نامهنگاری آزاده سبزواری با «آب پیاز» در دوران اسارت / روایت عبور اسراء از«دالان وحشت ۴۰۰ نفره بعثیها»
گروه استانها-حاج علی ارغیانی آزاده سرفراز سبزواری است که حدود هفت سال زندان رژیم بعث را تجربه کرده و خاطرات زیادی از آن دوران دارد.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از سبزوار، در طی هشت سال جنگ تحمیلی، تعداد قابل توجهی از رزمندگان کشورمان اسیر شدند و طعم تلخ شکنجههای بسیاری را در غربت چشیدند. اسرای زیادی با بالا نگهداشتن روحیه خود و مقاومت توانستند پس از پایان جنگ و رایزنی به کشور بازگردند.
«حاج علی ارغیانی»؛ یکی از اسرای جنگ تحمیلی است که 7 سال از جوانی و بهترین سالهای زندگی خود را در اسارت و غربت سپری کرده است.
در ادامه گفتوگوی تسنیم با علی ارغیانی را میخوانیم که از روزهای اسارت خود میگوید.
وی در پاسخ به این پرسش که «در چه عملیاتی اسیر شدید؟» در مورد ماجرای اسارت خود میگوید: چهارم اسفند سال1362 در عملیات خیبر در «هور الهویزه» به اسارت درآمدم. همه آزادهها فکر شهادت، جانبازی و حتی سالم برگشتن را کرده بودند اما هیچکدام فکر اسارت را نکرده بودیم و در ذهن مان اسارت نبود.
ارغیانی در مورد اینکه اولین برخورد بعثیها با شما چگونه بود؟ پس از اسارت شما را به کدام اردوگاه بردند؟ هم میگوید: در «هورالهویزه» مسیر عملیات آبی و شرایط خیلی سختی بود. ارتباطمان با پشت جبهه قطع شد؛ هیچ قایقی امکان آوردن سلاح و مهمات نداشت؛ از طرفی سلاح و مهمات ما هم خیلی محدود بود و در نهایت وارد جنگ تن به تن شدیم اما چون سلاحی نداشتیم برای مقابله، در انتها سربازان بعثی ما را گرفتند.
پس از دستگیری ما را به بصره بردند بازجوییهای بعثیون بسیار وحشتناک بود؛ چند روز در آنجا بودیم. 200 نفر در یک آسایشگاه 60 متری بودیم که در همان جا شاهد شهید شدن بچهها بودیم؛ همرزمان ما زخمی و مجروح بودند و نیروهای بعثی رسیدگی نمیکردند. با شکنجه و زدنهای وحشتناک بچهها را تخلیه اطلاعاتی میکردند؛ در 3 روزی که آنجا بودیم اعتصاب غذا کردیم؛ سه خواسته داشتیم که یک خواسته اصلی رسیدگی جدی به وضعیت مجروحان بود که آن هم یک گردان سرباز آوردند و شروع به شکنجه و زدنهای وحشتناک کردند در نهایت اعلام کردیم اعتصاب را بشکنید زیرا با ادامه وضع موجود بچه ها از بین می روند.
از آنجا به بغداد رفتیم آنجا بدتر بود. لباس بچهها را از تنشان خارج کرده و 7 نفر سرباز با چوب، سنگ، باتوم و هر آنچه که در دست داشتند آنها را کتک میزدند و بچهها بیهوش میشدند و باز به هوش میآمدند و این چرخه تکرار میشد. اسرا تا دم شهادت میرفتند؛ بعثیها برخلاف نظام اسلامی ما با اسرا برخورد میکردند. بخشی از حرفها امکان گفتنش نیست؛ اینکه کجا ماندیم و چگونه از ما نگهداری کردند را نمیتوان گفت.
از بغداد به موصل رفتیم. در بدو ورود باید از دالان وحشت عبور میکردیم؛ 400 عراقی رو به روی یک دیگر میایستادند و آزادهها که از ماشین پیاده میشدند و در دالان راه میرفتند، مورد ضرب و شتم قرار می دادند.
ارغیانی در پاسخ به این پرسش که چه مدت اسیر بودید و آیا فکرمیکردید اسارتتان طولانی شود؟ هم میگوید:هفت سال اسیر بودم؛ هر آزادهای که وارد میشد اگر تصور میکرد 8 سال اسیر میماند، فشار روحی او را تضعیف میکرد. یک شب پس از شکنجههای سخت، برادر شهیدم را خواب دیدم او به من نوید آزادی میداد. در ابتدا که در اسارت بودیم رئیس جمهور حضرت آقا بودند که اعلام کردند اسرا باید آزاد شوند و بازگردند که اینها امیدواری میداد تا اینکه پس از یک سال و نیم به وضعیت اسارت و اردوگاه عادت کردیم. در همان روزها روزنامهای را میخواندیم که نوشته بود اسرای جنگ جهانی دوم را پس از 35 – 40 سال دارند آزاد میکنند بچهها را گفتیم حالا حالاها اینجا هستیم.
وی در پاسخ به اینکه چه زمانی با خبر شدید که قرار است آزاد شوید؟ گفت: یک روز ساعت 8 و نیم صبح بود که دیدیم در اردوگاه سر و صدای غیرعادی وجود دارد. همیشه بخاطر شکنجه، صدای بچهها بود اما دیدیم این صدای خوشحالی است؛ لباس و کلاه بالا میانداختند. یکی از بچهها آمد گفت رادیو اعلام کرده که اسرا آماده معاوضه هستند و از 3 روز آینده معاوضه انجام میشود.
حدود 7 سال یک رادیو داشتیم که برای ما منبع خبری بود. مهمترین عامل برای دسترسی بچهها به اخبار جمهوری اسلامی این رادیو بود. 14 آسایشگاه بودیم یک نفر رادیو را گوش میکرد به نماینده هر آسایشگاه اطلاع می داد و اخبار روزانه، شب در میان بچهها در تمام آسایشگاه منتشر می شد که این خیلی روحیه بخش بود. برای اولین بار پس از اعلام آزادی رادیو افشا شد و همه گروهی اخبار را به صورت زنده میشنیدند.
«در دوران اسارت در اردوگاه برای اینکه روحیه تان بالا برود چه کارهایی انجام میدادید؟» ارغیانی در این زمینه میگوید:در اردوگاه یک تشکیلات درونی داشتیم که مسئول اردوگاه عراقی بود که این ظاهر کار بود اما برای بالا بردن روحیه بچه ها، اتحاد و انسجام شان یک تشکیلات درونی و مخفی داشتیم. مسئول اردوگاه و مسئول شورای اردوگاه داشتیم و به صورت استانی بچهها تقسیم شده بودندو هر استان یک نماینده داشت که با این افراد برای بالا بردن روحیه بچهها و یا افشاگری علیه صدامیان جلسه برگزار میکردیم.
«آیا در زمان اسارت نامه رمزی هم به ایران میفرستادید؟» ارغیانی بیان میکند: چندین نامه با آب پیاز نوشتم که کاملا محرمانه بود و به دوستان آزاده ای که می خواستند از اینجا بروند میدادم که به دست کسانیکه میخواهم برسانند. بخشی از مبادلات اطلاعاتی به این صورت بود و بخش دیگری با واژههای مخفی بود و فقط خودمان معانی را میدانستیم.
«چگونه از رحلت حضرت امام در اردوگاه با خبر شدید؟» ارغیانی ادامه میدهد: چند روز قبل از رحلت حضرت امام میدانستیم که کسالت دارند اما در ذهن مان نبود که کسالت شان منجر به رحلت شان شود. یک روز صبح که تازه سوت آزادی را زده بودند دیدیم در بیرون و محوطه بچهها گریه میکنند، خاک بر سرمیریزند و هرکسی به شکلی ناراحت بود.
روز رحلت امام روز بسیار سختی بود حتی سختتر از روز اسارت بود. نبود امام که تنها امیدمان بعد خدا و ائمه(ع) به ایشان بود بسیار سخت بود. پس از یک روز شنیدیم که آیت الله خامنهای رهبر شدهاند که آن هم باز آب سرد و خوشحالی مضاعفی بود در حالی که امام عزیزمان را از دست دادیم و غصهاش اصلا فراموش نمیشود اما خوشحالی مان از این باب که حضرت آقا رهبر شدند، غیر قابل وصف است.
«از زمانی که به ایران بازگشتید برایمان بگویید.» ارغیانی بیان میکند: انسان وقتی یک روز سفر میکند برای اطرافیان، والدین، دوستان و وطنش دلتنگ میشود. از یک طرف دوری و اسارت و از طرفی حب الوطن آدم را دلگیر میکند.زمان معاوضه سر مرز خسروی 5 نفر اسیر ایرانی به آن سمت میدویدند و 5عراقی به داخل کشور خودشان می دویدند.
2 روز در کرمانشاه قرنطینه بودیم که کسی بیماری نداشته باشد. از آنجا ما را با هواپیما به مشهد آوردند که خانواده من متوجه نشده بودند که مرا به مشهد می آورند زیرا در اخبار اعلام شده بود مرا به اصفهان می برند. به اردوگاه امام رضا مشهد رفتیم؛ خانواده تمام آزادهها میآمدند به دیدن فرزندشان ولی والدین من نیامدند.
شب شده بود و هیچکس در اردوگاه نبود و فقط من مانده بودم دیدم یک نفر به من نگاه میکند به سمت من دوید و من را بغل کرد؛ حسین جلالی مسئول عملیات سپاه سبزوار بود که همدیگر را شناختیم و 10 دقیقه با هم گریه کردیم. آن شب من را به خانهاش برد دیدم باز هم خانوادهام نیستند و به آنها اطلاع رسانی درست نشده است.
ساعت 12 و نیم شب در حال استراحت بودم که با صدای بوق ماشین و سر و صدا برخواستم و متوجه شدم که خانوادهام مطلع شده و رسیدهاند. خوشحالی دیدن دیدن پدر و مادر و ناراحتی دیدن کمر خمیده مادر که در این 7 سال پیر شده لحظات وصف ناشدنی است. مادرم در زمان رفتن سرحال اما پس از بازگشت بسیار شکسته شده بود. برادرانم همه جبهه بودند و یک برادرم هم شهید شده بود و بنابراین پدر و مادرم تنها بودند و برایشان بسیار سخت بود.
پس از آزادی پیش آمده که با زندانبانهای عراقی برخورد داشته باشید؟ ارغیانی اظهار داشت: حدود 6 سال قبل یکی از بچههای آزاده آمد و گفت یکی از سربازهای عراقی که در آن زمان زندانبان اردوگاه اطفال بود به سبزوار آمده؛ او یکی از زندانبانهای خیلی خوب بود که مخفیانه به بچهها رسیدگی و با آنها در تماس بود. 23 سال پس از آزادی به ایران آمده بود و به بچههای آزاده سر میزد.
انتهای پیام/282/ش