گفتوگو با مادر شهید مدافع حرم «علی امرایی»| از ۱۲ سالگی همه درآمدش را خرج ایتام میکرد/ اخراج از مدرسه بهخاطر ولایتمداری!
مادر شهید علی امرایی میگوید: درآمد خوبی هم داشت اما حتی یک هزاری از درآمد این سالهای علی را ندیدیم. لباس تنش راهم خودم برایش میخریدم.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، شهید مدافع حرم، علی امرایی سال 1364 در شهرری به دنیا آمد. فرزند چهارم غلامرضا بود. در رشته کامپیوتر دیپلم گرفت و در همین رشته در دانشگاه ادامه تحصیل داد. فرماندهی پایگاه بسیج مسجد سیدالشهدا را بر عهده داشت؛ در همین سالها مسئولیت کاروان اردوهای راهیان نور و کاروانهای زیارتی قم و جمکران را بر عهده داشت. از نیروهای مستشاری سپاه در سوریه بود. در سوریه نام جهادی «حسین ذاکر» را انتخاب کرده بود، در تاریخ اول تیرماه سال 1394 بر اثر اصابت موشک به خودرو در شهر درعا همانند مقتدایش حضرت علی اکبر(ع) و با زبان روزه در سن 30 سالگی به شهادت رسید. مادر شهید مدافع حرم علی امرایی، در روایت زندگی فرزندش توصیفات و خاطرات فراوانی دارد. او در گفتوگوی تفصیلی با تسنیم در اینباره سخن گفته است که بخش اول آن در ادامه می آید:
حدود 40 سال پیش از بروجرد به تهران آمدیم. چند سالی نازیآباد بودیم و سپس در جوار حرم حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) در شهرری ساکن شدیم. نام زیبای علی را قبل از تولدش انتخاب کردیم. علی 12 دی ماه سال 1364 به دنیا آمد و از همان کودکی پر شور نشاط و بیقرار بود.کارهایش بسیار جذاب و صحبت کردنش بانمک و دلنشین بود .خود را در دلها جای داده بود و همه دوستش داشتند.
اول مکبر و بعد قاری و مداح شد
از همان اول با اصول و مبانی دینی و مذهبی خو گرفت و سینهاش مالامال از عشق و ارادت اهل بیت(ع) بود. محرم که شروع میشد با چادرهای مشکی من گوشه پیادهرو را سیاه پوش میکرد و هیئت راه میانداخت. بچههای هم سن و سال خودش را جمع میکرد و برایشان مداحی میکرد و از من میخواست برایشان شربت درست کنم. گاهی هم غذا درست میکردم تا از هیئت نوپای خود پذیرایی کند.
پا به پای پدرش با اشتیاق به مسجد و هیئت میرفت. پدرش از اعضای هیئت امنای مسجد بود و علی ابتدا مکبر بود و بعدها قاری قرآن و دعا در مسجد شده بود. حضور در نماز جمعه، راهپیمایی ها، جشنها و اعیاد مذهبی، دهه محرم و عزاداری ائمه(ع) برنامه همیشهاش بود. گاهی فرصت پیش میآمد و در برخی مراسمها برای بزرگترها هم مداحی میکرد.
ماجرای عدس پلوی نذری ماه رمضان
در همان دوران نوجوانی علی، یکبار ماه مبارک رمضان وقتی از نماز جمعه برگشتم، دیدم علی نیمی از برنجهای موجود در خانه را در آب خیس کرده بود تا به مردم عدس پلو بدهد. اما نمیدانست حالا چه کار باید کند و چطور غذا را بپزد. از او پرسیدم:«علی چه کار میکنی؟» گفت:«میخواهم افطاری بدهم.» به شوخی گفتم: «خب بده!» جواب داد:«نمیتوانم. بلد نیستم غذا درست کنم.»
از او دلخور شدم چرا بدون اینکه بگوید این کار را انجام داده اما آمد کنارم نشست و گفت: «مامان ببخش. کمکم کن و نگذار پیش دوستانم شرمنده بشوم.» با آن چهره مظلومی که به خود گرفته بود و حرفی که زد، قبول کردم و همگی کمک کردیم تا برنجهایی که خیس کرده بود را عدس پلو کند. موقع افطار هم همه را بین مردم پخش کرد بعدها یاد این خاطره که میافتادیم با هم میخندیدیم.
البته این تصور ما بود که علی را کمک کردهایم اما حقیقت آن بود که این کمک دو طرفه بود. ما در تدارک علی را کمک میکردیم و او با خط و مشی باعث رشد و تعالی معنوی ما بود. علی راه را نشان میداد و ما در اثر هدایتهای علی بود که در خدمتگزاری به اهل بیت(ع) قدم برمیداشتیم. این رفتار در علی ادامه داشت و علاوه بر ماه رمضانها در فاطمیه و محرم هر سال نیز نذری دادن روال عادی زندگی علی بود.
بعد از شهادتش فهمیدیم همه درآمدش برای ایتام بود
علی از همان کودکی به لطف و عنایت خداوند در مسیر هدایت قرار گرفته بود و خداوند او را برای خود برگزیده بود. از 12 سالگی بوفه مدرسه را اجاره کرده بود و برای خودش کسب و کار راه انداخته بود، اما نمیدانستم با پول و درآمدش چه کار میکرد. هر بار از او میپرسیدم: «با درآمدهایت چه کار میکنی؟» از جواب دادن طفره میرفت. هر چه بزرگتر میشد فعالیتش هم بیشتر میشد و همچنان از محل خرج درآمدهایش بیخبر بودم.
از کار کردن ابایی نداشت و با برادر دامادمان به مدارس میرفت و در و دیوار مدارس را رنگ میکردند و نقاشی میکشید و از این راه درآمد خوبی هم داشت اما حتی یک هزاری از درآمد این سالهای علی را ندیدیم. لباس تنش راهم خودم برایش میخریدم. بعد از شهادتش از طریق کمیته امداد فهمیدیم که او دو خانواده و سه یتیم را تحت پوشش مالی خود داشت و تمام درآمدهایش را خرج آنها میکرد.
شخصیت علی خیلی زود شکل گرفت و به سرعت از هم سن و سالهای خود جلو زد. فهم و درک بالایی داشت و بیشتر از سن خود میفهمید. اواخر دهه 70 در دوره راهنمایی درس میخواند و در مدرسه نسبت به عملکرد ضد ولایی برخی از مسئولین دولتی، روشنگری و اعتراض میکرد و با ولایتمداری و بصیرتی که داشت تلاش میکرد به همه بفهماند که این عده از مسئولین در راه ولایت قدم برنمیدارند و آب به آسیاب دشمن میریزند. چون فعالیتهای بصیرتی علی به کام مسئولین مدرسه خوش نمیآمد بارها به او تذکر میدادند اما علی توجهی نمیکرد. بابت همین موضوع او را از مدرسه اخراج کردند. .پدرش به آموزش و پرورش رفت و کلی پیگیری کرد تا مجدد او را ثبت نام کردند.
از 13 سالگی وصیتنامه نوشت
علی مثل بقیه هم سالانش در حال بزرگ شدن بود اما روح او با سرعت بیشتری در حال بزرگ شدن و تکامل بود. عوامل زیادی در این تکامل اثرگذار بودند. زحماتی که برای اهل بیت میکشید و توسلاتش به اهل بیت(ع) در این تکامل اثر اصلی را گذاشتند. در هیئت و مراسمهای مسجد خادم عزاداران بود و در کنار همین خدمت مداحی هم میکرد. به کلاس مداحی رفت و به صورت حرفهای مداحی را پیگیری کرد. مراسم حاج منصور زیاد میرفت و از سبکهای او در مداحیهایش استفاده میکرد. شبهای جمعه هم در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) پای روضههای حاج منصور اشک میریخت.
از 13 سالگی برای خودش وصیتنامه نوشته بود و در وصیت نامهاش نیز نام و یاد اهل بیت(ع) موج میزد. از خدا خواسته بود شب اول قبرش امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) به بالینش بروند در وصیتش نوشته بود که تربت کربلا در کفنش بریزیم در دو ماه محرم و صفر لباس مشکی بر تن میکرد و در ایام عید و ولادت ائمه(ع) لباس شاد بر تن میکرد. ما از نوع لباس پوشیدن علی متوجه برخی از مناسبتها میشدیم.
هیئت خانگی را جدی میگرفت
یک سال که برای زیارت امام رضا(ع) به مشهد رفته بودیم، روز آخر که به علی زنگ زدم، صدای شلوغی میآمد. گفتم: «علی چه خبر است؟» گفت: «هیئت داریم.» گفتم: «تنهایی؟» گفت: «نه! آبجی هم هست. امشب وفات حضرت ام البنین(س) است.» وقتی برگشتیم دیدم یک سفره سبز رنگ بزرگ در خانه پهن کرده و یک مشک آب و تعدادی سر بند یا اباالفضل(ع) روی آن چیده بود. یک تابلوی یا اباالفضل العباس(ع) نیز روی دیوار نصب کرده بود. بزرگترین عید و شادی او نیمه شعبان بود. اعتقاد داشت که این شادی نباید فقط در خانه بماند و باید در خیابانها به مردم هم آن را انتقال داد.
کاروان زیارتی جمکران در ماه رمضان هر سال
ماه رمضان هر هفته سهشنبه کاروان زیارتی مردمی به جمکران میبرد. از سر کار خسته میآمد و خریدهای کاروان را انجام میداد و در گرمای شدید افطار و شام آماده میکرد و به داخل اتوبوسها میبرد. به جمکران که میرسیدیم همه دو اتوبوس را افطاری و شام میداد. وقتی بر میگشتیم برای کسانی که راهشان دور بود آژانس میگرفت. همه که راهی خانههایشان میشدند، تازه خودش به خانه برمیگشت. در ماه رمضان همیشه کارش همین بود. او به عشق اهل بیت(ع) به کربلا و سوریه رفت. یک بار هم به سفر حج مشرف شد. ولی دائم زائر امام رضا(ع) بود.
کفنش همیشه دم دست بود و بارها متبرکش کرده بود
علی عاشق امام رضا(ع) بود. هر بار که به مشهد میرفتیم، کفنش را متبرک میکرد. کفنش همیشه دم دست بود و برنمیداشت. بارها کفنش را به کربلا برده بود و گاهی میداد به بقیه متبرک میکردند. کفن را معطر میکرد و به آن رسیدگی میکرد و میگفت: «می خواهم کفنم آماده باشد که اگر لازم شد، دنبالش نگردید.»
برای پوشیدن لباس پاسداری کلی نذر و نیاز کرد
او عاشق لباس سپاه و پاسداری بود و برای پوشیدن این لباس کلی نذر و نیاز کرد و از ما می خواست که برایش دعا کنیم و بالأخره اوایل دهه 80 وارد سپاه شد با این که قراردادی بود و رسمی نشده بود از شوق سر از پای نمیشناخت و عاشقانه خدمت میکرد. خیلیها نمیدانستند علی چهکاره است و معمولاٌ خودش هم بروز نمیداد. بعد از 5 سال رسمی شد. این اواخر یک چاپخانه راه انداخت که در آن کار چاپ بنر انجام میداد. اکثراٌ هیئتیها و بسیجیان شهر ری علی را میشناختند ، از بس که بنر با تخفیف و رایگان برای مراسمهای مذهبی و شهدا میزد. همه بنرهای مراسم شهدای گمنام را رایگان چاپ میکرد. گاهی به او ایراد میگرفتیم که چرا اینقدر بنر رایگان میزنی؟ میگفت:«کار فرهنگی است اشکال ندارد.»
جانش به عکس شهدا بند بود
علی نه زمان جنگ را درک کرده بود و نه امام خمینی(ره) را اما از همان بچگی در حال و هوای انقلابی و جنگ بود و همیشه از شهدا حرف میزد. در نوجوانی غرق در بسیج و فعالیتهای آن بود و با شهدا انس داشت. حال و هوای عجیبی با خودش و شهدا درست کرده بود . اتاقش را مثل نمایشگاه کرده و تمام در و دیوار را عکس شهدا زده بود. با عکسها زندگی میکرد و جانش به آن عکسها بند بود. راهیان نور که رفته بود از مناطق خاک آورده و گوشه اتاق ریخته بود. فضای کوچکی را برای خودش به عنوان یادبود جبهه درست کرده و در آن پوکه و سربند و... گذاشته بود.
مزار شهدا میعادگاه علی بود
شبهای جمعه بهشت زهرا و مزار شهدا میعادگاه علی بود و هرگز زیارت شهدا را ترک نمیکرد. آنقدر آنجا میرفت که تمامی مسئولین آنجا او را می شناختند و جالب است بیشترین عکسهایی که از بهشت زهرا دارد، در اطراف مزار فعلی اوست. آنقدر مثل پروانه به گرد شمع وجود شهدا گشت تا عاقبت همنشین گلهای باغ بهشت زهرا شد.
رویای دفن شهید گمنام در مسجد محل را در سر داشت
گاهی هماهنگ میکرد و شهدای تازه تفحص شده را به مراسم عزاداری پایگاه و مسجد میآورد و با حضور آنها مراسم شبی با شهدا میگرفت و باعث افزایش روحیه شهادتطلبی و ظلمستیزی و مقابله با استکبار در بین مردم و علیالخصوص جوانان میشد. حتی رویای دفن شهید گمنام در مسجد محل را نیز در سر داشت اما موفق نشد.
ادامه دارد...
انتهای پیام/