آغاز «بیت المقدس»، تلخ ترین صحنه معرکه و شهادت «وزوایی»
نشنیدم کسی از سروهای جوان محور عملیاتی محرم که صبح دهم اردیبهشت ۶۱ در حاشیه شرقی جاده اهواز خرمشهر ایستاده جان دادند، یادی کرده باشد.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، پنجشنبه دهم اردیبهشت 1361 به روایت زنده یاد حسین داورزنی، راوی اعزامی دفتر سیاسی سپاه به تیپ 27: «چند ساعت دیگر عملیات شروع میشود ... خدا خودش به خیر بگذراند... میشنوم که حاج احمد به وزوایی میگوید: «ببین آقا محسن! یگان عمل کننده برای تصرف خونین شهر یعنی نصر پنج از بغل و سمت چپ محور شما رو به جاده آسفالت اهواز-خرمشهر جلو میآیند. توجه میکنید؟»
وزوایی: «بله» سرهنگ شاهینراد: «منتها نصر- پنج همه این منطقه را نمیتواند اشغال کند. ملاحظه بفرمایید مثلاً دشمن در اینجا هم توپخانه دارد. پس میبینید که نصر-پنج نمیتواند اینها را اشغال کند اما یک کیلومتری را میآید بغل جاده.»
متوسلیان: «ببین محسن! این نصر پنج، یک کیلومتر از بغل محور شما را می آید پایین.» وزوایی: «حاجی خیلی اوضاع وخیم میشود، ما چیزی نداریم بیاوریم اینجا کنار نهر عرایض وارد عمل کنیم ...»
****
سردار شهید حسین همدانی هم در مورد بیت المقدس روایتهای بسیاری دارد. او درباره آغاز عملیات در گام نخست گفتنیهایی دارد که در «ققنوس فاتح» به آن اشاره شده است. همدانی میگوید: برای عملیات بیتالمقدس، تیپ 27 محمد رسول الله صلی الله علیه دو محور عملیاتی تشکیل داده بود. خوب به یاد دارم که در اواخر مأموریت شناسایی غرب کارون، یک شب که حاج احمد متوسلیان آمده بود، سری به ما بزند، خبر تشکیل این دو محور را به من داد و گفت: «برادر همدانی! با توجه به اینکه دو محور عملیاتی سلمان و محرم تشکیل شدهاند و مسئولیت فرماندهی محور محرم را محسن وزوایی به عهده گرفته، میل دارم حاج محمود شهبازی لااقل مسئولیت محور سلمان را به عهده بگیرد. محسن و محمود پاییز سال 1358 با هم رفتند لانه جاسوسی آمریکا را گرفتند و آن سیلی محکم را به گوش شیطان بزرگ زدند حالا هم اگر این دو برادر عزیز من فرماندهی دو محور عملیاتی تیپ محمد رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم را به عهده بگیرند از همین حالا قلبم گواهی میدهد در این عملیات چنان سیلی محکمی به گوش صدام میزنند که صدای آن دیوارهای کاخ سفید را هم بلرزاند."
همین محسن وزوایی با آنکه تا شب شروع عملیات نسبت به طرح مانور مرحله اول حمله الی بیت المقدس یک سری ایرادهای جدی داشت اما صراحتاً به حاج احمد گفته بود: «من این طرح مانور را قبول ندارم احمد جان. اما چون شما میگویی من آن را اجرا میکنم.» با همین صدق نیت هم صبح روز عملیات مرد و مردانه تلاش میکرد 6 گردان تحت امرش، محور عملیاتی محرم را به جاده آسفالت اهواز-خرمشهر برساند. آن هم در شرایطی که تمام تمرکز فرماندهان از شخص حسن باقری تا حاج احمد متوسلیان معطوف به این بود که محور محرم خودش را به جاده آسفالت در سمت چپ محور سلمان برساند و برود دنبال مأموریت اصلیاش درسمت عرایض...
دقایقی بعد از شدت صدای انفجارها و تیراندازی در سمت چپ، فهمیدیم محور محرم توانسته به جاده برسد و اینها با عراقیهایی که در ضلع جنوب غربی جاده سنگر و مواضع پیاده و بی ام پی داشتند، درگیر شدهاند. آنجا بچههای وزوایی در روشنایی روز و بدون داشتن جانپناه داشتند میجنگیدند و در نتیجه خیلی آسیب دیدند به طوری که وقتی ساعاتی بعد به اتفاق حاج احمد متوسلیان پشت خاکریز شرق جاده در حد محور محرم رفته بودیم صحنههای دلخراشی را مشاهده کردیم. آنجا نیروهای محور محرم وارد زمین آبگرفته و باتلاقی حاشیه شرقی جاده شده و داخل باتلاق گیر کرده بودند، در همین اثناء یکسری نیروی کماندوی عراقی که خیز به خیز از سنگرهای ضلع جنوب غربی جاده خودشان را به آنجا رسانده بودند و در فاصله 200 متری جاده قرار داشتند، این بچههای گرفتار شده در باتلاق شرق جاده را به رگبار بستند و تعدادی از این برادرها به نحو مظلومانهای آنجا قتلعام شدند.
تلخترین صحنه آن واقعه برای من مشاهده تعدادی از آن بچهها بود که چون تا نزدیک زانو در آن زمین باتلاقی فرو رفته بودند و دفعتاً آنها را به رگبار بسته بودند، ایستاده به شهادت رسیدند و اجسادشان به همان نحو سرپا مانده بود. سالهاست در سالروز سوم خرداد همهجا از نخلهای سوخته خرمشهر به عنوان نماد ایستادگی مظلومانه یاد میکنند. حق هم همین است که میگویند اما ندیدم و نشنیدم کسی از سروهای جوان محور عملیاتی محرم که صبح دهم اردیبهشت 61 در حاشیه شرقی جاده اهواز خرمشهر ایستاده جان دادند، یادی کرده باشد...
حوالی ساعت یک ربع به 10 صبح بود. من در حد سمت چپ محورمان حضور داشتم که دیدم عدهای نفرات مجروح خودی که بازوبند سرخ رنگ منقش به آرم تیپ 27 به بازو داشتند از کنار حاشیه شرقی جاده از جنوب به سمت شمال دارند به آن خاکریزی که آقای یادگاری عمود بر شرق جاده زده بود، نزدیک میشوند. به ما که رسیدند معلوم شد اینها تعدادی از کادرهای گردان ضربه خورده میثم تمارند. گردان میثم به فرماندهی عباس شعف در کنترل عملیاتی محور محرم قرار داشت و در آن لحظات در بین واحدهای محور محرم، بیشترین ضربات به نیروهای این گردان و گردان مقداد بن اسود که تلاش میکردند خودشان را رو به جنوب ایستگاه گرمدشت نزدیک کنند، وارد آمده بود. رفتم جلو و از آن برادرها پرسیدم: «چی شده؟» در حالی که ناله کنان با دست به سر میزدند جواب دادند: «برادر وزوایی شهید شد...»
خیلی یکه خوردم گفتم: «یعنی چه؟ چطوری؟» گفتند: «آنجا که ما رفتیم عراقیها یک سری خاکریز و سنگر در غرب جاده و عمود بر آن دارند که از همانجا خیلی مسلط ما را زیر آتش گرفته بودند و مانع ادامه پیشروی ما میشدند. برادر وزوایی آمده بود آنجا پیش فرمانده گردان ما برادر شعف تا از نزدیک به کار پیشروی ما نظارت کند. هر چه به او می گفتیم ماندن شما در اینجا به صلاح نیست، قبول نمیکرد. در عوض نهیب میزد: "بروید جلو. باید هر طور شده خودتان را به ایستگاه گرمدشت برسانید." از طرف جنوب عراقیها داشتند تعداد تانک و زرهپوش را به همراه نفرات پیاده به سمت ما جلو میکشیدند. آتش تیر مستقیمشان به حدی شدید بود که تعداد زیادی از بچههای گردان ما لت و پار شدند. برادر وزوایی پای بیسیم به تمام گردانهای دستور داد با تمام قوا با فریاد الله اکبر به سمت آن تانکها و زرهپوشها هجوم ببرند. یکدفعه رگباری از گلوله به سمت ما سرازیر شد قدری که گرد و خاک نشست، دیدیم برادر وزوایی، معاون دوم او حسین تقویمنش و بیسیمچی آنها شهید شدهاند. ما هم بینصیب نماندهایم و مجروح شدیم.»
پرسیدم: «الان جسد محسن کجاست؟» گفتند: «حاج احمد از طریق بیسیم به برادر شعف دستور داد جنازه را سریع به عقب بیاورند و مراقبت کنند که نیروهای بسیجی نفهمند برادر وزوایی شهید شده است. الان که میآمدیم دیدیم موتور آوردند جسد را ترک موتور سوار کردند و با چفیهای آن را بستند به راننده که بین راه نیفتد. صورتش را هم با یک چفیه سیاه پوشانده بودند. با همین وضعیت او را به عقب فرستادند.» بعد از شهادت محسن وزوایی وضعیّت هدایت گردانهای محور محرّم در خط دچار اختلال شدید شد. حسین خالقی که از همرزمان قدیمی وزوایی بود و معاون اولی این محور را هم برعهده داشت به شدت شوکه شده بود.
حالا مانده بودم چطور باید خبر این واقعه را به حاج محمود شهبازی بدهم. او و وزوایی از روزهای تصرف لانه جاسوسی آمریکا با هم رفیق بودند. 6 ماه اول جنگ شانه به شانه هم در محورهای گیلانغرب، برآفتاب و بازی دراز در مقابل سپاه دوم ارتش عراق جنگیده بودند. از لحظهای که در اواخر اسفند سال 1360 وزوایی به همراه نیروهایش وارد پادگان دوکوهه شد تا پیش از شروع این عملیات هر وقت فشار بیش از حد مسئولیت، حاج محمود را خسته میکرد به من میگفت: «لازم است به خودم راحت باش بدهم! دلم هوای دیدار محسن را کرده. تو به کارها برس من می روم سری به او بزنم.»
خدای من شاهد است ندیدم محمود با احدی به اندازه محسن وزوایی خودمانی باشد. ناگهان ملتفت شدم حاج محمود دارد از پشت بیسیم مرا صدا میزند. گوشی را به دستم گرفتم و گفتم: «به گوشم محمود جان. بگو» با یک صدای غمزده گفت: «الان از بی سیم صدای مکالمه حسین خالقی با حاج احمد را شنیدم. داشتند درباره وزوایی صحبت میکردند.» گفتم: «پس تو هم خبر را شنیدی؟» گفت: «بله؛ من الان به چند دقیقه خلوت نیاز دارم. اگر احمد یا همت مرا صدا زدند تو جوابشان را بده.» گفتم: «مسئلهای نیست. خدا خودش به تو و به همه ما صبر بدهد.» از همان لحظه تا موقعی که دومین پاتک دشمن شروع شد دیگر روی شبکه مخابراتی محور سلمان صدای حاج محمود را نشنیدیم..
انتهای پیام/