اصفهان| تاریخ، فتح خون و حماسه را روایت می‌کند؛ قافله عشق تا بهشت + تصاویر


همه چیز دارد به سمت بریدن سر تو می‌رود. آب، آفتاب، آسمان، ارض و مخلوقات، همه و همه پیکان حرکت‌شان سوی واقعه‌ای است که تاریخ را دگرگون کرده است.

به گزارش خبرگزاری تسنیم از اصفهان، اینجا کربلا نیست اما، آسمان برای زمین بایری که قرار است روایتگر فجیع‌ترین قتل تاریخ باشد تا همیشه می‌بارد. نخل‌های خشک میان زمین، قد خمیده کرده‌اند سوی فرات و نهری که راکد شده برای رسیدن به اصحاب آل خمیس. خیمه‌ها سرپا نمی‌ایستند مبادا که اهل حرم... "وای از زمین کربلا".

زمین و آسمان دست به یکی کرده‌اند برای روایت هرچه تمام‌تر قصه بی‌سر، خورشید بازی‌اش گرفته با ابرها، و دل‌ها... امان از دل‌ها؛ پس بخوان "قُل أعوذُ بِرَبِ الفَلَق"، که این سرخی از خون فرزند رسول خدا، حسین بن علی(ع) رنگ گرفته است.

ساعت یک ربع مانده به 4 عصر هشتم محرم، آغاز حرکت کاروان نمادین کربلا از خمینی‌شهرِ اصفهان و جمع بیشماری که سال‌هاست در این روز کاروان کربلا را تا بهشت بدرقه می‌کنند.

فتح خون و حماسه

 "اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن..." زیر لب‌ها جاری است و مردی با لباس سیاه، میانه میدان آمده؛ قرار است تا دقایقی دیگر به روایت او، قافله عشق از راه برسد.

مردی حدوداً 60 ساله، سوار بر اسبی سفید با عبایی خاکی رنگ، و کاغذ و قلمی در دست، داخل شد؛ او را کاتب معرفی می‌کنند اما، همگان می‌دانند بزرگ‌ترین مورخ تاریخ بشریت از ابتدا تا به انتهای زیستن، دخت علی است و السلام.

"قافله سالار داره میاد، خدا کنه برگرده" از بلندگوهای حاضر در گوشه‌های میدان رزم شنیده می‌شود و خبر از آمدن اصحاب حسین (ع) می‌دهد، تا دقایقی دیگر قرار است تنها بخشی از تاریخ مرور شود، مهم‌ترین آن.

20  نفر شیپور زن با همراهی صدای دهل و سنج‌ها، به پیشواز حسین(ع) رفته‌اند. جلودار کاروان در حرکت‌اند تا همه از ورود کاروان به دشت کربلا باخبر شوند. "یاحسین(ع)" جمعیت نیز صدای زیر تصویر است.

اول از همه سالار شهیدان، سپس سقای آب و ادب، و بعد تازه داماد کاروان، سوار بر مرکب داخل می‌شوند؛ پر شالشان خنجر و بر گردن اسب‌هایشان پارچه سبز. کودکان قافله هرکدام لباسی به تن دارند، یکی سفید پوشیده و دیگری ردایی سیاه.

پشت سرشان صدای موسیقی عوض می‌شود، ریتمش تند می‌شود و به همان تندی نت‌ها، لشکریان سرخ پوش وارد میدان می‌شوند؛ "حرمله با تیر داره میاد، خولی با شمشیر داره میاد، شمر با خنجر داره میاد". همه آمده تا کاری کنند که اینبار سنگ‌ها رنگ شوند و فقط سیاه و سرخ و سرخ و سرخ.

چند صد هزار سوار با چهره‌هایی سراسر تفاخر و خشم، شمشیر بالا برده و در میدان رزم چرخ می‌خورند، پشت سر و مقابل خیمه‌های سبز و سفید رنگی که اصحاب حسین(ع) برپا کرده‌اند؛ مردانی با موی بلند، روی سیاه، تیر و خنجر و کمان بر پشت و زیر شال کمر.

البسه‌ای مزین به جواهرات گرانبها بر تن و و چشمانی آغشته به بغض و کینه. گویی دنبال یک فرصت‌اند برای آغاز یک حمله!

تعداد سوارها بی‌شمار است و پیاده نظام‌ها پشت سرشان، دور تا دور شرحه فرات سربازان با نیزه ایستاده‌اند که مبادا آب راهش را کج کند. پشت هر نخل 3 سرباز کمین کرده‌اند برای مواقع اضطراری.

نزدیک به 30 کودک خردسال با لباس‌های رنگارنگ و بال‌هایی سفید وارد زمین کربلا شدند، دور تلی از خاک ایستادند و مدام این پا و آن می‌کنند، حتی فرشتگان آسمان هم تاب تحمل دشت بی‌آب را ندارند.

در کربلا آب، به قیمت جان است!

راوی در وسط میدان راه می‌رود، ساعت کمی از 4 گذشته و هر دو سپاه مقابل یکدیگر اسکان گزیده‌اند، صدای دعا و موسیقی سنتی عربی هر دو باهم گوش را نوازش می‌دهد.

پرچم یاحسین(ع) در آسمان به اهتزاز درآمده و شفق‌هایی سرخ رنگ گاه و بی‌گاه بر صفحه آبی‌اش خط می‌اندازد.

مقتل خوان سوی مردم می‌رود، با صدای موسیقی مختارنامه و یک "بسم الله..".

هرکس در خیمه خود آرام گرفته، گهواره علی اصغر میان گرد و غبار گم شده است.

این طرف غوغا، آن طرف دعوا..

علی اکبر بدون تعلل سوی خیمه عمه می‌رود، زانو بر زمین می‌نهد و اذن میدان می‌کند، آفتاب از پشت ابر برای زینب(س) بیرون آمد تا آغوشش برای آخرین بغل گرم باشد.

با بوسه بر سر جوان رشید خاندان، شبیه‌ترین انسان به پیامبر(ص)، او را سوی حسین(ع) می‌فرستد. کاتب بر بالای تلی از خاک ایستاده و لحظه به لحظه را نگارش می‌کند، راوی هم ذکر مصیبت خوان از روی مقاتل.

"تمام یاران به شهادت رسیده‌اند" و به دنبال همین عبارت باز هم گرد و خاک آسمان!

آرامش خیمه‌های عاشق با صدای گریه کودکان تشنه آمیخته شده و قوم الظالمون آن طرف میدان همچنان منتظر فرصت برای تخلیه حقد.

زمین خون به پا کرد

حسین(ع) سر پسر را در آغوش می‌گیرد و این، آخرین دیدار عشاق است. مردم برای بیعت جمعی با شمس الشموس جهان، "لبیک یاحسین(ع)" را سر می‌دهند. نگاه ناامید امام(ع) رهسپار مسیر بی‌بازگشت پسر است.

آسمان آفتاب سوزانش را نثار زمین کرد، کودکان دوان دوان سوی جوان رشید خیمه‌ها می‌آیند و صدای جانگداز نی و فلوت حالت حزن و غریبی میان همگان راه انداخته است.

اشک‌ها پشت سرش زمین گونه‌ها را آبیاری می‌کند و همزمان با نوای 3 تار علی اکبر سوار بر مرکب تاخت می‌زند سوی دشمن ملعون.

صدای شیپور هوس‌ران اسب‌های سپاه دشمن و خوی وحشی سوارشان است، شمشیر بر شمیر، فریاد در فریاد، شیهه مقابل شیهه، جنگ تن به تن بود اما، یک نفر به 10 نفر.

بشنو از نی چون حکایت می‌کند

علی اکبر حسین(ع) پس از ساعت‌ها جنگ سراسیمه سوی خیام بازمی‌گردد، "تشنه‌ام یا أبی.. کمی آب به من بده تا قوت گیرم و باز سوی میدان روم".

در مقاتل آمده در این صحنه از عاشورا، سیدالشهدا(ع) نگین انگشتر در دهان پسر قرار داد تا با مکیدن آن کمی جان گیرد. پس از اندک معاشقه‌ای میان پدر و پسر، علی اکبر در هاله‌ای از اشک مردم به قلب دشمن زد.

سپاه دشمن کلاه خود از روی سرش دریدند و ناگاه تیری از آسمان پیکر علی را شکافت؛ "بابا کجایی؟".

بدن علی اکبر بر زمین افتاد اما از اصل نیفتاد، مگر می‌شود از خاندان پیامبر(ص) باشی و با چند ضربه شمشیر اصالت حقانی خود را از دست بدهی؟ مگر می‌شود فرزند حسین(ع) باشی و در جنگ نابرابر، پژمرده از پیروزی خونین و بدون سر؟!

با فریاد پسر، پدر سوی میدان شد. پیکر رعنای جوانش را دید که إرباً إربا میانه میدان افتاده است، بر بالینش نشست، سرش را بر زانو گذاشت، بوسه بر لب‌های خشکی که غرق خون شده بود، زد.

رمقی نیست، هرچه قوت داشت، بر سر پیکر جوانش رفت؛ "بشنو از نی چون حکایت می‌کند، وز جدایی‌ها شکایت می‌کند".

چند متر آن طرف‌تر، عمه بر زمین نشسته بود، خاک بر فرق سرش می‌ریخت و مویه می‌کرد برای جوان مرگ شهیدش؛ "جوانان بنی هاشم بیایید، علی را بر در خیمه رسانید".

جنگ آب و خون، زیر سم ستوران

در فراز و نشیب زمان، آسمان قهر کرده بود. نوبتی هم که باشد، نوبت عباس(ع) است؛ "اما تو علم‌دار منی..."، کودکان تشنه‌اند..

با اذن حسین(ع)، دستور آب گرفت و با دست‌بوسی امام(ع) سوی میدان رفت. سپاه حریف که از دور دست صحنه‌های خداحافظی را دید، دستور آماده باش داد. آخر این‌بار یک ابالفضل(ع) حریف 10 ارتش سرخ است.

اطفال بی‌جان سمت عمو دویدند "عمو برای ما آب بیار"، مشک به دستش دادند، به پایش افتادند. صدای العطش کودکان همه جا پر شده بود، قول آب داد، رفت، سرش را به پای آب هدیه کرد.

رسم مردانگی این نیست که تو را در کنار نهری روان، لب تشنه به کام شهادت ببرند، و ما را چه انتظار از پلیدترین انسان‌ها بر آیین مردانگی؟!

چشم بیش از هزار نفری که برای تماشا آمده‌اند، در عزاست. ساعتی است جنگ درگرفته میان سپاه دشمن و قمر بنی هاشم. بوی گلاب لابلای عطر اسپند با دست باد صورت را نوازش می‌کند. سقا به مردم آب می‌دهد و هیچکس توان خوردن ندارد وقتی سقای اصلی، میانه میدان، تشنه لب جان می‌دهد.

گرد و غبار میدان دید انسان را کاهش داد، حتی نمی‌توانستی یک متر جلوتر از خودت را ببینی، همه جا پر از خاک بود، خورشید پشت ابر پناه گرفت تا سماء برای قمر جای باز کند.

گاهی صدای برخورد دو فلز، دو شمشیر، گاهی صدای ناله یک مرد و خنجر پهلو، گاهی صدای آب که در گوش خاک جاری است. مهندس هندسه حدیث، در این رقابت تنگ، به خال خواهی زد؛ دست بر شانه خاک، به آب خواهی زد!

اولین کشته بر زمین افتاد، دومین کشته در فرات. سومین و چهارمین و پنجمین و همینطور صدها نفر. از پشت نخل‌ها، از میان خاک‌ها، از داخل آب نفرات سپاه شمر و یزید به سمت عباس می‌روند، پیرهنش را می‌درند و حریص کشتنش هستند.

آب هم شرمنده عباس شد!

ارتش سرخ با فاصله 3 متری منتظر است، هیچکس جرأت نزدیک شدن ندارد، این طرف زمین، خیمه‌ها در سکوت انتظار جان می‌دهند. یک قدم رو به جلوی عباس(ع)، 10 قدم به عقب دشمن.

مشک بر دست گرفت، تیری از راست دستش را ربود، مشک بر یمین گرفت شمشیری آن را قطع کرد، عباس(ع) با صورتی غرق خون سوی خیمه‌ها می‌دوید و یک لشکر به دنبالش؛ "اگر دست‌های مرا قطع کنید و تمام بدنم را تکه تکه، باز هم دست از حمایت حسین(ع) برنمی‌دارم".

سقای آب و ادب، مشک در نهر فرات برد، در مقتل آمده دست زیر آب برد، خواست بنوشد، زمزمه صدای العطش کودکان و اهل حرم اجازه نداد، و در نهایت عباس(ع) تشنه لب جان داد.

حکم ابن طفیل مرد آهنین سپاه حسین(ع)، علم دار خاندان علی(ع) را به زمین کشید، با عمود بر فرق سرش زد، جنگ، جنگ سلاح با تن بود!

"أخی... أدرک أخی... حسینم! برادرت را دریاب"؛ و خورشید تابان بندگی، سراسیمه سوی صدا تاخت، پیکر برادرکه دید، کمرش شکست؛ "برخیز ای علمدار، برخیز و علم دار".

نیمه جان بود و سخت عطشان بود، سر سقا، تمام جانش رفت. "بابا.. عموی ما را چه شد؟!"، و حسین(ع) عمود خیمه عباس(ع) را پایین کشید!

آسمان خونین دشت کربلا

خورشید مایل اما سوزان می‌تابد، حسین(ع) سوی خیمه‌های بازمی‌گردد، بسیار آرام، به سرعت گام‌های شترهایش، متین مقابل خیمه رباب می‌رود و سراغ علی اصغرش را می‌گیرد.

طفل را در آغوش فشرد، عبا را بر تن کرد، بر چهره 6 ماهه‌‌اش گریست اما اشکی نریخت، با همنوازی آسمان و زمین، لالایی خوان سوی سپاه دشمن رفت. بوسه‌های سراسر عشق، چشمانی ناامید و شرمنده، و خیسی خون قنداق شهید!

"هل من مقیث یرجل الله..." اگز من به زعم شما گناهکارم، گناه این بچه چیست؟ کمی آب به او بدهید. حسین(ع) نوزاد را روی دست بلند کرد و فریاد زد و ناگهان همه چیز خاموش شد.

حرمله کار را یک سره کرده بود، با تیر 3 شعبه! "قبر تو در سینه‌ام، لای و لای اصغرم". ایراد این شهر این است که جایی برای زاری ندارد و وای بر دل مادرانی که نلرزند، بر داغ طفل حسین(ع).

او می‌رود دامن کشان، ما دُرد تنهایی چشان..

پس از شهادت آخرین بازمانده، سالار شهیدان خرقه کهنه طلب می‌کند برای رفتن سوی میدان. "زینب جان(س)! اگر سرم را بر نیزه دیدی، صبر کن.. اگر بدنم را زیر سم اسبان دیدی، صبر کن..".

سکینه گریه می‌کند، رباب بر سر می‌زند، و سخنان زینب(س) تنها آلام دردهای اهالی خیمه‌هاست؛ "مادرمان وصیت کرده روز عاشورا قبل از اینکه سوی میدان روی بر گردنت بوسه زنم".

و حسین(ع) «مهلاً مهلا» گویان به قلب دشمن تاخت، شرف الشمس، شق الشمس کرد! وای بر شما.. چرا با ما می‌جنگید؟!.. "إنا اقتلک بغضاً لعلی".

این‌بار موقع رزم خورشید پشت ابر نرفت، همانجا وسط آسمان ایستاد و پرتوهای سوزانش را به دشت کربلا فرستاد تا این قصه به سر برسد.

سیدالشهدا(ع) به میسره یورش برد، زینب بر تل خاک جنگ را نظاره می‌کرد. فرشته‌ها دور تا دورش چرخ زنان، با یک نگاه سوی قتلگاه و یک نگاه سوی خیمه‌ها.

سخت است خاک باشد، آفتاب باشد، نهر پر از آب باشد و به جای آب، خون بخوری!

چرا نگفته کسی آب مهریه مادر اوست؟

هر یک به سمت فرزند علی(ع) حمله کردند، یکی با شمشیر به چهره‌اش زد، دیگری خنجر به پهلو و آن یکی سنگ به بدن، "بسم الله.. لاحول و لا قوه الا بالله". حسین(ع) وسط خار مغیلان، زینب(س) بر فراز خاک.

قتلگاه را محاصره کردند، هرکس آمد کار را یکسره کند، تمام تنش لرزید. امان از شمر ابن ذی الجوشن!

زمان به کندی می‌گذرد و همه جهان به انتظار است، صدای نی و فلوت جان انسان را می‌خراشد، حتی خورشید خودخوری می‌کند در غم ماتم فرزند فاطمه(ع) که مهرش را روی پسرش بستند.

هوا رو تاریکی است، طوفان سرخ به راه افتاده، شمر وارد گودال قتلگاه شد و با 12 ضربه سر حسین(ع) را از بدنش جدا کرد؛ و حالا سری به نیزه بلند است، در برابر زینب(س).

بعد از جنگ دستور غارت اموال و خیام از سوی عمر سعد صادر شد، سپاهیان وحشی‌خو به سمت عیال و اطفال حمله‌ور شدند، یکی گهواره می‌برد، یکی سجاده از پهلوی سجاد(ع).

او می‌دوید و من می‌دویدم، و زمانی که از وسایل هیچ چیز باقی نماند، خیمه را آتش زدند، همه به اسارت درآمدند.

محشر کبری است اینجا، اگر هر یک از ما در روز واقعه نبوده باشیم، امروز به چشم گوشه‌ای از شرح ماجرا را چشیدیم، اما چه سود؟! 1400 سال است در خوابیم!

سرها یکی یکی بر نیزه رفت، طناب دور دستان اهل خیام پیچید، شلاق بر تن بی‌رمق زین العابدین(ع) خورد. کربلا روز عاشورا، بازار شام است.

زینب جان، خواهر حسین(ع)! ما بی‌تو جماعت فی قلوبهم مرضایی خواهیم بود که از 3 عنصر کربلا، نَه معنای آب را می‌فهمیم و نَه خاک را و نَه بادی که بوی از پیراهنی برایمان بیاورد.

انتهای پیام/ش