دوران دانش آموزی شهید احمدی روشن چگونه گذشت؟
شهید مصطفی احمدی روشن همراه یکی از دوستانش با خدا سر درس خواندن قرار گذاشتند که آنها درس بخوانند و خدا هم برکت درسشان را بدهد.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، الگو گرفتن از شهدای بزرگ انقلاب یکی از بزرگترین دلایل شهدای اخیر ما برای گام نهادن در مسیر جهادگری بوده است. خواه این جهاد از نوع جهاد در میدان نبرد باشد یا جهاد در میدان علم و عمل. روز دانش آموز مصادف با 13 آبان بهانهای است تا برخی از خاطرات دانش آموزی شهدا را مرور کنیم. خاطراتی که در عین سادگی ترسیم الگوی خوبی برای دانش آموزان امروز است. نوجوانانی که کمتر با سبک زندگی شهدا آشنایند.
مصطفی احمدی روشن در 17 شهریور ماه 1358 در بیمارستان بوعلی شهر همدان به دنیا آمد. در سال 1377 وارد دانشگاه صنعتی شریف شد و تحصیلات خود را در رشته مهندسی شیمی آغاز کرد. در سال 1381 در رشته مهندسی شیمی موفق به دریافت مدرک کارشناسی شد و در همین رشته در مقطع کارشناسی ارشد ادامه تحصیل داد و پس از آن وارد مرحله دکترای رشته نانو بیوتکنولوژی شد. در دوران تحصیل در دانشگاه در پروژه ساخت غشاهای پلیمری برای جداسازی گازها که برای اولینبار در کشور اجرا شد، همکاری داشت و چندین مقاله ISI به زبانهای انگلیسی و فارسی در مجلات معتبر علمی جهان به چاپ رساند.
شهید مصطفی احمدی روشن یکی از پایهگذاران سایت هستهای نطنز بود. تأثیر بسیار مطلوبی در بخش تأمین کالاها و خرید تجهیزات هستهای در حوزه غنیسازی در زمان تحریمها داشت. سرانجام 21 دی ماه 1390، مصطفی احمدی روشن در حالی که عازم محل کار خود بود، 2 تروریست موتورسوار با چسباندن بمب مغناطیسی به خودروی پژو 405 وی، او را به شهادت رساندند.
برخی از خاطرات دوران دانشآموزی شهید احمدی روشن به نقل از مادر و پدر و دوستان شهید در ادامه میآید:
در دوران دانش آموزی در درس و مشق خیلی اهل این نبود که حتماً بالاترین نمره را بگیرد. در حدی تلاش میکرد که بگذراند. من هم در دوره ابتدایی خیلی حساسیت نشان نمیدادم. 17 یا 18 میگرفت، میآمد… گاهی 20 هم میگرفت. من نه میگفتم چرا 18 گرفتهای، نه خیلی از 20 استقبال میکردم. کلاً از این که به درسهایش رسیدگی میکرد، راضی بودم. هم به درسهایش میرسید، هم جلسات قرآن مسجد را میرفت.
در دوران ابتدایی خیلی حساس نبودم، اما در راهنمایی و دبیرستان حواسم بود خدایی نکرده طوری افت نکند که در کنکور آن چیزی را که میخواهد، نشود. یکبار با او صحبت کردم، فکر میکنم دوم دبیرستان بود. گفتم: «ببین! فلانی این تعداد پسر دارد، یکی این کار را کرده، دیگری به اینجا رسیده… اما شما یک پسر بیشتر نیستی. من خیلی آرزوها برایت دارم.»
گفت: « قول میدهم بیشتر از کسی که 10 تا پسر دارد، برایت کار کنم و هر آرزویی داری برآورده کنم.» واقعاً این کار را کرد. چه از لحاظ درسی و چه در حوزههای غیر درسی بیشتر از یک پسر انجام وظیفه کرد.
***
دبیرستان ابن سینای همدان درس میخواند. ابن سینا حرف اول را در استان میزد. دوستان دبیرستانیاش اغلب دوستان جلسات قرآنی هم بودند. تعدادی از مصطفی بزرگتر، تعدادی همسن او بودند. سه نفرشان رفاقت ویژه با مصطفی داشتند. یک شب که دیر آمد، به پدرش گفتم. رفت سرکشی کرد و آمد و گفت: « نگران نباش. با بچههای خیلی خوب مسجدی دوست شده است.» آن موقع مصطفی کلاس اول دبیرستان بود. با دوستانش هیئت میرفتند، مراسم شب احیا میرفتند و حتماً در مسجدِ به خصوصی نماز میخواندند.
***
میگفت سر کلاس فیزیک بودیم، دبیر فیزیک خیلی سختگیر بود و خیلی هم حواسجمع. به هیچوجه نمیگذاشت که بچهها کلاس را ترک کنند. بچهها کیفهایشان را به ترتیب پشت پنجره چیده بودند. هر کس میخواست اجازه بگیرد، برود بیرون، دبیر اجازه نمیداد کیف را با خودش ببرد. اینها یکی یکی کیفها را از بالا پرت میکردند پایین، بعد اجازه میگرفتند، میرفتند. دبیر وقتی برگشت، دید کیفها نیست و بچهها هم نیستند. مصطفی میگفت فقط من ماندم و حسن. خود مصطفی هم اهل شوخی و شیطنت بود، اما به معلمها خیلی احترام میگذاشت.
***
همراه یکی از دوستانش با خدا سر درس خواندن قرار گذاشتند که آنها درس بخوانند و خدا هم برکت درسشان را بدهد. چون این قرار را کنار یک خانه قدیمی خالی گذاشته بودند، هرشب که از پارک یا کتابخانه برمیگشتند، میزدند به دیوار آن خانه و میگفتند: «یا کریم! الوعده وفا. ما درس را خواندیم، برکتش یادت نرود.» این برای دورانی بود که برای کنکور میخواند.
***
سال دوم راهنمایی با مصطفی آشنا شدم. من میز دوم مینشستم، مصطفی جای دیگر. میزها سه نفره بود. یکی از بچهها که سر میز ما بود، جثه بزرگی داشت و بیشتر جای میز را میگرفت. من اعتراض کردم یا جای مرا عوض کنید یا جای او را. سر همین جابهجایی، مصطفی شد هم میزیِ من. جزو شاگردهای متوسط بودیم. چه من و چه مصطفی. خیلی درس نمیخواندیدم. اما ریاضیمان خوب بود. بقیه درسها مخصوصاً حفظ کردنیها را متوسط بودیم. مصطفی شیمیاش خوب بود.
برای کنکور یک سال باهم درس خواندیم. قرار گذاشته بودیم روزی 10 ساعت داخل کتابخانه درس بخوانیم. طوری برنامهریزی میکردیم که هرطور شده مطالعهمان از 10 ساعت کمتر نشود. به ازای هر 2 ساعت که درس میخواندیم، نیم ساعت استراحت میکردیم. آن موقعها که برف بود، برفبازی میکردیم. موقعی که هوا خوب بود، شوخی و خندهمان به راه بود. میرفتیم توی صف نانوایی و نان میخریدیم و همراهش چیزی میگرفتیم و میخوردیم. هر روز نوبتی یک نفر پولش را میداد. بیشترین تلاشی که سال پشت کنکور داشتیم، در ماه رمضان بود. چون دیگر منزل نمیرفتیم. اول صبح تا نزدیک افطار باهم بودیم.
***
هر سهشنبه صبح زیارت عاشورا داشتیم. بچهها محصل بودند و باید 7:45 به مدرسه میرسیدند و درس میخواندند. ساعت 7 میآمدند مسجد. دعا شروع میشد و تا ساعت 7:20 طول میکشید. 10 دقیقه هم صبحانه میخوردند. مصطفی داوطلبانه میرفت صف نانوایی که وقتی دعا تمام شد، بچهها نان تازه بخورند. پاتوق ما مسجد بود. هر وقت میخواستی مصطفی را پیدا کنی، وقت نماز باید میرفتی مسجد.
انتهای پیام/