اهواز| روایتی شنیدنی از آزاده‌ای که قبل فتح خرمشهر اسیر شد


علی مستقیمی آزاده‌ای اهوازی که در مرحله دوم عملیات آزادسازی خرمشهر در ۲۰ اردیبهشت ۶۱ از سوی نیروهای عراقی اسیر و در مرداد ۶۹ از اردوگاه‌های رژیم بعث رهایی و به وطن برگشت.

به گزارش خبرگزاری تسنیم از اهواز، محمد علی مستقیمی آزاده‌ای اهوازی در عملیات بیت المقدس جانباز و در 20 اردیبهشت از سوی عراقی‌ها اسیر می‌شود. گزارش زیر روایتی از نحوه جانبازی و اسارات وی در مرحله دوم بیت المقدس و انتقال وی به اردوگاه‌های اسرای ایرانی در بصره است.

بعد از انجام مرحله اول عملیات بیت المقدس که منجر به آزادی جاده اهواز به خرمشهر و مناطق وسیعی از سرزمین عزیزمان از اشغال نیروهای بعثی کافر شد. گروهان ما دو سه روزی در منطقه‌ای پشت خط مقدم مستقر بود. غروب 17 اردیبهشت 61 برای انجام مرحله بعدی عملیات نیروهایمان را حرکت دادند و در منطقه مورد نظر نزدیک عملیات بعدی در پشت خاکریزی مستقر شدیم .

به همراه دوستم علی و چهار پنج نفر از بچه‌های گروهان نزدیک یک نفربر زرهی نشسته بودیم. شب مهتابی بود و احتمال اینکه عملیات انجام نشود بود و همین طور هم شد خبر آمد که همین جا استراحت کنید تا فردا شب. شب را در همان‌جا پشت خاکریز به صبح رساندیم.

شکار میگ عراقی از سوی رزمندگان ایرانی

در طول روز به‌ویژه ظهرها هوا به اندازه‌ای گرم و داغ بود که چند نفر از بچه‌ها برای استراحت به زیر نفربر می‌رفتند. آن شب و روز بعد عملیات‌هایی در بخش‌های دیگری از منطقه ادامه داشت. ولی ما هنوز در پشت آن خاکریز در حال آماده باش بودیم، نزدیک ظهر از شدت گرما من هم زیر نفربر رفتم و دراز کشیده و چفیه‌ام را هم روی صورتم انداخته بودم.

ناگهان یکی از بچه‌ها داد زد: هواپیما هواپیما و من سریع خودم را از زیر نفربر بیرون کشیدم. یک میگ عراقی در سطح خیلی پایینی در امتداد خاکریز نیروهای ما پایین آمده و هیچ صدایی هم نداشت. ارتفاع آن به حدی بود که ضد هوایی‌ها در یک لحظه غافلگیر شدند و قادر به شلیک به آن نبودند چرا که امکان داشت نیروهای خودمان را مورد هدف قرار دهد.

هنوز لحظاتی از پرواز میگ اولی عراقی از جلو چشمان‌مان نگذشته بود که هواپیمای دومی در همان ارتفاع و در همان مسیر در جلویمان ظاهر شد. آنقدر پایین بود که خلبان آن براحتی دیده می‌شد. با توجه به هواپیمای قبلی که همه را غافلگیر کرده بود، این دفعه نیروهای خط هر کی هر چه دستش بود شروع به تیراندازی می‌کرد.

شدت تیراندازی به سوی دومین میگ عراقی به حدی بود که خلبان گویا هول شده و به لطف خدا دو راکت خود را جایی انداخت که نیرویی نبود و تا خواست اوج بگیرد و از منطقه فرار کند مورد اصابت سلاح‎های رزمندگان اسلام قرار گرفت.

صدای الله اکبر رزمندگان اسلام و لحظه انفجار و سقوط میگ عراقی در هم آمیخته بود و این صحنه‌ای غرورآفرین و فراموش ناشدنی برای همگی بود. بچه‌ها خبر دادند که میگ اولی هم مقداری جلوتر مورد اصابت قرار گرفته و ساقط شده است.

ساعت دو ظهر از رادیو خبر آزادی شهر هویزه، پاسگاه حمید و آزاد شدن مناطق دیگری که در اشغال بعثی‌های جنایتکار بود و همچنین ساقط شدن دو هواپیمای میگ عراقی در منطقه عملیاتی بیت المقدس را شنیدیم.

شب سوم بود که منتظر فرمان حرکت جهت انجام عملیات مورد نظر بودیم. آن شب هم هوا مقدای هنوز مهتابی بود ولی خبر رسید که آماده حرکت باشید. مسافتی طولانی را در کنار خاکریز خیلی آرام و بی سر و صدا در تاریکی شب حرکت کردیم تا اینکه به یک خاکریز خیلی بلند رسیدیم که ارتفاع آن نزدیک به 10 متر می‌رسید.

نیروهای مهندسی با لودرهای سنگین در حال ایجاد شکافی جهت عبور تانک‌ها و نفربرهای زرهی خودمان برای عملیات بودند. قبل از رسیدن به خاکریز، علی دوستم که همراهم بودم، مثل همیشه با روحیه‌ای خوب و شاداب با صدایی آرام برای عراقی‌ها کری می‌خواند و می‌گفت: به همین زودی انشاءالله خدمتتان می‌رسیم. (علی از بستگانم بود و از دوران نوجوانی با هم بزرگ شده بودیم. درسال 1360 که خواستم به جبهه بروم او گفت: من هم میام و کارش را که جوشکاری بود رها کرد و با هم در نخستین دوره آموزشی پادگان شهید شرافت شوشتر شرکت کردیم).

در آن لحظات از درون آن شکاف خاکریز که بعدها فهمیدم خط مرزی شلمچه بود، عبورکردیم و پس از عبور از روی یک خاکریز کوتاه‌تر در منطقه‌ای وسیع و کفی پایین آمدیم. با اینکه تقریبا نیمه‌های شب بود ولی به‌دلیل مهتابی بودن آسمان همدیگر را تقریبا می‌دیدیم. در این لحظه همه به صورت دشت بان حالت گرفته و به جلو می‌رفتیم.

با رمز یا علی ابن ابیطالب(ع) و ندای الله اکبر مرحله دوم عملیات آغاز شد

زمان زیادی از عبور ما از آن شکاف خاکریز  نگذشته بود که بعثی‌های متجاوز متوجه حضور ما شدند. حدود پانصد متری با آنها فاصله داشتیم که با ندای فرمانده و رمز یا علی ابن ابیطالب(ع) و ندای الله اکبر به همان صورت دشت بان به سمت خاکریز عراقی‌ها هجوم بردیم. بعثی‌ها شروع به گلوله باران ما کردند. بیچاره‌ها از ترس و وحشتی که سراسر وجودشان را گرفته بود با تیربار کالیبر 50 و با تیرهای رسام بچه ها را می‌زدند.

یادم است در حالی که به سمت خاکریز می‌دویدم تیرهای رسام را می‌دیدم که از این طرف و آن ‌طرفم رد می‌شدند و نصیب کسانی می‌شد که آن شب اسم‌شان در دفتر شهادت ثبت شده بود و بر روی زمین شلمچه می‌افتادند و روحشان به عرش ملکوت پرواز می‌کرد "شهادت قسمت من نبود".

 وقتی به پشت خاکریز عراقی‌ها رسیده و آنجا را فتح کردیم. خیلی از آنها یا فرار کرده و یا به درک واصل شده بودند. بعضی هم که تا آخرین گلوله‌های خود را شلیک کرده بودند با ندای دخیل (امام) خمینی تسلیم می‌شدند. 

خاکریز را که فتح کردیم در بالای خاکریز فرمانده‌مان به‌نام ابوعلی که از بچه‌های هندیجان بود به شهادت رسید. با تعدادی از بچه‌ها در پشت خاکریز مستقر شدیم. باران گلوله و خمپاره‌های عراقی‌ها برروی خاکریز شروع به باریدن گرفت. در زیر آتش خمپاره در سینه خاکریز رو به دشمن افتاده بودیم و در همان ابتدا چندین ترکش به دست و پایم اصابت کرد به طوری که توان حرکت نداشتم.

خاکریز به تصرف ما در آمده بود منتها ما در طرف دیگر خاکریز که در تیررس بعثی‌ها بود افتاده بودیم. به هر حال در آن لحظات اولیه مابقی بعثی‌ها از آنجا پا به فرار گذاشته بودند ولی آتش توپخانه، خمپاره و گلوله‌های آنان بر سینه خاکریز و بالای سرمان لحظه به لحظه بیشتر می‌شد.

در همان لحظات چند نفر از بچه های رزمنده از کنارمان گذشتند و گفتند: همین جا بمانید الان امدادگرها برای انتقال شما می‌آیند. صدای تیر و ترکش‌هایی که در سینه خاکریز اصابت می‌کردند و سرد می‌شدند می‌شنیدم. در آن لحظات نفس‌گیر ناگهان صدایی آشنا به گوشم رسید صدای علی دوستم بود که حدود پنج متری من روی زمین افتاده بود.

همان طوری که دراز کشیده بودم. صدایش زدم و سینه‌خیز خود را نزدیک او رساندم. چند جای بدنش تیر و ترکش خورده بود آرام و در حالی که به سختی نفس می‌کشید صدایم زد. بیا پیشم. گفتم: علی جان باشه میام ولی حرف نزن چون خونریزیت شدیدتر می‌شه. الان بچه‌های امدادگر می‌آیند.

ترکش خوردن دست و پا و ناتوان از حرکت

دست چپم و پای راستم ترکش خورده بود و توان حرکت نداشتم به هر زحمتی بود خودم را سینه‌خیز به کنارش رساندم. آتش خمپاره‌های زمانی و گلوله‌ها و ترکشی‌هایی که در زیر منورها بالای سرمان منفجر می‌شد و یا به خاکریز می‌خورد هر جنبنده‌ای را زمین‌گیر می‌کرد، علی بر اثر تیر و ترکش خمپاره و نارنجک‌هایی که عراقی‌ها به سمت‌مان پرتاب کرده بودند، یک پایش از ناحیه ران تیر خورده بود.

به هر زحمتی بود چفیه خودم را دور پایش و روی زخم، با یک دست و به کمک دندانم بستم. با چفیه خودش هم زخم بازویش را به همان صورت بستم. تیر و یا ترکشی هم در پهلویش خورده بود و خونریزی شدیدی داشت که پیشانی بند خودم را که به نام" یا علی ابن ابیطالب(ع)" (رمز عملیات) متبرک بود مچاله کرده و در داخل سوراخ پهلویش جا دادم تا شاید جلو خونریزی را بگیرم.

طنین انداز شدن نوای دلنشین شهادت در جبهه‌ها

علی از شدت جراحات و خونریزی که کرده بود توان صحبت کردن نداشت به آرامی و در حالی که درد می‌کشید گفت: من شهید می‌شوم، طاقت نیاوردم. در آن لحظات سخت که صدای انفجارها و تیر و ترکش‌ها قطع نمی‌شد و دیگر گویی برای ما که روی زمین و در کنار هم افتاده بودیم نوعی آهنگ آرامش بخشی بود که در عین حال برای من خبر از حسرت جدایی و حزن و اندوه می‌داد.

همدیگر را در آغوش گرفته و بوسیدیم. علی گفت: نمی‌توانم نفس بکشم مرا برگردان. من هم با یک دستم تمام بدن او را تکانی دادم و برگرداندم و گفتم: علی جان زیاد حرف نزن خونریزیت بیشتر می‌شه. انشاءالله با هم برمی‌گردیم عقب. لحظاتی بعد مجددا با درد و ناله خبرم کرد که نمی توانم نفس بکشم مرا برگردان. یکی دو بار به سختی او را روی پشت و یا پهلو خواباندم.

علی که دیگر صدایش را به‌راحتی نمی‌شنیدم و سخت نفس می‌کشید گفت: محمدعلی من شهید می‌شوم حلالم کن. در آن لحظه واقعا مانده بودم. در نهایت با حالتی زار و درمانده از او طلب شفاعت کردم و او را بوسیدم و گفتم: علی جان آقا امام زمان را صدا بزن و "یا مهدی" بگو.

علی ناله می‌کرد و نای نفس کشیدن نداشت. حس کردم ابتدا یکی دوبار ذکر یا مهدی را با آه و ناله و درد کشیدن بر زبان جاری ساخت ولی لحظاتی بعد که هرگز از ذهنم نخواهد رفت صدایش را شنیدم که چنان با صدایی روان و آرامشی خاص، سه یا چهار بار ذکر "یا مهدی" را برزبان آورد و به شهادت ابدی رسید که گویی در همان لحظات آخر مولای خود آقا امام زمان(عج) را بر بالین خود دیده بود، تنها چیزی که یادم است من بیچاره که جا مونده بودم با چشمانی اشکبار با همان حالتی که در کنارش دراز کشیده بودم  فاتحه‌ای خواندم و همان‌جا از ضعف خوابم برد و یا از هوش رفتم.

گیر افتادن در خاکریز دشمن

صبح روز 20 اردیبهشت 1361 چشم بازکردم، متوجه شدم که دیشب دردل خاکریز دشمن افتاده بودیم. همان طوری که دراز کشیده بودم نگاهم به میدان مین بزرگی که روبه‌رویم قرار داشت افتاد و عراقی‌ها را هم می‌دیدم. یادم نیست آفتاب زده بود یا نه به شکل خوابیده نمازم را با اشاره خواندم (البته بعدها نماز قضای آنروز را هم در اردوگاه ادا کردم).

ناگهان با سر و صدای عراقی‌ها متوجه شدم که در حال نزدیک شدن به من هستند. شب قبل که من و شهید علی همدیگر را در آغوش گرفته و خداحافظی کردیم سر و صورتم و لباس‌هایم علاوه بر خون‌هایی که از بدن خودم بر روی لباسم ریخته و آغشته بود از خون علی هم خون آلود شده بود.

سر و صدای عراقی‌ها وقتی خیلی نزدیک شد و حس کردم بالای سرم رسیده‌اند یک آن تصمیم گرفتم خودم را به مردن بزنم. شاید وقتی ببینند من کشته شده‌ام می‌روند و بعد می‌توانم فرار کنم.

همان لحظه نفسم را حبس کردم. فکرش را هم نمی‌کردم که روزی به اسارت دربیایم. اکثر بچه‌ها  فکر شهادت و یا زخمی شدن را می‌کردند اما اسارت را هرگز، بعد از اینکه حس کردم عراقی‌ها دقیقا بالای سرم هستند و مرتب داد و بیداد می‌کردند، ابتدا صدای کشیدن گلنگلدن اسلحه را تا شنیدم نفسم را حبس کردم (عراقی‌ها در خط خودشان هم که بودند موقع حرف زدن همیشه از ترس و وحشتی که از رزمندگان  داشتند داد و فریاد می‌کردند و اینجا هم گویی از جنازه مطهر شهدایمان هم ترس و وحشت داشتند).

دو نفر زیر بغلم را گرفته و روی زانو نشاندند و من هم همچنان نفسم را حبس و چشمانم را بسته نگه داشتم. ظاهرا وقتی سر و صورت و لباس‌های خونی را دیده بودند و وقتی هم دیدند که هیچ تکانی نمی‌خورم فکر کردند کشته شده‌ام و مرا با همان حالت رها کردند و با صورت برزمین افتادم و هیچ تکانی نخوردم تا عراقی‌ها بروند.

حس کردم مقداری رفتند جلوتر ایستادند و پس از چند دقیقه مجددا به سمت نیروهای خودشان برگشتند. آرام زیرچشمی نگاهی به اطرافم انداختم در فکر فرار بودم. اسلحه تاشو که متعلق به علی بود پایین پایم روی زمین افتاده بود فکر کردم آن ‌را بردارم و فرار کنم.

سرباز شیعه عراقی از مرگ حتمی نجاتم داد

در همین نقشه بودم که ناگهان دوباره سر و صدای عراقی‌ها بلند شد. من هم همان‌طوری که روی صورت افتاده بودم دوباره چشمانم را بستم و منتظر بودم چه می‌شود؟

عراقی‌ها وقتی رسیدند بالای سرم این دفعه یکی از آنها دستش را گذاشت روی پهلویم و گرمی بدنم را که احساس کرد شروع به داد و بیداد کردن که فکر کنم منظورش این بود که زنده است. دوباره زیر بغلم را گرفته و روی دو زانو نشاندند. من هم همچنان چشمانم را بسته نگاه داشته بودم. یکی از آنها موهایم را گرفت و سرم را به عقب کشید و من همچنان چشم هایم بسته بودم و نفسم را حبس کرده بودم. چون سر و صورتم و لباسم غرق در خون بود فکر کردند بیهوش شده‌ام.

یکی از آنان یک سیلی خواباند توی صورتم و من همچنان چشم‌هایم را بسته نگه داشته بودم. یکی از آنها یک چشمم را با دستش باز کرد  و دیگر چاره‌ای نبود و در یک چشم  بهم زدن به دنیای اسارت وارد شدم و من هم به‌ناچار چشم دیگرم را برروی سرباز عراقی باز کردم. وقتی عراقی‌ها فهمیدند که من زنده هستم یکی از آنها به آرامی به من گفت: امام حسین(ع) امام حسن (ع).

فهمیدم که این عراقی‌ها شیعه‌اند و بدین صورت می‌خواهند به من بفهمانند که شیعه هستند و من در امان هستم. به‌دلیل اینکه دست چپ و پای راستم ترکش خورده بود و به‌راحتی توان راه رفتن نداشتم دو سرباز عراقی زیر بغلم را گرفته و بلندم کردند و به همراه سرباز دیگری که در جلو بود به سمت نیروهایشان در امتداد خاکریز حرکت کردند.

چند قدمی که در سینه خاکریز جلوتر رفتیم یکی از سربازان عراقی با شتاب از بالای خاکریز  به سمت پایین دوید و با اسلحه به من حمله‌ور شد و خواست مرا با تیر بزند که سرباز جلویی جلویش ایستاد و متوجه شدم که گفت: "مسلم؛ اسیر، اسیر" و با داد ویداد مانع از کارش شدند.

سربازان مهربان شیعه عراقی که مامور حفظ جان من شده بودند و  به خیال خودشان می‌خواستند به من آرامش بدهند مرتب به زبان عربی که بعضی کلماتش را می‌فهمیدم می‌گفتند: "بغداد، استراحت، تلویزیون، طعام" یعنی نگران نباش از اینجا که رفتی بغداد استراحت می‌کنی آنجا تلویزیون هست‌، غذا هست و امکانات رفاهی هست.

بالاخره پس از  طی حدود دویست متر در انتهای خاکریز مرا داخل یک سنگر کوچک نگهبانی انداختند و رفتند. به محض اینکه وارد سنگر شدم و چشمم به دو نفر از بچه‌های همشهری خودم  هادی (هادی صرافپور یا قدوسی چند سال پس از بازگشت از اسارت، در حادثه رانندگی باتفاق همسر و مادرش در بازگشت از سفر مشهد مقدس به لقاالله پیوست) و اصغر آقاجانی که  ایشان هم در گروهان ما بود و همشهری بودند افتاد، مقداری دلم آرام شد که خدا را شکر اینها زنده مانده‌اند و در کنار هم هستیم.

وضعیت نامناسب اردوگاهای اسرای ایرانی در عراق

هنوز در شوک اسارت بودم. مجروحیت  اصغر از من و هادی خیلی شدیدتر بود و بنده خدا اصلا توان حتی نشستن را هم نداشت و مرتب آه و ناله می‌کرد. یک سرباز عراقی مهربان یک آفتابه که مقداری داخلش آب بود با چند خیار برایمان آورد. خیار که نخوردیم ولی چون تشنه بودیم من و هادی مقداری از آب آفتابه را به اصغر دادیم و خودمان هم نوشیدیم. هنوز شاید نیم ساعتی در آن سنگر نبودیم  که صدای انفجار‌های پی در پی و مهیبی را شنیدیم. از داخل سنگر می‌توانستیم بیرون را تماشا کنیم.

عراقی‌ها آمدند سراغ ما و دو سه سرباز عراقی دست‌های من و هادی را با کابل(سیم بسیار محکم و قوی بود که  در جبهه برای ارتباط تلفنی مابین سنگرها از ِآن استفاده می‌شد) محکم از پشت بستند و به همراه اصغر که مجروحیت او شدیدتر از ما بود پشت یک خودرو وانت انداختند و پس از طی مسیر کوتاهی در جلو یک سنگر بزرگ که گویا سنگر فرماندهی بود بردند.

این آغازی شد بر دوران اسارت ما تا اینکه پس از اعلام آتش بس و تبادل اسرا 31 مرداد 1369 به وطن برگشتم.

گزارش از اکبر بهاری

انتهای پیام/341/ح