پایان اسارت به روایت یک آزاده/ ماجرای قرآنهای اهدایی به اسرا با امضای صدام چه بود؟
برای چندمین بار صدای سروان مفید توی گوشهایم پیچید: «شما مجوس، نجس و کثیف هستید...ما شما را مسلمان کردیم... ما در اینجا راه و رسم مسلمانی را به شما یاد خواهیم داد.»
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، 26 مرداد ماه سال 69 بود که نخستین گروه از اسرای ایرانی به کشور باز گشتند. سالهاست که سالروز ورود آزادگان سرافراز به کشور یکی از مهمترین جشنهای به یادگار مانده از هشت سال دفاع مقدس است. اسرایی که با مقاومتشان در دوره اسارت در چنگال رگیم بعث جنگی به مراتب سخت تر از رزمندگان خط مقدم را تجربه کردند. خاطرات آزاده قاسم قناعتگر از دوران اسارت در کتاب یک بعلاوه پنج آمده است. این روایت به قلم جلال توکلی خواندنی است. خلاصهای از ماجرای آزادی اسرا به روایت قناعتگر در ادامه میآید:
صبح روز 24 مردادماه نشسته بودیم که ناگهان تلویزیون عراق برنامههای عادی خود را قطع کرد و مجری آن با حالت هیجان زده گفت که تا لحظاتی دیگر بیانیهای مهم قرائت خواهد شد تا اینکه بعد از یک ربع مجری تلویزیون عراق دوباره در صفحه تلویزیون ظاهر شد و شروع کرد به قرائت نامه صدام به رئیس جمهور ایران. اشغال کویت و شاخ و شانه کشیدن آمریکا برای اسرا خوش یمن بود. صدام که حمله ائتلاف ضد عراقی را قریبالوقوع میدید عاقبت مجبور شد مذاکرات صلح با ایران را به انجام برساند. و کلیه درخواستهای جمهوری اسلامی ایران را از جمله بازگشت به قرارداد 1975 الجزایر، بازگشت به مرزهای رسمی و قانونی، مبادله و آزادی اسرای طرفین پذیرفت و به مرحله اجرا درآورد.
شنیدن این خبر آن هم در آن شرایطی که دیگر کسی به آزادی فکر نمیکرد واقعاً خوشحال کننده بود. موجی از شادی در اردوگاه به پا خاست. اول سجده شکر به جا آورده و بعد همدیگر را در آغوش گرفتیم و تبریک گفتیم. اگرچه در آن لحظات اصلا به فکر علت این تصمیم صدام نبودیم ولی بعد فهمیدیم که تسلیم صدام در برابر خواست ایران چند دلیل عمده داشته است:
1- صدام از آن میترسید که در صورت عدم انعقاد صلح بین دو کشور ایران از وضعیت نامتعادل عراق که درگیر جنگ دیگری شده بود، استفاده کند و با یک حمله همه جانبه نه تنها انتقام تجاوزات بیرحمانه رژیم صدام را بگیرد بلکه با قرار دادن در موضعی قوی تر خواستههای خود را بر آنها تحمیل کند.
2- به خیال خود میخواست دل ایران را به دست آورده و در جنگ با ائتلاف، ایران را با خود همسو کند یا حداقل در موضع بیطرف نگاه دارد.
3- خطر اسرای ایرانی که ممکن بود بعد از حمله ائتلاف به نحوی از اردوگاهها فرار کنند و به شیعیان معترض کشورش بپیوندند.
4-با تبادل اسرا و بازگشت اسرای عراقی میتوانست کمبود نیروی انسانی خود را جبران کند.
از آن پس از روند مذاکرات صلح روی غلتک افتاد و قرار شد نخستین گروه اسرا در تاریخ 26 مردادماه 1369 و از طریق مرز خسروی مبادله شوند . از آن تاریخ به بعد لحظه شماری میکردیم که چه زمانی نوبت به اردوگاه ما میرسد. در این مدت رفتار بعثیها هم کاملاً عوض شده بود. دیگر از کابل و کتک و تحقیر خبری نبود. یک روز محمد مراد حمزهای را به اتاق افسران عراقی بردند. در آنجا چند نفر مأمور که از استخبارات عراق آمده بودند با یک نوع نگرانی از ایشان میپرسند وقتی به ایران باز میگردد درباره وضعیت اردوگاه و برخورد سربازان عراقی چه خواهد گفت. ایشان هم با شجاعت جواب میدهد که همه حقایق را خواهد گفت. تمام اذیت و آزارهای آنها و برخی از خوبیهایی را که دیده.
از همین موضوع به ظاهر ساده دو نتیجه مهم گرفته میشد: 1- بعضیها دیگر به پشتیبانی آمریکا و متحدانش امیدی نداشتند و کار حکومت صدام را پایان یافته میدانستند. 2- از اینکه بعد از دیکتاتوری صدام، پای سایر سران حزب بعث به عنوان جنایتکاران جنگی وسط آمده و محاکمه شوند به شدت میترسیدند.
بالاخره انتظارها به سر رسید و نوبت آزادی اسرای اردوگاه ده الرمادی هم شد. شور و شوقی پیدا کردیم که قابل وصف نیست. هیئت صلیب سرخ برای ثبتنام و تکمیل فرمهای آزادی اسرا و یا درخواست پناهندگی، طرفهای عصر وارد اردوگاه شد. در حقیقت بعد از این مرحله سند آزادی اسرا صادر میشد، میتوانستیم نفسی به راحتی بکشیم... زیر آسمان ستاره ریز دراز کشیده بودم و تمام ماجراهای چهار سال و 6 ماه و 11 روز اسارت مثل فیلمی جلوی چشمهایم حرکت میکرد. با خود فکر میکردم که آیا من هم تغییر کردهام؟ ماه صفر بود. ماه بازگشت اسرای شام به کربلا... کاش میشد یک بار دیگر ما را برای زیارت و وداع به نجف و کربلا میبردند. ای کاش دلشان به رحم میآمد و ما را به کاظمین و سامرا هم میبردند! حیف بود بدون زیارت امامهای غریب این سرزمین پر بلا را ترک میکردیم...
حدود ساعت پنج صبح اعلام کردند که به خط شویم. هوا هنوز تاریک بود که چند دستگاه اتوبوس که باید ما را تا مرز میرساند، جلوی دژبانی و ورودی اردوگاه توقف کرده بود. برای چندمین بار همدیگر را در آغوش گرفته و از هم حلالیت طلبیدیم. در این چند سال درست مثل اعضای یک خانواده بزرگ شده بودیم. رفاقتهای دوران اسارت ارزشمندترین دارایی یک اسیر بود. دشمن بعثی بارها تلاش کرده بود تا با جابجایی گاه و بیگاه اسرا و ایجاد جو بدبینی مانع ایجاد این دوستیها بشود... ستون یک حرکت کردیم و برای دومین بار بعد از زیارت نجف و کربلا بیمهابا از منطقه ممنوعه گذشتیم.
سربازان عراقی ایستاده بودند و فقط نگاه میکردند. یکی پرسید: «پس تونل مرگتان کجاست؟ همینطور خشک و خالی میگذارید برویم؟! بعد عادت میشویم...» یکی از اسرا به نام محمدعلی رضایی لباسش را بالا زد و در حالیکه به آثار جراحت روی کمرش اشاره میکرد گفت: «صراط...صراط... وعده ما سر پل صراط.» یکی دیگر از اسرا التماس کرد: «تو را به خدا سر به سرشان نگذارید. بگذارید این چند قدم دیگر هم به خیر و خوشی برداریم.» محمدعلی رضایی بغضش را فرو خورد و گفت: «این حرف سالها بیخ گلویم مانده بود. اگر آن را نمیگفتم، خفه میشدم.» غصه نخور دنیا دار مکافات است...
جلوی درب ورودی اردوگاه یک میز چوبی گذاشته بودند که روی آن قرآن بود. هر اسیری که عبور میکرد، افسر جوانی یک جلد قرآن با امضای صدام(!) به او میداد. برای چندمین بار صدای سروان مفید توی گوشهایم پیچید: «شما مجوس، نجس و کثیف هستید...ما شما را مسلمان کردیم... ما در اینجا راه و رسم مسلمانی را به شما یاد خواهیم داد.» سپس به یاد آن روز به یاد ماندنی افتادم که پس از ماهها درخواست و التماس بیهوده بالاخره یک جلد کلامالله مجید به آسایشگاهها تحویل داده بودند و حالا چقدر دست و دلباز شدهاند. خیلی از اسرا حاضر به تحویل گرفتن قرآنهایی که در اصل همان ورق پارههای بالا رفته از سر نیزههای مکر و فریب عمر و عاص بود. شاید بتوان گفت این حرکت در این واپسین لحظات بهترین و موثرترین پاسخی بود که به مزدوران بعثی داده شد. ...اتوبوس در میان سیمهای خاردار به سنگینی جلو رفت و کم کم اردوگاه ده الرمادی دور و دورتر شد.
رسیدیم... باورم نمیشود این مرز ایران است. صدا هق هق یکی از اسرا از انتهای اتوبوس بلند شد. تقریباً همه اسرا سرشان را از پنجره اتوبوسها به بیرون خم کرده بودند و محو تماشای تصاویری از امام خمینی(ره) و رهبر معظم انقلاب و رقص پرچمهای برافراشته شده ایران در نوار مرزی شده بودند... از اتوبوس پایین آمدیم. لحظهای چشمهایم را بستم و به سمت مرز چرخیدم. باد صدای مارش نظامی آشنایی را به گوشهایم میرساند. همان مارش آشنای شبهای عملیات. چشمهایم را باز کردم. در محلی که برای تبادل اسرا بود روی پلاکارد نوشته شده بود: «آزادگان سرافراز به میهن خوش آمدید.»
داخل اتوبوس از جهانگیر یوسفی شنیده بودم که در ایران به اسرای جنگ تحمیلی لقب «آزاده» دادهاند و از این پس با این نام شناخته خواهیم شد. انشاالله که لایق این عنوان باشیم. ...کمی آن طرفتر و تقریبا به موازات ما صف اسرای عراقی بود که به خاک عراق وارد میشدند. در کنار هم قرار گرفتن آزادگان ایرانی و اسرای عراقی صحنهای تکان دهنده و شاید بشود گفت طنز تلخی را به وجود آورده بود یک طرف مردان لاغر و نحیف و رنج دیده با حداقل وسایل یا حتی دست خالی و در طرف دیگر فربه شکمهای پروار، شیک و اتوکشیده با انواع و اقسام سوغاتی اما با چهرههای نگران و ناامیدکننده انگار آمده بودند ماه عسل...به طور حتم خاطرات تلخ و شیرین و پیامدهای روحی و جسمی سالهای اسارت تا ابد به همراه ما خواهد بود.
انتهای پیام/