سروده‌هایی در مدح حضرت علی (ع): «عالیجناب کیست بجز مرتضی علی؟!»

سروده‌هایی به مناسبت عید سعید غدیرخم در مدح حضرت علی علیه السلام منتشر شد.

به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا،‌ سه‌شنبه 29 مرداد و 18 ذی‌الحجه مصادف با روز عید سعید غدیر خم بزرگ‌ترین عید مسلمانان جهان است. این روز به‌ دلیل انتصاب امیرالمؤمنین (ع) به خلافت عالم و آدم از سوی خداوند و ابلاغ پیامبر گرامی اسلام (ص) به‌ عنوان مهم‌ترین عید مسلمانان به‌ خصوص پیروان اهل‌بیت عصمت و طهارت (ع) محسوب می‌شود.

به همین مناسبت سروده‌هایی از شاعران آیینی کشورمان را می‌خوانید:

مرتضی امیری‌اسفندقه

صدای کیست چنین دلپذیر می‌آید؟
کدام چشمه به این گرمسیر می‌آید؟

صدای کیست که این‌گونه روشن و گیراست؟
که بود و کیست که از این مسیر می‌آید؟

چه گفته است مگر جبرئیل با احمد؟
صدای کاتب و کلک دبیر می‌آید

خبر به روشنی روز در فضا پیچید
خبر دهید:‌ کسی دستگیر می‌آید

کسی بزرگ‌تر از آسمان و هر چه در اوست
به دست‌گیری طفل صغیر می‌آید

علی به جای محمد به انتخاب خدا
خبر دهید: بشیری نذیر می‌آید

کسی به سختی سوهان، به سختی صخره
کسی به نرمی موج حریر می‌آید

کسی که مثل کسی نیست، مثل او تنهاست
کسی شبیه خودش، بی‌نظیر می‌آید

خبر دهید که: دریا به چشمه خواهد ریخت
خبر دهید به یاران: غدیر می‌آید

به سالکان طریق شرافت و شمشیر
خبر دهید که از راه، پیر می‌آید

خبر دهید به یاران:‌دوباره از بیشه
صدای زنده یک شرزه شیر می‌آید

خم غدیر به دوش از کرانه‌ها، مردی
به آبیاری خاک کویر می‌آید

کسی دوباره به پای یتیم می‌سوزد
کسی دوباره سراغ فقیر می‌آید

کسی حماسه‌تر از این حماسه‌های سبک
کسی که مرگ به چشمش حقیر می‌آید

غدیر آمد و من خواب دیده‌ام دیشب
کسی سراغ من گوشه‌گیر می‌آید

کسی به کلبهٔ شاعر، به کلبهٔ درویش
به دیده‌بوسی عید غدیر می‌آید

شبیه چشمه کسی جاری و تپنده، کسی
شبیه آینه روشن ضمیر می‌آید

علی همیشه بزرگ است در تمام فصول
امیر عشق همیشه امیر می‌آید

به سربلندی او هر که معترف نشود
به هر کجا که رود سر به زیر می‌آید

شبیه آیه قرآن نمی‌توان آورد
کجا شبیه به این مرد، گیر می‌آید؟

مگر ندیده‌ای آن اتفاق روشن را؟
به این محله خبرها چه دیر می‌آید!

بیا که منکر مولا اگر چه آزاد است
به عرصه‌گاه قیامت اسیر می‌آید

بیا که منکر مولا اگر چه پخته، ولی
هنوز از دهنش بوی شیر می‌آید

علی همیشه بزرگ است در تمام فصول
امیر عشق همیشه امیر می‌آید

میترا سادات دهقانی

زبان قاصر ما مانده در بیان علی
چقدر فاصله داریم با جهان علی!

علی که بود؟ نفهمیده هیچ کس هرگز
نه در زمان معاصر، نه در زمان علی!

نکرد سجده به درگاهِ جز خدا همه عمر
رواست سجده ی عالم بر آستان علی

کدام رایِ به ناحق! کدام حرف خلاف!
کدام تیر خطا رفته از کمان علی؟!

به جستجوی کدام آیه ای؟ کدام دلیل
که آیه آیه خدا هست در بیان علی 

دو پیکرند به یک جان، تفاوتی نکند
قسم به جان پیمبر، قسم به جان علی

غدیر درس بزرگی ست درس این که مباد
که سربلند نباشی در امتحان علی

 هادی جانفدا

باید به همان سال دهم برگردیم
با بیعت در غدیر خم برگردیم

تا سوز عطش نکشته ما را باید
تا برکۀ اکملت لکم برگردیم

این بغض هنوز سر به شورش دارد
این چشم هزار چشمه جوشش دارد

این زخم هزار و چارصد سالۀ ما
اندازۀ زخم تازه سوزش دارد

هرجا که غدیر رفته باران رفته
جنگل به کویر و کوهساران رفته

هر جا که امام هست در مکتب او
حیوان هم اگر آمده انسان رفته

بر جای بماند از تو یک رد کافیست
از عشق نشانه ای در این حد کافیست

درک تو فقط حد رسول الله است
یک شیعه اگر تو را بفهمد کافیست

دور و بر نور را که خلوت دیدند
انکار تو را چقدر راحت دیدند

این کوردلان تو را ندیدند اگر
یک عمر فقط از تو کرامت دیدند

چشمی که به یک اشاره بر می خیزد
با دیدن یک ستاره بر می خیزد

شب را به نگاه خیره سنجاق نکن
خورشید تو هم دوباره بر می خیزد

ما با تو به رازهای مکنون زده ایم
همراه تو پای در دل خون زده‌ایم

هر بار که خواست شیعه مدفون بشود
با هیبت یک شهید بیرون زده‌ایم

توصیف تو حال دیگری می خواهد
نیروی خیال دیگری می خواهد

محدودۀ واژه ها برایت تنگ است
این شعر مجال دیگری می خواهد

علی فردوسی

نشست بر سر دست نبی به منبر دست
زدند دست شعف آسمانیان بر دست

(روایت است که در حجه الوداع رسول
خبر رسید که جبریل نامه آورده است

نوشته بود بگو دست کیست دست خدا
نوشته بود بگو آنچه را که در پرده است)

برای بیعت او دست ها بلند شدند
شد آسمان و زمین ناگهان سراسر دست

کدام دست یداللهی است این دستی
که پیش آن نمی آید به چشم دیگر دست

رسول رفت به معراج و دید در پرده
نشسته است کسی سیب نیمه ای در دست

گرفته است به تحقیق دست موسی را
شده است در "ید بیضا" اگر منور دست

خلیل هم متوسل به او شد آن وقتی
که برد پیش گلوی پسر به خنجر دست

کدام دست؟ همان دست بی محابایی
که برد یک تنه بر چارچوب خیبر دست

کدام دست؟ که پرورده آنچنان پسری
که پای عهد بشوید ز دست آخر دست

به یک اشارت شق القمر چنان کرده
که مانده است در اعجاز دست او تردست

به کارگاه ازل هرکه رفته می داند
"ابو تراب" نشسته است آب و گل در دست

ز چیره دستی ساقی بس آن که هیچ کسی
نیافته است به جز او به راز کوثر دست

گرفته ام چو گدا دست خود به امیدی
که او بگیرد از این دست روز محشر دست..

محمدحسین ملکیان 

من ماجرا را خوب یادم هست، چون کاروان ما جلوتر بود
پیکی رسید و گفت برگردید، دستور، دستور پیمبر بود

چرخید سرهای شترهامان چون با محمد بود دلهامان
فرمانبری از حرف پیغمبر، با حج برای ما برابر بود

خیل عظیم حج گزاران را گرد درختانی کهن دیدیم
کار بنای سایه بان ها با عمار و سلمان و ابوذر بود

زنگ شترها از صدا افتاد، از دشت حتی رد نمی شد باد
راوی به حرف خویش پایان داد، یعنی محمد روی منبر بود

«الیوم اکملت لکم دینی...» « من کنت مولاه علی مولاه...»
بانگ رسایی داشت پیغمبر، هرچند بعضی گوش ها کر بود

آن ها که می دیدند می خواندند از چشم پیغمبر مرادش را
آن ها که نشنیدند می دیدند در دست او دست برادر بود

هم برکه هم دریا شهادت داد هم طور هم سینا شهادت داد
حتی شن صحرا شهادت داد حکم ولایت دست حیدر بود

از خندق و از بدر تا خیبر، تا لحظه ی آخر که در بستر...
از ابتدا حرف از ولایت بود، آری! ولایت حرف آخر بود

مهدی جهاندار

تا قافیۀ شعر امیر است و غدیر است
برخیز که هنگام مراعاتُ نظیر است

الیوم که أکملتُ لکم دینکم آمد
تا عرش فراخوان تماشای امیر است

افطار در خانۀ مولا بنشیند
هر خسته که مسکین و یتیم است و اسیر است

بر طبل بکوبید نقاره بنوازید
آواز بخوانید که بی مایه فطیر است

مَن ماتَ علی حُبّ علی ماتَ شهیدا
آنانکه نمردند بمیرند که دیر است!

این شیهۀ اسبان ظهور است می آید
هنگامۀ ما یَستوِی الاعمی وَ بصیر است

می چرخم و می رقصم و تقصیر خودم نیست
این شور و جنون را چه کنم عید غدیر است 

قاسم صرافان

امیرُالحق، امیرُالعشق، امیرُالمومنینی تو
خدایی یا بشر؟ حیدر! نه آنی تو، نه اینی تو

تو را خواندند بی‌همتا و رقصیدند در آتش
علی! تقصیر اینان چیست؟ وقتی این‌چنینی تو

زبان شاعرانت می‌شوم، می‌پرسم از خالق:
چگونه آفریدت؟ کاین‌چنین شورآفرینی تو

گواهی می‌دهد خاتم، که خاتم‌بخشِ عشّاقی
الا یا ایها السّاقی! سخاوت را نگینی تو

من از میلاد تو در کعبه، از معراج، دانستم: 
علیِ آسمان‌‌ها اوست، اعلای زمینی تو

تو را نفسِ نبی خواندند و حیرانم، غدیر خم
امیر است او؟ امیری تو؟ امین است او؟ امینی تو؟

من از گمراهی بعضی به حیرت آمدم، آخر
گواهی داد حتی دشمنت، که بهترینی تو

فقط بر «لافتی الا علی» باید پناه آورد
چو با «لاسیف الا ذوالفقار»ت در کمینی تو

در ایمان و نبرد و هر فضیلت، اولین هستی
فقط در بازگشت از جنگ، حیدر! آخرینی تو

چه جای حیرت؟ او باید که شیر کربلا باشد
اگر استاد پیکار یل ام‌البنینی تو

امیدت شاید از این چاه کندن، آه! روزی بود
که از نخلی برای کوثرت، خرما بچینی تو

تو را با دست‌های بسته می‌بردند و می‌پرسم:
دلیل خلق عالم! پس چرا تنهاترینی تو؟

فراری‌های خیبر، پیش یک زن، نعره زن، اما
بمیرم فاتح خیبر! بلاگردان دینی تو

چه حکمت‌هاست در این قصه؟ ای مولای نازک دل!
که هر روز، این در و این کوچه را باید ببینی تو

«یمین» را می‌شمارم، تا صد و ده می‌رسم، یعنی:
که معنای یمین، مولای اصحاب‌الیمینی تو

تو فاروقی، تو فرقانی، تو میثاقی، تو میزانی 
صراط‌المستقیمی تو، امام‌‌المتّقینی تو

قسیمُ النّار و الجنّت، امیر هیبت و غیرت
امانی تو، امینی تو، علی! حِصن حصینی تو

تو شیر حق، تو کراری، ولی‌‌الله و قهاری
درِ علم نبی و نفس ختم‌المرسلینی تو

یداللهی و سیف‌الله، روح‌الله و سرّالله
امین‌اللهی و یعسوبی و حبل‌المتینی تو

مع‌الحقی و وجه‌الله، نورالله و عین‌الله
چه می‌ماند دگر از حق؟ همین است او، همینی تو

همه یک سو، تویی ساقی، تو در عین‌البقا، باقی
علی! عین‌الحیاتی تو، علی! عین‌الیقینی تو

خراب آباد شعر من کجا؟ ناز قدمهایت؟
چرا اینگونه شاها! با گدایان می‌نشینی تو؟

محمد سهرابی

«آموخت تا که عطر ز شیشه فرار را
آموختم فرار ز یاران به یار را

دل می‌کشید ناز من و درد و بار را
کاموختم کشیدن ناز نگار را

پس می‌کشم به وزن و قوافی خمار را

گیرم که کرد خواب رفیقان مرا کسل
گیرم که گشت باده ز خشکی ما خجل

گیرم که رفت پای طرب تا کمر به گل
ناخن به زلف یار رسانم به فتح دل

مطرب اگر کلافه نوازد سه تار را

باید که تر شود ز لب من شراب خشک
باید رسد به شبنم من آفتاب خشک

دل رنجه شد ز زهد دوات و کتاب خشک
از عاشقان سلام تر از تو جواب خشک

از ما مکن دریغ لب آبدار را

شد پایمال خال و خطت آبروی چشم
از باده شد تهی و پر از خون سبوی چشم

شد صرف نحوه نگهت گفت‌وگوی چشم
گفتی بسوز در غم من، ای به روی چشم

تا می‌درم لباس بپا کن شرار را

با خود مگو که گیسوی مستانه ریخته
بخت سیاه ماست بر آن شانه ریخته

خون دل است آنچه به پیمانه ریخته
از بس که در طواف تو پروانه ریخته

یاران گذاشتند، همه کسب و کار را

خاکی که تاک از آن نتراوید خاک نیست
تاکی که سر نرفت زدیوار تاک نیست

آن سر که پاک گشت ز عشق تو پاک نیست
در سلک ما ملائکه گشتن ملاک نیست

آدم فقط کشید ز عشق تو بار را

ما سائل توایم و اگر مست کرده‌ایم
انگشتر عقیق تو را دست کرده‌ایم

ما عیش خود چنان چه شد و هست کرده‌ایم
بیت تو را اجاره دربست کرده‌ایم

ساکن شدیم این دِلَکِ بی قرار را

بازار حُسن داغ نمودی برای که؟
چون جز تو نیست پس تو شدستی خدای که؟

آخر نویسم این همه عشوه به پای که؟
ما بهتریم جان علی یا ملائکه؟

ما را بچسب نه ملک بال‌دار را

این دست‌پاچگی ز سر اتفاق نیست
هول وصال کم ز نهیب فراق نیست

شرح بسیط وصل به بسط و رواق نیست
اصلاً مزار انور تو در عراق نیست

معنی کجا به کار ببندد مزار را

دلچسب شد فراق تو با  دام چشم تو
خال تو مُهر کرده به احکام چشم تو

زین تیغ کج که هست به بادام چشم تو
ختم به خیر باد سرانجام چشم تو

بادا ز خلق تا که در آری دمار را

با قل هو اللَهَ است برابر علی مدد
یا مرتضاست شانه به شانه یا صمد

هستند مرتضی و خدا هر دو معتمد
جوشانده‌ای ز نسخه عیساست این سند

گر دم کنند خون دم ذوالفقار را

ای آفتاب روز غدیرت شراب‌ساز
ای ذرّه های خاک درت آفتاب‌ساز

ای دست‌های عبد تو عالیجناب ساز
شد خارهای خشک بیابان گلاب ساز

کردی ز بس جلیس گُل روت خار را
***
ظهر است بر جهاز شتر آفتاب کن
خود را ببین به صفحه آب و ثواب کن

این برکه را به عکسی از آن رخ شراب کن
از بین جمع یک دو ذبیح انتخاب کن

پر لاله کن به خون شهیدان بهار را

غم شد بدل به یمن جمال تو بر نشاط
پرداخت قبض برق تو یک دوره انبساط

افتاد تشت ما ز سر بام بر حیاط
من غیر دل نمانده برایم در این بساط

آسی بکش که باز ببازم قمار را

مَن لی یَکونُ حَسبْ، یکونُ لدهره حَسْب
با این حساب هر چه که دل خواست کرد کسب

چسبیده است تیغ تو بر منکر نچسب
از انتهای معرکه بی‌زین گُریزد اسب

دنبال اگر کنی سر میدان سوار را

در معرکه چو تیغ کجت گشت سر فروش
تیغ تو خورد خون و خداوند گفت نوش

مرد قتال هستی و در زهد سخت‌کوش
تیر از نماز نافله‌ات می‌رود ز هوش

ناز طبیب می‌کشد این تیر زار را

تیغت به آبروی خودش آب دیده شد
زلفت به پیچ و تاب خودش تاب دیده شد

رویت هزار مرتبه در خواب دیده شد
هر دفعه لیک چهره اصحاب دیده شد

کو دیده‌ای که حمل کند آن وقار را

کس نیست این چنین اسد بی‌بدل که تو
کس نیست این چنین همه علم و عمل که تو

کس نیست این چنین همه زهر و عسل که تو
احمد نرفت بر سر دوش تو بلکه تو

رفتی به شانه احمد مَکّی تبار را

بیدار و خواب کیست بجز مرتضی علی
شرّ و صواب کیست بجز مرتضی علی

آب و شراب کیست بجز مرتضی علی
عالیجناب کیست بجز مرتضی علی

این هفت تخت و نه فلک بی‌قرار را

از خاک کشتگان تو باید سبو دمد
مست است از نیام تو عمر بن عبدود

در عهد تو رطوبت مِی، زد به هر بلد
خورشید مست کرد و دو دور اضافه زد

دادی ز بس به دست پیاله‌مدار را

مردان طواف جز سر حیدر نمی‌کنند
سجده به غیر خادم قنبر نمی‌کنند

قومی چو ما مراوده زین در نمی‌کنند
خورشید و مه ملاحظه‌ات گر نمی‌کنند

بر من ببخش گردش لیل و نهار را

دل همچو صید از نفس افتاده می‌تپد
از شوق منزل تو دل جاده می‌تپد

تسبیح می‌تپد گِل سجاده می‌تپد
او رفته است و باز دل ِساده می‌تپد

از سادگان مگیر قرار و مدار را

دانی که من نفس به چه منوال می‌زنم
چون مرغ نیم‌کشته پر و بال می‌زنم

هر شب به طرز وصل تو صد فال می‌زنم
بیمم مده ز هجر که تب‌خال می‌زنم

با زخم لب چه سان بمکم خال یار را

قومی به زنگ خفت و دل از ینجلی نخفت
فولاد آبدیده چو شد صیقلی نخفت

مه خفت، مهر خفت، ولیکن علی نخفت
طغیانم از الست به صدها بلی نخفت

با لای لای خویش بخوابان غبار را

امشب بر آن سرم که جنون را ادب کنم
بر چهره تو صبح و به روی تو شب کنم

لب‌لب‌کنان به یاد لبت باز تب کنم
شیرانه سر تصرف ری تا حلب کنم

وز آه خود کشم به بخارا بخار را

افتد اگر انااللَهَت ای دوست بر درخت
ذوق لبت کلیم تراشد ز هر درخت

چون می‌شود ز نار تو زیر و زبر درخت
هر چیز هست، نیست ز من خوب‌تر درخت

در من بدم دوباره برقصان شرار را

خونین‌دلان به سلطنتش بی‌شمار شد
این سلطه در مکاشفه تاج انار شد

راضی نشد به عرش و به دل‌ها سوار شد
این‌گونه شد که حضرت پروردگار شد

سجده کنید حضرت پروردگار را

تا ظلم شعله گشت نهان بین ضعف خس
افتاد ذَنبِ جذبه تو گردن قفس

با این‌همه ز مدح تو کو راهه پیش و پس
مداح ِ مست، یک تنه یک لشگر است و بس

بی‌خود نیافت بلبل نام هزار را

آن که به خرج خویش مرا دار می زند
تکیه به نخل میثم تمّار می زند

تنها نه این که جار تو عمّار می‌زند
از بس که مستجار تو را جار می‌زند

خواندیم مَستِ جار همین مُستجار را

از من دلیل عشق نپرسید کز سرم
شمشیر می‌تراود و نشتر ز پیکرم

پیر این چنین خوش است که من هست در برم
فرمود: من دو سال ز ایزد جوان‌ترم

از صید او مپرس زمان شکار را

با خود شدی میان نمازت چو روبرو
بر خویش سجده کردی و با خویش گفت‌وگو

تاج تو انّماست، نگین تو تنفقوا
چل حلقه نیز اگر به رکوعش دهد عدو

نازل نمی‌شود ملکی این نثار را

دل تاب ندارد که بر هم زنی قرار
با من چنان مباش که با خلق روزگار

اصلاً که گفته بود در آری ز من دمار
صدپاره شد دلم ز حسادت چنان انار

دادی چو بر گدای مدینه انار را

وقتی که خضر می‌چکد از آن دهان تر
هر کس که بیش از تو برد بوسه سبزتر

زلفت سماع داد به چشم و دل و جگر
مطرب اگر دچار تو گردد سر گذر

قرآن به کف به زلف تو بندد سه تار را

از عشق چاره نیست وصال تو نوبتی‌ست
مُردن برای عشق ِتو حکم حکومتی ست

آتش در آب می‌نگرم این چه حکمتی‌ست
رخسار آتشین تو از بس که غیرتی ست

آیینه آب می‌کند آیینه‌دار را

یا رب کجاست حیدر کرار من کجاست
ویران شدم به عشق ِتو، معمار من کجاست

با من ندارباش بگو دار من کجاست
آن نخل آرزوی ثمردار من کجاست

در کربلا بکار برایم تو دار را

احمد تو را ز خلق الی ربنا شمرد
وقتی نبی شمرد یقیناً خدا شمرد

خود را علی شمرد و گهی مرتضی شمرد
جبریل یک شبه به چهل جا تورا شمرد

ای نازم این فرشته حیدرشمار را

زلفت سیاه گشت و شد ختم روزگار
خرما ز لب بگیر و غبار از جبین یار

تا صبح، سینه چاک زند مست و بی‌قرار
خورشید را بگو که شود زرد و داغدار

پس فاتحه بخوان و بدم روزگار را

یک دست آفتاب و دو جین ماه می‌خرم
یک خرقه از حراجی الله می‌خرم

صدها قدم غبار از این راه می‌خرم
از روی عمد خرقه کوتاه می‌خرم

با پلک جای خرقه بروبم غبار را

یک دست آفتاب و هزاران دو جین بهار
یک دست ماه و بهاران هزار بار

یک دست خرقه انجم پولک بر آن مزار
یک دست جام باده و یک دست زلف یار

وقت است تر کنم به سبو زلف یار را

بی پرده گوشه‌ای بدنم را به خون بکش
کم‌کم مرا به شعله عشقی فزون بکش

تیغی به رویم از غم بی‌چند و چون بکش
بنشین و دفعتاً جگرم را برون بکش

چون ذوالفقار خویش مرقصان شکار را

ذکر علی علی به دو عالم شراب بست
راه نگاه بر همه بیدار و خواب بست

در کربلا علی دگر ره به باب بست
بیچاره مادرش چه امیدی به آب بست

یا رب مریز تو دل امّیدوار را

اصغر، به آب رفت و به تیری شکار شد
پس تارهای صوتی او تار تار شد

زلفش بنفشه زار بُد و لاله‌زار شد
تن پیش شاه ماند و سرش نی‌سوار شد

پر کرد نیزه حجم سر شیرخوار را»

انتهای پیام/

انتهای پیام/

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط