داستان کوتاه|خانم عاشورایی!
هر سال مادر جان براى مراسم هفتم امام نذر شله زرد داشت و صداى همهمه خانه را برمىداشت، اما براى من و بقیه نوهها رابطهى عمه گیلانى و خانم عاشورایی خیلى جذاب بود...
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، عترت اسماعیلی، نویسنده داستان کوتاهی به نام «خانم عاشورایی» نوشته است که در زیر میخوانید:
از بس عاشورا خوانده بود، همه به او مىگفتند خانم عاشورایى. هاونگ بزرگى را جلویش گذاشته بود و همانطور که با عمه گیلانى حرف مىزد، زعفرانها را مىسایید. عمه گیلانى خواهر آقاجانم بود و هیچوقت نفهمیدم چرا به او عمه گیلانى مىگفتند. عمه با دستهاى پر از چین و چروکش، کاسههاى چینى گل سرخى را پاک مىکرد و به من داد تا گوشهى اتاق بزرگ بچینم. عمه گیلانى آهسته و خمیده راه مىرفت و از بقیهى اهل خانه شنیده بودم که خبرهاى خانه را به گوش آقاجانم بىسروصدا مىرساند. عمه وقتى مىخواست «ژ» را تلفظ کند «ج» مىگفت و هر کاسهاى که به من داد، مىگفت: «جاپنیه، مراقب باش» و من خندهام مىگرفت. یکبار گفتم ژاپنى و بعد از نگاه مادر جان فهمیدم که نباید حرف بزنم. آقا جانم بعد از دههى محرم، خودش را مشغول گلخانه مىکرد و بیشتر حرفهایش را با آنها مىزد. هر سال مادر جان براى مراسم هفتم امام نذر شله زرد داشت و صداى همهمه خانه را برمىداشت. اما براى من و بقیه نوهها رابطهى عمه گیلانى و خانم عاشورایی خیلى جذاب بود. همانطور که آرام و بىسروصدا، همه را زیر نظر داشتند و با زبان شعر با هم حرف مىزدند، مىشنیدم خانم عاشورایى مىخواند:
راز عشق و عاشقى اى بىنوا
عمه ادامه میداد:
نیست جز خون حسین در کربلا
ساعتها مىتوانستند به همین زبان با هم حرف بزنند. عجیب بود و از آن عجیبتر طراحىهایى بود که با پودر دارچین با سرانگشتهاى مادر جان، روی شلهزردها نقش مىبست. انگار سالها خوشنویسى تمرین کرده بود و ما مىدانستیم از این خبرها هم نبود. حتى وقتى با چشمهاى بسته مىنوشت یا حسین و یا زینب، نوشتههایش دلبرى مىکرد. از آن جایی که من هم تازه کلاس خوشنویسى رفته بودم از مادر جان خواستم امسال من روى شلهزردها را بنویسم. مادر جان استقبال کرد و خودش در زیرزمین مشغول هم زدن دیگها شد. بوى زعفران دمکرده و کمى گلاب و هل خانه را برداشته بود. من هم پودر دارچین را کنارم گذاشتم و شروع به نوشتن کردم. تقریباً نیمى از کاسهها را به سرعت برق نوشتم و از گوشهى چشم مىدیدم عمه گیلانى هم مرا نگاه مىکند. مادر نفسنفسزنان با یک مجمعه وارد اتاق شد و مات و مبهوت شلهزردها را نگاه مىکرد. انگار خون زیر پوستش جمع شده بود. کاسهها را که روى زمین مىچید، آرام گفت:
خاک به سرم! دیدى بلد نیستى! نمىنوشتى... خستگى رو به تن مادر جون مىذارى.
من هم با تعجب برگشتم و با دقت نگاه کردم. انگار همهشان بدخط شده بودند. همان لحظه دیدم که عمه دستهایش را آرام روى زمین گذاشته و مىخواهد بلند شود. مادر آرام گفت:
تا عمه به گلخانه برسد سریع مىروم خلال پسته مىخرم تا نوشتهها معلوم نشود.
در نهایت به مادر جان مىگویم نذر خلال کردهام.
مادر چادرش را روى سرش انداخت و گفت:
کر کردى رفتى کلاس، مىتونى مثل مادر جون بنویسى؟
بغض گلویم را گرفته بود. نگاهم به خانم عاشورایى بود. دارچینها را از روى کاسهها جمع مىکردم و صداى آرام زیارت عاشوراى خانم عاشورایى را مىشنیدم.
انتهای پیام/