خاطرات بانوی جهادگر یزدی از مبارزه با شاه ستمگر تا کرونای منحوس/ مصداقی از زن مسلمان ایرانی موفق
سال ۶۷ پزشکی دانشگاه تهران قبول شدم، اما نرفتم چون تصمیم داشتم علم دین را یاد بگیرم. سال بعدش جامعةالزهرای قم قبول شدم. الآن دکترای علوم دینی دارم. علاقه زیادی به کارهای هنری دارم و در زمینههای مختلف هنری سرک کشیدهام.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، سیما راغبیان، استاد دانشگاه، بانوی فعال در عرصههای مختلف هنری و اقتصادی و همسر جانباز 70 درصد است. او یکی از بانوان جهادگر یزدی است که در دوره بیش از 100 روزه شیوع کرونا، با همکاری و همراهی دیگر بانوان یزدی، فعالیتهای خودجوش مردمی را برای مقابله با این ویروس در یزد سازماندهی کرده است. راغبیان که از همان کودکی، زندگیاش با مبارزات مردمی در راه انقلاب و اسلام گروه خورده، اعتقاد دارد انسان در برابر اجتماع مسئول است و نمیتواند در برابر اتفاقاتی مثل همهگیری ویروس کرونا بیتفاوت باشد. او در مصاحبهاش چنین عنوان میکند:
ما زنها تا هر وقت نیاز باشد، اینطور کارهای پشتیبانی را انجام میدهیم. وقتی یادت بماند همه اینها امتحان الهی است، از نظر جسمی خسته میشوی، ولی از نظر روحی نه. ما با همین زحماتی که در پشتیبانی جنگ یا پشتیبانی سلامت کشیدیم، میتوانیم به خودمان روحیه بدهیم. با تشویق خودمان بابت استقامت و روی پای خود ایستادن. همسرم هم برایش سؤال است؛ میگوید چقدر طاقت داری خانم. به این دلیل است که اعتقاد دارم از درون سختیها هم میشود چیزهای قشنگی را دید.
انقلابی هشت ساله
خانواده ما اصالتاً یزدیاند، ولی وقتی به دنیا آمدم، در شهر ری زندگی میکردیم. از زمانی که هفت هشت ساله بودم به یاد دارم تهران خیلی حکومت نظامی اعلام میشد و کسی حق تردد نداشت. من چون بچه بودم، وقتی بیرون میرفتم کاری به من نداشتند. حتی میرفتم نزدیک سربازها و تانکهای داخل خیابانها. بزرگترها وقتی این موضوع را فهمیدند، کمکم به من مسئولیت جابهجایی بعضی چیزها را میسپردند. از من میخواستند نامه یا مثلاً اعلامیه به درِ خانهها ببرم. آن روزها از ظلم ساواک و شکنجههایی که شوهر خواهرم تحمل میکرد، شنیده بودم و کمی میترسیدم. اما همه کارهایی که قبول کردم، انجام دادم. نامه یا بطری را در جیب پالتو قرمز خزداری میگذاشتم. به راحتی از کنار سربازها رد میشدم و نامه میبردم. این شده بود کار هر روزم.
کسب تجربه به لطف جهاد سازندگی
بعد از پیروزی انقلاب با شکلگیری بسیج در مسجد با همان سن کم، عضو بسیج سازندگی شدم. صبح زود در مسجد جمع میشدیم و به روستاهای اطراف تهران برای کمک به کشاورزها میرفتیم. گوجه میچیدیم، گندم درو میکردیم و خیلی کارهای دیگر، چون درو کردن را در روستای خودمان یاد گرفته بودم و دستان قوی داشتم، کار را خیلی سریع پیش میبردم. برای درو که میخواستند بروند، همیشه میگفتند راغبیان حتماً بیاید. هر روز بعدازظهر هم کلاه و شالگردنی میبافتم. گفتند برای جبهه به لباس خیلی نیاز است. من حتی یکبار هم پشت چرخخیاطی ننشسته بودم. کنار دست خیاط آنقدر دسته چرخخیاطی چرخاندم تا کمکم دوخت و دوز را از آنها یاد گرفتم.
از پزشکی دانشگاه تهران تا دکترای علوم دینی
16 ساله بودم که در عین ناباوری اطرافیان با پسرداییام که جانباز 70 درصد بود، ازدواج کردم. برای زندگی به یزد آمدیم. با توجه به معیارها و ملاکهایی که برای ازدواج داشتم، لحظهای هم از انتخابم پشیمان نشدم. با همسرم پای ثابت سخنرانیهای آیتالله صدوقی در مسجد حظیره بودیم. در زمینه پشتیبانی هم با وجود مسئولیتهای زندگی فعالیتهایم را در پایگاه بسیج محل ادامه دادم.
سال 67 پزشکی دانشگاه تهران قبول شدم، اما نرفتم چون تصمیم داشتم علم دین را یاد بگیرم. سال بعدش جامعةالزهرای قم قبول شدم. الآن دکترای علوم دینی دارم. علاقه زیادی به کارهای هنری دارم و در زمینههای مختلف هنری سرک کشیدهام. حتی به دنبال تحصیلات کشاورزی هم رفتم و موفق به کارآفرینی شدم.
دوخت ماسک در سیزده به در
سوم اسفند پسرم به خانه ما آمد. از بیماری ناشناختهای حرف میزد که تازه شایع شده است. میخواست برای کمکهای داوطلبانه پزشکی به تهران برود و آمده بود برای خداحافظی. خیلی نگرانش شدم. بهانه تراشیدیم که نرود. وقتی فکر کردم که او هم بزرگ شده و دارد پا جای پای ما میگذارد، فهمیدم نباید جلودارش شویم. او را به خداوند سپردیم و از این طرف خودمان به فکر کمک افتادیم.
خانم کارگران یکی از دوستانم است که اطلاع داشتم ستاد مردمی مبارزه با کرونا راهاندازی کردهاند. با او تماس گرفتم ببینم چه کاری از دسمان برمیآید. گفت اگر امکانش هست خانه شما ستاد دوم کمکهای مردمی مبارزه با کرونا باشد. قبول کردم و از همان روز با چند نفر از همسایهها، خانواده شهدا و همسران جانبازان جمع شدیم برای هماهنگی تا کار را شروع کنیم. مشغول دوخت ماسک شدیم. کمکم از تمامی سطح شهر، نیروهای داوطلب برای کمک به ما پیوستند. حتی یادم هست روز سیزده به در با وجود اعمال محدودیتهای جدی برای تردد، مواد اولیه دوخت ماسک را به منزل خیاطها بردم تا کار یک روز هم عقب نماند.
به نیابت از شهدا
حیاط خانه ما، تبدیل به ستاد مبارزه با کرونا شد. برای توزیع مواد ضدعفونی، شیشههایی تهیه کردیم و طبق روشی که گفته بودند محلولها را آماده و بستهبندی کردیم. با کمک خیّران و به نیابت از شهدا، مشغول تهیه بستههای معیشتی با نام رزمایش همدلی شدیم. در نیمه ماه مبارک به یمن ولادت حضرت امام حسن مجتبی(ع) با تشریفات ویژهای این هدایا از طرف شهدا به دست نیازمندان رسید.
هر وقت هر کمکی از دستم برآمده انجام دادم. سال گذشته، سیل بسیاری از خانوادهها را آواره کرد. خدا برکت داد و توانستم با هزینه شخصی از صفر تا صد یک زندگی را تهیه کنم به استان گلستان بفرستم، آنجا به دست دو خانواده سنّی رسید. با مبلغ 8 میلیون هم برای مناطق سیلزده کتاب تهیه کردم و اداره کتابخانهها برای بچههای سیلزده برد.
چند خاطره از کار جهادی؛ از استارتاپ کرونایی تا درس بزرگی که حاج قاسم داد
در خاطرم هست که در روزهای اوج قرنطینه اسفند و فروردین، دو پسر دیگرم که دانشآموخته دانشگاه صنعتی شریفاند، با راه انداختن یک استارتآپ، رساندن خریدهای مردم به درب منزل را انجام میدادند. اما همچنان نگران آنها بودم، چون کارشان در ارتباط با مردم بود. گفتم مثل بقیه که فروشگاه را بستهاند، شما هم حداقل چند روزی مغازه را ببندید. وقتی گفتند مادر خط مقدم ما اینجاست، من هم به کمکشان رفتم. برای آن دو و 17 نفر پیک موتوری که در استارتآپ مشغول بودند، هر روز غذا و دمنوش میبردم که توان داشته باشند.
وقتی برای دادن پارچه ماسک یا تحویل گرفتن آنها به کارگاهها یا منازل خیاطها میروم، از خاطرات و اتفاقاتی که پیش آمده میپرسم. معتقدم باید این روایتها ثبت شود تا آیندگان بدانند چه اتفاقاتی افتاده است. ابتدا برای این کار یک فراخوان منتشر کردم که خاطراتشان را بنویسند و بفرستند که استقبال نشد. وقتی پیگیر شدم برخی میگفتند لازم نیست، برخی میگفتند حوصله و وقت نوشتن نداریم. خلاصه آخرش خودم دست به کار شدم.
خاطرم هست پیرزنی با من تماس گرفت. گریهکنان گفت میخواهم در ثواب شما شریک باشم، ولی بیمارم. به او گفتم شما برای مجاهدان عرصه سلامت و برای ظهور آقا دعا کن. شک نکن اسم شما هم جزو ماسکدوزها ثبت میشود! ما اینجا ختم میگذاریم، ولی وقت نمیکنیم همهاش را بخوانیم. شما بخوان. خیلی خوشحال شد و برای سلامتی بچهها ختم برداشت. هر دفعه ختمها تمام میشود، زنگ میزند میگوید اگر ختم جدیدی دارید به من بگویید.
به یاد دارم خانم کمحجابی به ستاد آمد. هر دو در اولین برخورد از تیپ هم جا خوردیم. یاد حرف شهید سردار سلیمانی افتادم که میگفت اینها هم از همین ملتاند و باید هوایشان را داشته باشیم. الآن خدا را شاکرم که با هم دوست شدهایم. بعد از چند روز دیدیم با چادر آمد. فهمیدم با حضور در خیاطخانه، از جو بین بانوان جهادگر متأثر شده است.
برکت کارهای خودجوش مردمی تضمین شده است
خانواده شهیدی بودند که خانوادگی ماسک میدوختند. متأسفانه فرزندشان دچار بیماری کرونا شد. این مادر بیقرار فرزندش بود، ولی ماسکدوزی را تعطیل نکرد. اعتقاد داشت به برکت همین کمکها خداوند فرزندش را شفا خواهد داد. الحمدلله این فرزند شهید کرونا را شکست داد.
یک روز خانمی آمد و ملتمسانه گفت دیسک کمر دارم، فقط چند دانه ماسک بدهید ببرم برای توزیع که برکتش برایم بماند و در ثوابش شریک باشم یا یک نفر دیگر تماس گرفت گفت خیاطی بلد نیستم، ولی ماشین دارم و آن را در اختیار ستاد قرار میدهم؛ حتی یک خانمی گفت من طلا دارم و حاضرم بفروشم و به شما بدهم.
ایستادگی تا پای جان
ما زنها تا هر وقت نیاز باشد، کار میکنیم. وقتی به این فکر کنی که همه اینها امتحان الهی است، از نظر جسمی خسته میشوی، ولی از نظر روحی نه. ما با همین زحماتی که در پشتیبانی جنگ یا پشتیبانی سلامت کشیدیم، میتوانیم به خودمان روحیه بدهیم. با تشویق خودمان بابت روی پای خود ایستادن و استقامت کردن، روحیه میگیریم. همسرم میگوید چقدر طاقت داری خانم؟ خودم میدانم به خاطر این است که خیلی سخت نمیگیرم. اعتقاد دارم از درون سختیها هم میشود چیزهای قشنگی را دید. این عقیده من است که باید دیدِ مثبت داشت تا انگیزه کار پیدا شود.
انتهای پیام/