بازگشت به زندگی در روستای علوه؛ روستایی که با همت مردم هدف گردشگری شد + تصاویر
برای یک بچه شهری که همین یک هفته پیش با صدای بلند در کلاس از استاد پرسید زندگی روستایی چه لذتی دارد، تجربه هوای دم کرده روستاهای لب کارون و استشمام بوی طبیعت خالص دور از دود صنعت و زندگی ماشینی از اوجب واجبات بود.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از اهواز، خبرنگار تسنیم روایتی خواندنی از سفر به روستای علوه در نزدیکی شهر اهواز تهیه کرده است که در آن به روند احیای روستایی محروم و دور افتاده و تبدیلش به یک هدف گردشگری در سالهای اخیر پرداخته است.
برای سفر به روستای علوه همه بهانهها فراهم بود. اول اینکه ما در یک گروه 3 نفره برای درس «جامعه شناسی روستایی» موظف شدیم به یک روستا به انتخاب خودمان سفر کنیم و زیر و بم آن روستا را درآوریم. مدرس برای این پژوهش جمعیتشناسی 7 نمره در نظر گرفته بود. قطعا میدانید که برای یک دانشجو 7 نمره کم نمرهای نیست!
اما من هوای دیگری هم در سر داشتم. برای یک بچه شهری که همین یک هفته پیش با صدای بلند در کلاس از استاد پرسید زندگی روستایی چه لذتی دارد، تجربه هوای دم کرده روستاهای لب کارون و استشمام بوی طبیعت خالص دور از دود صنعت و زندگی ماشینی از اوجب واجبات بود. باید دوباره طعم زندگی را میچشیدم.
مرور خاطرات تلخ
کوتعبدالله را پشت سر گذاشتیم و از جاده کوت سید صالح و پس از عبور از دهها سرعتگیر گل درشت به روستای علوه رسیدیم. از درب دانشگاه چمران تا خود روستا حداکثر 40 دقیقه فاصله است. اما انگار به کشور دیگری سفر کردهام. اینجا حتی آسمانش هم فرق میکند و رنگ آبی آن بسیار چشمنواز است.
این اولین باری نیست که به این روستا سفر میکنم. حدود 7 ماه پیش وقتی پیامی منتشر شد که روستای علوه در حال غرق شدن در سیلاب است، به همراه چند نفر از دوستان به این روستا آمدم. آن روزها اهواز شبیه شهرهای جنگزده بود. چند ساعتی طول کشید تا توانستیم از ترافیک خلاص شویم و به روستا برسیم. وقتی هم به روستا رسیدیم که کار از کار گذشته بود و تمام زمینهای روستاییان زیر آب رفته بود.
آن شب روستای علوه به مثابه یک جزیره شده بود. سیلبندی بزرگ و دو متری از ورود آب به خانههای مردم جلوگیری میکرد. با یک تراکتور وارد روستا شدیم. به ابوعلی که بزرگ روستا است گفتیم این سیلبند آخری هم در مقابل آب کارون دوام نمیاره و روستا را باید تخلیه کنید. برای اولین بار معنی شکستن یک مرد را به چشم دیدم. با چشمهای بغض کرده پاسخ داد کجا برم؟ اینجا همه زندگیه منه! و نرفت! همه جوانان روستا نرفتند. تصمیم گرفته بودند تا آخرین توانشان مقاومت کنند.
میهمانان آشنا
وارد روستا شدیم. روستا بوی کودکیمان را میداد. شبیه آن داستانهای علمی-تخیلی که با وارد شدن در تونل زمان به بخشی از تاریخ دور برمیگردند دقیقا همین احساس را داشتیم. اهالی روستا ما را به سمت اتاقکی کاهگلی راهنمایی کردند که آن را مضیف میخوانند. مضیف در عربی به معنای مهمانسرا است. بزرگان هر روستا یک مضیف در روستای خود درست میکردند تا از مهمانان و مسافران در آنجا پذیرایی کنند.
ماشین را کنار مضیف پارک کردم. جز سلام و خوش و بش هیچ معرفی نیاز نیست. انگار که سالهاست همدیگر را میشناسیم. در میان استقبال گرم علی و عمویش حیدر وارد مضیف شدیم. اتاقکی مستطیلی شکل با دیوارهای کاهگلی و سقفی از چوب و حصیر. دور تا دور مضیف اشیاء قدیمی، قاب عکس، فرش دستباف آویزان بود. بساط چای و قهوه هم در سمت راست مضیف برپا بود.
در همین حین برق روستا قطع شد. کارکنان اداره برق در حال تعمیر ترانس برق روستا هستند. ظاهرا دارند روستا را برای جشنوارهای که قرار است 2 روز دیگر برگزار شود آماده میکنند.
در حال هوای خودم و مبهوت فضای سنتی و قدیمی داخل مضیف بودم که حیدر صدایم کرد پس چرا اونجا نشستی بیا بشین پیشم با هم حرف بزنیم آشنا بشیم! حیدر یک جوان 35-40 ساله به نظر میرسد. منقل چای و قهوه مفصلی به پا کرده بود. گفتم اتفاقا منم کلی باهات حرف دارم. برای من که صبحانه نخورده بودم چای و خرما حکم یک ناشتای کامل داشت. آن هم در یک استکان کمر باریک! چای قرمز چه طعم خاص و متفاوتی دارد.
روستای فامیلی
از حیدر پرسیدم از کدام طایفهای؟ گفت در این روستا همه ما نواصریم. همه خواهر برادریم. فکر کردم منظورش صمیمیت بین آنهاست! به او گفتم یعنی چی همه خواهر برادریم گفت همه اهالی روستا نواده پدرم، همین قاب عکس بالای سرم هستند. سه ساله بودم که فوت کرد. پسر آخرش هستم. از زن دومش. هنوز برایم عجیب بود. گفتم یعنی هیچ مهاجرتی چه صادرات یا واردات نداشتید؟ با قاطعیت گفت خیر. این برای من که در شهر همسایههای خودم را هم نمیشناسم این موضوع خیلی جذاب بود.
در حال گپ و گفت بودیم که چند خانم و آقا که برای گردشگری وارد روستا شده بودند به جمع ما اضافه شدند. ابوعلی هم به جمع ما اضافه شد. با چهرهای بشاش سلامی کرد و خیر مقدم گفت. به ما گفته بودند او همه کاره روستاست. از سر گرفتن تولید چای قرمز در این روستا هم حاصل همت خودش بود. رونق گرفتن و گردشگری شدن روستا هم با پیگیری او در این روستا شکل گرفت.
علوه شناسی
بعد از یک خوش و بش کوتاه ابو علی شروع کرد به توضیح دادن درباره روستا. میگفت توانستیم طی سه سال روستا را به یک روستای گردشگری تبدیل کنیم. در همین سه سال هم بود که برخی زیرساختها را بهبود دادند و گاز و برق وارد روستا شد. میگفت تا 7 ماه پیش فارسی بلد نبودم. یعنی چهار کلمه فارسی حرف میزدم دو بار به زمین میافتادم! وقتی فارسی حرف میزدم فکم درد میگرفت! اما الان خدا رو شکر فارسی مسلطم. دارم انگلیسی هم یاد میگیرم! عجب همتی دارد ابوعلی!
- روستای ما با 45 خانوار 340 نفر جمعیت دارد. یک دبستان ابتدایی فقط داریم. برای راهنمایی و دبیرستان بچههای ما میروند روستای غیزاویه.
- تاریخ این روستا به 200 سال قبل برمیگرده. پدرم 120 سال عمر کرد و در دهه شصت به رحمت خدا رفت. قبلا هم این روستا به نام پدرم زایر حسین شناخته میشد. در سال 47 سیل بزرگی اومد و تمام روستاهای اطراف کارون را زیر آب برد. اما این روستا چون نسبت به سطح آب کارون ارتفاع بیشتری داشت زیر آب نرفت. از اون زمان به روستای علوه یعنی «بلندی» معروف شد. این مضیفی هم که در آن نشستید را پدرم زایرحسین درست کرد. چون خانوادهها نمیتونستند هر کدام جداگانه اتاقی برای پذیرایی درست کنند پدرم این مضیف را برای کل روستا درست کرد.
احیای چای قرمز
درباره زراعت چای قرمز از او پرسیدم. گفت این میراث پدر منه. بذر این چای را از مکه آورد. در سطح محدودی کاشت و استفاده میکرد. در سال 84 تصمیم گرفتم دوباره کشت چای ترش یا چای قرمز که ما بهش چای مکی میگیم را از سربگیرم. اما هر چی در بازار و عطاریها گشتم بذر چای را پیدا نکردم و حتی این نوع چای را نمیشناختند. به خواهرم گفتم صندوقچه پدر را باز کن شاید چیزی پیدا کردیم. اتفاقا 3 دانه بذر پیدا کرد. اونها را کاشتم و سبز شدند و بزرگ شدند. و از آنها چای به دست آمد و بذر بیشتری به دستم آمد. خلاصه این شد که دوباره کشت چای قرمز اینجا از سر گرفته شد. و حالا ما تنها تولیدکننده چای قرمز در خوزستان هستیم.
در لابلای همین صحبتها یکی از میهمانان خانم گفت من هم در خونه از این چای برای همسرم درست میکنم. تاثیر این چای در تنظیم فشار خون بینظیره. ممکن نیست همسرم فشارش بیفته پایین و از این چای بخوره و فشارش برنگرده به حالت عادی. ولی چای که الان بهمون دادید خیلی خوش طعمتر از چیزیه که در خونه درست میکنیم.
روستاگردی
شاید یک ساعت و نیم بلکه بیشتر در مضیف ابوعلی نشستیم و اصلا متوجه گذر زمان نشدیم. همه حرفها خوب بود اما اینها حال خوشمان را تکمیل نمیکرد مگر اینکه وارد مزارع و باغات آنها شوم. یا علی گفتم و به سمت زمینهای آنها سرازیر شدم. محمد 11 ساله، نوه ابوعلی راهنمای ما شد. ترک تحصیل کرده است و فارسی هم بلد نیست. میگفت حوصله درس خواندن را نداشته. عشق فوتبال است. بهش گفتم اول ما را ببر پیش نخل معروفتون که در زمان جنگ ترکش خورد. در زمان جنگ این روستا توسط بعثیها اشغال شد. پس از 18 ماه روستا را تخلیه کردند. اما این نخل ترکش خورده شد نماد مقاومت و زندگی در این روستا.
محمد همه جای روستا را به ما نشان داد. مزارع چای، انگور، برنج، خرما، لوبیا، لیمو. اگر چه آثار سیل در سراسر مزارع آنها نمایان است و گیاهان خودرو و هرز تمام باغات آنها را پر کرده اما همچنان خنکای زندگی در این مزرعه حس میشود و قوت این مردم را تامین میکند.
در روستا همه چیز سرجای خودش است. همه چیز طبق یک روال عادی پیش میرود. بحرانهای اجتماعی که در شهرها وجود دارند کمتر دیده میشوند.
پسر خوش مشرب و مودبی است! نمیدانم فعالیت او از منظر شهرنشینی «کودک کار» قلمداد میشود یا خیر ولی با علاقه و اشتیاق جاهای مختلف روستا را به ما نشان داد. حتی زیر بار دعوت دوستانش برای فوتبال نرفت و ترجیح داد ما را همراهی کند.
صنعت گردشگری در روستایی ناشناخته
نمیدانم شوخی بود یا جدی ولی یکی از اهالی روستا میگفت تا قبل از سال 84 این روستا در نقشه نبود و اصلا به شمار نمیرفت! در همان سالها این روستا از آب لولهکشی بهرمند شد. بعدتر برقکشی شد.
ابو علی میگفت توانستیم طی سه سال روستا را به یک روستای گردشگری تبدیل کنیم. پارسال در اواخر فصل تابستان شماره حسن ناصر را پیدا کردم و با او درباره ظرفیتهای روستا و مضیف تاریخی صحبت کردم تا آن را ثبت کند. او حتی نام روستایمان را نشنیده بود. به سختی روستا را پیدا کرد. سال گذشته نخستین آئین کشت چای قرمز را برگزار کرد. و امسال چون ظرفیت تولید چای افزایش یافت امکان برگزاری جشنواره را پیدا کردیم. در همین مدت برخی زیرساختهای روستا بهبود یافت و گاز لوله کشی وارد روستا شد.
حالا در چند ماه اخیر به طور میانگین 15 الی 20 گردشگر وارد روستا شدند. در این روزهای منتهی به جشنواره و آغاز فصل برداشت چای ترش 70 تا 80 گردشگر از این روستا بازدید میکنند. ابوعلی اینها را که میگوید ذوق در چشمانش برق میزند.
خودزنی نکنیم!
ابوعلی لابلای سخنانش چند باری به حسن ناصر اشاره کرد. او را میشناختم و میدانستم رییس اداره میراث فرهنگی شهرستان کارون است و در دیده شدن این روستا نقش کلیدی ایفا کرد. یک باری هم او را دیده بودم و با او سفری به بهبهان داشتم. بسیار پرانرژی و خوشفکر است. با او تماس گرفتم و خودم را معرفی کردم. با بیانی ساده از او پرسیدم دقیقا چه در سر داری و از برگزاری این جشنواره دنبال چه هستی! گفت اگر بگم چی تو سر دارم یا میگی دیوونه است و یا طرحت غیر قابل اجرا! من امیدوارم به استفاده از این رویدادها ظرفیتهای شرق رودخانه کارون را معرفی کنم. و هدف نهایی من اجرای طرح گردشگری آبی-خاکی در شهرستان توجیه پذیر بشه تا مسئولین به حمایت از این طرح تشویق شوند.
حسن ناصر از همان آدمهای درستی است که در جای درست نشسته. از حسن ناصر پرسیدم با توجه به سیل امسال که تمام زمینهای روستای علوه تا یک ماه کاملا زیر آب بود فکر میکردید موفق به برگزاری جشنواره شوید؟ گفت برگزاری جشنواره امسال فقط لطف خدا بود. ما با قاطعیت میگفتیم برنامه امسال منتفی خواهد شد. بالاخره در تیرماه آبها فروکش کرد و اهالی روستا توانستند با یک ماه تاخیر کشت خود را آغاز کنند. بارون شدیدی هم که در مهرماه زد باعث شد بوته ها سریعتر رشد کنند و به عمل بیان.
در انتها به او گفتم چگونه من و خبرگزاری تسنیم میتوانیم به اجرای ایدههایش برای رونق دادن به روستاهای شهرستان کارون کمک کنیم؟ گفت فقط خودزنی نکنیم. همه استانها مشکلاتی دارند، همه جا گرد وخاک هست، فقر هست، خشکسالی هست، با وجود همه این مشکلات ظرفیتهای بزرگی در استانمان داریم که لابلای این اخبار تلخ و ناامید کننده گم میشوند.
گزارش از علی سواری
انتهای پیام/331/ش