اصفهان| برشی از زندگی و شهادت شهید بی سر؛ «سربلند» و ناگفتههایی که به قیامت ماند
کتاب سربلند که روایت زندگی شهید محسن حججی است مورد استقبال بسیاری قرار گرفته است، شاید یکی از دلایل تجدید چاپها و فروش بالای این کتاب روایتها و داستانهای واقعی و صادقانه از زندگی این شهید است که خواننده را جذب میکند.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از اصفهان، شهید محسن حججی جوان بی ادعایی بود که در گوشهای از دنیا به زندگی مشغول بود، زندگی روزمرهای مانند همه مردم. خانوادهای داشت و نیروی جوانی و عقایدی که برایشان روزها و شبهایش را سپری میکرد.
محسن مانند همه مردم روزگار میگذراند و تا زمان شهادتش شاید کسانی که او را خوب میشناختند به تعداد انگشتان دست هم نمیرسید. شاید یکی از دلایل ناشناخته بودن محسن قبل از شهادت نحوه تفکر و اعتقاداتش بود که نمیخواست هر قدمی که برمیدارد و هرکاری که برای رضای خدا انجام میدهد به گوش دیگران برسد و به قول معروف در بوق و کرنا نواخته شود.
محسن بی صدا و آرام زندگی میکرد و دوستان زیادی هم داشت، دوستانی که با هم مشغول جهاد بودند. میگویم جهاد؛ چون محسن جهادگری بی شیله پیله بود. دوستدار مردم و عاشق اهل بیت و شهادت. او برای کمک به محرومان و برای کمک به فرهنگ جهاد و گسترش فرهنگ کتابخوانی و مسائلی از این دست فعالیت میکرد.
عشق محسن به شهید احمد کاظمی سبب شده بود تا این شهید را الگوی خود قرار داده و بر همین اساس زندگی کند تا در نهایت به آرزویی که در سر داشت و آن را با همسرش در میان نهاده بود برسد.
محسن برای شهادت زندگی میکرد و دست از دنیا و همه متعلقاتش برداشته بود. سال 96 بود و مدافعان حرم به سوریه میرفتند و جوانان بسیاری از ما در آنجا به شهادت رسیدند. محسن هم عزم رفتن کرد، از سد سخت رضایت مادر گذشت و با اهل خانه خداحافظی کرد و رفت.
16 مرداد بود 96 که به اسارت تروریستهای منفور داعش درآمد، تنها خدا میداند در 2 روزی که اسیر خونخواران بود چه کشید و دم نزد، دو روز بعد و در تاریخ 18 مرداد محسن به آرزویش رسید، شربت شهادت نوشید و به دیدار معبود شتافت.
نحوه بازگشت پیکر محسن به ایران، انتظار برای آمدنش، تشییع پیکرش و خاکسپاری و همه آن روزها خود حکایتی مفصل است. حکایتی که شاید تا کسی با چشمان خود نمیدید باور نمیکرد.
محسن پس از شهادت به جهانیان معرفی شد، حالا همه دنبال شناخت بیشتری از او بودند. محمدعلی جعفری به کمک مردم آمده و زندگینامه محسن را به رشته تحریر درآورد و نام آن را «سربلند» نهاد.
سربلند روایت زندگی جوان نجف آبادی به نام محسن حججی است که شاید هنوز هم جوانب بسیاری از زندگی او ناشناخته مانده و ناشناخته نیز بماند.
از زمانی که سربلند به چاپ رسید تا کنون که به چندمین چاپ رسیده است مخاطبان بسیاری جذب خود کرده است، شاید یکی از دلایل گرایش خوانندگان به این اثر توانا زندگی واقعی و جذاب جوانی باشد که تا زمان شهادت کسی از او خبر نداشت.
«سربلند» فقط برای خواندن نیست
کتاب سربلند از آن کتابهایی است که فقط برای خواندن نیست، میشود مدتی را هم با صفحاتش زندگی کرد، از همان کتابهایی که تا تمامش نکنی خواب به چشمانت نمیآید. همانهایی که جای خالیشان در زمانه ما احساس میشود.
یکی از خواندن سربلند میگفت: این کتاب سطر به سطرش بوی عشق میدهد، عشق به ارباب، عشق به شهادت. عشق به خوبیها. همه روایتهایش قشنگ است و آدمی را مجبور میکند تا تهش بخواند بدون درنگ.
یکی دیگر از خوانندگان همین کتاب گفت: سربلند را باید تا آخر بخوانی، بدون وقفه، بدون چشم برداشتن. حتی اگر نخواهی هم نمیتواند از سربلند سر، بلند کنی تا تمام شود، آنقدر که این کتاب جذاب است و هیجان دارد. زندگی محسن واقعاً خواندن دارد.
لایق شهادت
در صفحه 127 کتاب سربلند داستانی جذاب از زبان یکی از رفقای محسن میخوانیم: «توی این سالها زیاد از شهادت حرف میزد؛ صحنههایش مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد، در اردوی جهادی دستم رفت لای بالابر. محسن به مزاح گفت: یه کاری می کنی این عکس رو بذارن گوشه موسسه.
گفتم: نترس دادا؛ من لیاقت شهادت ندارم. خندید: میدونم اگه قرار باشی کسی از این جمع شهید بشه فقط منم».
کتاب بخوانید
در صفحه 46 کتاب سربلند به نقل از یکی از دوستان محسن آمده است: «وقتی در شهر کتاب کار میکرد، میگفت: یک نمایشگاه کتاب زدیم، بیایید ببینید. رفتیم. بیشتر کتابها راجع به زندگی شهدا و اهل بیت (ع) بود. میگفت: اگه کتاب بخونید معرفتتون زیاد میشه، اون وقته که ایمانتون قوی میشه.
خودش کتاب هنر اهل بیت را زیاد میخوند».
کار خیر
در صفحه 59 سربلند نیز نوشته شده: «در بیمارستان شهید صدوقی اصفهان مشغول گذراندن دوره بودیم. یک روز آمد سمت من و گفت: حاضری امروز کاری برای آخرتمون بکنیم؟ قبول کرده و نکرده دستم را گرفت و برد سمت اتاق. داخل اتاق که شدیم بوی بدی به صورتمان خورد، گفت: پیرمرد زخم بستر گرفته، کمک بدیم به پرستار برای شست و شو. پرستار خواست بدن پیرمرد را با مایع شستشو داخل اتاق شستشو دهد، محسن عصبانی شد و اجازه نداد.
خودش سریع رفت و از داروخانه سرم و مواد شستشوی مخصوص را گرفت و برگشت. بدن پیرمرد که حتی نمیتوانست حرف بزند را شست، خشک کرد، لباس پوشاند و بعد هم بوسهای به پیشانی پیرمرد زد و اتاق را ترک کردیم.
توی راه بهم گفت: این پیرمرد فردا برامون شهادت میده. این کار آخرت جواب میده».
بسپار به خدا
در صفحه 218 کتاب سربلند هم میخوانیم: « گفت: میخوام اینجا رفاقتی کار کنیم، مثل دوتا رفیق. مافوق و سرباز نداریم، نمی خوام بیست و چهار ساعته جلوم پا بچسبونی، حتی اگه ازم خطایی دیدی بهم تذکر بده، زود فضا را صمیمی کرد. با من درد دل میکرد.
از زندگی خصوصیاش میگفت، از ازدواجش، که چطور در را زده به دریا و بعد خدا همه کارها را به خیر و خوشی روبراه کرد. مدام نصیحتم میکرد زود ازدواج کنم: قدم اول را بردار، بقیهاش را بسپار به خدا».
گفتیهای زندگی محسن بسیارند، برخیهایش را در سربلند خواندهایم و خیلیهایش را هنوز نمیدانیم و این خیلیها میماند تا قیامت.
دست دهنده
محسن از آن جمله جوانانی بود که اگر میماند یک حسرت و افسوس هرگز رهایش نمیکرد و آن هم حسرت شهادت بود. اما حالا که به آرزویش رسیده است افسوسی برای ما رقم زده است. افسوس برای نبودنش.
این را هم بگویم و تمامش کنم؛ محسن برای کارها و برنامههای فرهنگی و جهادی از جیبش خرج میکرد، خصوصا کارهای فرهنگی. معتقد بود که اگر بخشنده باشی محتاج نخواهی شد. یک جمله داشت که زیاد تکرار میکرد: « دست دهنده وا نمیمونه».
انتهای پیام/ن