چله عزت|درمان بیماری در دوران اسارت چگونه بود؟
چون تعداد بیماران زیاد بود، هر دفعه ۴ الی ۵ نفر را بیشتر به بیمارستان شهر نمیبردند. بعد از ۵-۶ ماه که نوبتش میشد، تازه میتوانست به بیمارستان برود.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، در چهلمین سالگرد دفاع مقدس، سراغ بخشی از خاطرات رزمندگان رفتهایم تا با انتشار آن یاد و نام آنها را گرامی بداریم و بتوانیم بخشی از سختیها و مشکلات این عزیزان را برای نسل آینده نقل کنیم.
حدود 4 سال بود که در اردوگاه شماره 3 بودیم. خیلی دلتنگ شده و حالت خستگی عجیبی به من دست داده بود. دلم میخواست یک روز از این محیط دور شده و ببینم بیرون از اردوگاه چه میگذرد. در اردوگاه، بهداری کوچکی وجود داشت که اگر کسی مریض و بیمار میشد، به آنجا رفته و ثبت نام میکرد.
دکتر او را معاینه کرده و اگر تشخیص میداد که مریض است، اسمش را برای اعزام به بیمارستان یادداشت میکرد. چون تعداد بیماران زیاد بود، هر دفعه 4 الی 5 نفر را بیشتر به بیمارستان شهر نمیبردند. بعد از 5-6 ماه که نوبتش میشد، تازه میتوانست به بیمارستان برود. مثلا اگر کسی دندان درد شدیدی داشت و باید آن دندان کشیده میشد، مجبور بود همین زمان را صبر کند تا نوبتش فرا رسد.
با خودم گفتم خدایا چه کار کنم؟ تا من هم یک روزی به این بهانه به شهر بروم؛ این فکر به ذهنم رسید که به بهداری رفته و بگویم معده درد دارم. به همین دلیل به بهداری رفتم و این موضوع را بازگو کردم. دکتر پس از معاینه گفت: باید آندوسکوپی انجام دهم. اسمم را برای اعزام به بیمارستان یادداشت کرد. 5-6 ماه گذشت تا نوبتم شد، خیلی خوشحال شدم.
محوطه اردوگاه سه قسمت داشت، اول منطقهای که ما اسیر بودیم. بعد منطقهای که دور تا دور آن سیم خاردار بود و محل عبور و مرور بعثیها، و منطقه دیگر محل نگهبانی سربازهای بعثی بود. در این منطقه یک دری وجود داشت که وقتی ماشین وارد آنجا میشد، آن درب را میبستند و تمام ماشین را تفتیش میکردند، بعد از آن تازه ماشین اجازۀ خروج داشت.
بیرون اردوگاه، یک پادگان بزرگ نظامی بود. ما را پشت ساختمانی بردند و نیم ساعت در آنجا نگه داشتند. یک ماشین تویوتایی که سقف آن از آهن درست شده بود را در آنجا دیدیم. چشمانمان را با چشمبندهای مخصوصی که به اندازه یک کف دست بود بستند که با وجود آن هیچ جایی دیده نمیشد.
زمانی که سرباز عراقی چشم بندها را بست، دستبند هم آورد و هر چهار نفرمان را به یکدیگر دستبند زد، به طوریکه دست من را به دیگری و بعدی را به آن یکی و همه را به هم دستبند زد. دستبند نفر اول را به سمت کناری ماشین و دستبند نفر چهارم را به قسمت دیگر ماشین بست. تمام ماشین از آهن بود و ما نمیتوانستیم تکیه بدهیم چون خیلی لاغر و ضعیف بودیم.
من که قدّم از بقیه بلندتر بود تا سرم را بلند کردم، محکم خورد به سقف آهنی ماشین؛ ولی سریع خودم را جمع و جور کردم. جا در ماشین بسیار تنگ بود و آن را دقیقاً شبیه زندان درست کرده بودند. زمانی که ماشین راه افتاد و از اردوگاه خارج شد، یواشکی سرم را خم کردم به طوری که به مقدار کمی توانستم بیرون را ببینم؛ یکدفعه سرباز عراقی کابلی که در دستش داشت را آن چنان محکم به سرمن زد که به کف ماشین پرت شدم. سرباز گفت: چرا این کار را کردی؟ من هم به او گفتم: نه بابا! من کی این کار را کردم؟! دستبندها یک حالتی داشت که با هر حرکتی یک دنده سفتتر میشد.
حتی زمانی که ماشین داخل دستانداز میافتاد. به سرباز میگفتم: نگاه کن! دستم شده مثل خون، دستبندها را درست کن، که میگفت: میخواهید فرار کنید؟ ما هم قسم میخوردیم که زمانی که ماشین تکان میخورد دستبندها تنگ میشود. بعد راضی شد و آن را درست کرد.
خدا شاهد است که تا رسیدیم شهر چقدر من را اذیت کردند. من هم که از دست رفتارهایشان خیلی عصبانی شده بودم با تندی با آنها حرف میزدم و آنها هم در عوض مرا کتک میزدند. به شهر رسیدیم، چشمها و دستانمان را باز کردند. بعد از پیاده شدن از ماشین، متوجه شدیم در یک راهروی باریکی هستیم که داخل آن یک اتاقی به عنوان اتاق پزشک بود. اینجا دقیقا پشت بیمارستان بود که مخصوص، برای درمان اسرای ایرانی قرار داده بودند.
با خودم گفتم :عجب اشتباهی کردم به شهر آمدم! هر لحظه از خدای خودم طلب بخشش میکردم و دائم به خدا میگفتم: آخه این چه کاری بود من کردم؟ خلاصه دکتر آمد و گفت :چه مشکلی داری؟ من هم به او جواب دادم که سالم هستم. ولی او گفت: در پرونده نوشته شده که معده درد دارید و باید آندوسکوپی را انجام دهید. من هم اصرار میکردم که همینطوری گفتم! مشکلی ندارم؛ قبول نکرد.
من را خواباند روی تخت؛ من هم که کم مصیبت نکشیده بودم، دکتر هم لوله آندوسکوپی را داخل شکمم کرد. به حدی رسیده بودم که داشتم میمردم، در آخر دکتر گفت: سالم.
زمانی هم که بیرون آمدم و گفتند سالم است، سرباز بعثی چنان لگدی به من زد که پرت شدم روی زمین. ما را دو ساعت در آنجا نگه داشتند. من هم خیلی عصبانی بودم و با سرباز بعثی بحث میکردم، 4 تا ساندویچ آوردند. سربازی که من را کتک میزد هر چقدر اصرار کرد که بخورم ، قبول نکردم و اصلا نخوردم. به عربی به او گفتم: «نه کتکم بزن، نه دامنم را پر کن گردو!»، نمی خورم.
عربها خیلی ناراحت میشوند اگر چیزی تعارف کنند ولی نخورید! گفتم: نمیخورم تا یاد بگیری که چطور باید برخورد کنی. ساندویچم را انداختم روی زمین، هر چقدر التماس کرد که بخورم، نخوردم.
آنها که خوردند، دوباره دستها و چشمانمان را بستند و سوار ماشین شدیم و به سمت اردوگاه حرکت کردیم. همان مصیبت را با دستبندها داشتیم ولی اذیت سربازها کمتر شده بود. زمانی که به اردوگاه رسیدیم ، زمین اردوگاه را بوسیدم و به بچهها گفتم: این اردوگاه برای ما حکم ایران را دارد. بچهها پرسیدند مگر چه اتفاقی افتاد؟ گفتم جا به این خوبی، کجا میخواهید بروید! و امیدوار شدم که ماندن در اردوگاه برای ما خیلی بهتر است. این برای من شد یک درس و یک خاطرهای که دیگر از این کارها نکنم.
راوی: حاج غلام خانجانی
انتهای پیام/