سلمان با بیرق داعش چه کرد؟

«سلمان قلندری» جوانی که در زمان شهادت ۲۱ ساله بود به گفته پدرش مردی تمام عیار بود که از او درس زندگی می‌گیرد.

به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، از همان کودکی یک مبارز بود. از روزی که با قد و قامت کوچکش تفنگ پلاستیکی‌اش را در دست می‌گرفت و به جنگ طالبان می‌رفت تا روزی که در دوران جوانی دل از دنیا کند تا با پیوستن به گروه فاطمیون و همراه با سربازان افغانستانی مدافع حرم در برابر دشمنان اسلام سینه سپر کند. «سلمان قلندری» جوانی که در زمان شهادت 21 ساله بود به گفته پدرش مردی تمام عیار بود که از او درس زندگی می‌گیرد. وقتی از سلمان و شجاعتش حرف می‌زند لبخند گرمی بر صورت خسته و پیرش می‌نشیند و می‌گوید: «سلمان در شجاعت یکه‌تاز میدان نبرد بود. در خانه الگوی همه ما و برای دوستان همدمی صادق بود و به نیازمندان بی‌پروا می‌بخشید.» این جمله را همراه آهی تمام می‌کند. او بابیان اینکه «هرچه از سلمان بگویم کم است.» می‌افزاید: «البته کسی که در راه دفاع از حرم اهل‌بیت (ع) قدم برمی‌دارد باید چنین باشد.» این روزها حاج «محمد یوسف قلندری» و همسرش «بسکول قلندری» با خاطرات فرزندان شهیدشان، «سلمان» و «محمد شعبان» زندگی می‌کنند. شهدایی که هر یک به دست دشمنان قسم خورده اسلام ناب محمدی به شهادت رسیده‌اند؛ یکی به دست طالبان و دیگری به دست داعش.

 

جای عکس شهید خالی بود

برخلاف تمام خانه‌های شهدا بر در و دیوار خانه رد پایی از قاب عکس شهید پیدا نمی‌شود. وقتی سراغ قاب عکس شهید را از حاج محمد یوسف می‌گیریم آهی از ته دل می‌کشد و با لهجه شیرین افغانی می‌گوید: «سلمان در دل و چشم ما جا دارد. سلمان سرم را در دنیا بلند کرد و در دنیا هم می‌توانم جلوی حضرت زهرا (س) سرم را بالا بگیرم. سلمان در لحظه‌لحظه زندگی با ماست.» پیرمرد مکثی می‌کند و همچنان که قطرات اشک از چشمانش جاری می‌شود چند بار نام سلمان را می‌برد و با دست روی پاهایش می‌زند. می‌گوید: «سلمان پسر شجاعی بود. سر نترسی داشت. از هیچ‌کس و هیچ‌چیزی جز خدا و ائمه اطهار (ع) نمی‌ترسید. عشق و ارادت خاصی به اهل‌بیت (ع) داشت.» پدر که بیتاب فراق پسر است درباره نحوه بزرگ کردن فرزندانش می‌گوید: «می‌دانید بذر عشق این خاندان را خودم در دلشان کاشتم. هرروز قبل از نماز صبح بلند می‌شدیم و روزمان را با زیارت عاشورا آغاز می‌کردیم و شب را هم این‌گونه به اتمام می‌رساندیم. یعنی 2 نوبت مراسم روضه داشتیم

خودم مبارز جبهه‌ها بودم

نشانه‌های ازخودگذشتگی و مبارزه در پدر هم دیده می‌شود: «16 سال در جبهه جنگیدم. تمام بدنم پر از ترکش است. مردم افغانستان مردمی آزاده هستند که هیچ‌وقت زیر بار ظلم نرفته و اجازه نداده‌اند کسی به مقدسات آن‌ها توهین کند.» حاج یوسف از مظلومیت هموطنانش می‌گوید؛ از مردمی که با صبوری سال‌ها طعم تلخ غربت را در کشورهای همسایه چشیده‌اند: «ایران سرزمین همسایه و دوست ماست. ما در این سرزمین احساس غربت نمی‌کنیم. چون هر صبح را با بوی تن فرزندم که در این خاک خفته است شروع می‌کنم

با ایمان بود

از 9 فرزندی که حاج محمد یوسف بزرگ کرده سلمان، فرزند سوم خانواده ویژگی‌های اخلاقی خاص‌تری داشت. او هم در انجام فرائض دینی حواسش بیشتر جمع بود و هم در مراقبت از خانه و خانواده. پدر می‌گوید: «از بچگی وقتی متوجه شد که خانواده در تأمین هزینه‌های زندگی نیازمند کمک است درس و مدرسه را رها کرد و در بازار میوه مشغول کار شد. قد و قواره‌اش آن روزها آن‌قدر نبود که بتواند صندوق‌های سنگین میوه را جابه‌جا کند اما غیرتش اجازه نمی‌داد که این کار را من انجام دهم. دوش‌به‌دوش من راه می‌رفت که مبادا من کار سنگینی انجام دهم. در عبادت هم نمونه بود. محال بود صدای اذان بیاید و سلمان در صف نماز جماعت نباشد. البته نه‌تنها سلمان بلکه همه بچه‌هایم عادت به اقامه نماز در مسجد دارند. همین ایمان او بود که هم خودش و هم ما را عاقبت‌به‌خیر و مرا روسپید کرد

بچه‌ام مستانه رفت

«وقتی شنید داعش با حمله به حرم حضرت زینب (س) قصد توهین به خانم را دارند دلش از دنیا کنده شد. آرام و قرار نداشت. دست از کار و زندگی کشید و با 15 تن از دوستان هم‌سن و سالش راهی ایران شدند. چون اعزام آن‌ها باید از ایران انجام می‌شد. روزی که می‌خواست اولین بار راهی این سفر شود دلم لرزید. دستش را گرفتم و گفتم: باباجان! این راه برگشتی ندارد. خندید و گفت: پدر! من نروم تا عمه جانم، خانم زینب (س) تنها بماند؟ غیرتمان کجا رفته؟ شما خوب می‌دانی تجاوز دشمنان اسلام به خانه و کاشانه‌ات چه طعم تلخی دارد. امروز اگر ما به سوریه نرویم چطور می‌توانیم فردای قیامت در برابر سیدالشهدا (ع) سرمان را بالا بگیریم؟ حرف‌هایش حق بود. درس‌هایی بود که من با حضور در جبهه‌های جنگ به او و برادرانش داده بودم

حاج محمد یوسف از مبارزان علیه طالبان است. کسی که در جای‌جای بدنش ردی از تیر و ترکش دیده می‌شود. می‌گوید: «من سوگند خورده‌ام که همه زندگی‌ام را فدای اسلام کنم. سلمان هم امانتی بود که باید در این راه به دست صاحبش می‌رساندم. خدا را شکر فرزندم در این راه جانش را از دست داد و باعث سربلندی‌ام شد.» پدر آخرین وداع با سلمان را فراموش نمی‌کند: «بوسه‌ای بر پیشانی‌اش زدم و گفتم مثل یک مرد بجنگد. او هم مشتش را گره کرد و گفت: حلالم کنید که این بار برای شهادت می‌روم. بچه‌ام با دلی قرص و مستانه راهی آخرین میدان نبرد شد

 

سلمان هم برنمی‌گردد

همین‌طور که پدر پیر خانواده از خاطراتش با سلمان می‌گوید مادر نگاهش را به گل‌های قالی دوخته و با صبوری به حرفهای همسرش گوش می‌دهد. بیش از 18 سال است که فرزند دیگرش به شهادت رسیده؛ درحالی‌که پیکرش بازنگشته است. گرچه صحبت به زبان فارسی خیلی برایش راحت نیست ولی ما را همراهی می‌کند. لرزش صدایش گویا و گواه غم از دست دادن فرزندانش است: «نیمه ماه مبارک رمضان بود که سلمان برای آخرین بار راهی سوریه شد. دلم هنگام رفتنش ریش شد. نمی‌دانم چرا طاقت نیاوردم و اشکم سرازیر شد. می‌دانستم در این رفتن برگشتی وجود ندارد. خبر شهادت سلمان را در آخرین روز فروردین سال 1394 به ما دادند اما از پیکرش خبری نبود. وقتی این خبر به گوشم رسید گفتم: محال است سلمانم برگردد؛ او هم سرنوشت محمد شعبان 21 ساله‌ام را پیدا می‌کند

راضی هستم به رضای خدا

مادر شهید بلافاصله خودش را پیدا می‌کند و می‌گوید: «خدا شاهد است راضی هستم که فرزندانم در راه دفاع از اسلام جانشان را فدا کرده‌اند. همه فرزندانم هم فدای اهل‌بیت (ع) شوند باز هم کم است. ولی چه می‌شود کرد. آدم هرچه شود ولی مادر نشود. گاهی که با خودم فکر می‌کنم حضرت زینت (س) و امام حسین (ع) چه غمی را تحمل کرده‌اند انگار صحنه‌های عاشورا برایم تداعی می‌شود

مادر می‌گوید: «4 ماه بعد از شهادت پسرم، 22 مرداد به ما خبر دادند که برای تشییع پیکرش به ایران بیاییم. از جمع خانواده ما فقط پدرش توانست راهی ایران شود و در مراسم تشییع او شرکت کند.» در ادامه حرفهای مادر، پدر از روز وداع با پیکر سلمان می‌گوید؛ پیکری که غیرقابل شناسایی بود و از طریق آزمایش DNA هویت سلمان و بقیه شهدا مشخص شده بود. شهدایی که در جریان یک مبادله بین ارتش سوریه و داعش جواز برگشت گرفته بودند: «وقتی سلمان را در خاک ایران دفن کردم دلم طاقت نیاورد. به‌محض برگشت همه کارها را سر و سامان دادم برای مهاجرت به ایران و زندگی در کنار پیکر او.» آهی می‌کشد و می‌گوید: «چشم انتظاری کار سختی است. خدا هیچ پدر و مادری را این‌طور آزمایش نکند. ما بعد از محمد شعبان دیگر طاقت مفقودالاثری سلمان را نداشتیم. خدا را شکر که موجب رحمت الهی قرار گرفتیم و توانستم پیکر سلمان را در آغوش بگیرم

هر روز به عشق سلمان زندگی می‌کنم

چشمهای حاج محمد یوسف خیس از اشک‌های پدرانه‌ای است که بر گونه چروکیده‌اش جا خشک کرده‌اند. پدری که این روزها بساط کفاشی‌اش حوالی بازار پهن است. می‌گوید: «صبح تا شب در میان شلوغی گذرگاه‌های خیابان، سلمان را بین مردم می‌بینم که با لبخندی دلگشا و رخی نورانی از دور مرا بیند. شاید کار بهانه هر روزم باشد؛ من به عشق دیدن سلمان هر روز به محل کار می‌روم. مطمئنم او همیشه مرا نگاه می‌کند و کنارم ایستاده است. این فکر باعث قوت پاهایم می‌شود

 

سلمان پرچم داعش را در دمشق به زمین کشید

حرف از سلمان که می‌شود همه خانواده مدام از شجاعتش می‌گویند. برادرش، محمدرضا که فرزند چهارم خانواده است می‌گوید: «نام سلمان در میان لشکر فاطمیون زبانزد عام و خاص است. او گرچه سن و سالی نداشت اما شجاعتش را هم کسی نداشت. وقتی در دمشق مبارزان شیعه موفق به عقب راندن نیروهای داعش شدند تنها کسی که جرئت بالا رفتن از کوهی که بیرق داعش بر آن نصب بود را داشت سلمان بود. همرزمانش روایت می‌کنند که وقتی فرمانده لشکر می‌پرسد چه کسی می‌تواند بیرق داعش را پایین بیاورد او داوطلب می‌شود و از ساعت 4 صبح راه می‌افتد و 2 بعدازظهر موفق می‌شود به قله کوه برسد. بیرق را از جا می‌کند و بر خاک می‌کشد.» محمدرضا در حالی از مهربانی‌ها و شاخصه‌های اخلاقی برادرش، سلمان می‌گوید که معتقد است او در هر بخش برای همه الگو بود؛ از زمانی که در افغانستان بود با کار در میوه فروشی و کمک خرج خانه و خانواده بودن تا روزی که با شجاعت تمام در جبهه‌های حق علیه نبرد حاضر شد و بدون ترس در برابر آن‌ها سینه سپر کرد. او از بازی‌های کودکانه سلمان برایمان می‌گوید:‌ «ما بچه‌های افغانستان چون دائماً در شرایط جنگ بزرگ شده‌ایم مبارزه را به خوبی یاد گرفته‌ایم. سلمان هم از جوانانی بود که این آموزشها را در سن نوجوانی فراگرفته بود و همیشه دلش می‌خواست شهید شود. بیتابی‌اش برای حضور در جبهه سوریه هم همین‌طور بود. تا اینکه همراه 15 نفر از دوستانش راهی سوریه شد که همگی شهید شدند

منبع:فارس

انتهای پیام/

بازگشت به صفحه رسانه‌ها