگار به خاطر متن نامههای سید که درباره انقلاب و امام بود، عراقیها نامهنگاریاش را ممنوع کرده بودند. از آن وقت دیگه بیخبرِ بیخبر بودیم.
لحظههای پرتلاطمی بود. آزادهها گروهگروه برمیگشتند؛ اما ما نمیدانستیم او با کدام گروه بر میگردد! امید ما به این بود که حتماً این روزها خبری از سیدرحیم میشود. همه جای خانه، برای استقبال، از تمیزی و شادی برق میزد. همه جا را چراغانی کردیم. همسایهها و اقوام هم با نصب پلاکاردِ خوشآمدگویی، میخواستند در شادیمان شریک باشند. زمان سپری میشد اما خبری از سید نبود. خانواده همسرم که تهران بودند، به گمان اینکه شاید، فرزندشان اول به اصفهان برود برگشتند به شهرشان. دوباره انتظار شروع شد. انگار این روزهای انتظار تمایلی به تمام شدن نداشت. در خلوت که با خدا درددل میکردم، گله داشتم که چرا سهم من از این ازدواج تنها انتظار بوده! گوشة دلم در کنار تمام نگرانیها، هنوز کمی امید بود. میدانستم بالاخره یوسف به کنعان باز میگردد...
روزهای بیخبری سپری میشد. تا اینکه یک روز صبح چند سپاهی به در خانه آمدند. آقاجان در را باز کرد. یکی از پاسدارها گفت: «سیدرحیم حسینی میشناسید؟» درست شنیده بودم؟ کسی گفت:«سیدرحیم حسینی» با شنیدن این اسم، بدون تأمل دواندوان دویدم سمت در. مهلت ندادم و قبل از پدر گفتم: «بله همسرم است». برادران پاسدار که این همه شور و هیجان را دیدند، گفتند: «خواهر چشمتان روشن. سیدرحیم سر خیابان منتظر شماست.» زبانم بند آمد، صدای ضربههای دلم را میشنیدم. نفهمیدم چگونه با پای برهنه و چادری که روی شانهام افتاد بود، از کنار حیاط و در برابر چشمان متعجب دیگران، تا سر کوچه دویدم. اثری از داماد 10 سال پیش نبود. تنها یه پیرمرد لاغر با موی سپید در برابرم ایستاده بود. باورم نمیشد، این خودش بود که روبهرویم ایستاده بود! این گذر ایام نبود؛ مگر میشود زمان با ما چنین کند؟ چشم در چشم رحیم شدم. با صدایی لرزان گفت: «معصومه! چهقدر خوشحالم که منتظرم ماندی....»
خودش بود همان صدا، این را که گفت فهمیدم یوسف ما هم برگشته. خیلی غریبانه استقبال شد. بعد از آن همه انتظار، کمکم داشتیم از بازگشتش دلسرد میشدیم، اما یوسف ما در میان ناامیدیها آمد... میدانستم اندک دلخوشیِ گوشة قلبم بالاخره حقیقت دارد. سید که فکر میکرد در غیابش طلاق گرفتهام، بعد از آزادی مردد بوده که اینجا بیاید یا اصفهان؟ تا اینکه دلبهدریا میزند و به سراغم میآید. پدر همه را خبر کرده بود. خانواده رحیم هم به سرعت خود را به تهران رساندند. بعد از آن استقبال غریبانه، حالا همه داشتند خیرمقدم با شکوهی را تدارک میدیدند. به عینه تاثیر رنج و غمِ دوری را میشد در قامت مادر سیدرحیم دید. او که از یک چشم نابینا بود، به خاطر 10 سال اشک فراق پسرش، چشم دیگر را هم از دست داده بود. حالا با آمدن یوسفش، عطر پیراهنش برای او کافی بود. مادر آقا رحیم دیدار قامت فرزندش را به قیامت سپرد.»
انتهای پیام/