"بچههای ممّد گره"؛ روایت روزهای سخت جنگ در قاب خاطرات دیدهبانان همدان
گروه استانهارزمندگان سپاه همدان در آغاز جنگ تحمیلی، مسئول دفاع از شهر سرپل ذهاب بودند و سهمشان برای این دفاع، فقط یک قبضه خمپاره بود. رنجهایی که حالا پس از گذشت سالها، دست توانمند نویسندگان آن را به تصویر میکشد تا برای همیشه تاریخ به یادگار بماند
به گزارش خبرگزاری تسنیم از همدان، هشت سال دفاع مقدس، روایت مظلومیت رزمندگان در تنگنا و رنجهاست. رنجهایی که حالا پس از گذشت سالها، دست توانمند نویسندگان آن را به تصویر میکشد تا برای همیشه تاریخ به یادگار بماند.
"بچههای ممد گره"، خاطرات دیدهبانی گردانهای ادوات و توپخانه لشکر 32 انصارالحسین(ع) از روزهای سخت جنگ است. این کتاب به وسیله حمید حسام نوشته شده و انتشارات فاتحان آن را چاپ کرده است. است. عباس نوریان، مسئول واحد دیده بانی گردان ادوات لشکر 32 انصارالحسین(ع) هم مقدمه ای کوتاه برای این خاطرات نوشته است.
با آغاز جنگ تحمیلی، رزمندگان عمدتا سپاهی از همدان به شکل تخصصی با فن دیده بانی آشنا نبودند. سرعت، پیشروی های زمینی دشمن، فرصت آموزش و استفاده از ابزار آتش را به نیروهای مردمی نمیداد و به غیر از دو سه تن که پیش از جنگ، خدمت سربازی را در ارتش گذرانده بودند؛ کسی با به کار گیری ظرفیت آتش منحنی آشنا نبود.
در سال 1359 که شروع خاطرات کتاب هم از همین مقطع است، رزمندگان سپاه همدان، مسئول دفاع از شهر سرپل ذهاب بودند و سهمشان برای این دفاع، فقط یک قبضه خمپاره اندازه 120 میلی متری بود.
کتاب "بچههای ممد گره" 6 بخش دارد که به ترتیب عبارتند از: دیدهبانی در سال 1359، دیدهبانی در سال 1360، دیدهبانی در سال 1361، دیدهبانی در سال 1362، دیدهبانی در سال 1365 و دیدهبانی در سال 1367.
عنوان برخی از خاطرات این کتاب عبارت است از: نمیری تا خودم بکشمت، شیرینی خامه ای اعلا، فرمانده صبور، خضاب خون، خال هندی، پدرت را در می آورم، میازار موری که، قبر گمشده، کارخانه نمک، تانک پر رو، پس از پاتک، گیر کار خودم بودم، تلخی های قصر شیرین.
در بخشی از کتاب میخوانیم: «... پهلویم میسوخت و سرم گیج میرفت. عراقیها زیر آتش توپخانه باز هم بیکله داشتند میآمدند و باید رویشان آتش میریختیم، اما رمق در دست و پایم نبود.
عباس فرجی(شهید) معاون گردان 154-حضرت علی اکبر(ع)-گفت: حسین هرطور شده خودت را به عقب برسان، این جور که اینها میآیند؛ این دفعه بالای خاکریز ما هستند. دستم را به پهلویم که دهن باز کرده بود؛ گرفتم و جلوی خونریزی را تا حدی گرفتم و افتان و خیزان به عقب آمدم تا به پلی که زیر جاده آسفالت در حکم پست امداد بود؛ رسیدم. برادر بزرگترم حسن آنجا بود. درد داشتم و ناله میکردم. حسن یک مسکن قوی زد و به خواب رفتم. فردا با تکان حسن بیدار شدم. نزدیک یک روز بود بیهوش بودم...»
انتهای پیام/744/ش