«قطره‌های التماس» با مقدمه‌ای از سیدعلی مؤمنی منتشر شد

«قطره‌های التماس» مجموعه اشعاری از علی پارساخو با مقدمه‌ای از سیدعلی مؤمنی منتشر شد. چند سروده از این کتاب آورده شده است.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، کتاب شعر «قطره‌های التماس» نوشته علی پارساخو توسط انتشارات نظری منتشر شد. 

این کتاب شعر که با مقدمه‌ سیدعلی مؤمنی، مداح و ذاکر اهل بیت علیهم السلام نگارش شده است مشتمل بر 30 شعر در رثای اباعبدالله‌الحسین، یاران باوفایش و واقعه کربلاست. 

علی پارساخو، نویسنده این کتاب پیش از این مجموعه شعر «بلبل ویرانه‌نشین» مشتمل بر 40 شعر که مابین سال‌های 1389 تا 1396  سروده شده است را به چاپ رسانده است. این مجموعه در انتشارات نظری در سال 1396 به چاپ رسیده است و اکثر اشعار آن در مدح و سوگ حضرت رقیه سلام‌ الله علیها است. 

سیدعلی مؤمنی در مقدمه کتاب «قطره‌های التماس» نوشته است: 

قال الصادق علیه‌السلام:

«من انشد فی الحسین علیه‌السلام بیتاً من شعر فبکی و ابکی عشرهً فله الجنه فلم یزل حتی قال و من انشد فی الحسین علیه‌السلام شعراً فبکی و اظنه قال او تباکی فله الجنه» 

امام صادق علیه‌السلام فرمودند: هرکه درباره امام حسین علیه‌السلام یک بیت شعر بخواند و بگرید و 10 نفر را بگریاند بهشت از آن او و آنان است و هر که درباره امام حسین علیه‌السلام یک بیت شعر بخواند و بگرید و 9 نفر را بگریاند بهشت از آن او و  آنان است و پیوسته فرمود تا اینکه فرمود هر که درباره امام حسین علیه‌السلام شعری بخواند و بگرید و به گمانم فرمود یا خویش را گریان نمایاند بهشت از آن اوست.

و در پایان اینکه این کتاب با تمام اشعارش بیش از یک جزوه‌ای ناقابل نیست و تنها هدف انتشار آن هم‌نوا بودن با قافیه حسینی است. 

همانگونه که حضرت سیدالشهدا فرمودند: «هل من ناصر ینصرنی». به این امید که این اشعار، لبیک یا اباعبدالله شود. 

در زیر چند شعر از این کتاب سروده علی پارساخو منتشر می‌شود: 

چلچله‌ها

جانِ بابا نکند از غمِ من رنجیدی
رفتی و روی خودت لخته‌ی خون پاشیدی

تا کمی مات شود روشنیِ رُخسارت
این چنین سخت به پهنای طبق چسبیدی

من که جانی به تنم نیست تو را بردارم
متوسل به که باید شود این تبعیدی

تو همان نورِ درخشانِ درونِ تشتی
که چنین دیر به ویرانه‌ی ما تابیدی

نکند شکوفه بستی و سپس گُل کردی
بعد با شهد خودت چلچله‌ها را چیدی

مدتی طول کشیده‌ست تو را بشناسد
چشم‌های منِ آشفته که خود فهمیدی

به گمانم که تو هم نیز مرا نشناسی
دیده بُگشای و ببین خوب اگر خوابیدی

آنکه از گودیِ گودال سرت را دُزدید
راست می‌گفت درونِ کیسه می‌غلطیدی

رنگ زیبای تو را نیزه به غارت بُرده
یا که از بحثِ کنیزی نکند ترسیدی

دور تا دورِ من از چشم حرامی پُر بود
نکند در مَلَإ عام مرا بوسیدی

**

ظلم خرافاتی‌ها

من به جا ماندنم از قافله شُهرت دارم
چه قَدَر خوب، در این کار مهارت دارم

رفتنم دستِ خودم نیست و براین ماندن
شاید اندازه‌ی صد مرثیه علت دارم

برهمان قطره‌ی اشکی که رُخم را می‌شُست
گفتم آهسته‌تر ای اشک، کسالت دارم

چند روزیست که از ظلم خرافاتی‌ها
روی گل برگِ گُلِ خویش جراحت دارم

بختِ برگشته‌ام انداخت مرا در زیرِ
دستِ مردی که از آن دست شکایت دارم

آری از بَدوِ تولد همه می‌دانستید
جرمم این است که با یاس شباهت دارم

چهره‌ی سوخته و در همِ ما را دیگر
به تماشا مَگُذارید که غیرت دارم

بینِ هر پیر و جوان آهِ جگر سوزم گفت
من مگر بیشتر از فاطمه طاقت دارم

**

سوخته دل

گرچه بیچاره‌تر از زینبِ کبرا شده‌ام
در همین سنِ کم آئینه‌ی زهرا شده‌ام

مثلِ یک چشمه‌ی جوشان که تنش سرد شده
پشتِ دروازه‌ی ساعات محیا شده‌ام

تا تحمل کند آیاتِ غمت را بدنم
تا بدانی به چه اندازه توانا شده‌ام

خواهم اثبات شود بر همه‌ی عالمیان
بی‌سبب نیست چنین عاشق و شیدا شده‌ام

از همان روز که شد دست درازی به سرم
همه گفتند چه قد بی‌کس و تنها شده‌ام

بر سرِ حرفِ کنیزی به خداوند قسم
بینِ عمّه و عدو شاهدِ دعوا شده‌ام

با سرِ بی تنِ خود آمده‌ای شاد کنی
کُنجِ ویرانه منی را که ز غم تا شده‌ام

بِنشین بر سرِ زانوی من ای سوخته دل
تا بگویم به همه اُمِ ابیها شده‌ام

**

تعظیم

دیگر از حالِ منِ زار خبر داری نیست
دورِ این کعبه‌ی تبدار طلب کاری نیست

نیست تا باز کند دست درازی سویم
نیست تا پنجه نَهد بر تنه‌ی گیسویم

نیست اما منِ دل سوخته در تاریکی
راه رفتم به کنار از گُذرِ باریکی

بلکه از خارمغیلان نشود آشفته
تنِ بیمار منی که ضربانش خفته

نیست اما منِ رنجور چه می‌دانستم
می‌شوم از عمه‌ام دور چه می‌دانستم

نیست اما به گمانم که مرا خواهد کُشت
وحشت و ترسِ بیابان و بلا خواهد کشت

من دعا کردم و لبیک به درگاهم خورد
مادرت فاطمه آهسته مرا راهم بُرد

کاش می‌شد نفسی تازه کنم در پیشش
یا که تعظیم به جای تو کنم سر پیشش

باز هم سوی دیاری که تو را گم کردم
کاش می‌شد که به همراهیِ او برگردم

نه به همراهِ کسی که جگرم را سوزاند
رَدِّ دستانِ خودش را به تنِ من پوشاند

ای که داری سرِ سر نیزه سری سرگردان
کاروان را تو خودت رو به عقب  برگردان

**

مرگ تدریجی

نیمه شب بود که از قافله دور افتادم
از بدِ حادثه در نقطه‌ی کور افتادم

اشک را ابرِ دو چشمان ترم می‌آورد
استخوان‌های تنم درد شدیدی می‌کرد

گاهی از ترس فقط آب دهان می‌خوردم
فکرِ نومیدیِ خود را به زبان می‌بردم

گاهی آشفته‌تر از آنچه که باید بودم
طعمه‌ی خار مغیلان شدم و فرسودم

مرگِ تدریجی‌ام انگار که سر می‌آمد
غیر ممکن نه و ممکن به نظر می‌آمد

آخر از راه رسید آنکه مرا می‌آزرد
دست پر قدرت خود را چه قَدر بالا برد

چشم و ابرو و سر و صورت من گلگون شد
تا که یک آه کشیدم دهنم پر خون شد

پیش پاهای عدو شوک یقین می‌خوردم
گفته نا گفته نماند به زمین می‌خوردم

می‌کشیدم به روی خاک تنم را اما
می‌زدم داد که مُردم مددی یا زهرا

بی‌اراده‌ست  اگر دور خودش سر می‌گشت
جسدم کاش سرِ دوش خودم بر می‌گشت

انتهای پیام/ 

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط