اهواز| روایت «پیکان پرتقالی» از روزهای دفاع مقدس
سید ابراهیم موسوی رزمنده و جانباز ۸ سال دفاع مقدس در حالی که ۱۸ سال دارد برای اعزام به جبههها به اهواز سفر میکند. در طول سفر با مشکلات روبرو میشود ولی هیچکدام مانع حضور این رزمنده در عملیات نمیشود.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از اهواز، معارف جنگ، گنجهای نهفته هستند؛ گنجی بیپایان که برای نسل امروز اگر بازگو نشود مثل هر حقیقتی ممکن دچار خدشه و تحریف شود. از ترفندهای فرهنگی دشمن به فراموش سپردن گنجینههای ارزشمند دوران دفاع مقدس است.
دوران دفاع مقدس روایت 8سال ایستادگی و مردانگی و پایمردی است. روایت مردانی که برای دفاع از خاک و دین هستی خود را با خدا به معامله گذاشتند. شهدا و رزمندگان ستارهای هستند درخشان برای اینکه سره از ناسره مشخص شود، شاخص و مکتب صدق و صداقت هستند.
تجارب و انگیزه رزمندگان و جانبازان و خانوادههای شهدا یک بخش برجسته و مهمی است که برای امروز کشور نیاز است. روحیهبخش و امیدبخش و جهتبخش است. اینکه انگیزه جوان رزمنده چه بود که رفت، انگیزه همسر جوان رزمنده که راضی شد به رفتن شوهرش چه بود، انگیزه پدر و مادر ایثارگر که این نهال را پرورش دادند و حالا دارند رها میکنند در راه خدا، در میدان جنگ، چه بود؟
برای بررسی این انگیزههای الهی گفتوگوی را با سید ابراهیم موسوی قهفرخی رزمنده و جانباز جنگ تحمیلی انجام دادیم. جانبازی که اکنون سالها است به عنوان استاد دانشگاه شهید چمران اهواز در جبهه علم و دانش جهاد میکند.
سید ابراهیم موسوی قهفرخی قصه حضور در جبهه را این گونه روایت میکند: جنگ تازه شروع شده و حدود 18 سال بیشتر نداشتم. من پدرم چند سال بود که فوت کرده بود ما در قهفرخ چهارمحال با مادرم زندگی میکردیم.
آن موقع شور و شوق جبهه همه گیر بود و همه دوست داشتند به طریقی خود را به جبهه و جنگ برسانند. من هم تو دلم هی خدا خدا می کردم که ای کاش خانواده رضایت میدادند تا بتوانم خودم را به این قافله برسانم. اصلا طوری بود که جبهه جزء زندگی ما بود و هیچ جوانی در محله نبود که جبهه ندیده باشد!
بالاخره قرار شد با یکی از دوستانم به نام ایزدی که امروز برای خودش روحانی شده و مسئولیتی دارد به سمت جبهه و جنگ برویم. قرار و مدارها و ساکها را بستیم و پوتینها را محکم و یاعلی گفتیم. همان اول کار به بن بست خوردیم گفت بلیت شهرکرد-اهواز گیر نمیاد و تموم شده است. اولش کمی به دلمان بد افتاد که نکند حکمتی دارد ولی بی خیال نشدیم.
با ایزدی قرار گذاشتیم برویم تهران و از آنجا به سمت اهواز حرکت کنیم. تهران که رسیدیم جایی و کسی را نمیشناختیم ولی ایزدی یک دوست رزمندهای داشت که تازه مجروح شده بود. همین عیادت از دوست ایزدی را بهانه کردیم و رفتیم میدان شوش تهران و شب را آنجا اتراق کردیم.
کار خوبه که خدا بخواهد، صبح که پاشدیم به سمت راه آهن برویم پدر دوستمان خیلی کمک کرد و اگر کمک پدر مجروح نبود شاید کار پیش نمیرفت. ولی دومین "نه " را اینبار در ایستگاه راه آهن خوردیم. حسابی کلافه شدیم و به سمت ترمینال جنوب رفتیم.
ترمینال جنوب هم آنقدر رزمنده بود که غلغلهای بود شاید بهترین پارتی بازی را میشد آنجا دید. هر کسی به یک آشنایی رو میانداخت تا براش بلیت جور کند تا سمت جبهه سریع عازم شود. ما خود دو آدم دهاتی از این آشناها نداشتیم بی خیال نشدیم.
برادران رزمنده فراوان ریخته بودند تو ترمینال برای گسیل به جبهه و قرار شد با ایزدی بلیت بندر امام خمینی(ره) را بگیریم و در مسیر در میدان چهارشیر اهواز پیاده شویم. از این فکری که به ذهنمان رسیده بود و ذوق زده سریع از باجه دو بلیت گرفتیم.
خوبی این مسیر این بود که سریع حرکت میکرد ما زود میرسیدیم و با توجه دورههای که از قبل گذارنده بودیم میتوانستیم در عملیات بزرگی که قرار بود به زودی انجام شود خودمان را برسانیم. خلاصه در و تخته جور شده بود که ما از عملیات جا نمانیم.
صبحی بود که زدیم از تهران بیرون، حدود 2 شب بود که راننده ما را از فرط خستگی در اتوبوس غش کرده بودیم بیدارمان کرد و با صدای بلند داد زد: اهواز کسی جا نمونه! خیلی معطل نمیتوانم بشوم! اینجا دیگه شوخی بردار نیست!
کورمال کورمال و گیچ و منگ ساک را کشان کشان از اتوبوس پیدا شدیم. وسط دشت محشر نمیدانستیم اینجا کجاست و ما کجاییم. ایزدی که نگو فکر کنم تا نیم ساعت بعدش هم خواب بود! به ایزدی گفتم بیا الان نصف شب است همین گوشه یکجای ساک رو بگذاریم زیر سرمان و بخوابیم. تا صبح برویم سر قرار!
قرار ما کجا بود؟ قرار همیشگی بچههای چهارمحال و لشگر نجف اشرف برای اعزام دانشگاه شهید چمران اهواز کنار ساختمان کتابخانه مرکزی دانشگاه بود. البته آن موقع خبری از این ساختمان کتابخانه که نبود فقط یک اسکلتی زده بودند و ناتمام مانده بود.
ایزدی وقتی بخواهد لج کند دیگه عالم و آدم حریفش نمیشوند. اصرار که اصرار دیر برویم بچهها میروند و این همه تلاشمان بدون اجر میمانه! خلاصه من دیدم کوتاه نیام خون به پا میشه قبول کردم و رفتیم!
شب و آنهم وسط جنگ، ماشین حکم طلای 24 عیار را داشت! از بس هوا خوفناک بود که جرات نداشتیم حرکت کنیم. چشم میدواندیم تا ماشینی از دستمان در نرود. هر چند چنان ظلمات و سکوتی حکم فرما بود که راننده سرفه میکرد ما تشخیص می دادیم.
یک پیکان دیدم دارد میاد! پیکانی که آن موقع برای خود ارج و قربی داشت و محترم بود. خلاصه زدم پشت ایزدی گفتم سفیر نجات دارد میآیید! راننده پیکان پرتقالی رنگ فهمید برای جبهه امدیم . خداییاش خوب تحویل گرفت و آدرس رو پرسید!
ما هم آدرس دانشگاه را دادیم و گاز ماشین را گرفت! هوا تاریک تاریک بعد حدود 20 دقیقه رسیدیم یک جایی که چیزی معلوم هم نبود! راننده پیکان پرتغالی رنگ گفت: بچهها رسیدیم اینجا منطقه گلستان اهواز و آنجا هم دانشگاه است! یاالله کمی بجنبید من باید سریع برگردم و بچههای دیگر را بیارم!
ساک به دست پیاده شدیم. ایزدی رفت کرایه رو حساب کند دیدم معطل شده و دارد طبق معمول چونه کرایه را میزند! گفتم چی شده گفت کرایه بالا میخواهد! گفتم بابا بده برود زود بریم پیش بچهها مردیم از گرسنگی و بیخوابی!
راننده 40 تومان از ایزدی گرفته بود که به وقت خودش پول درشتی بود و به پول امروز شاید 100 هزار تومانی میشود! خلاصه گفتیم به رسیدنش میارزد!
ساک را روی کول انداختیم و رفتیم! هیچ روشنایی نبود. راننده گفت 5 دقیقه پیاده روی بیشتر ندارد. ما هم رفتیم شد 10 دقیقه خبری نشد! گفتیم باز برویم توی همین مسیر شاید هنوز نرسیدم شد 40 دقیقه! نه دیدم خبری نیست! فهمیدم چه کلاه گشادی سرمان رفته است! راننده نامردی را تمام کرده و ما رو همان اطراف چهارشیر در بیابانهای اطراف ولمان کرده است!
اعصاب خورد و گشنه و تشنه و از طرفی داشتیم از بی خوابی میمردیم! همه اینها به کنار تا به خودمان بیاییم فهمیدم تو چه هچلی افتادیم! دورتا دورمان پر سگ وحشی بود که محاصره کامل مان کرده بودند! به ایزدی گفتم : بدویم؟ گفت کجا با این همه سگ؟ اصلا دید نداریم و نمی دانیم کجای دنیاییم!
کمی با ایزدی غر زدم که اصلا نباید با ماشین سربندر میآمدیم و مرتب تو عجله کردی و کاش صبر میکردیم! گفتیم همین جا میمانیم و نوبتی کشیک میدیدم که سگها حمله نکنند!
پس از چهار –پنج ساعت گلاویز شدن با مرگ و تشنگی و دفع حمله سگها همین که هوا کمی روشن شد کوله را دوباره انداختیم رو دوش و از خواب شیرین بینالطلوعین و غفلت دم صبح سگها نهایت استفاده را بردیم! جست و چابک با شور جوانی زدیم به دل بیابانی که سرش معلوم بود و نه تهش!
وقت ش از دستم در رفته ولی خودتان حساب بین دم ظهر بود رسیدیم دانشگاه! یعنی اگر همان شب خودمان پیاده میآمدیم و گیر راننده پیکان پرتغالی نمیشدیم زودتر از اینها میرسیدیم! ما این را هم به حساب لطف و حکمت خدا نوشتیم!
بچهها رو که در کتابخانه مرکزی جاخوش کرده بودند پیدا کردیم! شده بودیم سوژه خنده بچهها! هرچند اولش فکر کردند با این سرو وضع داریم از خط برمیگردیم!
سید تقی احمدی فرمانده یکی از گردانهای لشکر نجف اشرف اصفهان بشّاش و خنده به لب به استقبالمان آمد! به من گفت: سید ابراهیم خوش آمدی ولی چرا اینطوری؟ چی شده؟ نکنه از شهرکرد تا حالا پیاده میآمدی؟
سید رو نیروهای خودش خیلی تعصب داشت. گفت مگر میشه؟ وسط جنگ از خودی هم بخوریم؟ عجب نامردهای هستند تو این وضعیت که جوان ما برای دفاع از وطن بلند شده آمده، اینطوری میهمان نوازی میکنند؟
ایزدی گفت: سید ما که حلال کردیم شما هم بی خیال شید! همه جا همه طور آدمی پیدا میشه؟ ان شاءالله خدا هدایتش کنه.
از این قضیه دوهفتهای میگذشت ما داشتیم برای عملیات آماده میشدیم. یک روز با ماشین به همراه چندتا از بچهها و فرمانده از دانشگاه قرار بود برویم از فلکه ساعت اهواز وسایل بیاوریم. پشت ماشین نشسته بودیم.
ماشین که داشت از پیچ استادیوم تختی اهواز به سمت فلکه ساعت رد می شد؛ یکهو محکم زدم سر سقف کابین راننده! راننده با عصبانیت و تلخی سرش را آورد بیرون و گفت: سید حالت خوبه؟ زهر ترک شدم! گفتم وایسه!
راننده دست پاچه شد و ترمز کرد . طوری که بچه های جلو با کله خوردند به شیشه! سید تقی گفت: سید ابراهیم چی شده؟ الان همه را الکی الکی به کشتن داده بودی! گفتم سید اون مَرده! همان راننده دیشبی! یافتم خودشه! هیچ یادم نرفته خود لاکردارش است که ما رو آواره بر بیابون کرد!
بچهها هاج و واج بهم نگاه میکردند! سید تقی گفت: کدام راننده؟ چرا هول کردی؟ گفتم چند روز پیش یادته من و ایزدی رو یک راننده وسط بیابون ول کرده بود و رفته بود! گفت: آهان تازه یادم آمد! خوب؟ گفت همان راننده آنجا بغل پیچ استادیوم دارد ماشینش رو وارسی میکند!
سید تقی گفت: مطمئنی؟ بهش گفتم پیکان پرتغالی رنگ را تا عمر دارم فراموش نمیکنم! قیافه راننده هم دقیقا خودشه! با آون قد دراز و سیگاری که از دستش نمیافتاد! هول شده بودم گفتم سید تقی بدو الان فرار می کنه دارد سوار ماشین میشه.
سید تقی گفت: نگران نباش ماشین دنده عقب گرفت جلوی پیکال پرتغالی رنگ دستی کشید و همه پریدیم بیرون! راننده پشتش به ما بود سید گفت: سلام عامو؟ راننده که برگشت و همه ما را یکجا دید جامپ کرد! تسمه تایم پاره کرد!
گفت: سلام بفرمایید؟ گفتم: من رو می شناسی؟ گفت نه والله! اینبار محکم گفتم: دقیق نگاه کن ببین من رو جایی ندیدی؟ راننده که دیگه کمی ترسیده بود با صدای لرزون گفت: نه به جدم تا حالا ندیدمت!
گفتم دوهفته پیش ساعت دو شب مسافر از چهارشیر نزدی ؟ گفت من خیلی حواس درست درمانی ندارم و نه یادم نمیاد؟ گفتم الان یادت میارم!
سید تقی رفت سمتش که راننده چند قدم رفت عقب و آب دهنش رو قورت داد و گفت: آها آها یادم امد! ببخشید غلط کردم نفهمی کردم وگرنه خودم هم چندبار جبهه بودم ! من رزمنده ها رو دوست داریم!
سید تقی با همان صلابت فرماندهی گفت: ببرید وقتی که دادگاه نظامی شد میفهمد اذیت کردن بسیجی و رزمنده یعنی چی! با دست به بچهها اشاره کرد که بگیرندش!
رفتم وسط بچهها و راننده، گفتم: سید تقی ولش کنید من و ایزدی حلالش کردیم شما هم ببخشید اگر قول بدهد دیگه از غلطها نکند ول کنید برود.
راننده که انگار جون تازهای گرفته گفت: ببخشید من اشتباه کردم دیگه تکرار نمیکنم. شما برای ما میجنگید ما باید پشتیبان شما رزمندهها و مدافعان باشیم. نانجیبی است که از ما خودیها هم بخورید. قول میدهم از این بعد حتی پول هم نگیرم!
سید به من نگاه کرد و بچهها از حرف آخر راننده خندهشان گرفته بود: سید تقی گفت: عامو نمیخواهد پول نگیری اون به خودت البته ربط دارد ولی نه با رزمنده بلکه با بقیه با انصاف رفتار کند! اینجا همه برادر هم هستیم.
سید ابراهیم موسوی قهفرخی پس از این کشاکشها در نهایت در عملیات رمضان به عنوان خط شکن حضور و در آن عملیات به مقام جانبازی نائل می آید.
گفتوگو از اکبر بهاری
انتهای پیام/ز