بسیاری از رزمنده‌ها برای نجات مردم حلبچه شیمیایی شدند

چند روز بعد به حلبچه رفتم، اما هنوز اجساد در خیابان‌ها و سطح شهر به چشم می‌خورد. تمام آن صحنه‌هایی را که عکاس‌ها انداختند و الان در اینترنت و فضای مجازی قابل رؤیت است را من آنجا با چشم‌های خودم دیدم.

به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، چند روز بعد به حلبچه رفتم، اما هنوز اجساد در خیابان‌ها و سطح شهر به چشم می‌خورد. تمام آن صحنه‌هایی را که عکاس‌ها انداختند و الان در اینترنت و فضای مجازی قابل رؤیت است را من آنجا با چشم‌های خودم دیدم. یادم است تراکتوری را دیدم که قسمت باربندش پر از جسد بود. آدم‌هایی که از ترس سعی کرده بودند با این تراکتور از مهلکه فرار کنند، اما در بین راه دچار خفگی ناشی از بمب‌های شیمیایی شده و همگی به شهادت رسیده بودند

عملیات والفجر 10 آخرین عملیات بزرگ سالانه کشورمان بود که در آخرین روز‌های اسفند 1366 در منطقه غرب و شمال‌غرب کشور انجام گرفت. تا پیش از والفجر 10، تمامی عملیات بزرگ کشورمان در جبهه جنوب و مشخصاً خوزستان انجام می‌گرفت، به همین دلیل، انجام یک عملیات بزرگ در منطقه نه چندان حساس غرب، موضوع جدیدی در تاریخ دفاع مقدس به شمار می‌رفت. به مناسبت قرار داشتن در سالروز انجام عملیات والفجر 10 گفت‌وگویی با حاج‌اسماعیل براتی، جانشین گردان یازهرا (س) در دفاع مقدس انجام دادیم. حاج‌اسماعیل می‌گفت یکی از صحنه‌های خاص و دردناک والفجر 10 دیدن بمباران شیمیایی حلبچه توسط جنگنده‌های بعثی بود که باعث مرگ صد‌ها نفر از مردم این شهر شد. ماحصل گفت‌وگوی ما با حاج‌اسماعیل براتی را پیش رو دارید.

توجیه انجام عملیات والفجر 10 در منطقه غرب کشور چه بود؟ با این توضیح که تا آن لحظه این منطقه شاهد عملیات بزرگی از سوی کشورمان نبود.

پیش از والفجر 10 ما اغلب عملیات بزرگ‌مان مثل الی‌بیت‌المقدس، رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر یک، والفجر 8، خیبر، بدر و کربلای 4 و 5 را در جبهه جنوب انجام داده بودیم. به نوعی جبهه جنوب دیگر جایی برای انجام عملیات جدید نداشت یا به اذعان برخی از فرماندهان، جنوب قفل شده بود. با این حال هر متر از مناطق جبهه جنوبی برای دو طرف ارزش حیاتی داشت، منتها توجیه فرماندهان این بود که نباید جبهه‌ها از تحرک بیفتد و ما با انجام عملیات والفجر 10 باعث می‌شویم تا توجه دشمن از جبهه جنوب، به مناطق شمالی‌تر معطوف شود و فشارش در جنوب کمتر شود.

بین رزمنده‌ها یا فرماندهان هم بحثی در مورد انجام عملیات در منطقه غرب کشور وجود داشت؟

اغلب نیرو‌ها معتقد بودند غرب و شمال‌غرب مناطق حساسی برای دشمن به شمار نمی‌آیند و به فرض عملیات در آنجا، مشخص نیست چه هدفی را دنبال می‌کنیم و آیا این هدف برای دشمن مهم و ارزشمند است یا نه، منتها همان طور که گفتم، فرماندهان توجیهاتی برای انجام والفجر 10 داشتند و در جلسه‌ای هم که با فرمانده لشکر 14 داشتیم، ایشان به سؤالات پاسخ دادند و نیرو‌ها برای انجام عملیات توجیه شدند. هدف ما انجام تکلیف بود، لذا این بحث‌ها در همان روز‌های اول صورت گرفت و بعد همه با جدیت پای کار آمدند.

مأموریت گردان شما چه بود؟

منطقه‌ای که برای ما در نظر گرفته شده بود حوالی گیلانغرب بود. باید از ارتفاعات این منطقه به سمت خاک عراق می‌رفتیم و با عبور از رودخانه سیروان، با دشمن درگیر می‌شدیم و تا سد دربندی‌خان پیش می‌رفتیم. سمت راست ما لشکر 8 نجف بود و سمت چپ ما هم تیپ قمربنی‌هاشم در ارتفاعات شاخ‌شمیران درگیر می‌شد. در مرحله اول، دو، سه گردان باید یک جای پایی را در ارتفاعات بالامبو می‌گرفتند و قله را هم بچه‌های لشکر نجف تصرف می‌کردند و سپس باقی مراحل عملیات انجام می‌گرفت.

لطفاً کمی از روند عملیات بگویید.

وقتی در منطقه مستقر شدیم، قبل از شروع عملیات، شهید محمود اسدی‌پور که فرمانده گردان ما بود، به همراه تعدادی از مسئولان لشکر برای شناسایی رفتند. قرار بود همان شب به ارتفاع صعود کنیم، اما مسئولان به این جمع‌بندی رسیده بودند که تا صبح صبر کنیم و بعد برویم. واقعاً هم آن شب صعود به ارتفاع کار سختی بود. یادم است باران می‌آمد و سرمای سختی حاکم بود. بچه‌ها درون یک شیار دور هم جمع شدند تا شب را به صبح برسانیم. صبح، شهید محمود اسدی‌پور به من گفت یک گروهان را خودم روی ارتفاع می‌برم تا جای پای‌مان را محکم کنیم، بعد تو دو گروهان دیگر را بیاور. ایشان رفت و ما ماندیم. در فاصله‌ای که محمود و بچه‌ها بالا می‌رفتند، من روی یک ارتفاع رفتم تا به منطقه مشرف باشم. همان جا دیدم عراقی‌ها پیش‌دستی کرده‌اند و از سمت چپ اسدی‌پور و بچه‌ها دارند به قله صعود می‌کنند. چون آن‌ها از شیار می‌رفتند، نمی‌توانستند سربازان دشمن را ببینند. سریع با محمود تماس گرفتم. ایشان تکیه‌کلامی داشت که به بعثی‌ها «شمری‌ها» می‌گفت. در تماس گفتم: محمود! شمری‌ها دارند از سمت چپ شما بالا می‌آیند. بعد بچه‌ها را دو ستون کردم و خط تشکیل دادیم تا عراقی‌ها دورمان نزنند. در همین لحظه شهید اسدی‌پور و نیروهایش با دشمن درگیر شدند. از همان موقعیت، شاهد درگیری بچه‌ها بودیم. دوباره با اسدی‌پور تماس گرفتم. ایشان گفت نیرو‌ها را بگذار در همان موقعیت بمانند و یک تعدادی را به کمک ما بفرست. من هم تعدادی از بچه‌ها را برداشتم و به کمک‌شان رفتیم. آن روز تا شب با دشمن درگیر بودیم و دو، سه نفر شهید دادیم. شب باقی بچه‌ها را جمع کردیم و در انتظار شروع عملیات ماندیم.

در این مرحله هنوز عملیات آغاز نشده بود؟

نه هنوز عملیات شروع نشده بود. در واقع پیش‌دستی دشمن در صعود به قله باعث درگیری زودهنگام ما با آن‌ها شد. شب عملیات، قرار شد دو گردان به دشت برود و آنجا با دشمن درگیر بشود. گردان ما هم باید به جایی می‌رفت که به دشت و سد دربندی‌خان مشرف می‌شد. چون مسیر ما کوتاه‌تر بود و دو گردان دیگر باید مسیر طولانی‌تری را می‌رفتند، به ما گفتند اجازه بدهید اول آن‌ها درگیر شوند و سپس شما وارد درگیری شوید. ما یک ساعتی زیر باران و سرما تحمل کردیم تا اینکه آن دو گردان درگیر شدند. من، چون جانشین گردان بودم، دو گروهان را حرکت دادم و تا نزدیکی عراقی‌ها رفتیم. حرکت‌مان طوری بود که تا رسیدن به 10 الی 20 متری دشمن، متوجه حضور ما نشده بودند. از طرفی، چون عراقی‌ها با دو گردان دیگر روی دشت درگیر شده بودند، فکر نمی‌کردند ما تا پایین پایشان رسیده باشیم. قبل از آنکه با دشمن درگیر شویم، فرماندهان دسته به خوبی توجیه شده بودند که باید چه کاری انجام بدهند. یک گروهان ما به طرف دال زرین رفت و یک گروهان هم به بالامبوی کوچک رفت که مشرف به دربندی‌خان بود. چون عراقی‌ها متوجه حضور ما نشده بودند، وقتی درگیری شروع شد، غافلگیر شدند و تلفات سنگینی دادند. در حالی که ما حتی یک نفر هم تلفات ندادیم. صبح که شد آن دو گردان در دشت مستقر شده بودند و عراقی‌ها هیچ راهی جز فرار یا تسلیم نداشتند. تعداد زیادی از نیروهای‌شان کنار سد دربندی‌خان جمع شده بودند تا قایق‌های‌شان بیایند و آن‌ها را فراری بدهند. ما که این صحنه‌ها را می‌دیدیم، با دو گردان دیگر هماهنگ کردیم و از سمت چپ و راست به صورت دشت‌بان مستقر شدیم و عراقی‌ها را محاصره کردیم. از هر قایقی هم که به طرف نیرو‌های عراقی می‌آمد با آرپی‌جی پذیرایی می‌کردیم. نیرو‌های دشمن دیگر چاره‌ای جز تسلیم شدن نداشتند. یادم است یک فرمانده لشکرشان با تعداد زیادی از نیروهایش به اسارت ما درآمدند. بعد رفتیم داخل دشت و به پاکسازی منطقه پرداختیم.به رغم اینکه والفجر 10 در منطقه استراتژیکی انجام نگرفت ولی در آن مقطع موفقیت خوبی را نصیب کشورمان کرد.
والفجر
10 با تلفات زیاد نیرو‌های دشمن رو‌به‌رو شد و مناطق قابل توجهی هم به تصرف نیرو‌های خودی درآمد. آزادسازی منطقه‌ای به وسعت حدود هزارو 200 کیلومتر مربع شامل شهر‌های حلبچه، خورمال، بیاره، طویله و همچنین نوسود از شهر‌های ایران، تنها بخشی از دستاورد‌های این عملیات بود. همین طور حدود 5 هزارو 400 نفر از نیرو‌های دشمن به اسارت درآمدند. قبلاً اشاره کردم که در این عملیات نیرو‌های تیپ قمربنی هاشم (ع) در سمت چپ ما بودند و در ارتفاعات شاخ‌شمیران با دشمن درگیر شدند. درگیری در آن منطقه واقعاً شدید بود. اگر بچه‌های قمر بنی‌هاشم (ع) مقاومت نمی‌کردند، دشمن می‌توانست عقبه ما را ببندد و آن وقت عملیات با مشکل جدی روبه‌رو می‌شد، اما بچه‌ها مقاومت کردند و اجازه تسلط را به دشمن ندادند. در کل رزمنده‌ها طی والفجر 10 با وجود صعب‌العبور بودن منطقه و سرمای هوا و بارندگی و شرایط سخت جوی، خوب جنگیدند و شکست سختی را به دشمن تحمیل کردند.

بمباران حلبچه توسط بعثی‌ها در جریان عملیات والفجر 10 صورت گرفت، شما شاهد این واقعه بودید؟

بله، روز بعد از عملیات بود که دیدم جنگنده‌های عراقی مرتب روی حلبچه می‌چرخند و بمب‌هایی را روی شهر می‌ریزند. اول فکر می‌کردم این بمب‌ها دودزا هستند، چون به محض انفجار دود غلیظی از آن‌ها منتشر می‌شد. بعد چند نفر از بچه‌ها که مشرف به منطقه بودند آمدند و گفتند این‌ها بمب شیمیایی است. واقعاً بهت‌زده شده بودیم و نمی‌دانستیم که علت جنایت دشمن، آن هم با مردم کشور خودش چیست، اما بعد‌ها مشخص شد که صدام از همکاری مردم منطقه با رزمنده‌ها عصبانی است. خب این آدم دیوانه بود و به وقت عصبانیت دوست و دشمن نمی‌شناخت. خلاصه آن قدر بمب شیمیایی روی حلبچه ریختند که شهر را کاملاً به آتش کشیدند.

اشاره‌ای به برخورد خوب مردم با رزمنده‌ها داشتید، خود شما وارد حلبچه یا منطقه‌ای که جمعیت غیرنظامی در آن بود، شدید؟

من چند روز بعد از بمباران حلبچه به این شهر رفتم، اما یک شهرک کوچکی در حوالی حلبچه بود که اسمش را الان دقیق یادم نیست. به آنجا که رفتیم، مردم واقعاً با روی باز از ما استقبال کردند. بعثی‌ها به مردم بومی این منطقه خیلی ظلم کرده بودند، لذا آن‌ها از دیدن رزمنده‌ها خوشحال بودند و احساس آزادی می‌کردند. در حلبچه و دیگر شهر‌ها هم همین استقبال صورت گرفته بود. همین ارتباط حسنه مردم با رزمنده‌ها و همکاری‌شان با نیرو‌های ما یکی از دلایل بمباران شیمیایی منطقه توسط بعثی‌ها بود.

بعد از بمباران چه شد، رزمنده‌ها هم از این بمباران آسیب دیدند؟

قبلش به این نکته اشاره کنم که عراقی‌ها علاوه بر مردم بی‌دفاع، خیلی از رزمنده‌های ما را هم بمباران شیمیایی کرده بودند، منتها در موقعیتی که ما بودیم، مستقیماً بمباران نشدیم. یکی دو ساعت بعد از بمباران حلبچه، کم‌کم باد اثرات بمب‌ها را به سمت ما آورد. اول تعدادی از بچه‌ها که وضعیت بدی پیدا کرده بودند را گفتیم ماسک بزنند. کمی که گذشت دیدیم نخیر همه ما باید از ماسک استفاده کنیم. شدت بمباران به حدی بود که تمام آدم‌های حاضر در منطقه، چه آن‌ها که به شهر نزدیک بودند یا آن‌ها که از شهر دور بودند، از اثرات بمب‌ها در امان نبودند. ما باید در موقعیت‌مان می‌ماندیم تا نیرو‌های دشمن از خلأ ما استفاده نکنند. آن روز را هر طوری بود سپری کردیم و به شب رسیدیم. هوا که تاریک شد، اطلاع دادند یک جمعیت زیادی به سمت ما می‌آیند. من به بچه‌ها گفتم کسی شلیک نکند. کمی که جمعیت جلو آمد، صدای گریه بچه‌ها و شیون خانم‌ها را از بین‌شان شنیدیم. متوجه شدیم این‌ها مردم غیرنظامی هستند که از حلبچه فرار کرده‌اند و به طرف سیدصادق می‌روند. وقتی جمعت به ما رسید، آن شب را پناه‌شان دادیم و از آن‌ها پذیرایی کردیم. واقعاً دیدن بچه‌های خردسال، مادران هراسان و داغ‌دیده و مرد‌ها و زن‌های سرما‌زده و گرسنه و آسیب‌دیده دل هر انسانی را به درد می‌آورد. صبح این جمعیت را به همراه تعدادی از بچه‌ها به عقب فرستادیم. آنجا هلی‌کوپتر‌ها و ماشین‌ها می‌آمدند و آن‌ها را به مناطق امن می‌بردند.

گفتید به خود حلبچه هم رفتید، آنجا چه دیدید؟

من چند روز بعد به حلبچه رفتم، اما هنوز اجساد در خیابان‌ها و سطح شهر به چشم می‌خوردند. تمام آن صحنه‌هایی را که عکاس‌ها انداختند و الان در اینترنت و فضای مجازی قابل رؤیت است را من آنجا با چشم‌های خودم دیدم. یادم است تراکتوری را دیدم که قسمت باربندش پر از جسد بود. آدم‌هایی که از ترس سعی کرده بودند با این تراکتور از مهلکه فرار کنند، اما در بین راه دچار خفگی ناشی از بمب‌های شیمیایی شده و همگی به شهادت رسیده بودند. دیدن این صحنه‌ها بعد از گذشت این همه سال، هنوز فکرم را به خودش مشغول می‌کند.

صحنه‌ای بود که بیشترین تأثیر را روی شما گذاشته باشد؟

خیلی بود. نمی‌توانم به یک مورد اشاره کنم ولی شاید بدترین صحنه، دیدن بچه‌هایی بود که کیف مدرسه روی دوش‌شان بود و با همان کیف مدرسه به شهادت رسیده بودند. زن، مرد، پیر و جوان و کودک و بزرگ، کلی جسد روی زمین ریخته بود. این‌ها فراموش‌شدنی نیست.

گویا خیلی از رزمنده‌های ما به خاطر کمک به مردم خودشان آسیب دیده بودند؟

از بچه‌ها هر کسی که می‌توانست و از دستش برمی‌آمد به کمک مردم می‌رفت. در همان لحظات اول بمباران هم تعدادی از بچه‌ها درخواست کردند که به کمک مردم بروند ولی اگر ما منطقه را ترک می‌کردیم، عراقی‌ها از خلأ ما استفاده می‌کردند و روی بلندی‌ها مستقر می‌شدند. در این صورت، مصیبت حضور نیرو‌های دشمن به مصیبت بمباران شیمیایی اضافه می‌شد، با این حال هر کسی که توانست، به کمک مردم رفت و خیلی از نیرو‌های ما هم در این کمک‌رسانی خودشان آسیب دیدند.

یادکردی از سردار شهید محمود اسدی‌پور

شهید محمود اسدی‌پور مظلوم‌ترین فرمانده شهید گردان یا زهرا (س) است. گمنام و بی‌ادعا کار خودش را می‌کرد. خیلی پیش می‌آمد وقتی می‌خواست کاری انجام بدهد یا خیری به کسی برساند، از من که جانشینش بودم می‌خواست آن کار را انجام بدهم و دوست نداشت اسمی از او برده شود، لذا الان نامش مهجور مانده است. نحوه شهادت حاج‌محمود دلیلی بر اخلاص و بزرگواری اوست. یک ماه بعد از عملیات والفجر 10 وقتی فاو در شرف سقوط قرار گرفت، ایشان و نیروهایش آنجا بودند. کار که سخت می‌شود و دستور عقب‌نشینی صادر می‌شود، حاج‌محمود نیروهایش را کنار اروند جمع می‌کند تا با قایق به این طرف اروند بیایند و از مهلکه بگریزند، اما خودش می‌ماند تا همه نیرو‌ها را جمع کند و کسی جا نماند. بار‌ها از ایشان می‌خواهند سوار قایق شود و از اروند عبور کند، اما شهید اسدی‌پور می‌گوید من در قبال بچه‌های گردان مسئولم و تا تکلیف آخرین نفرات مشخص نشود از اینجا نمی‌روم. ایشان بر سر عهدش ماند تا اینکه در همان فاو به شهادت رسید. الان که 32 سالی از آن ماجرا می‌گذرد، پیکرش همچنان مفقود مانده است.

منبع : روزنامه جوان

انتهای پیام/

بازگشت به صفحه رسانه‌‌ها