پاهای معلولی که پایکار دفاع مقدس ایستاد/ خاطرات ۴۳ ماه حضور علیاکبر رحیمی در جبهه
در ۲ سالگی دچار فلج اطفال و از موهبت دوپا محروم شدم، هیچگاه اجازه نمیدادند به جنگ اعزام شوم اما در ۳۱ شهریورماه سال ۱۳۶۱ اعزام شدم.
به گزارش خبرنگار حوزه فرهنگ حماسه و مقاومت خبرگزاری تسنیم، وقتی صبحت از رشادتهای رزمندگان 8 سال دفاع مقدس میشود، ذهنها هرکدام به سویی میرود؛ برخی یاد کمسن و سالهایی که قلم در شناسنامه میبردند و سن خود را زیاد میکردند و برخی دیگر جانفشانیهایی از جنس خوابیدن روی میدان مین و عبور گردان یا دسته از روی بدن یک عاشق را به یاد میآورند؛ شاید هم به یاد ایستادگی اسرا بیفتیم که برای پربایی «نماز جماعت» باید بدن خود را آماده شلاق، میلگرد و چوبهای سنگین میکردند.
اما حکایت داستان ما خیلی متفاوت است. علیاکبر قصه ما، علاوه بر اینکه قریب به 14 سال بیشتر نداشته، از 2 سالگی به دلیل بیماری فلج اطفال با عصا همنشین و عجین شده است. علیاکبر به یاری امام خویش رفت و نگذاشت این نقص باعث عقب افتادن از قافله خوبان خدا شود. علیاکبر تلاش کرد فارغ از ناتوانیهای جسمی، روح خود را بزرگ و قوی کند تا بتواند در کنار رزمندگان دیگر در جبهه حق علیه باطل حضور یابد و یاریرسان پیر جماران باشد.
حال به گفتوگو با علیاکبر رحیمی میپردازیم که دوران 8 سال دفاع مقدس، برای او خاطرهای 39 ساله شده است. برای نوجوانی که از همان ابتدای نوجوانی عامل بیداری بسیاری از خوابزدگان بود که با وجود جسمی سالم، فارغ از جنگ و نسبت به دفاع از اسلام و میهن بیاعتنا بودند.
علی اکبر رحیمی در گفتوگو با خبرنگار حوزه فرهنگ حماسه و مقاومت خبرگزاری تسنیم با اشاره به آغاز جنگ تحمیلی و شرایط مهم کشور در خصوص دغدغه خود در آن بازه زمانی میگوید:
من متولد سال 1346 هستم که در 2 سالگی دچار مشکل فلج اطفال و از موهبت دوپا محروم شدم.گرچه خداوند تقدیر را اینچنین رقم زده است که با عصا فعالیت کنم، اما توان و قدرتی به من عطا کرد که همانند دیگران پرقدرت و جسور به فعالیتها خود ادامه دهم و اواخر سال 1360 بود که بر آن شدم به هر شکل و نحوی وارد میدان نبرد شوم و بتوانم قطرهای از این دریا باشم.
با شیوهای خود را مخفی میکردم که به آموزشی برده شوم، با توجه به شرایط جسمانی و کم سن و سال بودنم، هیچگاه اجازه نمیدادند که من به منطقه یا پادگان جهت آموزشی اعزام شوم و بارها و بارها که خود را زیر دست و پای رزمندگان مخفی میکردم؛ تا به پادگان میرسیدم؛ من را به سرعت از سایر افراد جدا میکردند.
شهید عاشری یک بار دید و من را از پادگان برگرداند؛ آمد و گفت «مگه من نمیگم شما نمیتونی بری چرا اینقدر اصرار میکنی. من هم گفتم نه منو برنگرداندند بلکه اومدم کپی شناسنامهام را به همراه ببرم. اینقدر جدی گفتم که خودمم باورم شده بود. آمدم همین را به خانواده هم گفتم.»
پیادهروی 10 ساعت برای رفتن آموزشی
با توجه به اینکه ساکن کرج بودم و وضعیت مالی مناسبی نداشتم؛ به پادگان امام حسین(ع) رفتم و مجبور شدم بسیاری از راه را پیاده بروم. شاید باورتان نشود-با این وضعیت جسمی- فکر کنم قریب به بیش از 10 ساعت پیادهروی کردم که حدود ساعت 23:45 دقیقه با هزار مشکل به پادگان رسیدم و همین موضوع کپی شناسنامه را به آنها هم گفتم. فرماندهان این پادگان آن زمان اجازه حضور به من نمیدادند و من هم در برابر آنها به دو جمله توسل کردم:
- اجازه دهید آموزش ببینم ولی به جنگ نروم.
- با توجه به شرایط جسمی من اگر دید از سایر رزمندگان کم توانتر بودم یا آموزشی را نتوانستم انجام دهم، خودم از پادگان برای همیشه میروم.
تمامی آموزشها رو همانند یک فرد سالم بیکموکاست انجام میدادم-البته دو مانع بلوک سیمانی بود که اصلا با توجه به شرایط من نمیشد انجام دهم- و همین روحیه باعث شده بود، بیشتر با مربیان گرم بگیرم و نقشه خود را مبنی بر اینکه رضایت دهند در خط مقدم جبهه حضور پیدا کنم، بازگو کنم. تمام فرماندهان تلاش میکردند که من را از حضور در جبهه منصرف کنند و من هم تمام تلاش خود را میکردم که ثابت کنم من هم میتوانم در جبهه حضور داشته باشم. به قول معروف از آنها انکار و از من اصرار.
آخرین روز آموزش و اعلام اسامی پذیرفته شدگان اعزام به جبهه، برخی آمدند و گفتند اسم شما در لیست نیست و نمیتوانیم شما را با خود به منطقه ببریم و طبق قرار اولیه باید برگردی. من هم کم سن و سال بودم، رفتم یک گوشه پادگان بلند بلند گریه کردم. یک فردی با لباس سپاه که تا آن زمان ندیده بودمش ماجرا را از من جویا شد و من هم برایش تعریف کردم، ایشان با خونسردی کامل و با لبخندی که هیچگاه فراموش نمیکنم گفت برو اسم شما در لیست هست. اول باورم نشد ولی زمانی که به اتوبوس رسیدم دیدم اولین نفر اسم من را خواندند. آن لحظه آنقدر خوشحال بودم که طعم شیرینی آن را بعد از 38 سال همچنان حس میکنم.
سیلی دلسوزانه فرمانده
الحمدالله در 31 شهریورماه سال 61 به منطقه اعزام شدیم، در اولین مأموریت من که همزمان با عملیات بیتالمقدس بود به عنوان «تعاون» مشغول خدمت شدم که در یک روستا کنار رودخانه کارون بودیم. عملیات بیتالمقدس آغاز شد و من بدون اجازه فرمانده تعاون را رها کردم و به منطقه رفتم. حتی شخصی جلوی من را گرفت گفت فرمانده اجازه نداده شما بروی و من گفتم اومدم جبهه بجنگم نیومدم که پشت جبهه باشم.
در عالم نوجوانی و جسم نحیفی که داشتم در کنار جاده اهواز- خرمشهر با یک عراقی روبرو شدم و در همان ابتدا تیری به سمت او شلیک کردم؛ همین باعث شد که آن عراقی خشنتر شود و به سمت من یورش بیاورد و تیراندازی کند. تازه آن زمان متوجه شدم که یک هیولا به سمت من میآید و من هم از روی ترس چند تیر شلیک کردم که ظاهراً هیچکدام به آن اصابت نکرده بود. همینطور داشت به من نزدیک میشد که یکی از بچهها از عقب با قناصه سر عراقی را نشانه رفت و آن را کشت. من در همین واهمه و ترس بودم که شهید «رسول آقاعلیرویا» فرمانده تخریب سپاه فتح با عصابیت از من پرسید که اینجا چهکار میکنی و گفتم «آمدم بجنگم که یک سیلی زد به گوشم.»
وی افزود: از یک طرف این سیلی و از طرف دیگر ترس از این عراقی دیگه امانم را بریده بود و نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم و بهصورت غیراردای از گوشه چشمانم اشک سرازیر شد. همین اشکها باعث شد آقا رسول من را در آغوش بگیرد و دلداری بدهد که «نباید اینجا میومدی، اینجا برای سن و سال تو نیست.» البته در عملیاتهای بعد مثل عملیات رمضان به من اجازه داده بود شرکت کنم به شرط اینکه در کنار ایشان باشم.
هم خمپاره 120 منفجر نشد هم مین والمرا
صبح عملیات محرم برای پاکسازی وارد معبر شدم. در بسیاری از مواقع مجبور بودم عصاهای خود را به کمرم حمایل کنم و مسیر را سینه خیر یا چهار دست و پا بروم و مینها را خنثی کنم. اولین مین، مین والمرا بود که خنثی کردم و همینطور که در حال خنثی کردن مینهای بعدی بودم؛ به دلیل بارندگیها شدید شب گذشته چالهای پر از گِل در معبر ایجاد شده بود و آخرین مین داخل همین گودال آب و گل بود که در حال خنثی کردن آن بودم که صدای وحشتناک خمپاره 120 را شنیدم و مستقیماً در یک متری من روی گِلها فرود آمد ولی به دلیل اینکه در گِل به زمین خورده بود، ماسوره آن عمل نکرد و منفجر نشد. همینطور که داشتم به این صحنه نگاه میکردم و در حال براندازکردن این خمپاره بودم دیدم روی سیم طلایی مین والمرا دراز کشیدهام که نه خمپاره یک متری من منفجر شده بود و نه اینکه آن مین عمل کرده بود.
دقیقاً در زمان عملیات والفجر مقدماتی به لشکر 41 ثارالله رسیدم. به دلیل آنکه آتش زیاد بود اجازه ندادند معبر را باز کنیم و مجبور شدیم برگردیم. در عملیات والفجر 3 که در منطقه مهران صورت میگرفت آتش دشمن به شدت زیاد بود، ما در محاصره بودیم و طی 24 ساعت بچهها توانستند پشت سرمان را باز کنند و از محاصره خارج شویم. صبح روز بعد بود که مجدداً برای خنثیسازی میدان مین به منطقه رفتیم که در مسیر ماشین پنجر شد. آنقدر آتش دشمن زیاد بود که وقتی شهید عباسی میخواست نگاه کند، برای ماشین چه اتفاقی افتاده همانجا پنج تا تیر خورد و به فیض شهادت نائل آمد.
مجبور شدیم ماشینها را رها و پیاده مسیر را طی کنیم، دشمن از مقابل تیراندازی میکرد و از سمت راست، تانکهای T-72 عراقی آماده تیراندازی بودند که شهید جعفرزاده یک کانال کوتاه و انفرادی پیدا کرد و دستور داد سریعاً حاشیه کانال را مینگذاری و عقبنشینی کنیم.
من از فرط خستگی، چشمانم افتاد و یک چرت چند ثانیهای کردم که دیدم همه رفتند و من تک و تنها ماندهام! آمدم خودم را به پشت خاکریز برسانم دیدم وسای همراهم بسیار سنگین است و نمیتوانم هم عصا و هم تجهیزات را به صورت سینهخیر به عقب برگردانم برای همین تجهیزات را باز کردم و مجدداً عصا را به پشت کمرم حمایل کرد و خود را به عقب رساندم.
43 ماه حضور در دفاع مقدس معنای واقعی زندگی کردن بود، در عملیاتهای مختلفی به لطف خدا شرکت کردم و به نظرم تنها این 43 ماه را زندگی کردم و مابقی آن فقط زنده بودهام.
گفتگو از محمد کربلایی
انتهای پیام/