یادداشت|ما و میراث فردیدی(۱)
فردید در زمانهای که سیل اندیشه غربی ترجمهوار ترویج میشد توانست ابهت مدرنیته و اندیشه غربی را بشکند.
باشگاه خبرنگاران پویا- حجت الاسلام امیر آقاجانلو*
بی شک سید احمد فردید اندیشمندی تأثیرگذار در تاریخ معاصر ایران است. هسته مرکزی فکر او غربزدگی است. او به تصریح، خود را مبارزی بر علیه مدرنیته و غرب معرفی میکرد. او با ایده غربزدگی هم وضع موجود فرهنگ ما را نشان میداد و هم راه حل برون رفت را جستجو میکرد. سلوک عملی از دیدگاه فردید همان خارج شدن از غربزدگی بود.
فردید عرفان اسلامی و شعر فارسی را بسیار بزرگ میداشت و قرآن را تنها کتاب مقدسی میدانست که آلوده به غربزدگی نیست، حافظ از نظر او جایگاهی بس رفیع داشت و اشعارش مدام وِرد زبان فردید بود. درباره نظر او نسبت به محیالدین عربی سخنهای مختلفی گفتهاند اما در مورد فلسفه اسلامی دیدگاه مساعدی نداشت. فلسفه اسلامی را هم طاغوت میدانست.
فردید را اگر پرحاشیهترین متفکر معاصر ایران نخوانیم حتماً یکی از پرحاشیهترین آنهاست. معمولاً اهل فلسفه مدافعان و مخالفان سینه چاک ندارند اما فردید اینگونه نبود. در این زمینه باید گفت فردید شباهت زیادی به مارکس دارد چرا که هم مخالفان و موافقان سینه چاکی دارد و هم اختلاف بر سر آرای او قابل توجه است.
برخی او را مهمترین فیلسوف معاصر و عدهای تئوریسین خشونت خواندهاند، عدهای دنبالهرو فریدند و اندیشۀ او را سرلوحه خود قرار دادهاند اما عدهای او را دغلباز و شارلاتان مینامند. برخی از تفکر عمیق و اطلاعات وسیع او مبتهجاند و عدهای دیگر او را بیسواد و فرصت طلب لقب میدهند. این نزاع هنوز هم کما بیش ادامه دارد و هر از گاهی یکی از آشنایان و یا ناآشنایان فردید در دفاع یا نقد او سخنی یا متنی منتشر میکند.
شاید بهترین توصیف درباره فردید نظر داوری اردکانی باشد که مهمترین ویژگی فردید این است که اهل تفکر و مطالعه بود و این بالاترین تعریف برای هر اهل اندیشه ایست. تفکر خصلتی است که انسان را از طبیعت اولی وارد طبیعت ثانیه میکند یعنی آرامش زندگی مادی و روزمره را از بین میبرد. غرض ما در این نوشتار پرداختن به این نزاع نیست. فردید هر چه بود و هر چه کرد دیگر در بین ما نیست. او نه قدیس بود و نه ابلیس، متفکری بود که نمیتوان به سادگی از کنار حرفهایش گذشت حتی اگر آن حرفها سراسر ناصحیح باشند اما لازم است، بازخوانی و نقد شوند. آنچه از فردید برای ما باقی مانده میراث اوست. بخشی از میراث فردید، نوشتهها یا سخنرانیهای اوست و بخش دیگر تأثیری است که به درست یا غلط بر فضای فکری- فرهنگی جامعه ایران گذاشته است. مهمتر از کارهایی که فردید انجام داده ، اندیشهای است که پس از خود برجای نهاده است.
حداقل حسن فردید این بود که در زمانی که سیل ترجمه اندیشههای غربی به کشور وارد میشد توانست هیمنۀ فلسفه غرب را تقلیل دهد. میان دانشجویانی که معمولاً شیفته عظمت مدرنیته میشوند، فردید کسی بود که میتوانست آن ابهت را بشکند و قوت میراث اسلامی- ایرانی را نشان دهد.
فردید تأثیر قابل توجهی بر فرهنگ ما داشته که میتوان از آن به میراث فردیدی یاد کرد، آنچه امروز لازم است، بررسی نقادانه این میراث است. در این نوشتار به دنبال بررسی آراء فرید از روی سخنرانیها و یا تفاسیر او نیستیم، آنچه دنبال میکنیم، تأثیری است که از سخنان فردید در فضای فکری- فرهنگی ما ایجاد شده است. این تأثیرات ممکن است ناشی از تفاسیر غلط یا صحیح از سخنان فردید باشد. سخن این نیست که آیا فردید چنین چیزهایی گفته یا نگفته و یا با آنها موافق بوده یا نبوده و یا این امور صحیحاند یا صحیح نیستند؟ ما به دنبال نقد فردید نیستیم بلکه با مشاهده برخی پیامدها و مبتنی بر مشهورات تفکر او میخواهیم برخی تأثیرات را در فضای فکری-فرهنگی ایران به نحو پدیدارشناسانه نشان دهیم.
2- شتابزدگی در نقد غرب
اندیشه فردید موجب برخورد نامناسب ما با اندیشه غربی بود. نامناسب از نظر زمان و رویکرد. او راه منحصر بهفرد و تازهای برای نقد غرب و مدرنیته در فرهنگ ما گشود. پیش از او نقدهای بنیادین و فلسفی نسبت به مدرنیته به عنوان یک کل شامل، کمتر انجام میشد و روش قابل توجهی هم برای این موضوع در دسترس نبود. فردید اما با تمسک به هیدگر راه جدیدی را گشود و هیدگر به عنوان فیلسوفی مهم در نقد مبانی مدرنیته ظرفیتهای بسیاری برای این کار به دست میداد.
این مسیر جدید چیزی نبود که بتوان آن را به هر بستری برد و به خدمت گرفت. ظهور هیدگر در غرب همزمان با جنگ جهانی دوم، یک بستر طبیعی و حتی ضروری داشت. غرب پس از جنگ جهانی دوم دچار بحرانهای بسیاری بود. آشفتگیهای فرهنگی و اجتماعی عظیم دو جنگ جهانی، بشر را نسبت به راهی که آمده بود و مسیری که پیش رو داشت بیش از پیش نگران میکرد. فلسفه، علم و سیاست دچار سرخوردگی و انحطاط شده بود. فلسفه میرفت تا سر به بالین فاشیسم گذارد و سیاست ارمغانآور جنگ و تباهی شد.
علوم تجربی اعتبار و امیدبخشی گذشته را از دست داده بود و چشماندازش خدمت به خشونت و ویرانی را نوید میداد. این وضعیت، منزلی بود که مدرنیته پس از آنهمه وعدههای بزرگ بدانجا رسیده بود. فیلسوفانی چون هوسرل، این بیماری و علاج آن را از سنخ فلسفی میدانستند برای همین هوسرل به مسأله بحران علم اروپایی پرداخت و با مطرح کردن پدیدارشناسی سعی در برون رفت از آن را داشت.
یقین، عنصر مفقود جهان مدرن
هوسرل در مواجهه با بحران علم اروپایی در تلاش بود که مانند دکارت سنگبنایی برای معرفت بشری بیابد تا آن سنگ بنا یقین را به عالم انسانی بازگرداند. یقین عنصر مفقوده عالم مدرن و فقدانش عامل تشتّتها و آشفتگیها بود. پس از هوسرل، هیدگر ضمن بهرهمندی از دستاورد او اشکال را نه فقط در علم و معرفت جدید بلکه در انسان جدید و عالم او یافت. هیدگر برای درمان این بحران به دنبال پیش نهادن انسانی جدید و عالمی جدید بود.
شاید این توضیح مختصر وافی به مقصود نباشد اما در این مقال، مجالی برای توضیح بیشتر نیست. همین قدر باید دانست که هیدگر در غرب، زمانی شروع به کار کرد که مدرنیته بسط یافته و ثمرات متعدد آن رخ نماییده بودند. هیدگر منکر مدرنیته و یا دشمن و مبارزی بر علیه آن نبود. (چنانکه فردید خود را میخواند) او فقط در تلاش برای یافتن راهی جدید برای تحقق انسانی جدید بود.
علاوه بر آن باید توجه داشت که هیدگر مسأله مدرنیته را مسألهای فلسفی میدانست و به تبع پاسخ به این مسأله هم لازم است که فلسفی باشد. بحرانهای مذکور از سویی و سیر اندیشه غربی از سویی دیگر بستری را مهیا میسازد که ظهور فلسفه هیدگر را به جا و قابل فهم کند. در ایران اما چنین زمینه و بستری آماده نبود. برخورد ما با غرب در سطح ظواهر و تکنیک غربی بود و در کنار این مظاهر برخی نمودهای فرهنگی و سبک زندگی هم انتقال پیدا کرده بود. جامعه ایران هنوز با غرب فکری و فلسفی درگیر نشده بود و هنوز غرب به عنوان یک مساله فلسفی در جامعه ایران جایگاهی نداشت. اینکه حتی جلال آل احمد با وجود شاگردی فردید ایده غربزدگی را فقط در سطح ابزار و تکنیک غربی میفهمد به همین خاطر است که مسأله جامعه ایرانی در مواجهه با غرب همین ظواهر و ابزار جدید غربی بود و صورت مسأله غرب فلسفی هنوز شکل نگرفته بود.
میتوان گفت فردید، یک مسأله شخصی را که دغدغه فردی بود، به یک دغدغه اجتماعی تبدیل کرد و طبیعی بود که با این کار زمینۀ کجفهمی غرب، شتابزدگی در نقد و نقد بدون فهم بسیار مهیا شد. اگر چه نمیتوان برای یک متفکر خط مشی تعیین کرد اما در یک عالم فرضی درستتر این بود که مرحوم فردید ابتدا جایگاه ما را در عالم امروزی گزارش میکرد و مسألههای جامعه ما را از دل همان جامعه بیرون میکشید. نه اینکه آن را کاملا بر اساس شکل دادن به یک "دیگری" توضیح دهد. ثمره طرح فلسفی مسأله غرب این شد که جامعه ایران که هنوز شناخت کاملی از خود مدرنیته نداشت با نقدهای مدرنیته آن هم به شکل خاصی آشنا شده بود این آشنایی مانعی جدی در فهم غرب برای محققان ایرانی ایجاد میکرد که هنوز میتوان ثمرات آن را مشاهده کرد.
آنچه مسأله اصلی جامعه ما بود غربی شدن در ظواهر و فرهنگ عمومی بود که حتی با طرح مسأله غربزدگی از سوی فردید، درمانی پیدا نکرد فقط گویا با سوء تفاهمی که در فهم فردید ایجاد شد و غربزدگی به معنای سطحی آن تنزل کرد، تا مدتی تسکینی برای عدهای که دغدغه فرهنگ عمومی داشتند فراهم ساخت. شاید سوال شود که از کجا میتوان فهمید که چیزی مساله جامعهای شده؟ یا از کجا میتوان فهمید که مساله فلسفی غرب برای جامعهای رخ داده است؟ نگارنده میپذیرد که پاسخ به این سوال کار راحتی نیست و اگر کسی واقعا احساس کند که چیزی مساله جامعه ماست نمیتوان به راحتی نظر او را تغییر داد اما حداقل چیزی که یک مساله را تبدیل به مساله یک فرهنگ میکند این است که نیازی عمومی نسبت به آن وجود داشته باشد و یا در صورت مطرح شدن مورد اقبال جامعه علمی قرار بگیرد.
برای نمونه مواجهه با مارکسیم هم مواجههای فلسفی نبود، صرفاً برخوردی کلامی و در جهت نفی شبهاتی بود که مارکسیتها نسبت به دین وارد میکردند. عدم قرائت مارکسیسم از منابع دست اول ، اکتفا کردن به قرائتهای دم دستی و اصرار بر پاسخگویی به شبهات دینی از مواردی است که نشان میدهد مواجهه با مارکسیم مواجههای کلامی بوده تا فلسفی. عمدتا جنبههایی از مارکسیسم در جامعه ما مورد خوانش قرار گرفت که نسبتی موافق یا مخالف با دین پیدا میکرد. طرح زود هنگام مسأله غربزدگی را میتوان علت العلل سایر ضعفها و آسیبهای میراث فردیدی دانست. این طرح زودهنگام منجر به آسیبهایی شد که در ادامه به برخی از آنها اشاره میشود.
3- فهم ایدئولوژیک از غرب و هیدگر
فلسفه با زبان پیوندی دیرینه ناگسستنی دارد. سپردن معانی فلسفی به دامان الفاظ یک زبان از جمله مهمترین و صعبترین مراحل تفکر فلسفی و دغدغههای فیلسوف است. اینکه الفاظ یک زبان تا کجا میتوانند بار معانی فلسفی را به دوش بگیرند همواره از مهمترین دلمشغولیهای یک فیلسوف است.
حال وقتی بخواهیم یک نظام معنایی را از فرهنگی مانند آلمان به فرهنگ دیگری مانند ایران منتقل کنیم، اولین و چه بسا بزرگترین مانع پیشرو زبان است. این مانع بزرگترین گردنهای بود که پیشپای فردید هم قرار داشت. او که میخواست معانیای فلسفی را از ادبیات فلسفه آلمانی و به خصوص هیدگر وارد فرهنگ ایرانی_اسلامی کند میبایست زبانی ویژه را به کار بندد.
برای این معضل، مرحوم فردید یکی از دشوارترین راهها را برگزید، او به دنبال الفاظی رفت که آن الفاظ تبدیل به مهمترین حجاب در فهم تفکر فلسفی او شدند. الفاظی که فلسفه را به مسلخ ایدئولوژی سپردند. تعابیری چون طاغوتزدگی، فرعونیت، نفسانیت، قارعهزدگی، زبوناندیشی، مکر لیل و نهار و ... اصطلاحات رایج در اندیشه فردید است. او برای رساندن معانی مورد نظرش از این الفاظ استفاده کرد اما این الفاظ، در خلأ و ارتجالی نبودند.
الفاظ تاریخ دارند و هر لفظ باری سنگین از سیر تاریخی خود بر دوش گرفته است و نمیتوان به راحتی آن بار را از دوش لفظ برداشت. مرحوم فردید چه بسا آگاهانه به سراغ این الفاظ رفت و طبیعی بود که هر چه در اِشراب معانی جدید تلاش کرد، رسوبات معانی قدیم تأثیر خود را بجای خواهند گذاشت. این تعابیر که به دلیل بار معنایی منفی که اغلب همراهشان بود در اندیشه اسلامی تا مرز تبدیل شدن به ناسزا و نفرین رفته بودند، حال آگر کسی بخواهد مفاهیم فلسفی را به این قالبها بریزد مانند اینست که کسی بخواهد با الفاظ ناسزا، فلسفه بگوید. نوع الفاظ و اصطلاحاتی که فردید در جنبه سلبی تفکر خود به استخدام درآورد واژگانی با بار ارزشی منفی بسیار غلیظ بودند. این زبان باعث شد که هرگاه فردید بخواهد ویژگی یک فلسفه را نشان دهد مجبور است از الفاظی استفاده کند که مخاطب احساس لعن، نفرین و شعار نسبت به آن فلسفه داشته باشد.
بُعد دیگری که موجب غلبه نگاه جزم اندیشانه و ایدئولوژیک به فلسفه میشود، تأکید مرحوم فردید بر ایمانِ دگماتیک بود. او ایمان را دگم میدانست و این را وجه مثبت دین بر میشمرد، فردید از دگمبودن ابائی نداشت و مؤمن را دگماندیش میخواند. این خوشآمدگویی به ایمانگرایی در کنار زبان آتشین فردید عواملی هستند که موجب بد فهمی و فهم سطحی اندیشه فردید میشوند. اینگونه بود که اندیشه عمیق هیدگر به شکلی کاملاً سیاسی و در قالب جریانی سیاسی درآمد و با افزودن گمانههای فرماسونری و پیوند خوردن با صهیونیسم شناسی و متصف کردن مخالفان به این نحلهها راهی کاملاً غیرفلسفی در پیش گرفت. برخی از شاگردان فردید معتقدند که او از اینکه ایدئولوژیک فهم شود ناراحتیای نداشت اما قطعاً شاگردان فردید از چنین تصویری رضایت نداشته و ندارند.
انتقال اندیشه هیدگر از بستر تفکر آلمانی به فضای اندیشگی ایران مانند انتقال تفکر مارکس از انگلیس به روسیه بود. در روسیه مارکس تبدیل به مارکسیسم-لنینیسم شد و اندیشه مارکسی که به طور طبیعی میتوانست در معرض رد و قبولهای علمی باشد تبدیل به دگمهایی مقدس شد. زود آمدگی هیدگر به ایران اگر چه مجالی برای استبداد پیدا نکرد اما قطعاً عاملی برای بدفهمی تفکر هیدگر در ایران بود. تلقی ایدئولوژیک از میراث فردیدی تأثیرات مهمی به دنبال داشته و در برخی موارد به فهمی وارونه از اندیشه فردید منجر شده است.
*دانش آموخته حوزه علمیه و دانشجوی دکتری فلسفه دین دانشگاه تهران
انتهای پیام/