معتاد مثل «آتقی»، دیوانه مثل «نمکی»/ «مانستر»، سرگردان میان فانتزی و واقعنمایی
اشتباه دراماتیک دیگر مولفان «مانستر» آنجا رخ می دهد که منطق حاکم بر جهان نمایش را فدای ادای دین به فیلمهای ترسناک قدیمی هالیوود می کنند و پایانی را رقم می زنند که در بافت نمایش نمی نشیند و وصله ناجور است.
خبرگزاری تسنیم- کیان طبری
نمایش«مانستر»(کوروش شاهونه/ تماشاخانه شهرزاد) از آن دست نمایشهایی است که در حین اجرا، حتی تا دقایقی بعد از پایان، یک اثر هنری «خوب» به نظر میرسد: بازیهای خوب تا عالی، طراحی صحنه و طراحی حاشیه صوتی حرفهای، ایجاز و پختگی در معرفی شخصیتها و یک «تعلیق» خزنده و زیرپوستی که رو به پایان نمایش به اوج می رسد...
اما همین که ساعتی از پایان نمایش گذشت و اصطلاحا خاطرهی آن در ذهن رسوب کرد، آنگاه ضعفها، خوردگیها و خط و خشهای اثر، شروع به رخنمایی در ذهن میکنند.
واقعیت آن است که بخش عمدهی جهانبینی اهالی سینما و تئاتر، بیش از آن که محصول «تجربهی زیسته» باشد، خود محصول «سینما و تئاتر» (و عمدتا سینما) است، به این مفهوم که بخش عمده نمایشنامهنویس با فیلمنامهنویسان (در سرتاسر دنیا) برای ترسیم شخصیتهای مختلف اثر خود، بیش از آنکه واقعیات درباره یک «کارگر»، یک «معتاد»، یک «مجنون» یا یک «قاتل» را لحاظ کنند، تصویر بازنماییشده شکل گرفته در ناخودآگاه خود را که محصول کاراکترهای خلق شده در فیلمها یا نمایشهای دیده شده است، محور قرار میدهد. بگذارید با مثالی این مساله را توضیح دهیم. تصویر فرد «معتاد» در سینمای ما عمدتا تحت تاثیر دو کاراکتر معروف است: «قدرت» (در فیلم «گوزنها») و «آتقی» (در سریال «آیینه عبرت» با بازی جواد گلپایگانی)
این که تصویر معروف یک «معتاد» در این دو اثر تصویری چه اندازه با واقعیت یک «معتاد» منطبق است، بسیار قابل بحث است، چنان که یک معتاد هروئینی که لنگ وعده بعد تزریق یا استعمال خود است، هیچگاه پای مجلس عرقخوری نمینشیند و ان هم دلیل بسیار سادهای دارد، چون ممکن است از «خماری» بمیرد. اما مثلا «قدرت» پا به پای «سید» شرب خمر میکند، بیشتر برای درآمدن موقعیت رمانتیکی است که در ذهن نویسنده (مسعود کیمیایی) وجود داشته است. یا مثلا «آتقی» سریال «آیینه عبرت»، ظاهرا یک معتاد تریاکی است، اما حالات، حرکات و سکنات یک معتاد هروئینی را نشان می دهد. حال وقتی همین تصویر «بازنمایی شده» را با تصویر اعتیاد در فیلم معروف «مرثیهای برای یک رویا» (دارن آرونوفسکی/2000) مقایسه کنیم، تفاوت بین «تصویر انتزاعی» و تصویر مبتنی بر تجزبهی زیسته را به خوبی در می یابیم، چرا که نویسنده نوول «مرثیهای برای یک رویا»، و همکار فیمنامهنویس دارن آرونوفسکی در نسخه سینمایی، یعنی «هیوبرت سلبی جونیور» کسی بود که تا ته خط اعتیاد به هروئین رفته بود و از این رو، تماشاگر درد عمیق و سرمای وجودی «هری»، «ماریون» و «تایرون» را در فیلم حس می کند.
حال حکایت نمایش «مانستر» است و زوج دیوانهی آن. به نظر می رسد که نویسندگان اثر(کوروش شاهونه، حمیدرضا اسدزاده)بخشهای از شخصیت «نمکی» (شخصیت دیوانهی فیلم «مسافران مهتاب» فخیم زاده)، زوج دچار سندرم داون در فیلم «حوض نقاشی» و «نورمن» فیلم روانی هیچکاک را درهم آمیختند و یک زوج روانی «تخیلی» خلق کردهاند.
دلیل فرم فیزیکی خاص و ناهنجار جاناتان و ایزابل چیست؟ آیا آنها مبتلا به سندرم داون (منگلیسم) هستند؟ در این صورت منطق نمایش دچار شکافهای بنیادین میشود، چرا که افراد مبتلا به سندرم داون، هم به لحاظ جسمی بسیار ضعیف و دارای انواع بیماریها و نارساییها هستند، که هوش آنها در نهایت از هوش یک کودک 8 ساله بالاتر نخواهد رفت. از عجیب و نادر بودن ازدواج یک زن و مرد دارای سندرم داون که بگذریم، مساله اینجاست که چگونه یک زوج اینچنینی، با نهایت سطح هوشی یک کودک هشت ساله، می توانند چنین نقشه انتقامی پیچیدهای طراحی کنند و ان را به اجرا بگذارند؟ اگر نویسندگان اثر مدعی شوند که نه، این زوج دارای سندرم داون نیستند، آنگاه ناهنجاری جسمی و اعمال فیزیکی غیرطبیعی و معلولگونهی آنها از کجا می آید؟
اگر جاناتان و ایزابل سندرم داون ندارند، چه نوع بیماری روانی دارند؟ این علایم دقیقا بر کدام بیماری روانی واقعی منطبق است؟ اسکیزوفرنی؟ پارانویا؟ اختلال دوقطبی؟ ملانکولی (مالیخولیا) ؟ دقیقا چه چیز؟ حقیقت آن است که نوعی از بیماران روانی که در فیلمهای سینمایی و آثار هنری به تصویر کشیده می شود، عمدتا از جنس «تخیل» و «فانتزی» است و برآمده از سرالگوهایی است که برخی فیلمها و آثار هنری مشهور در ذهن اهالی سینما و تئاتر جاگیر کردهاند. و البته این تنها مختص به فضای هنری ایران هم نیست. برای نمونه، فیلم معروف تاریخ سینما، «فارست گامپ» (با بازی تام هنکس) که اسکارها را هم درو کرد و یک فیلم محبوب در تاریخ سینما شد، تصویر جعلی و فانتزی از یک بیمار مبتلا به سندرم داون نشان می دهد که همه چیز او شبیه یک انسان عادی است و تنها مجموعهای تیکها و کنشهای فیزیکی قرار است این نقصان جسمانی و عقلانی او را تصویر کند، اما در عمل، در توان جسمانی و قدرت مهارتآموزی، حتی بالاتر از سطح متوسط انسانهاست. همین تصویر «بازنمایی»شده وقتی سر از ذهنیت سینماگر و آرتیست وطنی درمی آورد تبدیل به زوج فیلم «حوض نقاشی» می شود.
فارست گامپ
حوض نقاشی
بله، انواعی از اختلالات یا بیماریهای روانی هستند که بروز پنهان دارند و از آنجایی که عمدتا با شکل خاصی از ارضای جنسی سادیستی یا مازوخیستی مربوطند، می توانند حتی بسیار خطرناک باشند، اما حاملان این نوع بیماریهای پنهان، به لحاظ روتین و معمول، هیچ نشانی از بیماری از خود بروز نمی دهند، بلکه بسیار آراسته و جذاب هم رفتار می کنند و اصولا قربانیان خود را هم با این جذابیت و آراستگی به دام می اندازند. مصداق واقعی چنین بیماری در فرهنگ معاصر آمریکا(که حتی به فرهنگ پاپ این کشور هم راه پیدا کرد)، «تئودور باندی» (معروف به تد باندی) بود: جوانی خوشسیما، خوش قد و قامت و جذاب که علاوه بر تحصیلات دانشگاهی به عنوان بادیگارد برخی چهرههای سیاسی هم فعالیت کرده بود، اما در دهه 1970، تبدیل به یکی از هولناکترین قاتلین و متجاوزین زنجیرهای تاریخ آمریکا شد که دهها زن و دختر را با هدف برخی بهرهبردایهای عجیب جنسی، به طرزی فجیع به قتل رساند اما نکتهای که درباره باندی وجود داشت، این بود که در زندگی عادی و اجتماعی، هیچ نشانی از دیوانگی یا ناهنجاری از خود بروز نمیداد.
تد باندی
اما جاناتان و ایزابل چطور؟ زوجی با علایم فیزیکی منگلیسم، با رفتار و سکناتی کاملا کودکوار که تحت درمان و نظارت دایمی روانپزشک قرار دارند، چگونه می توانند نقشهای چنین دقیق برای تنبیه تعمیرکار نگونبخت(مایکل معروف به یوتا) طراحی کنند که بدون نیت بدی، دست خود را با عروسک خرسی این زوج در مطب روانپزشک پاک کرده بود؟ چگونه این زوج ناتوان ذهنی و جسمی، نام و مشخصات و محل کار این تعمیرکار را یافتهاند؟ از همه عجیبتر این که ماجرای جدایی همسر یوتا و نام همسر سابق او را از کجا میدانند؟
اشتباه دراماتیک و گاف منطقی دیگر مولفان «مانستر» آنجا رخ می دهد که منطق حاکم بر جهان نمایش را فدای ادای دین به فیلمهای ترسناک قدیمی هالیوود می کنند و پایانی را رقم می زنند که در بافت نمایش نمی نشیند و وصله ناجور است. در سیر نمایش دیدگاه معصومانه و حتی ترحمآمیز تعمیرکار( با بازی عالی علی حسینزاد) همراه با تماشاگر نسبت به یک زوج عقبمانده ناتوان ذهنی و جسمی، عوض می شود و «هراس» جای آن را می گیرد. همین هراس است که یوتا را وا می دارد حتی دست خرس عروسکی را(که این زوج فرزند خود می پندارند) ببوسد و با چشمانی گریان برای بخشش خود التماس کند، چرا که دریافته در یک موقعیت خطرناک و غیرعقلانی با یک زوج روانی گیر افتاده است.
وقتی او حرکت انفجاری پایانی را صورت می دهد و ان شوک را به جاناتان و ایزابل وارد می کند، طبعا باید گوشبه زنگ و هشیار باشد که با باز شدن در، خارج شود از این مخمصه گروتسک خطرناک بگریزد، اما به دستشویی می رود تا آن اتفاق رخ دهد. این ابدا با منطق یک فرد عقلانی گیرکرده در یک مخمصه نمی خواند، چون او که فردی اصطلاحا دست به آچار و قویهیکل است، منطقا باید یکی از ابزارآلات درون جعبهابزار خود را به عنوان وسیله دفاعی در دست می گرفت و لحظهای از این زوج غیرقابل پیشبینی غافل نمی شد. این پایان تحمیلی به نمایش، کاملا وصله ناجور است و کل اثر را تبدیل به یک فانتزی(از نوع سیاه آن) می کند. نگارنده احتمال می دهد که این پایان صرفا برای ادای دین به فیلمهای کلاسیک ژانر «horror» به ویژه «روانی» هیچکاک گنجانده شد و بسیار غیرمنطقی و نچسب بود.
نمایی از فیلم معروف «روانی» آلفرد هیچکاک
با این حال، اگر یکی از مولفههای اصلی ژانر «horror» در دنیای نمایش را «فضاسازی» بدانیم، مانستردر زمینه فضاسازی موفق عمل می کند و می تواند فضای عدم قطعیت و وهمانگیز لازم را برای همراه کردن تماشاگر تا پایان ماجرا، ایجاد کند. در این میان، از نقش طراحی صحنهی هوشمندانه و حاشیه صوتی رعبآور نمایش در این «فضاسازی» بسیار پررنگ است. برگ برنده ی مانستر اما بازی درخشان «علی حسینزاده» در نقش مایکل(یوتا) است که می تواند با مهارت نوسان احساسی تبدیل یک تعمیرکار شوخ و شنگ و پرحرف به فرد نگونبختی که گرفتار یک مخمصهی ناخواسته و خطرناک شده و مرتب باید نقشههای ذهنی خود را برای رهایی از آن عوض کند، عینیت ببخشد.
انتهای پیام/