کریملوژی| روایت در تاریخ یا تأخیر در روایت
«کریملوژی» نمونه نمایشی است که بازیگر از متنی گنگ و فرّار میآفریند، تئاتری کنشمند میآفریند، میشود نمایشی که تحسینش میکنی؛ هرچند متنش محل جدال است.
خبرگزاری تسنیم- احسان زیورعالم
نعش کریم به زبان میآید. دلقک دربار باباشاه، روی فرغون احتمالاً همایونی صدای نکیر را میشنود که میگوید «إفهم» و او نعل وارونه میزند که وقتش رسیده که نکیر بفهمد. نُطُقش باز میشود و چون بچه شیرینزبان تخم کفتر خورده لب به سخن میگشاید. از هر دری حرف میزند و حتی گاهی دَری وَری میگوید. او مرده هذیانگویی است که در باغ برزخ، هر میوهای به دستش میرسد را سُک میزند؛ چه هلوی شیرین طلایی باشد و چه هندوانه دربسته ابوجهل. او میخواهد مدام لنترانی بگوید و ما را بخنداند؛ با اینکه خودش گریه میکند. او در برزخی «گودووار» بیدار میشود و با صدای نکره نکیری روبهرو میشود که هیولاوش میگوید إفهم؛ اما او طلخک شاه شهید بوده و چنان نیش و کنایه میزده که روزگاری به کریم پشه مشهور بوده است. حالا با مردنش جماعتی از دستش راحت شدهاند و نکیری احتمالاً از راسته آتشیان، گرفتارش شده است.
کریم برزخی یادش میافتد که بوده و چه کرده است. او کتاب نخوانده زیاد دارد؛ اما کتاب خودش را خوب خوانده است. او از روی «کریم شیرهای» حسین نوربخش نقل به مضمون میکند و در میان آن توشیحات مرقوم. مثلاً اگر در کتاب آمده است او اصفهانی است و قصهای هم درباره هزیمتش از دیار و اتراقش در تهران نوشته شده است، واو به واو نقلش میکند و وسطش کمی هذیان هم میگوید. شاید چون کریم مرده و این پیکره برزخی اوست که بیدار شده است، در کنار درختی که یادآور دوران باغ و باغبانیش است. در کتاب آمده است که کریم با دست خودش گل میکاشت به شازدههای قجری تحفه میداد و از قِبَلش سله میگرفت.
این میشود «کریملوژی» اثری از رضا بهرامی و به قلم مهران رنجبر. سومین اثر بیوگرافیک مهران رنجبر پس از «استیو جابز» و «مارلون براندو»، نه یک ستاره تکنولوژی را هدف قرار داده است و نه یک سلبریتی عصیانگر؛ او به سراغ هنرمندی ایرانی رفته است که میگویند در دل دربار دیکتاتور زمانه، چون اجل معلق شازدهها و پاچهخواران درباری را نیش میزده است. او سلطان بقالبازی بوده و گویی کسی روی دستش نیامده است. از کریم شیرهای تا سعدی افشار هم کسی گرد شهرتش در اسباب فرح و نشاط، به گرد کریم نرسیده است. او چهرهای افسانهای در جهان کمدی ایرانی است و ما این را میدانیم؛ بدون آنکه از او چیزی دیده باشیم. همه چیز به کتابی خلاصه میشود که آن هم اُفست شده به دستمان رسیده است. کتابی که مشخص نیست منابع تاریخیاش به چه میزان صحت دارد. همه چیز به مستوفی و بیضایی خلاصه میشود که نوشتارشان محصول جهان شفاهی است.
پس انگار کتاب، کمی با خیال آغشته است. نقش نویسنده در آفرینش شخصیت کریم شیرهای پررنگ است. کریمی که نمیخواهد تاریخ بگوید؛ هر چند به همه جای تاریخ نوک میزند. او میخواهد بگوید مشروطه چیست و مشروطهخواهان چه بر سر مملکت آوردهاند؛ اما این وسط یادش میآید که ما در سنه 1398 زندگی میکنیم و باید نوکی هم به عصر ما بزند. پس هم میخواهد تاریخ باشد و هم نمیخواهد. تکلیفش مشخص نیست. رویکردش هم مشخص نیست. صرفاً پراکنده است. از شاخهای به شاخه دیگر میپرد. شبیه به جُنگ میماند. شاید شبیه بقالبازیهای کریم باشد! اما یادم میآید که در بقالبازی هم نقطه شروع و نقطه پایانی وجود دارد. میان این دو نقطه آشوبی به پا میشود برآمده از بداهه و شیطنت. «کریملوژی» بداهه ندارد. مدون است و نقطهگذاری شده است؛ اما اگر نقاط را به یکدیگر متصل کنید با مجموع درهمی از خطوط متقاطع روبهرو میشویم.
مهران رنجبر در هر سه اثر به ظاهر بیوگرافیکش، هذیانی است. شخصیت را میگیرد. با اندکی منابع داستانی از دل اوراق بیرون میکشد و مصالح شخصی خودش را وارد اثر میکند تا جایی که همان منبع تاریخی نیز محو میشود و از کار میافتد. به عبارتی او تاریخ را از کار میاندازد؛ اما مسئله این است که به چه اندازه موفق به کار انداختن تاریخ میشود؟ آیا این از کار انداختن امر جذابی است یا خیر؟ مورد مصرفش کجاست؟ آیا شخصیتها را از پوسته صلبشان بیرون میکشد؟ اساساً این از کار انداختن تاریخ نفعی هم دارد؟
البته از کار انداختن تاریخ میتواند سودمند باشد، به شرط آنکه علیه یک تاریخ استبدادی باشد. بدونشک این مسئله درباره کریم شیرهای صادق نیست. یعنی استبدادی در درک کریم انسدادی ایجاد نکرده است که اکنون بخواهد از کار بیافتد. در مقابل، کریم در کلام مدام تاریخ مقابل استبداد را دچار انسداد میکند. او هر چند هر از گاهی به میخ استبداد ناصری میزند؛ اما بیشتر همّ و غم خود را برای کوبیدن به نعل مشروطهخواهی میزند. مشروط بد یا خوب، اهرمی برای کاستن قدرت استبدادی 2500 ساله بود. از قبل آن نوعی آزادی بیان پدید میآید که از قضا یکی از مواهبش همین تئاتر مدرنی است که رنجبر در آن غوطهور شده است. پس از کار انداختن تاریخ در این اثر بهرهوری جز برای همان نظام استبدادی ندارد. هر چند جذابیتی در حوزه کمدی دارد؛ اما کمدی سیاهی که کریم میآفریند نتیجه مرگ ناصرالدین شاه و جلوس مظفرالدین است. تا در نهایت آدمهای تاریخی چیزی جز همان تملقات مستوفی و روزنوشتهای دیوانیان نباشد. نمایش از کتاب منبع عدول نمیکند.
در عوض، روی صحنه چیز دیگری رخ میدهد که متن را به نظر از کار میاندازد. یک مجید رحمتی آماده چنان روی صحنه خوش میدرخشد که نگاه از متن کنده میشود و به سوی بازیگری میرود. بازی گافهای نمایش را میپوشاند. پراکندگیاش را رفع و رجوع میکند و به آن انسجام میدهد. متن که یکدست و تکصداست، توسط رحمتی گشوده میشود. مجید رحمتی بدون شک از بازیگران قدرنادیده تئاتر است. بازیگری که نمایشهای ایرانی را میشناسد، تعزیه بلد است و میتواند نقالی کند، صدای خوب و بدن ورزیدهای دارد. با اینکه میتواند نقشهای سنتی را خوب بازی کند، در این سالها بیشتر در اشکال مدرن نمایشهای ایرانی ظاهر شده است. نمونه متأخرش میشود «کریملوژی». او در قامت شخصیتی تاریخی بدن را در اختیار نقش قرار میدهد و فراتر از آنچه در متن آمده است عمل میکند. او میخواند و میتازد. او میداند کجا باید در بحر عزا و کجا در بحر فرح بخواند.
بازی مجید رحمتی از زمانی جلوه میکند که او درون فرغون، خفته و افتاده سخن میگوید. او در قامت یک مرده میداند کمدینی است روی صحنه. پس باید همه آنچه در بدن دارد را صرف کمدی کند. در همان حالت خفته بدنش را از ریخت طبیعی میاندازد و خنده میآفریند. او قرار است کریم شیرهای باشد و بهترین درک آن است که کریم جزء به جزء حرکتش باید کمیک باشد. او راه رفتنش را مدام از ریخت میاندازد و خود را از زمینه تاریخی جدا میکند، به عبارتی قرار نیست او فردی از دوره قاجار باشد؛ بلکه او فردی متفاوت در دوره قاجار است. همین مسئله در هنرنماییش بازتاب مییابد. او تعزیه میخواند، سیاهبازی به راه میاندازد و در وضعیت جذابی ترانهای سخت میخواند. او به عبارتی همه کار روی صحنه میکند تا نشان دهد بازیگری است که به سنتهای کریم شیرهای هم آگاهی دارد. چیزی که به نظر، متن از آن عاری است. اگر متن از کریم شیرهای فاصله میگیرد، رحمتی تلاش میکند به کریم شیرهای نزدیک شود.
شاید بخش مهمی از این ماجرا متعلق به کارگردانی باشد؛ اما دقت کنیم رضا بهرامی برای نمایش فضای تجریدی خلق کرده است. جایی که معلوم نیست کجاست. میتواند باغ کریم و یا قبر او باشد. مکان بسیار برآمده از «در انتظار گودو»ی بکت است. پس نگاه بهرامی به سوی همان ابزوردیسم میرود؛ هر چند نمایش بههیچوجه ابزورد نیست. موقعیت ابزوردی هم ندارد؛ اما تکدرخت خشکیده در زمینه سفید میتواند وجه برزخی را بازتاب دهد. نورها هم این وسط نقشآفرینی میکنند تا بازی رحمتی برجسته شود. با این حال نمایش چیز مهمی کم دارد و آنکه چه اهمیتی دارد. به عبارتی نمیتواند مشخص کند کجا ایستاده است و برای چیست. چه چیزی او را از دیگر نمایشها سوا میکند. به هر روی نمایش چندان بیوگرافیک نیست. قصد روایت یک زندگی هم ندارد. بهانهای است برای نوعی تفکر؛ اما چه تفکری؟
انتهای پیام/