روایتی متفاوت از سختترین روز خانواده موشکی ایران+ عکس
شاید هیچکدام از بچههای پادگان مدرس خبر نداشتند که شمارش معکوس برای انفجاری که همه دنیا صدای آن را میشنود، آغاز شده است.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، دو روز بیشتر به عید غدیر نمانده بود، عید بزرگی که هر خانوادهای برای آن برنامه مفصلی داشت. مراسم عقد و نامزدی و عروسی و جشن و... اما بچههای پادگان مدرس این بار یک مراسم مشترک هم بهمناسبت عید غدیر داشتند، آن هم عروسی دوست و همکارشان جلیلوند بود که همه به مراسمش دعوت شده بودند. رابطهها صمیمیتر از آن بود که از عروسی دوستشان بگذرند. همه میخواستند حتی یک ساعت هم که شده در این مراسم حضور داشته باشند و خاطرهسازی کنند، ولی شاید هیچ کدام خبر نداشتند که این آخرین خاطرهای است که کنار هم میسازند و شمارش معکوس برای انفجاری که همه دنیا صدای آن را میشنود آغاز شده است.
ستاره فتوحی، همسر شهید مهدی دشتبانزاده (فرمانده پادگان شهید مدرس) میگوید: "روز قبل از حادثه جمعه بود. به مهدی گفتم: «امشب کجا میروی؟» گفت: «میروم عروسی جلیلوند»، به بچهها گفتم: «کت و شلوار بابا را بیاورید که میخواهد عروسی برود.»، گفت: «نه؛ با همین لباسها میروم، فقط میخواهم حضور داشته باشم. حاج حسن آقا الآن برمیگردد و باید دوباره بروم پادگان.»، گفتم: «هر هفته با بچهها استخر که میروی، عروسیهایشان هم که میروی، تو را به خدا آنقدر با همه خودمانی نشو!»، گفت: «فردا که بیایند خجالت میکشم توی چشمشان نگاه کنم. فقط میروم که هدیه عروسیشان را بدهم.»
شهید کنگرانی و شهید دشتبانزاده
با علی آقای کنگرانی با هم رفتند. همان موقع که رفت انگار پرواز کرد. شب چند بار زنگ زدم که جواب نداد. آخر شب ساعت 12 و نیم بود که زنگ زد، گفت: «چرا آنقدر زنگ زدی؟»، گفتم: «از وقتی رفتی دلشوره گرفتم.»، گفت: «نه بابا نگران نباش! حاجی اینها امشب اینجا بودند، آنقدر با نواب و بچهها خندیدیم که خدا میداند. ما اینجا خوب و خوشیم، اصلاً هم نگران نباش! برو صدقه بینداز و بخواب. اصلاً هم دلت شور نزند.»"
آمنه صیادی همسر شهید علیاصغر منصوریان (سرپرست سوخترسانی موشک) میگوید: "اصغر خوابیده بود که یکی از دوستانش تماس گرفت و گفت «حاجی گفته باید برویم سر کار». میخواست با پسرمان برسام به عروسی برود وقتی شرایطش تغییر کرد و فهمید که باید سر کار برود گفت «دیگر برسام را نمیبرم».بعدازظهر از خواب بیدار شد و گفت: «خواب بد دیدم، خواب آتش.»، توی دلم گفتم «آتش که ترس ندارد.»، دیگر سؤالی نکردم. بعدش آقای کنگرانی به اصغر زنگ زد که درمورد کار با هم صحبت کنند، گفت «بعد از عروسی مستقیم میروم سر کار»."
هرچند هیچ کدام نمیدانستند قرار است چه اتفاقی بیفتد اما الهاماتی از غیب قلبهایشان را بیقرار کرده بود. بالاخره هرچه باشد اولین روز هفته یک تست مهم داشتند، و روزهای تست هم بهخیرگذشتنش با خدا بود. شب آخر خیلیهایشان وصیتهایی را برای عزیزانشان داشتند.
آزاده سیف، همسر شهید مهدی نواب (مشاور و مسئول آزمایشگاه پژوهشکده و تست سوخت، مسئول سمعیبصری جهاد خودکفایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) میگوید:"روزهای آخر زندگی من و مهدی برف شدیدی آمده بود. هر وقت برف میآمد، مهدی زمین را پارو میکرد نمک میپاشید تا ما زمین نخوریم. صبح زود رفت برف درختها را تکان داد یکهو کمرش گرفت، پنجشنبه گفت «بروم پادگان مدرس یک سری بزنم». برای اولین بار بهش گفتم «ببین آقا مهدی، بعد از 16 سال میخواهم بهت حکم بدهم. دستور میدهم خانه بمانی و استراحت کنی». پنجشنبه تا صبح نخوابید همه وصیتهایش را به من گفت، میگفت «به مطهره بگو نماز اول وقت بخواند. پشتآقا باشید. بیتالمال را کامل و دستنخورده تحویل دهید.»، روز جمعه، ساعت 2 پادگان مدرس قرار داشت، رفت و دیگر برنگشت."
شهید مهدی نواب بههمراه همسرش
راضیه دهقان همسر شهید سیدرضا میرحسینی است که علاوه بر مهارتش در کار فنی امام جماعت پادگان مدرس نیز بود. او میگوید: "شب شهادتش سر کلاس زبان بودم، وقتی برگشتم دیدم زودتر برگشته و چای حاضر کرده. گفتم: «چه عجب! چه شد چای حاضر کردی؟»، گفت: «بد است آدم از زنش حلالیت بطلبد؟»، میگفت: «کاش امروز عید غدیر بود، دلم برای همه فامیل تنگ شده، کاش میتوانستم همه فامیل را ببینم.»، میگفت «دلشوره دارم.»، وقتی هم که میرفت، سه بار از من خداحافظی کرد. گفتم: «چطور شده؟ چرا این طور رفتار میکنی؟ آدم میترسد، این تست هم مثل بقیه است.»، اما خودش یک حس خاصی داشت، دوباره برگشت بچهها را بوسید و گفت: «مواظب بچهها باش.»، گفتم: «مشکوک میزنیها! نکند نور شهادت و اینها در کار است.»، گفت: «نه ما از این لیاقتها نداریم.»"
روزهایی که تست داشتند، زیارت عاشورا میخواندند، ختم امن یجیب میگرفتند، حتی فقط به دعای خودشان اکتفا نمیکردند، بعضیها به خانوادههایشان هم میسپردند که برایشان نذر و نیاز کنند و دست دعا بلند کنند. حاج حسن طهرانی مقدم سفارش میکرد و میگفت «به مادرها بگویید دعا کنند و صدقه بدهند». وقتی تست موفقیتآمیز طی میشد، یکی یکی به خانوادهها زنگ میزدند که «بروید و نذرتان را ادا کنید». یعنی «تست خوب و بیخطری داشتیم». اول روز شنبه 21 آبان 90 هم روزی بود که تست داشتند.
همسر شهید میرحسینی میگوید: "صبح روزی که انفجار ملارد اتفاق افتاد، ساعت ده و نیم به من زنگ زد و خیلی خوشحال گفت: «کار ما انجام شد. الآن با حاج آقای طهرانی مقدم هستیم. میخواهیم دوباره یک نگاه بیندازیم و وسیلهها را جمع کنیم. نگران نباش تست تمام شده.»، منظورش این بود که دیگر از شهادت خبری نیست..."
شهید سیدرضا میرحسینی و شهید دشتبانزاده
الهه ملانوروزی همسر شهید بهزاد ملانوروزی (یکی از پیمانکاران فنی مجموعه جهاد خودکفایی) میگوید: "آن روز جلوی در دژبانی به بهزاد گفتند «شما حق نداری به داخل بیایی». رسم بر این بود، وقتی تست داشتند به افرادی که جزو پاسدارها نبودند مثل خدمه، پیمانکاران و پرسنل دیگر میگفتند «نیایید.»، تا خطر جان آنها را تهدید نکند. آن روز هم تست داشتند و جلوی در با ورود بهزاد مخالفت کردند اما بهزاد اصرار زیادی کرده بود، گفته بود «امروز باید بیایم و به کارم برسم، کارم نیمهتمام است.»، با اصرارها و تلفنهای مکرر به مسئولان داخل پادگان بالاخره راهش داده بودند.
در آن جمع که روز انفجار در پادگان مدرس بودند، سه نفر از کسانی که ورودشان آن روز ممنوع بود، اصرار کرده بودند که راهشان بدهند سه تایشان هم شهید شدند. یکی از آنها شوهر من بود. یکی از همکارانش میگفت همان روز انفجار بهزاد که کار برق آنجا را بهعهده داشت بههمراه دیگر همکاران داشتند با برق کار میکردند. دوستانش میگفتند «نوروزی، بیا کار را تعطیل کنیم برویم، اینها تست دارند الآن منفجر میشویم و میرویم هوا». آن آقایی که اصرار داشت کار را تعطیل کنند؛ سهمتری شوهرم ایستاده بوده، او زنده است اما شوهر من شهید شد."
شهید بهزاد ملانوروزی
همسر شهید مهدی نواب میگوید: "از صبح روز انفجار دلم شور میزد. جمعه از سر کار به مهدی زنگ زدند که دمای سوخت کمی بالا و پایین است. قرار نبود سر کار بروند اما رفتند. مهدی گفت «شب برمیگردم»، گفتم «من بعید میدانم». من هر روز برای آنها صدقه کنار میگذاشتم اما آن روز یادم رفت."
همسر شهید مهدی دشتبانزاده میگوید: "شاید فقط چند دقیقه قبل از انفجار بود که مهدی به پسرم سجاد زنگ زده بود تا از خانه خبر بگیرد. سجاد میگفت صدای بدو بدویش میآمد که داشته میدویده بهسمت سوله تا خودش را به حاج آقا برساند."
همسر شهید علیاصغر منصوریان میگوید: "در پادگان نزدیک ساعت انفجار، اصغر با دوستش بوده، قرار گذاشته بودند یکی کار کند، یکی نهار بخورد و نماز بخواند و بعد جایشان را عوض کنند. نوبت همکار اصغر رسیده بود که برای نماز و نهار برود و اصغر هم دوباره به سر کارش برگردد، وقتی اصغر در حال ورود بوده انفجار رخ میدهد."
شهید علیاصغر منصوریان و فرزندش
از آنجایی که تست موشک، آن روز بهخیر گذشته بود برخی دیگر گمان نمیکردند اتفاقی بیفتد. از طرفی دیگر دل برخی خانوادهها بدون آنکه دلیل منطقی داشته باشند آشوب بود. البته پاسداران جهاد خودکفایی که مدتها دوشادوش سردار طهرانی مقدم خطرات فعالیت موشکی را بهجان خریده بودند، رهاتر از آن بودند که به یک ساعت بعد خود فکر کنند. ساعت کمکم به یک و نیم بعدازظهر نزدیک میشد و شمارش معکوس رو به پایان بود.
ناگهان تهران و حومه تهران با صدای مهیبی لرزید. برخی گفتند زلزله بود، برخی گمان کردند پمپ بنزین منفجر شده، عدهای دیگر از نشت گاز لولههای ساختمانهای تازهساز سخن میگفتند و... و هرکسی با حال پریشان علت این لرزش و صدا را جویا میشد. مرکز صدا متعلق به انفجاری در حوالی کرج و ملارد بود. کمکم مشخص شد انفجار متعلق به پادگان شهید مدرس بوده است، اما آنقدر بزرگ و عظیم بود که که ساعتها طول کشید تا مشخص شود چهکسانی به شهادت رسیدهاند و چهکسانی مجروح شدهاند.
طولی نکشید که در همهجا این خبر پخش شد: سردار حسن طهرانی مقدم رئیس سازمان خودکفایی سپاه بههمراه چند تن از پاسداران در پادگان شهید مدرس و بر اثر انفجار زاغه مهمات به شهادت رسیدند. دختر سردار از این صدای مهیب اینچنین تعبیر میکند: "انگار خدا خودش میخواست با این صدا همه را بیدار کند..."، و خیلیها آن روز بیدار شدند. سختترین ساعات عمر خانوادههای موشکی ایران از همان لحظه انفجار آغاز شد؛ ترس، جستجو، انتظار، اضطراب و...
حشمت دشتبانزاده، مادر شهید مهدی دشتبانزاده میگوید: "روز انفجار یکی از همسایههایمان میگفت: «یک صدای مهیبی آمد که من اول فکر کردم شوفاژخانه منفجر شد». برادر مهدی کمی بعد زنگ زد و گفت: «میگویند یک کارخانه در کرج منفجر شده، صدایی نشنیدید؟» گفتم: «نه؛ من فقط پیش خودم حس کردم که زیر پاهایم خالی شد و دارم پایین میروم، فکر کردم زلزله است.»، دلم خیلی شور میزد. رفتم سر نماز دیدم انگار چشمم سیاهی میرود و به حال خودم نیستم.
همسر شهید مهدی نواب میگوید: در خیابان میگشتیم که در اتوبوس احساس کردم قلبم کنده شد و پایین افتاد. سابقه نداشت اینطوری بشوم به مادرم هم گفتم. دلشوره و حالت تهوع داشتم. در خانه اخبار را روشن کردم دیدم اعلام کرد «انفجار مهیب در ملارد»، یکدفعه دودستی بر سرم کوبیدم، به مادرم گفتم «به خدا مهدی شهید شد من میدانم. اگر حسن آقا شهید شده اینها هم شهید شدهاند». مهدی شماره علی کنگرانی و ابوالفضل حیدری را داده بود، چون خودش در پادگان موبایل نمیبرد اینها را داده بود اگر نیازمان شد، تماس بگیریم. مدام زنگ میزدم به شمارههای درون دفترچه تلفن؛ یا همهاش خاموش بود یا در دسترس نبود. برادر آقای نواب به ما زنگ زد و گفت «مهدی زخمی شده با هلیکوپتر او را به شهریار بردهاند.»، مغزم هنگ کرده بود. یکمرتبه برادر آقای نواب را دیدم که کاپشن، کتانیها و جاکلیدی مهدی دستش بود. گفتم «مهدی رفت؟»، زد زیر گریه و گفت «شهید شد». به دخترم مطهره گفتم: «بابا همان شد که هر روز میگفت "ممکن است صبح بروم شب برنگردم".»
آرزو سیف همسر شهید محمدقاسم سلگی (فرمانده ترابری و ماشینهای سنگین سازمان جهاد خودکفایی سپاه) است. شهید سلگی و شهید نواب با هم باجناق بودند. همسر شهید میگوید: بعداز ظهر بود که مادرم تلفن زد و با گریه گفت «فهمیدی چی شده؟»، گفتم «چی؟»، گفت «دو باجناقها با هم رفتند». گفتم «مامان، چه میگویی؟»، من با خودم فکر کردم و پیش خودم گفتم «پسرعمه (همسرم) به من گفته "من در ترابریام."، پس ترابری با قسمت آنها که در بخش تست بودند فرق دارد و لزوماً او شهید نشده است». اینطوری خودم را آرام میکردم و برای خودم توجیه میکردم. اما یکدفعه دیدم برادر شوهرم با گریه بر سر خودش زد، گفتم «هنوز که چیزی معلوم نیست شما گریه میکنید.»، گفتند «تلویزیون را روشن کن.»، دیدم خبر را اعلام کرد.
همسر شهید میرحسینی میگوید: "بهدنبال انفجار، لوستر خودمان لرزید و از آن زمان به بعد تلفنکردنها شروع شد که: «از سید رضا خبر داری؟» به خانم شهید نبیپور زنگ زدم، همین که آمدم سؤال کنم گفت: «انفجار از پادگان بوده». میگفت «من الآن آنجا هستم و این چیزی که میبینم وحشتناک است». یکی از نگرانیهای سیدرضا این بود که اگر یک روز شهید شود، خبر شهادت را چطور به من بدهند، چون من در کرج کسی را ندارم و همه خانواده در یزد هستند. دوستانش میگویند که: سید میگفت «اگر میخواهید خبر شهادت من را به خانمم بدهید، با خانمتان بروید، تنهاست یکدفعه نروید خبر بدهید». وقتی خبر انفجار پادگان را شنیدم، 99 درصد مطمئن بودم سیدرضا شهید شده. اما یک درصد هم ته دل میگفتم «نه، ممکن است شهید نشده باشد». التماس به خدا میکردم که زنده مانده باشد. در لیست کسانی که زنده بودند اسم سیدرضا نبود، در لیست شهدا هم نبود. تا روز دوشنبه خبری نشد تا اینکه از معراج شهدا به ما زنگ زدند که پسرم علی را ببریم برای آزمایش DNA. فهمیدیم پیکر سیدرضا زیر آوار مانده بود. بدن او را بعد از دو روز از زیر آوار بیرون آوردند. پیکر سید رضا نسوخته بود و فقط بهخاطر انفجار کز کرده شده بود."
همسر شهید ملانوروزی میگوید: "یکی از دوستانم زنگ زده بود میگفت «الهه، صدای انفجار را شنیدی؟»، گفتم «نه. کدام انفجار؟»، میگفت: «یک پمپبنزین در ملارد منفجر شده است. الآن هم اخبار گفت که در ملارد انفجاری رخ داده است». دوستم نمیدانست همسرم کجا کار میکند، نمیدانست دارد به من خبر بد میدهد. به بهزاد زنگ میزدم جواب نمیداد، تا اینکه یکی از دوستانش تلفنش را جواب داد و گفت «خانم نوروزی، بیایید بهزاد را پیدا کنید». بند دلم پاره شد. دوستش زخمی شده بود و زیاد نمیتوانست حرف بزند هی بیهوش میشد. زنگ زدم به پدر و برادر شوهرم تا بهدنبالش بروند. برای بهزاد غذا پختم و لباس آماده کردم تا اگر زخمی شده و بیمارستان است، همه چیزش آماده باشد. ساعت 11 و نیم شب یکلحظه شماره بهزاد روشن شد و دوباره خاموش شد، خیلی نشانه بدی بود. بعداً فهمیدم همان موقع جنازهاش پیدا شده بود. یکی یکی همه آنهایی که با شوهر من بودند پیدا شدند اما از بهزاد خبری نبود.
همسر شهید بهزاد ملانوروزی
سر نماز هم انگار جوری راضی شدم گفتم «خدایا، راضیام به رضای تو فقط نشانهای از او پیدا شود.»، چون شنیدم برخی آنقدر در انفجار آسیب دیده بودند که باید با DNA شناسایی میشدند. تنها چیزی که خواستم این بود که اگر بهزاد شهید شده به من پیکر تحویل دهند. عموی خودم؛ 17 سال مفقودالاثر بود و آخر هم که پیدا شد فقط یک لباس و یک کارت شناسایی و چند تکه استخوان آمد. انتظار را در چشمان زن عمویم دیده بودم. دوست نداشتم آنطور شود. پیکر بهزاد صورت داشت اما پشت سرش رفته بود. تا روز خاکسپاری جنازه را ندیدم بهزاد مثل وقتهایی که آرام میخوابید، آرام بود و چهره راحتی داشت."
همسر شهید منصوریان، میگوید: "با پدرم بهسمت پادگان رفتیم. فقط دود سیاه بود که از سمت پادگان بلند میشد. آمبولانسها در تردد بودند. چون خیلی گریه میکردم و بچه در بغل داشتم، کسی پاسخ درست و روشنی به من نمیداد. از هرکه میپرسیدیم انفجار برای کدام پادگان بوده اسمی از پادگان مدرس نمیآوردند، میگفتند «احتمالاً برای پادگان المهدی بوده». همه بیمارستانها را گشتیم تا اینکه به بیمارستان البرز ِکرج رسیدیم. از اطلاعات پرسیدیم «کسی را با این اسم و مشخصات به اینجا آوردهاند؟»، گفتند «اسمی از کسی نمیدانیم اما چند نفر را از آن انفجار به اینجا آوردهاند». سریع رفتم سراغ مجروحین پادگان. گفتم «علیاصغر منصوریان را میشناسید؟»، گفتند «به اسم نمیشناسیم». گوشیام را درآوردم و عکسش را نشان دادم. یکی از آنها دستش را به سرش گرفت و خوابید، دیگر چیزی نگفت. یکی دیگر که کنار تخت ایستاده بود به برادرم اشاره کرد که «خواهرت را ببر». دوستان اصغر که مجروح بودند به برادرم گفتند «اصغر در مرکز انفجار بوده؛ دنبالش نگردید و خودتان را خسته نکنید»."
زهرا اسدیان، مادر شهید سید محمد حسینی فردوئی جوانترین شهید اقتدار میگوید: "به لحظه انفجار که نزدیک میشد، انگار بهقول بچهها آن کبوتر وجودیام میخواست بپرد و حالم بد بود. نزدیکیهای ظهر اضطرابم به حد نهایت رسید. انفجار شد ما تهران بودیم اما صدا را نشنیدیم. در مغازهای که خرید میکردیم، همه رفتند بیرون و از یکدیگر میپرسیدند «صدای چی بود؟»، اما همان لحظه انفجار خدا میداند که یک چیزی از دلم کنده شد. همسرم گفت «شما حالت بد است. صبحانه هم نخوردی و معدهات خالی است.»، گفتم «انگار چیزی از دلم کنده شد».
شهید سیدمحمد حسینی فردوئی بههمراه مادرش
به خانه مادرم آمدیم. بغض گلویم را گرفت. وضو گرفتم تا نماز بخوانم و تا چادر را انداختم روی سرم، یکدفعه در تلویزیون دیدم میگوید «حوالی بیدگنه انفجاری رخ داده.»، زبانم بند آمد و فقط به مادرم گفتم «صدای تلویزیون را زیاد کن». همانجا نشستم روی جانمازم و گفتم «مامان، محمدم از دستم رفت». با همسرم رفتیم سمت ملارد. ترافیک سنگین و آمبولانس و آتشنشانی و بالگرد پشتهم. محمد ورزشکار بود و قویبنیه برای همین پیش خودم میگفتم هرچه شود شهید نمیشود. آخرسر دوستان محمد تلفنی به پدرش خبر دادند. آقای حسینی تاب نیاورد و شروع به گریه کرد."
مصطفی برادر دوقلوی شهید سید محمد حسینی فردوئی میگوید: "انفجاری که برای بچهها رخ داد خیلی زیاد بود. حاج حسن طهرانی مقدم آنقدر فکر بزرگی داشت که به بچهها گفته بود در پادگاه شهید مدرس خاکریز حالت جبهه درست کنند، تا اگر انفجاری بخواهد رخ دهد، آن انفجار از خاکریز اطراف پادگان به بالا برود و به محوطه بیرون پادگان نرسد. اگر آن خاکریز نبود شاید این انفجار پادگان مدرس جاده را هم خراب میکرد. من روز انفجار آنجا هشتیهای سوله را دیدم که سه کیلومتر آنطرفتر افتاده بود."
مصطفی چهره برخی شهدا را در معراج هم دیده بود. او همکاران برادرش را خوب میشناخت، چون با آنها مسافرت رفته بود، میگوید: "تعداد شهدایی که از چهره سالم بودند، به چند نفری میرسید. شهید سلیمی، حاتمینسب و محمد ما هم میان آنها بودند. اینها در سردخانه نگهداری میشدند. من خودم در آن محوطه بودم و پیکرها را میدیدم، مثلاً پیکری بود میان شهدا کاملاً سوخته بود. از پیکر ستار فقط بدن و کمرش مانده بود.
شهید سیدمحمد حسینی فردوئی و برادر دوقلویش سیدمصطفی
چند روز بعد از انفجار در خواب محمد به من محل انفجار را نشان داد و گفت «نگاه کن»، و همان موقع انفجار خیلی مهیبی رخ داد. من دویدم و از خاکریز رفتم بالا و روی خاکریز ایستادم و آن بدنهایی را که در معراج دیده بودم آنجا دیدم روی زمین افتادهاند و دیدم هرکسی آمد بالاسر بدن خودش و داشت به آن نگاه میکرد، همه جمع شدند و دستهای تشکیل دادند، اول دستهشان حاج حسن بود و همه پشت حاجی جمع شدند و رفتند."
الهام حیدری، همسر سردار شهید طهرانی مقدم وقتی از دیدار با همسر مقام معظم رهبری در سال 91 میگفت، به سخنانی که با ایشان داشت اشاره کرده و میگوید: "خدمت خانم عرض کردم «آن روزی که انفجار پادگان و شهادت بچهها اتفاق افتاد شما کجا بودید؟ واکنش آقا نسبت به این مسئله چطور بود؟»، با پاسخ ایشان در واقع صحیحترین خبر را بدون هیچ واسطهای از خود خانم شنیدم، ایشان گفتند که «آقا تشریف برده بودند برای صرف غذا سر سفره همین که میخواستیم غذا را بخوریم، صدای انفجار آمد. هر دویمان بلند شدیم و از پنجره بیرون را نگاه کردیم، گفتیم شاید در این محوطه و در این اطراف اتفاقی افتاده باشد. خیلی نگران و ناراحت شدیم. ظاهر قضیه اصلاً معلوم نبود. آقا بعد از اینکه غذا میل کردند، رفتند برای کارشان از منزل بیرون. شب که آمدند خیلی ناراحت بودند. شاید بهندرت ایشان اینقدر ناراحت بودهاند وقتی من از ایشان پرسیدم "چه شده است؟"، ایشان گفتند که: "یکی از عزیزترین کسانم را از دست دادم".»
گزارش از: نجمه السادات مولایی
انتهای پیام/+