خاطرات ۴۰ سالگی هفته دفاع مقدس| روایت یک مادر شهید از وداع با فرزندش

عبدالرضا ساکش را بست و گفت: گریه نکن مادر راه رفتنی رو باید رفت. گفتی زن بگیر گفتم چشم و گرفتم حالا تو باید به قولی که دادی عمل کنی، خودت گفتی: اول زن بگیر بعد برو جبهه.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، همزمان با چهلمین سالگرد هفته دفاع مقدس،‌ خبرگزاری تسنیم به سراغ کتب خاطرات کمتر دیده شده شهدا و رزمندگان رفته تا با انتشار این مطالب، نام و یاد این عزیزان را زنده نگه دارد و معارف آنها را برای آیندگان باقی نگه دارد. خاطره پیش رو از کتاب آواز گندم‌ها انتخاب شده است:

به عبدالرضا گفتم: تو که تازه عقد کردی کجا میخوای بری؟

عبدالرضا ساکش را بست و گفت: گریه نکن مادر راه رفتنی رو باید رفت. گفتی زن بگیر، گفتم چشم و گرفتم. حالا تو باید به قولی که دادی عمل کنی، خودت گفتی: اول زن بگیر بعد برو جبهه.

زبانم بند آمده بود و چیزی نگفتم.

کفش‌هایش را پوشید و ساکش را برداشت و از زیر قرآن ردش کردم و گفتم: زود برگرد پسرم.

نگاهم کرد و بعد پرید توی بغلم و گفت: غصه نخور زود برمی‌گردم درست هجده روز دیگه.

هجده روز بعد عبدالرضا را آوردند.

او را روی تخت غسال‌خانه خانه دیدم چشم‌هایش بسته بود خون از وسط پیشانی تا شقیقه‌اش کشیده شده بود و خون از پشت سرش روی سنگ سفید غسال‌خانه جاری بود.

به برادرش علی وصیت کرده بود که بعد از شهادتش لباس سپاه را تنش کنند.

راوی: مادر شهید عبدالرضا مجیدی

انتهای پیام/

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط